(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 29 دي 1388- شماره 19563
PDF نسخه

خنكاي سپيده دم ديدار
بچه هاي شاليزار
خواب تلخ...
...اتاق انتظار
فتوشاپ
نقد سوم
پست جمهوري اسلامي ايران پاسخ بدهد
در نوع خود شاهكاريم
بازتاب:
تا مي كشم خطوط تو را پاك مي شوي
پيشنهاد چي؟؟؟!



خنكاي سپيده دم ديدار

سارا شخصي
آرام آرام از پشت بوته هاي گل جلو مي روم. صداي خنده هاي ريز زهرا را مي شنوم، حالا ديگر نوك دمپايي هاي كوچك قرمزش را كه از پشت درخت سيب زده است بيرون، مي بينم. مي پرم جلويش، جيغ مي كشد و بعد مي خندد و فرار مي كند از توي باغچه و مي دود سمت مادر كه روي ايوان كنار سماور گردو مغز مي كند. زهرا را مي گيرد توي بغلش و رو به من سربلند مي كند و سرزنش آلود مي گويد: محمد! محمد آقا!
¤¤
چشم هايم را باز مي كنم. درد مي پيچد توي سينه ام ؛صادق سرش را خم كرده است روي صورتم، بخار دهانش تند و تند ابرهاي كوچك سفيد مي سازد و محو مي شود.
محمد! محمد! نخواب، نبايد بخوابي.
دستهايم كرخت شده است. باد سرد، صورتم را مي سوزاند و خواب را مي برد. خيال صادق از من كه راحت مي شود دوباره بر مي گردد سراغ ديواره كوتاه برفي اش. دست هايش را فرو مي كند توي برف و حجم بزرگ برف ها را روي هم تلنبار مي كند.
- ديگر برف نمي آيد. هوا حتما تا صبح خيلي سرد مي شود. اينطوري باد كمتر مي خورد به ما.
و بر مي گردد و دوباره نگاهم مي كند تا مطمئن شود بيدارم. دست هايش را ها مي كند و دوباره فرو مي كند توي برف.
- هوا كه روشن شد راه را پيدا مي كنم و مي روم پايين كمك مي آورم.
¤¤
دور مي زنم و از كنار ايوان مي روم تا كمك پدر كنم. پيراهن بلند و سفيدش پر از گل شده است. كاهگل ها را آرام آرام روي ديوار حياط مي مالد. گل سرخ خشك، نرم نرم تر مي شود و تازه.
-كمك كنم؟
پدر سر مي گرداند. صورتش توي بعد از ظهر گرم تابستان خيس عرق است. موهاي جلوي پيشاني اش از زير عرق چين زده بيرون و زيباترش كرده است. لبخندي مي زند و عرق پيشاني اش را با آستينش پاك مي كند. خط باريكي از گل مي نشيند روي موهاي سياه براقش. مي گويد:«اين رديف ديگر تمام شد. برو همان چهار پايه را بياور آقا سيد محمد، تا رديف بعدي را شروع كنيم. »
مي دوم و چهار پايه را از زير درخت انجير برمي دارم و مي برم مي گذارم كنار پدر. خم مي شود و با همان دست گلي چانه ام را مي گيرد و پيشاني ام را مي بوسد.
¤¤
صادق آرام به گونه هايم مي زند.
-بيدار شو! محمد !
سينه ام مي سوزد. نفسم سنگين شده است و سرما حالا آنچنان هجوم آورده است كه دندانهايم به هم مي خورد.
-سردم است.
صادق عاجزانه و عذر خواهانه نگاهم مي كند و مي گويد:«بخاطر خوني است كه از بدنت رفته. « زيپ اوركتم را باز مي كند تا زخم را ببيند. چفيه ام از خون خيس است. مال خودش را از دور گردنش باز مي كند و مي گذارد روي جاي گلوله. خون گرم چفيه آرام آرام توي برف هاي سفيد اطرافش شعاع هاي باريك سرخ مي سازد و انگار جان داشته باشد، نرم نرم جلو مي رود. صادق عمامه ام را باز مي كند، تا مي زند و
مي اندازد روي سينه ام، بعد بلندم مي كند و تكيه ام مي دهد به سينه اش.
- اينطوري بهتر است، گرم مي شوي. اصلا صبح باهم مي رويم پايين. تازه شايد هم پيدايمان كردند. دلم يك ليوان چاي گرم مي خواهد تو چي محمد؟
حرف مي زند تا بيدار بمانم. بخار دهانش را مي بينم و صداي نفس هاي خسته اش را مي شنوم.
¤¤
آفتاب ذره ذره كم مي شود و سايه درخت هاي توي باغچه بلندتر. مادر توي استكان هاي كمر باريك چاي مي ريزد و سيني را مي آورد مي گذارد روي تخت زير درخت سيب. پدر دست و صورتش را كنار حوض مي شويد. نسيم خنك، برگ هاي درخت را كه حالا شاخه هايش از سيب هاي سرخ خم شده، آرام تكان مي دهد. زهرا تكيه داده است به مادر و عروسكش را روي پايش خوابانده. پدر لباس عوض كرده و قباي بلند تابستاني اش را پوشيده، عمامه سياهش را گذاشته است و عبايش را انداخته روي دستش. توي اين لباس چقدر بيشتر دوستش دارم...
¤¤
- محمد ! محمد! چشمهايت را باز كن! . . . خدايا شكرت!
دهانم خشك شده است. مي خواهم بگويم تشنه ام اما نمي توانم. دست و پاهايم را ديگر حس نمي كنم. صادق اوركتش را در مي آورد و مي كشد روم.
- طاقت بياور. محمد جان! ديگر دارد صبح مي شود.
¤¤
تاريك روشن غروب است. آسمان سرخ شده و نسيم حالا خنك تر است. بوي گل محمدي توي باغچه، همه جا را پر كرده است. مادر دستمال سفيد پر از مغز گردو را مي دهد دستم و مي گويد: »محمد جان مواظب باش جايي نخورد نرم شود. سر راه بده و بگو بجايش كمي روغن بدهد.» بعد زهرا را از بغل پدر مي گيرد و مي گويد با لبخند: به سلامت آقا سيد.
از ته كوچه باريك و بلند، آرام آرام كنار پدر قدم بر مي دارم. دانه هاي تسبيح پدر يكي يكي روي هم مي افتند و لبهايش به ذكر، تكان مي خورند. بوي تند پيچك هاي نم زده و خيس، شامه ام را پر مي كند. نور چراغ سر كوچه به داخل پاشيده است و سايه هاي بزرگ آدم ها تند تند مي افتند روي ديوار و رد مي شوند. پيرمردي گاري چوبي اش را به زحمت هل مي دهد و مي آورد زير تير چراغ و همانطور بلند صدا مي زند: «بستني... بستني!» چند نفر از بچه ها كه آنطرف توي زمين خاكي بازي مي كنند مي آيند و جمع مي شوند دور گاري.
تازه سر كوچه رسيده ايم كه ماشيني قهوه اي رنگ به سرعت عبور مي كند و كمي بالاتر مي ايستد. دو مرد پياده مي شوند و مستقيم مي آيند طرف ما. كراوات بنفش و قرمز يكي شان زير نور لامپ برق مي زند. پدر مي ايستد. دستش را مي گذارد روي شانه ام و ناگهان به داخل كوچه هلم مي دهد. دستمال مغز گردو را محكم با دو دست مي گيرم تا به جايي نخورد. پدر مي دود. ديگر نمي بينمش. هر دو مرد از جلوي كوچه بدو رد مي شوند. سكوت همه جا را مي گيرد. تكيه مي دهم به ديوار و سرم را فرو مي كنم لاي پيچك هاي سرد و خيس. فرياد بلند و كشدار »ايست« توي خيابان مي پيچد و بعد صداي شليك گلوله. انگار دستي سنگين روي قلبم فشار مي دهد. چيزي راه گلويم را بسته است. نمي توانم نفس بكشم. يك شليك ديگر و يكي ديگر. صداي محو و گنگ جيغ زني لابلاي سكوت مي آيد. يك نفر آهسته مي گويد:« كشتند...»
از مناره بلند مسجد ميدانگاهي اذان آرام و نرم توي كوچه سرازير مي شود. مي آيد و مي نشيند روي درخت هاي بلند سپيدار حاشيه خيابان، روي گاري چوبي قديمي و چشم هاي ساكت مردم، مي آيد و مي نشيند روي تسبيح خون آلود پدر كه آن گوشه جا مانده است، روي دستمال سفيد مغز گردو، روي برگ هاي سبز پيچك. نفس
مي كشم، عميق. از پشت پرده اشك، يك ستاره پر نور سو سو مي زند.
¤¤
كسي در گوشم نجوا مي كند:«محمد ! آقا سيد محمد!»
پدر لبخند مي زند. صبح شده است.

 



بچه هاي شاليزار

گرماي نفسم
بر تن سرد شيشه
خيال هاي خوشم را
به عكس جاده برفي آن سوتر
سنجاق مي كند
اولين بار كه ديدمت بوي گلاب مي دادي
- شما مداحيد آقا؟!
- نه!
¤
مردم بهانه هزار جور حرفند
ما از مردم هزار جور حرف زديم
سوار بر موتور گازي سلمان هراتي
زير باران، بدون چتر
به كلاس درس بچه هاي روستا رسيديم
هنوز ديكته عدالت ننوشته بودند
و شاليزار
منتظر رسيدن كارواني بود!
گرماي نفسم
بر تن سرد شيشه
تو لبخند مي زني
سرما عبور مي كند
اولين بار كه ديدمت بوي گلاب مي دادي
- شما شاعريد آقا؟!
- نه!
¤
چشم هايت سرخ بود، دلت مشكي
ما از جمله زندگي چقدر سخت است و
زمستان چقدر طولاني ست، گذشتيم.
برف بر سر مردم مي باريد
بر سر حرف هايمان هم
جا پاي پوتين هاي برادرت را
در سپيدي برف دنبال كرديم
و پلاك باورهايش
بر گردن فكرهايمان مي درخشيد
روياي كربلا جان گرفت
نخل ها علم شدند
و آنچنان در سكوت عزاداري كرديم
كه از حرف هاي نگفته مان
تنهايي خط خورد
تو مداح نخلستان شدي
من
زائر چشم هاي بچه هاي شاليزار
گاليا توانگر

 



خواب تلخ...

سميه كاووسي
در را كه بستم، نگاهم به نامه تهديدي كه با ماژيك قرمز از بالا تا پايين در نوشته شده بود گره خورد.
«به نام خدا و خلق، احمد در دادگاه خلق قهرمان ايران غيابا محاكمه و به اعدام انقلابي محكوم گرديده است در صورتي كه ظرف مدت سه روز از تمامي فعاليت هاي خود دست برندارد اين حكم اجرا خواهد شد.»
چند قدمي برداشتم تا سر كوچه اصلي برسم.
از اولين ديوار تا آخرين ديوار همگي يك نوشته را فرياد مي زدند. نوشته اي كه چند شب پيش بر روي آنها نقش بسته بود«مرگ بر احمد».
هواي سرد عصرهاي پاييز در پهنه خيابان مجال بيشتري براي خودنمايي داشت. پياده به راه افتادم،
مي دانستم كه الان خسته و گرسنه است و مي دانستم به تنها چيزي كه فكر نمي كند خودش است.
خيابان ها چقدر پهن و بزرگ بودند و درختهاي وسط بلوار چقدر نحيف و خشك.
جمعيت زيادي مثل هر روز خيابان شهدا را پر كرده بود. مردم دسته دسته ايستاده بودند و «سياست» نقل صحبت هايشان بود؛ يكي حزب اللهي بود و يكي جزء سازمان مجاهدين خلق(منافقين)، يكي پيكاري بود و يكي توده اي...از وسط بلوار راه مي رفتم تا دقيقا به مر كز تجمع برسم.
نمي خواستم اول راهي وارد بحث ها بشوم و مأموريتي كه مادر آن قدر برايش سفارش كرده بود را به انجام نرسانم. همين طور كه مي رفتم ديدمش. روبرويش را كه نگاه كردم مردهايي با سبيل هاي از بنا گوش در رفته- به قول خودشان اعضاي سازمان مجاهدين خلق - ايستاده بودند و روزنامه خودشان «مجاهد» را مي فروختند.
و او درست مقابل آنها در سمت ديگر خيابان با آن قدو قواره كوچكش بساط پهن كرده بود و روزنامه بچه حزب اللهي ها «منافق» را مي فروخت.
مرا كه ديد، دويد جلو و گفت: «سلام آبجي، راحت اومدي؟«
و من مثل همه وقتهايي كه از دستش عصباني بودم جذبه خواهر بزرگتري ام را حفظ كردم و گفتم :«عليك سلام». بعد لقمه غذا را كه مادر داده بود از كيفم بيرون آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم :«نترس، خدا با ماست.»
لقمه غذا را پس زد وگفت: «من سيرم.»
با طعنه بهش گفتم:«از رنگ صورتت معلومه چقدر سيري!»
لقمه را گرفت و گذاشت داخل جيب شلوارش و بعد پيراهنش را روي آن كشيد.
گفتم: »مي دونم صدبار گفتم و فايده نداشته اما يه بار ديگه هم مي گم. آخه بابا جون تو هم داري توي اون سپاه كار مي كني، نمي گم نهار و شام بخور، اما حداقل يه لقمه نون بذار دهنت، فردا پس فردا زخم معده مي گيري ها!»
لبخندي زد و نگاهي به من انداخت. ديگر حس نمي كردم كه يك نوجوان 14 ساله روبرويم ايستاده است. اين جور وقت ها ديگر نمي توانستم به چشم هايش مستقيم نگاه كنم.
گفت: «آخه آبجي مگه من براي انقلاب چيكار كردم كه از مال بيت المال حتي يه لقمه نون بخورم.»
در حاليكه سعي مي كردم به تيترهاي روزنامه نگاه كنم، بهش گفتم :
«لااقل شب بيا خونه استراحت كن!»
و او گفت: «خيلي ها منتظرند كه ماها بخوابيم...»
مي دانستم كه از پس استدلال هاي او بر نمي آيم. پس ديگر چيزي نگفتم.
وقتي بر مي گشتم هوا حسابي تاريك شده بود.
اما خيابان ها انگار كوچك و لاغر شده بودند، درختهاي وسط بلوار چه قدي كشيده بودند،مغازه ها چقدر رونق پيدا كرده بود.
با خودم فكر كردم نكند مسير را اشتباه آمده باشم. كمي سرك كشيدم تا تابلوي كوچه را ببينم.
تابلو را كه ديدم خيالم راحت شد: «كوچه شهيد احمد گودرزي»

 



...اتاق انتظار

احمد عمادي - هزار و سيصد و چندين محرم آمد و رفت...
اين هزار و سيصد و چندمين محرم است كه بدون شما روضه خوانديم، سينه زديم، عزا گرفتيم . صاحب عزا! يك ماه، مسجد به مسجد، حسينيه به حسينيه، مجلس به مجلس؛ به گدايي نگاه شما آمديم. يك ماه به اميد آمدن شما پا به مجلستان گذاشتيم؛ حالا ما مانديم و اين اميدهاي نيامده.
باز هم بساط گريه ما بدون شما جمع شد. يك بار ديگر عاشورا بدون شما گذشت، محرم بدون شما سپري شد. يك بار ديگر ما مانديم و خاطرات نيامدن شما، ما مانديم و اين استيصال بي شما بودن، ما مانديم و اين جمعه هاي رد شده. قبول كنيد كه اينجا سخت مي گذرد. دماي ايمان با آب و هواي اين جهان سازگاري ندارد. دانه هاي عدالت در اين زمين غيبت نمي رويند. در اين آسمان دود اندود پر پروازي نيست. اينجا براي نفس كشيدن هوا كم است.
«ايها العزيز ! دست فروتر بيار و اين دست هاي خالي را بگير، شاخه ها را خم كن تا در اين بال شكسته نيز اشتياق پرواز و اميد وصال زنده شود.»1
از خوشه هاي دعايت براي ما هم ميوه اي بچين تا رنگ اين خطوط فاصله را كم كنيم كه درد ما، درد فاصله هاست؛ فاصله ما، به وسعت اين ابر هاي چرك معصيت است كه آسمان را بلعيده اند. به اين ابرها بگو كمي آن طرف تر بايستند كه ما سالهاست رنگ خورشيدمان را نديده ايم. سالهاست جمله طويل انتظارمان را نقطه پاياني نيست. سالهاست نيامدن را به تماشا نشسته ايم...
گرچه، سالهاست به اين نيامدن عادت كرده ايم و روزمرگي مشق هر روزمان شد؛ درد نبود شما را با فراموشي مداوا كرديم و حالا، سالهاست كه ديگر جاي خالي تان پر شده! سالهاست كه ديگر خبري از شما نيست به جز چراغاني نيمه شعبان... سالهاست كه ديگر بدون شما هم خوبيم!
1. نقلي از سيد مهدي شجاعي.

 



فتوشاپ

دو پروژكتور، يك سه پايه عكاسي، يك دوربين و ... فضايي تنگ و تاريك ... دخترك با بي حوصلگي همه اينها را براي چندمين بار ديد زد. سپس دستش را روي شانه هاي پيرمرد گذاشت و به دوربين خيره شد .
-لطفا يه كم واضح تر لبخند بزنيد!
دخترك دوست داشت سر عكاس داد بزند، با آن لباس عروس داشت خفه مي شد اما آب دهانش را به سختي قورت داد و ...
- آهان! حالا خوب شد!
- حاج آقا! چرا سگرمه هات اينقد تو همه؟! توي تالار اينطور نباشيا جلوي مهمونا! ناسلامتي امشب شب جشن تونه ...
عكاس سرش را برگرداند. دختر پيرمرد لبي جنباند و گفت: راست نمي گم؟! حاجي خيلي ...
- آخه دختر من بخوامم نمي تونم بخندم! مگه سكته پارسال يادت رفته؟!
و پيرمرد اين جمله آخر را طوري گفت كه انگار دوست نداشت به جز دخترش كسي بشنود.
عكاس دوباره برگشت. شستش رابه دندان گرفت و كمي مكث كرد. اما پس از چند لحظه لنز دوربين را دوباره سمت پيرمرد و دخترك گرفت و گفت: سه...دو...يك... حالا شد! ناراحت اخم حاج آقا هم نباشيد خودم با فتوشاپ درستش مي كنم! ... و همينطور اشك هاي دخترك را ...
و اين جمله آخر را طوري ادا كرد كه انگار دوست نداشت كسي جز خودش بشنود.
سيد شهاب الدين موسوي زاده
گيلان - صومعه سرا

 



نقد سوم

منصوره حقيقي
مي دانم دير است، اما هر بار كه نقد بقيه بچه ها را كه در صفحه چاپ مي شود، مي بينم، حس مي كنم نبايد از قافله منتقدان عقب بمانم؛ البته گفتني است پيش از اين و خيلي قبلا قبلنا(!) كه قرار بود اولين جلسه كارگاه تشكيل شود و نشد، نقدي نوشته بودم به جد، اما بعدا بعدنا(!) كه خواندمش، ديدم زياد به مذاقم خوش نمي آيد و اين شد كه...
اينجا دكه روزنامه فروشي است و پيدا كردن روزنامه كيهان با آن ابعاد عريض و طويل در بين ساير روزنامه هاي ريز و فسقلي، كار چندان سختي نيست، صد تومني كف دست روزنامه فروش مي گذارم و سوار اتوبوس مي شوم و اگر خوش شانس باشم، جايي براي نشستن پيدا مي كنم و حالا ماتم مي گيرم چه جوري روزنامه را بخوانم، براي باز كردن صفحه ها ناچارم از ديگر حاضران در اتوبوس كمك بگيرم و بعد آن را از وسط به سختي تا كنم تا بتوانم مطالب مورد نظرم را بخوانم؛ امروز سه شنبه است و من حريص ناك دنبال صفحه نسل سوم
مي گردم، آن را از لابلاي دو صفحه ديگر به هر فلاكتي كه هست درمي آورم (البته باز هم به كمك تني چند از بر و بچز كار درست داخل اتوبوس با چاشني غرولند ساير بر و بچز موجود در داخل اتوبوس)؛ اول به تيتر مطالب نگاهكي مي اندازم تا هر كدام را كه برايم جالب تر است، براي خواندن انتخاب كنم؛ اول از همه، لوگوي نسل سوم توجهم را بر مي انگيزاند. از شدت بي روحي و خمودگي اش، يك وقت ها كلي زرد و لاجون است براي خودش، يك وقت ها هم يك ريزه رنگش پررنگ تر مي شود و رنگ آهن زنگ زده دارد و به اين فكر
مي بردم كه ما نكند نسل زنگ زده اي هستيم كه لوگوي صفحه مان بايد اين جوري باشد و دلم كلي كباب مي شود براي خود طفلكي مان؛ درست است ما كلي فكر و خيال و دغدغه جوان پيركن داريم، اما ته تهش كه فكر كني اين قدرها هم زرد نشده ايم و خزان زده، تازه در عنفوان جواني و بهار زندگي به سر مي بريم و كلي بمب انرژي و هيجانيم و فكر كنم تا حالا ثابت كرده باشيم كه هيچ رقمه كم
نمي آوريم و حالا حالاها هستيم، ما نسل سومي ها ممنون مي شويم اگر رنگ صفحه مان جان تازه اي به خود بگيرد كه اين جان تازه، هم لوگو را شامل مي شود، هم انتخاب رنگ هاي مورد استفاده در صفحه را كه صد البته دوستان مستحضرند مانور بيشتر در رنگ ها و
جذاب تر شدن آنها مستلزم تغيير جنس كاغذ صفحه است.
بعد از آن مي رسيم به ستون هاي مختلف و مطالبي كه فضاي عمده صفحه را اشغال مي كند؛ آنچه عمده فضاي صفحه را به خود اختصاص مي دهد، اغلب يك مصاحبه با يك نسل سومي موفق است كه مثلا قرار است از يك نگاه ديگر باشد، اما نمي دانم چه جوري است كه جنس حرف ها و گفتگوها زياد با آنچه در بيرون از اين صفحه و
روزنامه ها و مجله هاي ديگر اتفاق مي افتد، توفيري نمي كند و يك جورهايي ما را آن طور كه بايد محظوظ نمي كند كه ذوق كنيم از ابتكارات صفحه محبوبمان در مصاحبه كردن. يك فكري هم به حال اين بخش ماجرا بكنيد.
بعد مي رسيم به ستون ها و نصف ستون ها و ...ستون ثابت خشت اول كه نقد من به آن، نقد غالب بچه هاست و بهتر است به همان سخنان و گفته هاي پندآميز و حكمت آموز بزرگان اختصاص يابد كه بدجور نيازمندشانيم علي الخصوص در اين روزها. نقد بعدي من به اسامي اين ستون هاست؛ آخر چه دليلي دارد كه همه ستون ها، صفت پسين سوم را يدك بكشند، صرف نسل سومي بودنمان؟ و مگر نمي شود نام با مسماتري براي آنها يافت كه اين قدر آدم را ياد برنامه هاي شبكه سه نيندازد و يك تكرار و تقليد هم به حساب نيايد، بابا ما ناسلامتي
مي توانيم كلي آوانگارد باشيم براي خودمان، لااقل ظرفيتش را كه داريم، اصلا از بچه هاي كارگاه بخواهيد پيشنهاد بدهند براي اسم ستون ها، بزنم به تخته بچه ها يكي از آن يكي و اين يكي از آن يكي و آن يكي از اين يكي خوش ذوق تر و مستعد ترند، خلاصه اينكه ما دوست داريم در همه چيزمان نويي و تازگي حس شود.
اينكه بخش جديدي به نام« اتاق انتظار» كه نياز به آن به شدت احساس مي شد، به صفحه اضافه شده، جاي بسي خرسندي و امتنان و تقدير و تشكر است، دست مريزاد! اما به نظر مي رسد كه كم نيستند
ستون هاي اين چنيني، فقط كافي است كمي نظر سنجي و نياز سنجي شود.
در آخر بايد بگويم كه حس مي كنم اين صفحه نياز به يك خانه تكاني اساسي دارد و شايد اختصاص يك صفحه كه يك روز در هفته چاپ مي شود كلي جفا باشد در حق ما نسل سومي هاي گناهي كه اين همه نياز داريم به ما پرداخته شود و دنبال يك چنين تريبوني مي گرديم براي گفتن... حيف است حالا كه شما متولي پرداختن به ما مظلوم واقع شده ها شده ايد، كار اساسي و اصولي نكنيد، از رنگ بندي و كادربندي و ايجاد تنوع ظاهري گرفته تا خود مطالب و سنجش نياز نسل سومي ها.
خلاصه اينكه ما اين جويا شدن نقد و اينها را مي گذاريم به حساب خيز بزرگي كه صفحه برداشته براي متحول شدن و لحاظ كردن اين نظرات. ما منتظريم.
حاشيه شيرين بانو: عزيزم چه تفاهمي؛ ما هم منتظريم كه!

 



پست جمهوري اسلامي ايران پاسخ بدهد

اين يك خبر است و صرفا مسئولان و دست اندركاران محترم پست بايد بخوانند و پاسخ بدهند اما براي تنوير افكار عمومي گفتيم باقي هم بخوانند كه گويي حرف خيلي هاي ديگر هم هست:
هفته گذشته براي يكي از اعضاي كارگاه نسل سوم در شهر كاشان؛ دو عدد كتاب به همراه مبلغ اندكي پول رايج مملكت؛ به عنوان حق التاليف؛ از طريق پست ارسال كرديم كه همه اسنادش در روزنامه موجود است. نامبرده عزيز ما در كاشان؛ بعد از دريافت بسته و اعطاي يك امضاء(!) در دفتر پست چي مهربان اين جملات را براي ما ايميل كرد:
از ارسال بسته ممنونم ولي چون پاكت ارسالي شما باز شده(؟) به دستم رسيده؛ مي خواستم بدانم به جز دو عدد كتاب و يك فرم كارگاه چيز ديگري كه همراه آن نبوده است؟
سوال اين همكار عزيز ما را لطفا مسئولان محترم پست جمهوري اسلامي ايران پاسخ بدهند.
¤ توضيح اينكه: در دو سال گذشته گزارش هاي مشابهي نيز از همين دست اشتباهات(!) به دستمان رسيده بود و توجيه مسئولان محترم اين بود كه بايد با پست سفارشي ارسال مي كرديد!!!

 



در نوع خود شاهكاريم

استاد بوالفضول الشعرا
دل بردي از من به يغما اصلاح الگوي مصرف
اي فكر و ذكر دل ما، اصلاح الگوي مصرف
در عرصه خودكفايي الحق كه امّيد مايي
هستي كليدي طلايي، اصلاح الگوي مصرف
رفتيم هي سوي اصلاح اصلاح هي روي اصلاح
اي مصرف الگوي اصلاح، اصلاح الگوي مصرف!
اي طرح يكسال مصرف، سال دگر مي كني كف
گردي دكور بر سر رف، اصلاح الگوي مصرف!
با كنگره يا همايش يا با سرود و نمايش
داريم سويت گرايش، اصلاح الگوي مصرف!
يا كارهاي موازي، با نطق يا لفظ بازي
كف كرد فرهنگ سازي، اصلاح الگوي مصرف!
سرگرم حرف و شعاريم با كار كاري نداريم
در نوع خود شاهكاريم، اصلاح الگوي مصرف!
با مصلحاني چو ماها، امّيد اصلاح؟...ها ها!
بسته شود كل راها(!) اصلاح الگوي مصرف!
در اين مسير بلا خيز، رحمي به ما كن به پا خيز
اوّل به اصلاح ما خيز، اصلاح الگوي مصرف!

 



بازتاب:

مصاحبه هفته قبل خيلي ها را به وجد آورد؛ از صداوسيما و باشگاه خبرنگاران جوان و انجمن سينماي جوان تا برخي بزرگان و اهل فن و اساتيد هنر...به همه آنهايي كه تماس گرفتند و دنبال ردي از خانم اسلامي بودند و همه آنهايي كه مصاحبه را خواندند و در چرخه مديران قرار مي گيرند بايد بگوييم: قطره اي بود آنچه در پي داشتيم... و كشورمان لبريز اين استعدادهاي نهان و آشكاري است كه بايد آنها را ديد و فهميد؛ همين!

 



تا مي كشم خطوط تو را پاك مي شوي

داري كمي فراتر از ادراك مي شوي
هرلحظه از نگاه دلم مي چكي ولي
با دستمال كاغذي ام پاك مي شوي
اين عابران كه مي گذرند از خيال من
مشكوك نيستند تو شكاك مي شوي
تو زنده اي هنوز برايم گمان نكن
در گور خاطرات خوشم خاك مي شوي
بايد به شهر عشق تو با احتياط رفت
وقتي كه عاشقي چه خطرناك مي شوي!
نجمه زارع

 



پيشنهاد چي؟؟؟!

فرهاد كاوه- كم كم بزرگترين جشن هاي ملي فرهنگ و هنر دارد آغاز مي شود و چه بخواهيم و چه نخواهيم بهترين پيشنهادهاي فرهنگي براي اين دوهفته همين رويدادهاي طراوت انگيز فرهنگي در كشور است. بويژه كه امسال با تمهيدات جديد وزارت فرهنگ جشنواره فيلم فجر به عنوان اصلي ترين جشن فرهنگي دهه فجر، غير از تهران همزمان در 10 استان ديگر مخاطبان را ميزباني مي كند. حالا البته با حواشي جشنواره كاري نداريم كه باز هم عده اي خودشان را لوس كرده اند كه ما مثلا نمي آييم و نمي خواهيم اصلا بياييم؛ اين نق زدن ها يك رفتار كهته است؛ هميشه از اين دست داشته ايم؛ اتفاقا همه هنرمندان خودشان مي دانند كه بهترين ويترين عرضه محصولات فرهنگي هنري همين جشنواره هاي فجر است؛ حالا هم بعضي ها الكي ...بگذريم! اصلا هم كاري نداريم كه پوستر امسال جشنواره هم چيز خاصي ندارد و تكرار يك ايده قديمي است و هيچ حرف نويي و خلاقيتي و...در كار نيست.
خلاصه كه دوستان و همراهان عزيز؛ جشن هاي فرهنگي و هنري فجر را از دست ندهيد و هوايي تازه كنيد در اين آسمان بهاري بهمن ماه...گويا نسل سوم هم به خاطر همين ويژه برنامه ها دو هفته تعطيل است؛ گفتم كه بدانيد و بدانيم!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14