(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 6 بهمن 1388- شماره 19569
 

آدم برفي
آرزو
بهار
گزارشي از امامزاده جعفربن موسي كاظم(ع) و حميده خاتون(س) اونجا قطعه اي از بهشته
لطفاً اين نوشته را با لحني غمناك بخوانيد كودك درون
تنهايي
گردش يك روز شيرين
دعوت
كنار پنجره



آدم برفي

شكوفه هاي برفي مي خوره به شيشه ها
درختها سرما خوردن سرده شونه ريشه ها
آدم برفي قصه به بچه ها مي خنده
انگاري سردش شده شال گردني مي بنده
آدم برفي مي شينه خيره مي شه به برفها
بچه ها رفتن خونه بايد بشينه تنها
هياهوي بچه ها غوغا بپا مي كنه
آدم برفي تو دلش همه رو صدا مي كند
باز اومدن بچه ها كنار اون بشينن
خسته شدن از اينكه فقط اونو مي بينن
يكي از اون بچه ها اومد اونو خراب كرد
دل آدم برفي رو چقدر آسون آب كرد
حالا اون آدم برفي شده بود گوله برفي
شد اسباب بازيشون بدون هيچ حرفي
آفتاب اومد دوباره تموم برفها آب شد
اونم ناراحت بود كه آدم برفي خراب شد
آدم برفي نمي خواست آفتاب بياد بميره
مي خواست با اون بچه ها بمونه عكس بگيره
رويا معظمي
عضو انجمن شاعران و نويسندگان
كانون شهيد فهميده منطقه 13 تهران

 



آرزو

نوبت اول كه به پايان رسيد
بر تن افسرده ي من جان رسيد
كاشكي بشه عالي معدل من
تا كه بشه شاد و سبك دل من
امان از اين بيست پر از دردسر
كي مي گيرم دوچرخه مو از پدر؟
اگه نگيرمش كارم والسلام
جاش مي شينه «پانزده و شانزده تمام»
واي كه مي شه خونه برام جهنم
روز و شبم همه مي شه پر از غم
آي پدرا، آي مادرا، تو هر جا
فكري كنيد به حال ما بچه ها
سخت نگيريد، نگيد: «فقط بگير بيست!»
نمره ي كم گناه كبيره نيست!
¤ ¤ ¤
نوبت من شد و دلم خالي شد
جانمي جان معدلم عالي شد
دوچرخه ي تازه رومن خريدم
اما يه وقت از خواب ناز پريدم
علي نهاني/ سوم راهنمايي
مدرسه ي راهنمايي تقواپيشگان
منطقه ي 15 تهران

 



بهار

اي صاحب صاحب دلان
اي صاحب وقت و زمان
اي تك سواري از بهار
اي انتهاي انتظار
اي دوست، اي زيباترين
اي آفتاب نازنين
مي آيد از هر جا ندا:
«مولاي ما مهدي بيا»
محمد هروراني/ سوم راهنمايي
مدرسه راهنمايي تقواپيشگان
منطقه ي 15 تهران

 



گزارشي از امامزاده جعفربن موسي كاظم(ع) و حميده خاتون(س) اونجا قطعه اي از بهشته

همينطور كه پيش مي ري، مي رسي به يه امامزاده كه درونش عطر خوش ايمان غوغا مي كنه.
دلت پرپر مي زنه كه بري كنار ضريح و اون رو تا مي توني ببوسي و ازش بخواي كمكت كنه.
اگه كسي تو رو به حال خودت رها كنه، دوست داري زار بزني؛ چون دلت براي خدات خيلي تنگ شده.
دوست داري با يه بند به اون بالابالاها وصل بشي و بفهمي كه او كسي كه عاشقشي و دوستش داري، چقدر دلتنگته، مي فهمي اون منتظر چنين روزي بوده و تو...
اون بالا سرشار عشقه، سرشار ايمانه، پره از گلبرگ هاي سرخ دلتنگي؛ اون جا از همه جا راحت تري، اون جا يه دريچه داره كه بين تو و خداي توئه، بين تو و قبله گاه توئه، بين تو و دنياي توئه...
پس اون گل سرخ براي تو هم مثل سهراب، يه قبله گاه مي شه كه وقتي به روبه روت نگاه مي كني، مي بيني پره از ايمان.
همينطور پيش مي ري و از كنار قبرهايي كه آدما سال هاست خودشون رو به اون سپردن، رد مي شي.
مي بيني پنجاه تا شهيد روبه روي تو، توي اون همه قبر خاكند. اونوقته كه دوباره دلتنگ مي شي، دلت خدات رو مي خواد، دلت لك مي زنه كه شهيد باشي؛ چون تو معناي شهادت رو خوب مي دوني، مي دوني كه شهادت يعني رسيدن؛ رسيدن به همون قبله گاهت، رسيدن به همون خدات.
گوشات رو تيز مي كني؛ صداي پاي آب رو مي شنوي كه از كنارت عبور مي كنه؛ دوباره به ياد شعر سهراب مي افتي كه مي گه: «بگيريم طراوت را از آب...»، وقتي به سمت راستت نگاه مي كني، مي بيني كه همون بندي كه مي شه به وسيله اون، به اون بالاها وصل شي اونجاست.
اصلاً تو حال خودت نيستي.
همينطور پيش مي ري تا به همون بند برسي. هيچ كس جلودارت نيست. وقتي به خودت مي آي كه مي بيني كنار ضريح نشستي و هاي هاي داري گريه مي كني، احساس مي كني سبك شدي، مي فهمي كه همون كسي كه اون بالاست تورو دوست داره، اون هم به معناي واقعي. به پاهات قدرت مي دي، قدرت استقامت. چون مي دوني اونايي كه مي خوان از اون بند به خدا برسن، بايد استقامت داشته باشن.
هنوز دلت تنگه؛ قدم از قدم برمي داري. مي خواي بري اون طرف ضريح.
وقتي مي رسي اونور، بانويي رو مي بيني كه در كنارش دراز كشيده، ولي واسه چي؟ مگه اون نمي خواد به خدا برسه؟ اگه اوني رو كه اون بالاست مي خواد، چرا همينطوري در برابر جعفربن موسي كاظم و حميده خاتون دراز كشيده؟
برمي گردي سرجاي اولت. توي ضريح رو نگاه مي كني، پره از اسكناس هايي كه مردم براي رفع حاجاتشون توش ريختن. ناگاه چشمت مي افته به يه تيكه كاغذ. دلت مي فهمه اون تو چيه؟! يكي از همون عاشقا براي خداش نوشته. شايد دعاي اون...
نمي دونم! اوني كه بايد بدونه خيلي بهتر از من مي دونه، خيلي.
به در و ديوار نگاه مي كني. مي بيني تابلويي بزرگ به ديوار زدن و روش آيه 59 سوره نساءرو نوشتن. تابلويي كه با عكس زيباي مدينه منوره، واقعاً پرنور شده.
از حرم مي آي بيرون. به راهت ادامه مي دي. مي ري به جايي كه 5 تا عاشق توش خاكند، 5 تا شهيد گمنام. حسرت مي خوري و از ته دلت مي گي: «اي كاش منم شهيد بودم!»
مي ري سراغ متوليان امامزاده تا بدوني اون بند و ريسموني كه يه راه براي رسيدن به خداته، چه جور ريسمونيه!
مي گه: «حدود 200نفر اونجا خاكند»، يعني 200نفر عاشق!
مي گه: «براي اينجا خيلي از عاشقا كمك هاي مالي كردن» قلبت تندتر مي تپه.
مي گه: «توي همه مراسما چه عزا باشه چه خوشحالي، عاشقا اون جا جمع مي شن». دل تنگ مي شي.
مي گه: «اينجا آدماي عادي رو خاك نمي كنن». دلت مي سوزه.
مي گه: «به كمك هايي كه مردم مي كنن به آدماي گرفتار كمك مي شه». حسرت مي خوري.
مي گه: «اينجا عاشقا مي آن تا برن كربلا، سوريه، حج». غريبي مي كني. انگار دلت شديداً مي گيره. دلت هواي كربلارو مي كنه، هواي سوريه، هواي حج. دلت مي گيره.
مي گه: «اونجا خيلي چيزا داره؛ سالن فرهنگي، اجتماعي، درمانگاه، كلاس هاي قرآني كه 500 تا 600نفر عضوشن». به خودت فكر مي كني كه در برابر بقيه عاشقا چقدر بي تحركي. مي فهمي اونا براي عشقشون چه كارهايي مي كنن. با خودت مي گي: «نكنه خدا نذاره از اين ريسمون برم بالا».
به در و ديوار نگاه مي كني. تابلويي كه روش بزرگ نوشته: «يا فاطمه»...تابلويي كه بيت المقدس منورش كرده.
از جات بلند مي شي. به همون كسي كه كمكت كرده و بهت نشون داده كه بايد چه جوري عاشق بود، مي گي: «آقاي شجاع نادعلي، خداحافظ».
از دفتر مي ري بيرون.
دلت براي خدات تنگ شده.
يعني مي شه با يه ريسمان به خدا رسيد؟
اونجا قطعه اي از بهشته؛ پره ايمان، پره خلوص، پره توحيد...
به خودت نگاه مي كني و مي فهمي كه هنوز دلتنگي!
الميراسادات شاهاندشتي

 



لطفاً اين نوشته را با لحني غمناك بخوانيد كودك درون

چه قدر سخت بود بي رحمانه تفنگ سبز رنگ چراغ دارمو جلوش بگيرم و شليك كنم، چه قد سخت بود با بي اعتنايي به اشك ها و التماس هاش نگاه كنم و....
چقدر سخت بود با دستهاي خود به خاك بسپارمش، چه قدر سخت بود....
اما، اما اين كه تقصير من نبود. تقصير خودش بود. آخه خيلي من و بزرگ سال درونم رو اذيت كرد، خيلي با بزرگسال درونم (هيبت) سر چيزهاي چرت و پرتي مثل خريد كلاه هاي زنگوله اي يا آدامس هايي كه بوي توت فرنگي مي داد دعوا كرد تا بالاخره مجبور شدم كه....
آخه شما كه نمي دونيد اون با همون دستهاي چسبناك آبنباتي اش تك تك موهاي هيبت رو كند. خوب چي كار مي كردم؟ من كه نمي خواستم. باور كنيد تقصير خودش بود، تقصير خودش بود كه مدام سر به سر هيبت مي گذاشت.
و حالا من عذاب مي كشم، عذاب مي كشم از اين كه كودك درونم (جيغيل) رو بي رحمانه كشتم. عذاب مي كشم از اين كه ديگه نمي تونم كفش هاي صورتي خال خالي ام رو بپوشم، عذاب مي كشم از اين كه ديگه نمي تونم زير بارون برم و پاهامو توي چاله هاي آب كنم و سرو صدا راه بندازم. آره من ديگه نمي تونم موهامو خرگوشي ببندم يا عروسكم رو موقع خواب بغل كنم.
حتي جديداً فهميدم دارم كم كم مثل آدم بزرگ ها مي شم مثل اونها حرف مي زنم، مثل اونا برنامه ريزي مي كنم و حتي مثل اونها گريه مي كنم. ديگه اشكهام هم خاكستري شده.
شما كه نمي دونيد آدم وقتي كودك درونش رو بكشه ديگه نمي تونه پاي برنامه هاي كودكانه تلويزيوني بشينه و براي عموهاي اون برنامه دست تكون بده. آدم وقتي كه بزرگ مي شه از گفتن اين كه همش دلش مي خواست يك استخر پر از بستني داشته باشه خجالت مي كشه حتي ديگه نمي تونه با گلها حرف بزنه چون مي ترسه يكي اون رو ببينه و مسخره كنه.
اي كاش مي شد جيغيل زنده بود. اي كاش مي شد جيغيل رو از قبر صورتي اش بيرون مي كشيدم و با وردي كه از جادوگر قصه هاي كودكي ام ياد گرفته بودم اون رو دوباره زنده مي كردم. اي كاش مي شد زمان به عقب برگرده و لحظات شيرين زندگي من دوباره تكرار شه، اي كاش مي شد همه ي اين ها يك خواب وحشتناك باشه و من يك دفعه چشم هامو باز كنم و ببينم جيغيل هنوز زنده است.
اما همه ي اين اي كاش مي شد ها زماني اتفاق مي افته كه كودك درونت زنده باشه اما حالا كه من با بي رحمي تفنگم رو جلوش گرفتم و با بي اعتنايي به اشك ها و التماس هايش اون رو كشتم...
- واي خدا چه نوشته رمانتيتي تو واقعاً اين طوري فرك مي كني؟
- تو، تو زنده اي؟ مگه من نكشتمت؟
- نچ.
- يعني چي كه نچ من اسلحمو جلوت گرفتم و يهو بنگ. وا وا وايسا ببينم نه نكنه تو روح باشي؟ واي روح ح ح ح...
- من اصلن شم روح نيستم تو فرك كردي. جليقه ضد گلوده رو براي چي كفش كردند؟ هان!؟
- پس اون همه خون چي؟
- شربت آبلالو.
- صدايش آرامش خاصي داشت كه اعصاب شنونده را خرد مي كرد و من هم كه از يك الف بچه رو دست خورده بودم از شدت عصبانيت فرياد زدم (اين دفعه ديگه مي كشمت) و خيز برداشتم تا او را بگيرم كه از جا پريد و شروع كرد به دويدن و با اين حركت به دنبال او دويدم. مسافت طولاني را دويدم. لباسم از عرق خيس خيس شده بود اما با خنده هاي او بيشتر حرصم مي گرفت و تندتر مي دويدم همينطور من بدو اون بدو بود كه هيبت از من خواست تا كوتاه بيايم و من هم كه نمي خواستم وضع بدتر از اين كه هست شود، ايستادم اما جيغيل همينطور كه داشت مي دويد پشت سرش را هم نگاه مي كرد تا اين كه يك دفعه به ديوارخانه اي برخورد كرد و مثل شخصيت هاي كارتوني به ديوار چسبيد و حالا در بيمارستاني بستري است.
سونا نجفيار 13 ساله. مدرسه مريم ساوجي
عضو انجمن شاعران و نويسندگان
كانون شهيد فهميده منطقه 13 تهران

 



تنهايي

پيرزن تنها در حال گوش دادن به راديو بود كه ناگهان صداي شكستن گلدان او را از جا بلند كرد.
به طرف پنجره اي كه به سوي حياط باز مي شد رفت. با آن عينك
ته استكاني با دقت حياط پر از برفش را نگاه كرد. ناگهان چشمش به گربه اي كه گلدان خالي روي سرش مثل كلاه خودي قرار داده بود و خرده هاي گلدان هاي شكسته جلوي پايش ريخته بود افتاد. پيرزن شنل بافتني اش را روي شانه هايش انداخت و به طرف درب ورودي حركت كرد. گربه كه پيرزن را ديد انگار مادرش را ديده بود به طرفش حركت كرد. در را گشود. پيرزن گلدان را از روي سرش برداشت و او را به آغوش گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. شيشه شيري كه آماده گذاشته بود را برداشت و همانند نوزادي به او خوراند. وقتي تمام شد به كنار شومينه رفت و او را در سبدي كه مخصوص او بود گذاشت. حتي پتويي هم روي او كشيد. هر دو از موسيقي دلنوازي كه از راديو پخش مي شد لذت مي بردند. گربه گرم شد و آرام خوابش برد. پيرزن نگاهش را به برف هايي كه آرام آرام از آسمان مي باريد و حياطش را سپيد مي كرد انداخت. پيرزن تنها اميدش گربه بود كه هر روز به او سر مي زد. فردا صبح كه هر دو بيدار شدند ديدند كه ديگر برفي در حياط باقي نمانده. پيرزن گربه را به حياط برد و خودش برگشت و آماده رفتن شد. به سرش زده بود كه در پارك كمي قدم بزند. آرام و آهسته قدم برمي داشت به پارك رسيد. روي صندلي نشست. صدايي آمد. سلام. مزاحم نيستم. پيرزن رويش را برگرداند. پيرمردي بود كه همچون خودش عينك ته استكاني به چشم داشت. سلامش را پاسخ گفت؛ نه بفرماييد.
پيرمرد شروع كرد: هواي خوبي است. پيرزن نيز تائيد كرد. پيرمرد كه فضا را مناسب ديد ادامه داد:شما مرا مي شناسيد؟ نه- اما من شما را خيلي خوب مي شناسم. شما بيست سال پس از مرگ همسرتان تنها در خانه اي قديمي زندگي مي كنيد. همسايه بغلي شما هستم. من هم تنها مثل شما بيست سال است پس از مرگ همسرم تنها زندگي مي كنم.
پيرزن هنوز ساكت بود. پيرمرد ادامه داد. من از مقدمه چيني متنفرم و صبرم هم لبريز شده. سال هاست منتظرم تا اين روز فرا برسد تا شما را ببينم و از شما خواهش كنم. اميدوارم پس از بيست سال خواهشم را رد نكنيد.- چه خواهشي؟ از ما سني گذشته هر دو تنهاييم. ديگر وقت آن است كه كمي به فكر تنهايي خود باشيم. پيرزن كه متوجه شده بود خود را جمع و جور كرد و گفت منظورتان چيست؟
- با من ازدواج مي كنيد؟
- بله؟!
پيرزن يكه خورده بود اما توانست با استفاده از سكوت پيرمرد به خودش بيايد.
پيرمرد هنوز منتظر بود. مي دانست صبح ها پيرزن هم از پشت بام اتاق پيرمرد را جست وجو مي كند.
او مردي مرتب و خوش سخن بود. حرف پيرمرد منطقي بود. هر دو آرام حركت كردند. مقصدي نداشتند. در حال گفت وگو بودند كه پيرزن از حركت ايستاد. نگاهشان به گربه پيرزن افتاد كه او هم دوستي را براي جايگزيني تنهايي پيدا كرد ه بود .
زينب اسكندري هنرستان خوارزمي
عضو انجمن شاعران و نويسندگان
كانون شهيد فهميده منطقه 13 تهران

 



گردش يك روز شيرين

صبح پنجشنبه، هشتم مرداد ماه يك هزار و سيصد و هشتاد و هشت. ساعت هفت و سي و شش دقيقه.
مبدا: خانه خودمان
مقصد: ييلاقات سر سبز شهرمان، آنهم با پاي پياده
من و يك نفر از دوستانم با جمع و جور كردن بار و بنديل خود راهي كوهستان هاي زيباي ماسال شديم. قرار بود ساعت شش برويم اما به دليل تنبلي من با يك ساعت و نيم تاخير راه افتاديم. هر طور كه بود سرقرارمان با راننده اي كه مي بايست ما را تا نقطه اي مي رساند، رسيديم. علاوه بر دوستم كه تا محل قرار مدام نق مي زد، طفلك آقاي راننده هم كلي از دستمان شاكي بود و در طول راه سعي داشت كه ما را نصيحت كند اما كو گوش شنوا؟! بعد از بيست دقيقه به نقطه اي كه قرار بود كوهنوردي مان را از آنجا شروع كنيم رسيديم. بعد از اينكه كرايه راننده تاكسي را حساب كردم، به سمت افشين ]رفيقم [ آمدم و گفتم: خب، حالا از دست راست خودمون مي ريم بالا تا يه جاي دنج براي خوردن صبحانه پيدا كنيم. نظرت چيه؟
افشين: خوبه، فقط اميدوارم كه راه برگشتو بلد باشي!
-همش همين، نرفته به فكر برگشتي! صبر كن برسيم بعد درموردش فكر مي كنيم!
اين اولين باري نبود كه من و افشين، دوتايي به گردش مي رفتيم. خيلي از مناطق دلچسب شهرمان را با پاي پياده فتح كرده ايم. بيش از شانزده سال است كه با او رفيقم. از يكي دو سالگي تا الان. همين امر باعث شده تا خيلي ها به رفاقتمان. به صميميتمان حسودي كنند حتي كار تاجايي پيش رفت كه مي خواستند ميانمان دشمني ايجاد كنند. اما رشته رفاقت من و افشين خيلي محكم تر از اين حرف هاست. از آنجايي كه من برادر و خواهرندارم. }يكي يه دونه هستم{ او را برادر خودم مي دانم و خيلي ها به اين اعتراف كرده اند كه جايي سراغ ندارند كساني را كه به اندازه ما يك دل و يك رنگ باشند. به هرحال از ميان درختان تنومند و زيبا عبور مي كنيم. تا به جويبار كوچكي كه از لابه لاي تخته سنگ ها جاري شده، مي رسيم. مي دانم كمي آن طرف تر جاي با صفايي را براي خوردن صبحانه انتخاب مي كنيم. مي رويم آنجا و بساطمان را پهن مي كنيم. مي روم كمي هيزم بياورم تا براي چاي دم كردن، آتش روشن كنيم. افشين هم مي رود كنار تخته سنگ بزرگ تا آبي به دست و صورت خود بزند. آن پايين باد درخت غول پيكري را ريشه كن كرده است. مي روم آنجا تا چوب هاي شكسته را بياورم. معلوم است كه مدت زيادي است كه درخت افتاده است، چون چوب هايش پوسيده و پوك به نظر مي رسد. هرچه هست، چند تكه اي بر مي دارم و مي روم. چوب ها را كنار هم مي گذارم و بطري نفت را باز مي كنم تا كمي نفت روي چوب ها بريزم. كبريت مي زنم و چوب ها آتش مي گيرند. چوب هرچه خشك تر باشد بهتر مي سوزد. سه پايه را روي آتش گذاشته و كتري را مي گذارم روي آن تا بتوانم چاي دم كنم. آخ كه چاي دم كردن روي آتش هيزم جنگلي چه صفايي دارد. بوي چاي معطر همه جا را گرفته، دو نفري مي نشينيم سر سفره و صبحانه مي خوريم. كره با عسل طبيعي و مغز گردو نان بربري تازه دركنار چاي ديشلمه آنچنان دل از آدم مي ربايد كه هيچ كس نمي تواند دست رد به آنها بزند. قوري را مي گذارم روي كتري تا چاي دم بكشد. افشين را هم صدا مي زنم تا بيايد سر سفره. دوتايي با هم مي نشينيم و صبحانه مي خوريم . فضايي آرام و دلنشين، بدون هياهو و سرو صداهاي گوناگون و اعصاب خرد كني كه در محيط شهري به خوردمان مي دهند. اينجا جز آواي طبيعت، نواي ديگري به گوش نمي رسد. آواز پرندگان، رقص شاخ و برگ درختان با نوازش نسيم صبح گاهي و صحنه پرواز شكوهمند عقاب هاي وحشي برفراز كوهستان به راستي كه چه زيباست، اما ما انسانها زيبايي را در دود و دم ماشين هاي رنگارنگ و آسمان خراش هاي بي احساس و زندگي شهري و متمدن مي بينيم.
مهدي شعباني

 



دعوت

وقتي خانم ناظم زنگ خانه را به صدا درآورد پرستو صدايم زد و مرا به خانه شان دعوت كرد. همه او را دوست داشتند. درسش هم خيلي خوب بود. در مدرسه هر وقت اسم نظم مي آمد ياد او مي افتاديم چون هميشه مي گفت كه خيلي منظم است.
به خودم خيلي رسيدم و بعد با مقداري شيريني كه مامانم پخته بود به خانه او رفتم. در حين ورود پايم را روي زمين كه گذاشتم سر خوردم و با سر روي زمين افتادم و تمام شيريني هاي خوشمزه مادرم از بين رفت.
پرستو گفت: «ببخشيد الان داشتم ژله نوش جان مي كردم يه كمش ريخت روي زمين هر چي گشتم پيداش نكردم خدا خيرت بده كه پيداش كردي وگرنه مي خوردم زمين.» بعد دست من را گرفت و به داخل خانه شان برد بعد از سلام و احوال پرسي با مادرش رفتيم به اتاق پرستو. اتاق كه چه عرض كنم صحنه جنگي بود واسه خودش. تازه پرستو به من گفت كه به خاطر آمدن من به خانه شان اتاقش را مرتب كرده!
براي راه رفتن توي اتاقش بايد روي زمين را نگاه مي كردي كه مبادا چيزي را له كني و يا خودت بخوري زمين. خلاصه سرتون رو درد نيارم بعد از چند ساعت حرف زدن ديگر خسته شدم و با آوردن بهانه هاي مختلف از خونشون اومدم بيرون اما خاطره آن روز تا ابد توي ذهن من ماند و حداقل پرستو ديگر نتوانست جلوي من حرفي از نظم بزند.
سلاله كجوري
عضو انجمن شاعران و نويسندگان
كانون شهيد فهميده منطقه 13 تهران

 



كنار پنجره

داشت آرام، آرام برف مي باريد. كنار پنجره با لذت به برف ها نگاه مي كردم. دلم براي هم تختي ام مي سوخت، چون نمي توانست كنار پنجره باشد. هم تختي ام پرسيد: «ببخشيد مي شه بگوييد بيرون چه خبر است؟»
به او گفتم: «برف مي بارد. دو بچه كوچولو دارند برف بازي مي كنند. روي درختان و روي نيمكت ها همه و همه از برف پوشيده شده است.» او با شنيدن اين حرف ها خوش حال شد و از من بسيار تشكر كرد .روزي من از بيمارستان مرخص شدم.
هم تختي ام تنها بود و به پرستار گفت: «اگر مي شود تخت من را كنار پنجره ببريد.»
پرستار اين كار را كرد. وقتي چشم هم تختي ام به پنجره افتاد، تعجب كرد چون فقط ديواري بزرگ روبه روي پنجره بود.
فاطمه جعفري راد
عضو انجمن شاعران و نويسندگان
كانون شهيد فهميده منطقه 13 تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14