(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 9 اسفند 1388- شماره 19593
 

c
سهمي براي پنجره
تمام وجودم نماز مي خواند
درس هايي از زندگي شهيد حاج عبدالله نوريان
روايت بي منت
نگاهي به كتاب «روي نقطه پراكندگي» زندگي با مرگ



سهمي براي پنجره

ليلا حضرتي
قلبم كنار تخت شما زير و رو شده است
اينجا نگاه پنجره زخم گلو شده است
من طاقتم كم است ولي باز هم بگو
سهمي براي پنجره تان آرزو شده است
هرگز نگاه منتظري پشت پنجره
با زخم هاي كهنه تان روبرو شده است؟
تا روزگار هست براي تمام ايل
تنديس هاي صبر شما آبرو شده است
منظومه تمام غزل هاي عاشقي
در كهكشان چشم شما جستجو شده است
با چشم هاي سبز شما قبله ام درست
هر ركعتم به خون دل تان وضو شده است
باور نمي كنم كه دلت بشكند، ولي
حق با شماست شهر كمي زير و رو شده است
حرفي براي گفتنم اما نمانده است
حال دمي كه فرصت اين گفت وگو شده است
¤تقديم به جانباز عزيز «حاج آقا سلامت» كه از سال هاي آغازين جنگ روي تخت بيمارستان بوده و قدرت و توانش در حد سر تكان دادن است!

 



تمام وجودم نماز مي خواند
درس هايي از زندگي شهيد حاج عبدالله نوريان

شهيد حاج عبدالله (محمود) نوريان، متولد 1340محله رستم آباد شميران، فرمانده گردان تخريب و يگان مهندسي ـ رزمي لشكر 10سيدالشهدا (عليه السلام ) تهران در نبرد والفجر8 (فاو) بود كه روز چهارم اسفندماه 1364 پس از سه روز حالت اغماء و بي هوشي بر اثر اصابت تركش، در بيمارستان اهواز به شهادت رسيد. در يادبود اين شهيد، گزيده روايت ها و خاطراتي از دوران زندگي اين شهيد بزرگوار را تقديمتان مي كنيم. مصطفي محمدي
¤¤¤
امدادهاي غيبي
در عمليات «فتح المبين» با برادري عازم جبهه شديم. اين برادر خيلي ضعيف بود. براي همين خدا، خدا
مي كرد تا بتواند پا به پاي برادران راه بيايد. با اين حال توي عمليات شركت كرد و نمي دانم چه شد كه گردان را گم كرد؟ اما پس از راه پيمايي زياد، گوشه اي چند نفر را مي بيند و فكر مي كند كه آنان بايد خودي باشند! بنابراين داد مي زند، برادرها! بياييد اين جا. ولي تا اين را
مي گويد آنان اسلحه هاي شان را زمين مي گذارند و تسليم مي شوند! تازه درمي يابد كه اينان نيروهاي سرگردان دشمن هستند و از ترس تسليم شده اند.
اين برادر به اين ترتيب، هجده نفر اسير مي گيرد! جالب اين كه وقتي مي خواست تيراندازي كند، حتي نمي توانست چشم چپش را ببندد؛ اين بود كه چشم چپش را با دستمال مي بست!
خود من، پس از اين كه ساعت ده و نيم شب تا يازده صبح به همراه نيروها راه رفتم، در جايي كه مستقر شديم، با تجهيزات خوابم برد؛ اما يك دفعه با صداي انفجار از خواب پريدم: ديدم هواپيماها دارند بمباران مي كنند. از آن طرف هم بچه ها داد مي زدند كه تانك ها دارند مي آيند. در آن موقع ما سي ـ چهل نفر بيش تر نبوديم و تنها سلاح مان
دو ـ سه قبضه آر.پي.جي7 و چندتايي هم اسلحه كلاشينكف و نارنجك بود.
تانك ها جلو مي آمدند و من ديدم كه يك تانك در فاصله سي ـ چهل متري من است و دارد نزديك و نزديك تر
مي آيد. هر چه داد زدم، اما بچه ها نشنيدند. انگاري كسي توي آن گير و دار، متوجه من و تانك نبود. اگر از بغل
مي آمد، بيش تر بچه ها را شهيد مي كرد. خودم را آماده مرگ كردم: دو ـ سه تا نارنجك برداشتم و شهادتين را زير لب خواندم. بعد به طرف تانك خيز برداشتم. يك دفعه از سمتي ديگر، متوجه شدم كه تانك هاي دشمن دارند فرار مي كنند! باور كنيد كه اگر آن موقع اين مزدورها را
مي گرفتي و ازشان مي پرسيدي كه براي چه داريد فرار
مي كنيد؟ خودشان هم نمي دانستند چرا؟!
در مقابل امكانات و تجهيزات آن ها، ما تقريباً دست خالي بوديم اما به واسطه عنايت خداوند تبارك و تعالي و امدادهاي غيبي اش و خوفي كه خداوند با فرشته هايش در دل دشمن انداخته بود، تانك ها فرار كردند. با چه؟ با فرياد «الله اكبر» و اخلاصي كه بچه ها داشتند.
تعدادي ازشان كشته شدند و چند دستگاه تانك را به جا گذاشتند و گريختند؛ اما ما فقط يك شهيد، به نام برادر «فريد» از واحد اطلاعات و عمليات سپاه داديم.
واقعا فتح بزرگي بود! پيش از شروع حمله، يك تير به طور اتفاقي از اسلحه يكي از برادرها شليك شد و ما سه ربع زير آتش بوديم: از هر طرف گلوله مي آمد. ولي يك دانه از اين ها به كسي نخورد. انگار يكي اين تيرها را به طرف بالا هدايت مي كرد! بعد هم بلدچي راه را گم كرد و از آن جا به بعد، نه فرمانده گردان را ديديم و نه مسوول ديگري! عجيب تر از همه، اين كه بعد از ساعتي پيش روي، متوجه شديم هشت كيلومتر از توپخانه دشمن جلوتر رفته ايم! واقعا صحنه نبرد شگرفت و فتح بزرگي بود. (راوي: شهيد عبدالله نوريان)
اعتكاف
در ايام ماه رجب، اگر گردان ماموريتي در پيش نداشت، سه روز تمام معتكف مي شد: از شب تولد آقا اميرالمومنين عليه السلام تا نيمه رجب. با گروهي از بچه هاي گردان به راز و نياز مي پرداخت و اعمال «ام داوود» را به جاي مي آورد.
هر روز بعد از نماز صبح و زيارت عاشورا به مراسم ورزش صبحگاهي مي رفتيم. حاجي اعتقاد داشت كه خورشيد را بايد با صلوات بيرون آورد و با صلوات پايين فرستاد. آن گاه مي گفت، صلوات بفرستيد تا خورشيد بالا بيايد. در تمام صبحگاه ها كارمان همين بود: هفتاد مرتبه صلوات مي فرستاديم تا خورشيد بالا بيايد. و چه قدر اين كار زيبا بود! منتهي غروب آفتاب كه مي شد، اغلب خودش به تنهايي اين كار را انجام مي داد: مي رفت يك جاي مناسب و به قرص نارنجي و كمرنگ خورشيد زل مي زد. چنان به خورشيد خيره مي شد كه انگاري مي خواهد خودش را توي فروغ آن ذوب كند! و چه قدر صحنه رويارويي اين دو تماشايي بود!
يادم مي آيد، يكي از سال ها، با چندتا از بچه هاي تخريب توي منطقه بازي دراز معتكف شده بودند: روزه مي گرفتند و خودشان را تا چندين ساعت از روز سرگرم خنثي سازي مين ها مي كردند. استدلال شان اين بود كه بايد كاري كنند كه هيچ مين و گلوله عمل نكرده اي در منطقه باقي نماند تا اگر آيندگان خواستند از روي آن تپه ها بگذرند، جان شان در خطر نباشد. چنان كار مي كردند كه انگار كار ديگري از دست شان ساخته نيست و يا ثواب اعتكاف تنها در اين صورت بدان ها تعلق خواهد گرفت! اين گونه اسباب خير براي ديگران و ارتقاي روحيه معنوي خودشان واقع مي شدند. نوع كاري كه در پيش گرفته بودند، واقعاً سخت و پرمخاطره بود، اما روحيه قوي تخريب چي ها همه چيز را زايل مي كرد و حتي روزه گرفتن به توكل شان به خدا مي افزود. (راوي: آقاي ابراهيم قاسمي، همرزم شهيد)
موتور بيت المال
اولش مي گفت:
«معصومه! سعي كن با صرفه جويي، كم، كم ده هزار تومان از حقوقم رو كنار بذاري.»
گفتم، خير است ان شاءالله! گفت:
«موتورم رو يه خدانشناس دزديده؛ تحويلي بود. بايد پولش رو جور كنم و بريزم به حساب سپاه.»
و بعد طبق معمول، اين آيه از سوره انبياء را برايم قرائت كرد:
«اقترب للناس حسابهم و هم في غفلته معرضون».
و اين حديث امام صادق عليه السلام كه مي فرمايند، حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا.
دست آخر، يك بار وقتي كه از جبهه آمده بود، پول را خواست. گفتم:
«داخل كمد گذاشتمش؛ البته نشمردمش، نمي دونم چه قدره اما فكر مي كنم شش هزار تومني شده باشد.»
مطمئن نبودم به حد كافي رسيده يا نه؟ به طرف كمد رفت. چند لحظه بعد، ديدم دارد پول ها را مي شمارد. بعد ناگهان ديدم رو به من ايستاده و دارد لبخند مي زند:
«خانم! درسته؛ ده هزار تومنه! وقتي كه نيت كني حق مردم و بيت المال رو بدي، خدا هم كمكت مي كنه.»
مي گفت كه آدم اگر به خدا توكل كند، خودش همه چيز را درست مي كند. گاهي مساله اي پيش مي آمد و با نامه و يا رودررو با او در ميان مي گذاشتم. مي گفت:
«وقتي صلوات بفرستي و بري سراغ مشكلات، خدا هم خودش مشكلت رو حل مي كنه.»
پس از شانزده سال از مفقود شدن اين موتورسيكلت در بهشت زهرا تهران، اداره آگاهي نيروي انتظامي در تاريخ
12/9/76 در تماسي با منزل پدر شهيد، اطلاع داد كه موتور مسروقه كشف شده است. به همين جهت، متوجه شديم كه حاج محمود بلافاصله پس از گم شدن موتور سپاه، مراتب را به اداره آگاهي شهرري گزارش داده بوده؛ اما از طرف ديگر، براي اين كه ديني به گردنش نماند، پول موتور را كه در آن زمان ده هزار تومان برآورد كرده بودند، به تداركات سپاه تحويل مي دهد.
اين موتور با رضايت خانواده به برادر پاسداري داده شد كه او نيز موتور اماني متعلق به سپاه در محل كارش به سرقت رفته بود، تا مشكل وي به اين طريق حل شود.
(راوي: همسر شهيد)
بايد بزني زير گوشم!
يكي از روزهاي بهار سال61 در آستانه آزادسازي خرمشهر و عمليات «بيت المقدس» بود: توي دشت نشسته و در حد و مرزي كه مين هاي دشمن برايم تعيين كرده بود، سرگرم بودم كه ناگاه به خودم آمدم و ديدم اي واي! توي ميدان مين گير كرده ام. نه راه پس داشتم و نه راه پيش. دست پاچه شدم اما سرآخر دل به دريا زدم و از لابه لاي چند عدد مين يك راه فرضي در نظر گرفتم و راه افتادم تا بيش از آن درنگ نكنم؛ چون نه سر رشته اي از تخريب و خنثي سازي مين داشتم و نه فرصت و حوصله كافي براي نشستن و پاك سازي راهي را كه مي بايست مي پيمودم. همان مسير را رزمنده ديگري هم آمد و رفت روي مين! از آن روز با خودم عهد بستم كه تخريب را ياد بگيرم؛ اما فرصت پيش نمي آمد؛ تا اين كه يك روز شهيد «سيد محمد زينال حسيني» كه معاون گردان تخريب و جانشين حاج عبدالله بود، با يك تويوتا وانت آمد و من و چندنفر ديگر را به عنوان نيروي جديد گردان تخريب، سوار ماشين كرد و به پشت تپه ها برد. فهميدم مقر گردان تخريب لشكر10 (تيپ) سيد الشهدا عليه السلام و معروف به امام زاده عبدالله (الوارثين) است. آن جا حدود ده كيلومتر با «چنانه» در منطقه فكه فاصله داشت و به عنوان مقر دايمي گردان تخريب شناخته مي شد. پيش از اين تاريخ نامش قرارگاه «شهيد كهن» بود؛ اما بعدها شهيد حاج «سيدمحمد زينال حسيني» با استشاره و مشورت با قرآن و الهام از آيه «و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين» نام آن را به «الوارثين» تعيير داد.
گويا قبلا شخصي با مشخصات من كه تمايلات سياسي داشته و برخوردهايي هم با مسوولان گردان تخريب پيدا كرده بوده است، وقتي فهميده لو رفته، فرار مي كند. اين شخص موهايش كوتاه بود و مثل من كلاه سربازي روي سرش
مي گذاشته؛ براي همين آمدند و يقه مرا گرفتند و به دفتر ارزيابي و قضايي بردند؛ اما بالأخره اسم و كارت و نشاني مرا كه ديدند، براي شان محرز شد كه اشتباه كرده اند و من فقط تشابه چهره با آن كسي كه دنبالش هستند دارم. هرچند كه كارشان با معذرت خواهي از من تمام شد، ولي من با سيد محمد بگو، مگو كردم و كمي به او پريدم كه اين جا ديگر كجاست؟!
فرداي آن روز، ديدم يكي از برادران آمده و از من در مورد برخورد ديروز پرس وجو مي كند. آن قدر مسأله دار بودم كه به او هم پرخاش كردم. بي مقدمه گفت:
«برادر يشلاقي! بايد فردا توي صبحگاه جلوي همه نيروهاي گردان بخوابوني زير گوش من!»
گفتم، چرا؟
گفت: «تقصير من بوده؛ كوتاهي از من بوده كه به شما توهين شده. سوءتفاهم پيش آمده بود. حالا هم اگه حلال نمي كني، مي توني وسط صبحگاه، جلوي همه بزني توي گوش من!»
خيلي جا خوردم! پيش خودم گفتم كه اين بابا ديگر كيست؟! اما هنوز هم متوجه نشده بودم كه اين خود حاج عبدالله نوريان، فرمانده گردان تخريب است؛ از بس كه سر و وضعش معمولي و مثل همه بود.
چندنفر مثل خودش ساده و صميمي از راه رسيدند و دوره اش كردند. تازه فهميدم او كه مي تواند باشد؛ همان حاج عبدالله كه وصفش توي يگان ها و دوكوهه پيچيده است.
اين شد كه رفتم جلو و گفتم: «شما بايد ما رو حلال كني، حاجي! ما يه چيزايي توي دل مان بود؛ اما بعد رفع شد. اتفاقه ديگه، پيش مي آد.» (راوي: امير يحيوي يشلاقي، همرزم شهيد)
شيفته گمنامي
پس از مدت ها، تازه فهميدم كه توي جبهه چه كاره است؟! فقط موقع خواستگاري از قول پدر آقامحمود شنيده بودم كه مين ياب است و مين ها را خنثي مي كند. حالا كه متوجه شده بودم، هراس برم داشت كه شوهرم اين كاره است! بعدها پي بردم كه فرمانده يك گردان است. تصورم اين بود كه لابد شخصاً دست به مين نمي زند و فقط نقش فرماندهي دارد؛ اما از خودم مي پرسيدم، اين كه خيلي افتخار است پس چرا از من مخفي نگه مي دارد؟! سپس به فكرم رسيد كه او به دور از هرگونه غرور، نمي خواهد خودش را جلوي ديگران سرشناس نشان بدهد. من هم به روي خودم نمي آوردم. برايم سخت بود كه حرفي را از او پنهان كنم؛ تا اين كه روزي فرارسيد كه براي حضور در يك مجلس، سرگرم پوشيدن لباس و آماده شدن براي خروج از خانه بوديم. همانند يك شكارچي لحظه ها، پرسشي را كه از پيش در خاطرم كنار گذاشته بودم، به زبان آوردم:
«شما خودتان هم دست به مين و بمب مي زني يا فقط نيروها و بسيجي ها اين كارها را مي كنند؟«
انگاري كمي جا خورد؛ ولي پاسخ داد:
«خب، معلومه ديگه دست مي زنم؟! چطور مگه؟«
گفتم، مگر شما فرمانده نيستي؟ فرمانده ها كه... حرفم را بريد و گفت:
«نمي دونم چطور فهميدي؟! ولي اون جا همه از هم سبقت مي گيرن. »
سپس درنگي كرده و با حسي از افسوس و آه، ادامه داد:
«ولي اون جا همه با هم برادر و برابرند. اين مسووليت هم كه به من محول شده، روي دوشم سنگيني مي كنه.»
هنگام خروج از منزل خواهش كرد كه زياد راجع به كارهايش با ديگران صحبت نكنم؛ چرا كه از شهرت و زبانزدشدن اصلا خوشش نمي آمد.
وارد مجلس كه شديم، سرش را پايين انداخت و با حجب و حيا در جايي نشست كه محل رفت و آمد زن ها نباشد. هر جا كه مي رفتيم و يا كسي به خانه مان مي آمد، خيلي مقيد بود و مراعات مي كرد. شرم و حياي فوق العاده اي داشت؛ آن قدر كه بعضي از خانم ها از من مي پرسيدند:
«چه طوري با هم زندگي مي كنيد؟! مشكل نيست كه همه اش نگاهش را به زمين مي دوزد؟ انگار تلويزيون هم زياد نگاه نمي كند؟!»
البته تا اندازه اي راست مي گفتند؛ چرا كه آقا محمود كم تر پاي تلويزيون مي نشست و هر وقت زن هاي بي حجاب را توي فيلم هاي خارجي بعضي برنامه ها نشان مي دادند، اصلا نمي ديد؛ اما اين چيزها براي من مشكل نبود.
مي گفتم:
«من به آقا محمود خيلي علاقه دارم و بهش احترام مي گذارم؛ ايشان هم به من و خواسته هايم اهميت مي دهد.» (راوي: همسر شهيد)
استارت و قل هو الله
به قدري باران باريده بود كه آب رودخانه »كرخه« تمام زمين هاي اطراف و جاده را زير آب برده بود؛ اما ما
مي خواستيم به هر قيمتي كه شده، از آب عبور كنيم: سوار ماشين شديم و به رودخانه زديم. چندمتر جلوتر، آب تا سر باطري و شمع هاي موتور ماشين بالا آمد و وقتي آن ها خيس شد، پشت بندش ماشين هم خاموش شد. بعد هر چه استارت زديم، ماشين روشن نشد كه نشد. حاج عبدالله گفت، بچه ها! يك قل هو الله بخوانيد. خوانديم؛ اما بي فايده بود. دوباره رو به من كه پشت فرمان نشسته بودم كرد و گفت، بسم الله بگو و استارت بزن. بسم الله را هي تكرار مي كردم و سوئيچ را مي چرخاندم؛ ولي باز هم مايوسانه دست از استارت مي كشيدم. استارت هم ديگر ضعيف شده بود و درست جواب نمي داد. گفت، بلند شو تا من بنشينم پشت فرمان. تا جاي مان را با هم عوض كرديم گفت، قل هو الله را اين طوري مي خوانند!
سپس چنان با حزن خاصي آن را تلاوت كرد و دست برد طرف سوئيچ كه گفتم الان روشن نمي شود و بغضش
مي تركد! اما با يك بار چرخاندن سوئيچ، بلافاصله ماشين روشن شد و راه افتاديم! (راوي: جعفر طهماسبي)
مرا خاموش نكنيد!
مي خواستيم پل »طلاييه« را منهدم كنيم. تخريب دژهاي جزاير مجنون در مرحله حساسي از نبرد خيبر قرار گرفته بود. چندين تيم براي انفجار آن ها تشكيل داديم. حاج عبدالله به هر نيرويي، متناسب با توان هر فرد، ماموريتي در گردان هاي عمل كننده و خط شكن محول كرده بود.
گروه هايي را هم براي ايجاد موانع، كاشت و برداشت مين و ايجاد شكاف توي دژ معين كرد. بقيه را هم كه نيروهاي تازه كار بودند، توي يك گردان پشتيبان سازماندهي كرد.
«حاج موسي انصاري» را هم كه به لحاظ جثه خيلي ضعيف بود، به تيم من فرستاد. ماموريت ما خيلي حساس و سنگين بود؛ بنابراين رفتم پيش حاجي و بهش اعتراض كردم و گفتم، من هر كاري كه به اين انصاري بگويم توي آن مي ماند پس يك كاري كن كه... حرفم را بريد و گفت:
«اميرخان! درسته كه توانايي جسمي نداره، ولي بچه با دل و جرأتيه. خيلي هم خودساخته و به دردبخوره. هر كاري بهش بگي، نه نمي گه. هر كجا هم كه بگي بشين، محال است كه از سر جاش بلند بشه. برو ببينم چه كار مي كني!»
قرار بود جلوتر از نيروهاي خودي، روي يك دژ،
مين گذاري داشته باشيم. من انصاري را پنجاه متر جلوتر از بقيه تيم گذاشتم كه احياناً اگر دشمن تحركي كرد يا نيروهاي گشتي شان سر رسيدند، ما را خبردار كند.
بچه ها كارشان را شروع كردند. شب هاي پيش كه براي مين گذاري مي رفتيم ، يك نفر از گردان هاي رزمي براي نگهباني همراه خودمان مي برديم؛ اما هر دفعه كه با ما
مي آمدند، مدام محل نگهباني را ول مي كردند و پيش ما مي آمدند و مثلا مي پرسيدند كه نماز شده يا نه؟! اما اين بنده خدا انصاري، يك بار هم نيامد پيش ما و چيزي را بهانه نكرد تا پستش را ترك كند!
كارمان كه تمام شد، من بچه هاي گروه را فرستادم عقب. ناگهان، يك لحظه ياد انصاري افتادم: فراموش كرده بودم انصاري را با خودم بياورم! دويدم و به دنبالش رفتم. وقتي رسيدم بالاي سرش، پرسيدم، انصاري! خبري نيست؟ خيلي خون سرد گفت، برادر يشلاقي! آن عقب ها تحركات مشكوكي هست ولي اين طرف ها كسي نيامد. حتي يك كلمه نپرسيد كه پس ما كجا بوديم و چرا او را تنها گذاشته و از قلم انداختيم؟!
از آن شب به بعد تيم هاي تخريب سر انصاري دعواي شان مي شد و هر كدام شان مي خواست انصاري را با خودش به ماموريت و كار پيشقراولي و نگهباني ببرد.
در حقيقت اين هوش و ذكاوت حاج عبدالله بود كه انصاري را ارزيابي و پيدا كرده بود. شايد خود انصاري هم نمي دانست تا اين حد لياقت و توانايي دارد. اگر من ده سال هم با انصاري كار مي كردم، باز هم نمي فهميدم كه اين آدم به چه دردي مي خورد و چه جوري مي شود توي جبهه ازش استفاده كرد؟ احتمالا مي فرستادمش به واحد تداركات يا تعاون!
توي نبرد كربلاي1 در تابستان1365 كه براي آزادسازي دوباره شهر مهران روي داد، حاجي انصاري كاري كرد كه تا امروز سر زبان ها مانده است: با اين كه در حين معبر زدن با انفجار مين منور بدنش آتش گرفت، نمي گذاشت او را نجات بدهند و آتش را خاموش كنند. فقط مي گفت:
«بذاريد رزمنده ها با نور منور آتيش، راه رو پيدا كنند! منو خاموش نكنيد... منو خاموش نكنيد... بذاريد بسوزم... بذاريد بسوزم!... .»(راوي: امير يحيوي يشلاقي)
بسم الله گفتي؟
مثل هميشه كه كار گره مي خورد يا مشكلي توي پاكسازي پيش مي آمد، مين قمقمه اي كه به سيدي معروف بود را برداشتم و به سوي حاج عبدالله راه افتادم: حاجي هم يك گوشه از ميدان مين و در زاويه اي از ارتفاع نشسته بود و كار مي كرد. تا بالاي سرش رسيدم، با خستگي و كلافه گي گفتم:
ـ حاجي! اينو هر كار مي كنيم خنثي نمي شه. توي دره هم پرت كرديم، ولي بازم منفجر نشد. چي كار كنيم؟ مستأصل مون كرده.
حاج عبدالله بلند شد، مين را از دستم گرفت و گفت، لابد بدون بسم الله پرتاب كردي. گفتم، نه حاجي! با بسم الله هم طوريش نمي شود. سپس به گونه اي كه گويي حرفم را باور نكرده باشد، نگاهي به من انداخت و گفت، چرا! مي شود ولي بايد اين طوري بسم الله بگويي. ناگهان ذكر بسم الله... را بر زبان راند و بلافاصله آن را به سوي دره پرتاب كرد: مين با برخورد به صخره ها تركيد و خيال همه را راحت كرد.
او به حقيقت بسم الله ايمان داشت كه هرازگاه با ياد خدا و تكرار اسماء مقدس پروردگار گره گشايي مي كرد.
و من در طول هفته هايي كه توي مريوان بسر مي برديم، چندين بار اين گونه از او كارهاي شگرف و مرموز مشاهده كردم. (راوي: دكتر علي زاكاني)
نقطه اتصال دو خاكريز
¤ دشمن از پهلو به نيروهاي مستقر توي پدهاي كارخانه نمك هجوم آورده بود. حاج عبدالله با تلاش فراوان
مي خواست با لجن ها و گل و لاي زمين منطقه، خاكريز احداث كند. نيروهاي دشمن هم بو برده و تيرباري را گذاشته بودند تا با زدن رانند ه هاي لودر و بلدوزر، از اين كار جلوگيري كنند. حاجي گفت:
«يكي بره و اين تيربار رو خفه كنه!»
همه دست،دست كردند؛ تا اين كه خودش رفت سر وقت تيربارچي دشمن: لحظاتي بعد از سمت سنگر تيربار صداي انفجاري بلند شد و دودش رفت هوا. گفتيم كه ياابوالفضل! حاجي را زدند! اما بلافاصله حاجي پيدايش شد: دوتا گلوله خمپاره شصت هم توي دستش بود. گفتيم، حاجي! نصف عمر شديم! اين ها ديگر چيست؟! گفت:
«وقتي رفتم سنگر تيربارچي رو منهدم كنم، اين ها رو هم برداشتم و آوردم؛ آخه ديدم زير دست و پا افتاده و اسرافه به خدا!»
توي آن موقعيت هم به فكر صرفه جويي بود و جزييات را فراموش نمي كرد.
گفتم:
«حاج عبدالله! اين كارا رو نكن؛ مي زننت ها! همين طوري تفريح كنون صاف، صاف راه مي ري! ما همش دويست ـ سيصدمتر با دشمن فاصله داريم.»
خنديد و جواب داد، نترس! من مي دانم كي شهيد مي شوم! پرسيدم، كي؟! درحالي كه داشت باز هم مي خنديد، جواب داد:
«هر وقت اين بنده خدا شهيد بشه!»
و به «موسوي» كه كمي آن سو تر ايستاده بود، اشاره كرد.از آن لحظه به بعد، ما به جاي آن كه چشم مان به حاج عبدالله باشد، مواظب سيدموسوي بوديم؛ چرا كه به ادعاي حاج عبدالله ايمان داشتيم.
چند روزي گذشت؛ موسوي شهيد شد؛ ولي هيچ كس نتوانست برود جلو و جنازه اش را بياورد به طرف خط خودي؛ همان طور وسط ما و دشمن افتاده بود؛ سرانجام خود حاج عبدالله سينه خيز رفت و پيكر موسوي را به دوش گرفت و برگشت.
¤ آن روز رفتم روي پشت بام يكي از خانه هاي شهر فاو (فاطميه) و ديدم كه حاج عبدالله نشسته رو به آفتاب: صورتش مثل غنچه شكفته بود. پرسيدم، چرا لباست خوني شده؟ تو كه زخمي نشده بودي! گفت:
«جنازه سيد موسوي مونده بود زير آتيش. رفتم آوردمش عقب و تحويل امدادگرها دادمش. بعد هم با همين لباس خوني مجبور شدم وايستم به نماز. »
لحظاتي كه گذشت و حرف مان گل انداخت، گفت:
«موقع نماز احساس مي كردم كه از فرق سر تا نوك انگشتاي پام داره نماز مي خونه! توي عمرم فقط يه بار تونستم اين جوري دو ركعت نماز بخونم؛ يعني مي شه اين نماز يه بار ديگه تكرار بشه؟ يه بار ديگه من... .»
بعد خنديد و گفت، نه! ديگر فكر نمي كنم بشود و شايد هم فقط بايستي همان يك بار آن را چشيد.
بعدها، وقتي من اين مطلب را به مرحوم آيت الله
حق شناس، عالم و عارف نامي كه توي حوزه «امين الدوله» تهران درس اخلاق مي داد، تعريف كردم، گفت:
«انا لله و انا اليه راجعون. حاج عبدالله نوريان اهل مكاشفه و كرامات بوده و مسايل قطعاً برايش بارز بوده... .»
¤ مسوول تداركات مقداري انار از يزد به فاو آورده و گذاشته بود روي پشت بام مقر. من هم رفتم براي به اصطلاح «تك زدن» كه ديدم حاج عبدالله هم آن بالا يك گوشه اي نشسته و دارد توي خلوت گريه مي كند و با خودش مي گويد:
«خدايا! كمكم كن اين دو ـ سه روز رو خراب نكنيم؛ همش دو ـ سه روز مونده!...»
شرمگين و ناراحت برگشتم پايين. توي دلم گفتم، خدايا! چه كار كنم؟ منظورش چه بود كه همه اش دو ـ سه روز بيش تر نمونده؟!
از آن به بعد، توي عمليات نمي گذاشتم حاج عبدالله از جلوي چشمم دور شود: هر جا مي رفت، دنبالش مي رفتم؛ مگر اين كه مرا به جايي مي فرستاد؛ تا اين كه منطقه را دشمن شيميايي كرد و صورت حاجي حسابي از بمب هاي آتش زا ناپالم و شيميايي سوخت و مجروح شد؛ طوري كه روزها دستمال مي گرفت روي صورتش تا نور خورشيد چشم هايش را اذيت نكند.
¤ بلند مي شديم و تيراندازي مي كرديم. شايد بين ما و دشمن چندصد قدم بيش تر فاصله نبود؛ اما حاج عبدالله راست،راست راه مي رفت و عين خيالش هم نبود. انگاري تير بخورد و بهش اثر نكند! ناگهان تيري به دست «سيدمحمّد زينال حسيني» كه معاون او توي گردان تخريب بود خورد. گفتم، چي شد سيد؟ جواب داد، هيچي برو به كارت برس. بعد گفت، استغفرالله! حاج عبدالله تا اين را شنيد، پرسيد:
«استغفرالله ديگه واسه چيته؟!»
سيد گفت، هيچي فقط وقتي تير خوردم سرم يك خورده گيج رفت. بعد دوباره بلند شديم براي زدن خاكريز. مي خواستيم آب كارخانه نمك بيفتد آن طرف كه سمت دشمن بود.
¤ از دور برايش دست تكان دادم و نزديك شدم تا باهاش سلام وعليك كنم. ديدم حاج عبدالله هيچ واكنشي نشان نمي دهد! انگاري من را به جا نياورده و نشناخته باشد. داد زدم، سلام حاجي! گفت:
«ا ! تويي... ؟»
روبوسي كرديم. از صدايم من را شناخته بود! آخر،
نمي توانست خوب ببيند. مي گفت كه ما بايد خيلي سريع لب اروند براي رزمنده ها جان پناه و اسكله بسازيم. اين گونه شد كه بيش ترين خاكريز را تيپ سيدالشهدا عليه السلام زد.
حاجي مي گفت:
«بايد با موانع ميدون مين، برش دژهاي اونا و هدايت آب به طرف شون، جلوي پاتك شون رو بگيريم؛ يا اگه قرار شد نيروها عمل كنند، ميدوناي مين رو پاك سازي كنيم و معبر بزنيم.»
بعد من را براي برش يك جاده و مين گذاري اطراف آن فرستاد جلوتر. قبل از راه افتادن، بي سيم چي گردان كه چسبيده به حاج عبدالله جست و خيز مي كرد را كناري كشيدم و گفتم:
«سيدنادر! حواست رو خوب جمع كن. چشم از حاجي بر نمي داري. بچسب بهش. يه وقت نذاري حاجي زياد جلو بره ها!»
و حد خاكريز را نشانش دادم.
گفت:
«چشم برادر يشلاقي! »
كلاه آهني را پايين تر كشيدم و با تمام وجود و عين آدم هاي آتش گرفته، دويدم به طرف جاده.
فردا صبح، وقتي كارم تمام شد، برگشتم: وسط راه ديدم يك خشايار هم دارد به سمت عقبه و اروندرود مي رود. وقتي رسيد به من، شل كرد. من هم سريع پريدم بالا. يك گوشه كه براي خودم پيدا كردم و نشستم، متوجه شدم توي يك پتوي سبز رنگ چيزي را پيچيده اند. كنجكاوم كرد و فهميدم جنازه است. لحظاتي بعد، يك نفر ديگر هم سوار شد: بي سيم چي حاج عبدالله بود!
برگشتم و نگاهش كردم تا شايد علت تعجبم را بفهمد. او هم متوجه و به من خيره شد. پرسيدم:
«پس حاج عبدالله كو؟! مگه من به تو نگفتم ولش نكن؟»
سرش را پايين انداخت و جوابي نداد. دوبار سوال كردم؛ گفت:«خود حاجي گفت كه بمانم تا برگردد. خب، من
چي كار مي تونستم بكنم؟! چندروزه كه اصلاً استراحت نكردم. وقتي حاجي ديد من خيلي خستم و آتيش خمپاره هم زياده، منو با خودش نبرد. بعدش يكي ـ دو ساعت هر چي صبر كردم، پيداش نشد؛ واسه همين شروع كردم به گشتن توي يه كانال كه يه دفعه مجروح و بي رمق پيداش كردم. ديدم تركش خورده پس كلّش و جمجمه ش رو شكسته.»
و بعد چشمانش را دوخت به پتوي سبز رنگ. چشمان من هم دنبالش رفت. قلبم كرخت شد و شايد براي چندلحظه از تب و تاب ايستاد ... (راويان: سيدنادر و سيدناصر حسيني، امير يشلاقي و تني چند از همرزمان شهيد)

 



روايت بي منت

اولش تعجب كردم. اين ديگه كيه؟ ما كه همچين مسافري نداشتيم اونم با اين وضعيت! عصا در دست ماسك به دهن و يه كپسول كوچك اكسيژن با لوله هاي آويزون توي دستاش! اومدم بهش بگم شرمنده اگه شما مسافر كاروان ماييد. من برگردم خونه. كه... راحت نشست روي صندلي و با كمال خونسردي با من احوال پرسي كرد و قبل از اينكه من حرفي بزنم. گفت نگران نباشيد من با اغلب كاروان هاي راهيان نور همراه هستم. و براشون قصه هاي جنگ تعريف مي كنم. اسمم عبداللهي و اهل فسا هستم. تا اومدم بپرسم شما جانباز شيميايي هستيد؟ با زرنگي مسير حرف رو عوض كرد و... اجازه خواست تا براي بچه ها حرف بزنه. گفتم اجازه بديد كمكتون كنم. خنديد و گفت خيلي منو دست كم گرفتي! و بلند شد كف اتوبوس ايستاد. اونو به بچه ها معرفي كردم. و گفتم خوب به صحبت هاي اين برادر كه احتمالا از جانبازان دفاع مقدس است گوش بديد و اينگونه شروع كرد به صحبت:
سلام بچه هاي عزيز، اميدوارم از اين سفر معنوي بهره لازم رو ببريد و دست خالي برنگرديد. اول بگم. شما مطمئن باشيد خدا به شما «توفيق» داده و شهدا شما رو «طلبيده اند». مگه نه اينكه قرآن مي فرمايد «شهدا زنده اند» پس حتما به ما توجه دارند. خود من هم شهدا مي طلبند. وگرنه من با اين وضعيت برام دشواره. مثلا براي همراهي با شما همين امروز به من زنگ زدند. و من مثل برق خودمو از «فسا» رسوندم به شيراز. بلندگو ندارم. سخنران هم نيستم. اما اگه ساكت باشيد. حرفام بهتون مي رسه. كم كم گوشها براي بهتر شنيدن تيز مي شد. و طوري شد كه خود بچه ها همديگر را به سكوت دعوت مي كردند. و ادامه داد.
من در اين كاروانها با افرادي كه سليقه هاي متفاوتي دارند سروكار داشته ام. كساني كه با «نيت» آمده اند و قصدشون مشاهده آثار دفاع مقدس و زيارت و تبرك جستن و «بصيرت پيدا كردن» و... است. و كساني هم كه خداي ناكرده «نيتشان تفريح و شيطنت و آزار ديگران» است. و خدا را شاكرم كه مي بينم هر دو گروه بالاخره به اندازه ظرفيتشان بهره مند مي شوند. مثلا در يك كاروان كه دختران دانشجو و دبيرستاني بودند. چند تاشون با ادا و اطوار همه چيز رو به مسخره مي گرفتن و... خلاصه مي خواستند من رفع مزاحمت كنم. اما به خواست خدا و عنايت شهدا قدري از حيا و عفت براشون گفتم و از الگوهايي مثل حضرت فاطمه(س) و... به قول معروف زود قهر نكردم و به اونها گفتم وقتي كه به هويزه رسيديد حتما دستخط شهيد «علم الهدي» را كه براي خواهرش نوشته و بر سر در «يادمان شهداي هويزه» نصب شده را بخوانيد. و در مسير برگشت متوجه شدم بحمدالله تغييراتي در وضعشان حاصل شده كه اين حتما «عنايت شهداست».
در اروندكنار از شهداي غواص و «دشوارترين عمليات» در طول دفاع مقدس گفت. در شلمچه از سختي ها و دشوارها گفت و از اوج رذالت بعثيون و بهره بردن از انواع موانع و سلاح هاي شيميايي و...
به سؤالات بچه ها پاسخ مي داد در مورد هشت پرهاي فلزي، سيم خاردارها، آب گرفتگي ها، نوني ها، سه راهها، چهارراهها، دزها، خاكريزها و در مورد يادمان شهدا و...
در هويزه از پايداري مردم و از شهيد «حسين علم الهدي» و شهامت و پايمرديش و از مظلوميتش و از شباهت هاي هفتگانه اش با مولايش حسين(ع) در كربلا، و بعد سؤال از گفته هايش و تشويق بچه ها روال كارش بود.
اما بچه ها هنوز هم كه به مدرسه برگشته اند. نفهميده اند آقاي عبداللهي كجا جانباز شده؟ و اصلا در جبهه بوده يا نه؟ و البته ما به اونها توضيح داديم. كه اين هم يكي از درس هاي «دانشگاه جبهه» است. كه اسمش «اخلاص» است.
سيروس زارعي (شيراز دبيرستان اميركبير ناحيه3)

 



نگاهي به كتاب «روي نقطه پراكندگي» زندگي با مرگ

مهدي سلطاني
يادداشت هاي روزانه رزمندگان هميشه جذاب و خواندني بوده است. جبهه جنگ ميداني است كه مرگ هر لحظه در آن جولان مي دهد و مرزهاي زندگي و مرگ به نزديك ترين فاصله خود مي رسند. در چنين شرايطي، نوشتن شايد كار چندان ساده اي نباشد، آن هم به شكل روزانه اش. اما «محمدرضا فردوسي» اين دشواري را به جان خريده و يادگاري ارزشمند براي آيندگان- بخصوص آنهايي كه جنگ را نديده اند- به جا گذاشته است.
محمدرضا فردوسي درباره چرايي يادداشت نويسي اش در جبهه هاي جنگ تحميلي گفت: از بچگي به نوشتن علاقه داشتم و در همان دوره راهنمايي دو كتاب به نامهاي «يك ريالي دزدي» و «نماز براي دوچرخه» را كه در مورد خاطرات خودم بود نوشتم و با حمايت برادرم منتشر شد. در مدت 80 ماه حضور در جبهه در كنار انجام عمليات جنگي به فعاليتهاي فرهنگي و هنري از قبيل نقاشي و نوشتن خاطرات مي پرداختم.
وي درباره اين يادداشت ها توضيح داد: روش نوشتنم به اين صورت بود كه بعد از پايان هر عمليات و برگشتن به سنگر بلافاصله شروع به نوشتن مي كردم.اين نوشته ها از سال 1361، يعني قبل از حضورم د ر جبهه، شروع شده و تا پايان جنگ ادامه دارد.
فردوسي ادامه داد: با وجود تمام ناملايمات و سختي هاي دوران جنگ، ميل عجيبي مرا به نوشتن و ثبت آنچه بر من و همرزمانم مي گذشت، سوق مي داد و من هر شب و روز وقايع و وماجراهاي جبهه را، حتي اگر شده در چند خط مي نوشتم.
فردوسي افزود: يادداشتهاي روزانه من از تاريخ 13 خرداد 1361 شروع شده و آخرين نوشته مربوط به جنگ، كه تاريخ دقيق آنرا ثبت كرده ام، مربوط به 28 تير 1361 است. در ادامه يادداشتهاي روزانه، نوشته هاي مربوط به سال 1366 تا پايان جنگ را گنجانده ام و از آنجا كه تاريخ دقيق اين نوشته ها را ثبت نكرده ام، آنها را به ترتيب زماني، در فصلي جداگانه و با عنوان خاطرات، پس از يادداشتهاي روزانه قرار داده ام.
وي ادامه داد: در بخش پاياني اين كتاب نيز شرح مختصري است از وقايع و اتفاقاتي كه پس از جنگ بر من گذشت و گوشه اي از خاطرات آن روزها به صورت پراكنده در هفته نامه محلي كرمان بنام فردوس كوير با عنوان «خاطرات يك رزمنده گمنام» منتشر شد كه به صورت كاملتر در اين كتاب آورده شده است.
فردوسي درباره رويكرد ادبي يا تاريخي اين كتاب افزود: كتاب «روي نقطه پراكندگي» بدليل اينكه بصورت روزانه نوشته شده، تمام نوشته ها بر مبناي واقعيت بوده و اتفاق افتاده و من شاهد آنها بوده ام و به همين دليل اين كتاب را مي توان يك مستند تاريخي دانست و از آن جهت كه سعي شده جذاب و خواندني باشد به جذابيت هاي ادبي هم توجه شده است.
كتاب 250 صفحه اي «روي نقطه پراكندگي» در 10 بخش تنظيم شده و مبناي اين تقسيم بندي زمان يادداشت هاي نويسنده است. در انتهاي كتاب نيز آلبومي از عكس هاي اين رزمنده به چشم مي خورد.
محمدرضا فردوسي اهل كرمان است و در سال 1360 در حالي كه 18 ساله است وارد ارتش و يك سال بعد، پس از طي دوره آموزشي راهي جبهه هاي جنوب مي شود. جذابيت يادداشت هاي فردوسي در جبهه خلاصه نمي شود و سرگذشت او پس از جنگ نيز خواندني است و تلخي قابل تامل آن تا مدتي از ذهن پاك نخواهد شد. در ادامه قطعه هايي از «روي نقطه پراكندگي» را با هم مرور مي كنيم.
جمعه 18/11/1361
اولين گلوله اي بود كه اين قدر نزديك من مي خورد؛ يك گلوله توپ درصد و پنجاه متري من. وحشت زده، داخل سنگر پريدم. مجيد، خون سرد، بالاي سنگر نشسته بود و تخمه مي خورد. وقتي نگاهش كردم، سري به علامت تأسف برايم تكان داد. خودم خجالت كشيدم.
سه شنبه 7/1/1363
انگارخانه بخت راهش عوض شده است و من براي رسيدن به آن بايد انتظار بكشم. جنگ است؛ جنگي كه ما درگيرش شده ايم. جنگ رحم و مروت نمي شناسد. همه برنامه هايم را زيرو رو كرده. دلم مي خواست اول ازدواج مي كردم، بعد به جبهه مي آمدم. اما برعكس شده و حالا عشق جبهه به هر عشق ديگري مي چربد. ساعت شش بعدازظهر با برادرم، محمدعلي، به ترمينال رفتيم. خوشحالم كه خانواده همسر آينده ام را تا حدودي متقاعد كرده ام كه براي مدتي كوتاه صبر كنند. آن بندگان خدا هم البته چاره اي جز صبر ندارند. وقتي سوار اتوبوس شدم، فكر كردم شايد ديگر برنگردم و با اين فكر اشك در چشمانم حلق زد.
جمعه 7/2/1363
شب، درگيري داشتيم. با كاليبر 50 تيراندازي مي كردم كه گير كرد. با كمك يكي از سربازانم تيربار را براي رفع گير به سنگر استراحت برديم. به محض اينكه از سنگر پايين آمديم، صداي مهيب انفجار ما را زمين گير كرد. برگشتم، نگاه كردم. سنگر ناپديده شده بود. اگر اسلحه گير نمي كرد الان ما هم ناپديد شده بوديم. بارها از اين گيرها ديده بودم. خدا اگر بخواهد، اين طوري گير مي دهد.
¤ يك شنبه 10/4/1363
خوشحال از اينكه مرخصي گرفته بودم، با جيبي نه چندان پر، از انديمشك و اهواز حركت كردم. در طول راه ساعت ها گرسنگي راتحمل كردم. بي خوابي دائماً مرا در خود فرو مي برد. سي روز روزه ماه مبارك، آن هم در گرماي مهران، بدنم را ضعيف كرده بود.فقط پول بليت از مهران تا كرمان را داشتم. وقتي اتوبوس براي نماز و غذا توقف مي كرد. من فقط كارهايي را كه پول نمي خواست انجام مي دادم! نمازم را مي خواندم و جلوي كافه منتظر مي شدم تا غذا خوردن مسافران تمام شود. گاهي كه چشمم مي افتاد مي ديدم كه چطور ران هاي مرغ وكباب هاي برگ به نيش ها كشيده مي شود. انگار نه انگار در اين مملكت جنگ شده و آدم گرسنه اي مثل من، رزمنده اين جنگ است.
دوشنبه 27/3/1364
به سختي مريض شد ه ام. يك نوع مريضي عجيب و غريب. چيزي بين مرگ و زندگي با روحي بي تاب كه احساس مي كنم بين رفتن و نرفتن شك و ترديد دارد. بچه ها كه با من حرف مي زنند، انگار با ميخ به سرم مي كوبند. از جا كه بلند مي شوم چشمم سياهي مي رود و به زمين مي افتم. توي اين هواي گرم احساس سرما مي كنم. عرق سرد به تنم مي نشيند و مثل يك مرده مي افتم. روي خودم پتو مي كشم اما باز مي لرزم.
احمد ايرانمنش و حسين شجاعي مثل دو برادر دورم مي چرخند. احمد يك پارچ شربت آبليمو درست كرد و به من داد. هرچه بيشتر مي خوردم جگرم بيشتر مي سوخت. انگار كه بخواهي با يك پارچ آب جلوي مواد مذاب را بگيري. تب و لرز امانم نمي دهد و زير آفتاب داغ سومار مرا مثل جيوه مي لرزاند. نامه نامزدم رسيد، به زحمت آن را خواندم، انگار كلمات سوزني بود و مستقيماً به چشمم مي خورد. نوشته بود: «مادرم عمل كرده و حالش خوب است.» خوشحال شدم.
شنبه 9/9/1364
امروز روزي است كه احمد قرار بود ازدواج كند. ازوضعيتش هيچ خبري در دست نيست. خانوده اش چه مي كشند؟ نامزدش درچه حالي است ؟ احمد كجاست؟ بهشت است يا در يكي از اردوگاه هاي بي نام و نشان دشمن؟ اما احمد هميشه مي گفت: «من از اسارت نفرت دارم.» نمي دانم زنده است يا...
سال 1368 - كرمان
پس از سال ها دوري، بار ديگر به خانه برگشته ام و به نقطه شروع زندگي نظامي ام؛ پادگان 05 كرمان.
هر چه داشتم و نداشتم، وسايل زندگي ام را كه پخش و پراكنده بود جمع كردم و با يك وانت به خانه پدري برده و در دو اتاقي كه بالاي مغازه پدر است با همسر و دخترك خردسالم زندگي مستقلي را آغاز كرده ام.
انگار همين ديروز بود كه نامه انتقالم را به گردان هميشه پيروز 808 كرمان كه درجبهه مهران مستقر بود گرفتم.
دلم مي خواست به آرزوي ديرينه ام كه فيلم سازي است برسم و بتوانم از طريق فيلم ساختن، از جنگ بيشتر و بهتر حرف بزنم. براي همين در كلاس هاي فيلم سازي انجمن سينماي جوان كرمان شركت كردم.
يك روز كه از پادگان به سمت خانه مي رفتم به يكي از دوستانم برخوردم كه لطف كرد و مرا سوارژيان قرمز رنگ مدل 53 كرد. بين راه صحبت از خريد و فروش ماشين شد و دوستم تا تنور را داغ ديد با مهارت و زبان بازي خاص خودش نان را... يعني ژيانش! را چسباند و به من قالبش كرد. از بخت بد من دسته چكم همراهم بود و معامله را در همان برخورد اول تمام كردم و خوشحال با اتومبيل سواري ام! تخته گاز به خانه مي رفتم كه صداي انفجاري! همه روياهايم را پراند. اول ترسيدم اما چيز مهمي نبود. فقط يكي از لاستيك هاي جلويش تركيد!... پياده شدم و درست كه نگاه كردم ديدم آن لگن! به چهارلاستيك نو احتياج دارد. قبل از تركيدن لاستيك فقط به سوپريز! كردن عيالم فكر مي كردم، اما بچه هايي كه مسافركشي مي كردند چاله چوله هاي قرضشان را با اين كار پر مي كردند. با خودم گفتم: «چرا من نه؟ حالا كه ماشين هم دارم و فلكه سرآسياب كرمان شب ها محل خوبي براي كار است.» فقط يك مشكل كوچك وجود داشت كه به راحتي حلش كردم.ماشينم را پشت تاكسي ها پارك مي كردم و مسافر كه از طيف نرخ آن ها مي گذشت، زير قيمت آن ها را به سوي ژيانم! مي بردم. اولش مسافر كپ مي كرد. بعد خودش را در مقابل عمل انجام شده مي ديد و سوار مي شد و اين سرآغاز اضافه كاري هاي من براي اداي قرض مردم شد. زياد هم بد نيست. بهتر از اين است كه كاسه گدايي پيش اين و آن بگيرم.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14