(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 25 اسفند 1388- شماره 19606
 

سوال
از بهار
پرچم
ماهي
آثار دانش آموزان دبيرستان نيايش(1) تهران گل هاي باغ نيايش
شب عيد



سوال

بر من آيا باز مي آيد بهار؟
مي كند گل شاخه هاي روزگار؟
باغ آيا بازخندان مي شود
در عبور ساده آن رهگذار؟
مي وزد آيا دوباره عاشقي
مي تكاند از دلم گرد و غبار؟
از شب من بي قراري مي رود
مي رسم آيا به شبهاي قرار؟
عشق آيا باز پنهان مي شود
پشت پرچين غروبي ماندگار؟
اين همه يك اتفاق ساده است
در دل من گر بماند ياد يار
زهرا- علي عسكري

 



از بهار

با نسيمي مي روم
پاي كوهي قد بلند
سبزه هاي پاي كوه
بوي آهو مي دهند

مي روم تا غصه را
لاي مه پنهان كنم
چشمه ي خورشيد را
در دلم مهمان كنم

مي نشينم روي خاك
با محبت مي شوم
با علف هاي غريب
گرم صحبت مي شوم

پونه ها صف بسته اند
زير پاي آبشار
كبك ها آماده اند
تا بخوانند از بهار

توي گوشم آبشار
شاد شر شر مي كند
چشم هايم را بهار
از خدا پر مي كند
محمد عزيزي (نسيم)

 



پرچم

برق برق ميزند
پرچم سه رنگ ما
سبز با سفيد و سرخ
پرچم قشنگ ما
صبح و ظهر و عصر و شام
باد مي خورد به آن
باد مهرگان دهد
پرچم مرا تكان
من نمي دهم به هيچ
قيمتي تو را از دست
پرچمي كه مي دهد
پشت دشمنان شكست
كشور بزرگ ما
تا هميشه جاودان
تا ببينمش درست
مي پرم به آسمان
امير عاملي

 



ماهي

در حوض خانه
در آب پاكي
ماهي نشسته
افسوس او هست
غمگين و خسته
در چشمهايش
اشكي نهفته
در دل پاكش
آرزو مانده
اين ماهي ما
تنهاي، تنهاست
اي كاش مي شد
رود به دريا
از قلب اين حوض
تا بي كرانها
احمد غائب/ تهران

 



آثار دانش آموزان دبيرستان نيايش(1) تهران گل هاي باغ نيايش

چراغ
مي نشينم تا مه بيايد و پنهانم كند،
گواهي مي دهم كه من چراغي از اين شب بي پايان نخواستم
من فقط خواستم كه كسي بيايد
كسي كه آمدنش
واژه اي باشد حكاكي شده بر روي خورشيد
كسي كه حتي سايه اش هم پيدا نيست
كسي كه مي گويند هست ولي نيست!
من سايه اي گمنامم، به دنبال نورش مي گردم
اما پنهان شده، در مه
و من مي نشينم تا مه بيايد و پنهانم كند...
شايد او قسم خورده ي غيبت است!
مريم رسول زاده
15 ساله

دريا
روي شن نشسته ام
و به دريا مي نگرم
غروب چقدر زيباست
باران چه معصومانه مي بارد
چشمانم را مي بندم تا درياي شعرم آرام بگيرد
صدايي مي شنوم...
آري درست است اين صداي امواج درياست
الهام نوروزپور، 15ساله
نگاه
به هر طرف نگاه مي كنم
تويي، تو
هر كاري كه مي كنم
تو را مي بينم
هر نيكي كه مي كنم
به تو نزديك تر مي شوم
و به هر بدي كه مي كنم
از تو دورتر مي شوم
و با هر نفسي كه مي كشم
نفس، نفس حيات وجودم را از تو مي جويم
و با هر دستي كه بر دفتر قلبم مي برم
وجود تو را حس مي كنم
و با هر قطره اشكي كه مي ريزم
تو را در كنارم مي بينم
هميشه مرا ببين
كه ديدن تو به من حيات دوباره مي بخشد
خدايا!
غزاله يزدانياميدهاي نارس
روزي كه تمام مي شوند آرزوهاي حتي دست نيافتني
روزي كه خشك مي شوند اميدهاي نارس بر درخت
روزي كه خورشيد مي شود يك لامپ مهتابي در پشت ابر
و آدم، ديگر آدم نيست
و منقرض مي شود نسل خانه هاي گرم با مادراني مهربان و پدراني پشتيبان
به راستي چه مي كنيم در دنيايي كه آسمانش هم بند خورده است!
آيدا نظري 15 ساله
انتظار
بهترين وقت، وقت آمدن است
زيباترين روز، روز با تو بودن است
شايد اگر بيايي اينجا بهشت شود برايمان
شايد اگر بيايي
اي بهترين مهربانان
اي كه دنيا در نگاهت، در صدايت، در قدم هايت نهفته است
ما منتظريم.
سحر نوروزي 15 ساله
فرشته تنهايي
و تو زماني كه در اعماق تنهايي وجودت هستي
و عاري از اميدي
در آن لحظه اي كه چشمانت را به راهي دوخته اي و منتظر فرشته اي،
براي نجات خودت
و خدا
فقط خداست
كه گوش هاي شنوايش
آغوشي باز براي سخن ما دارد.
فريبا قنبري
15 ساله

 



شب عيد

چه شلوغي اي! اين همه رفت و آمد آخه براي چي؟ يكي يكي دوستام دارن خريده مي شن. من چي پس؟ كي من مي رم؟ آخ جون صداي پاي يكي مي ياد. واي يه دختر كوچولو، من بايد تو چشم باشم تا من رو ببره. يعني مي شه من رو ببره واي دارم از اين فكر پير مي شم.
- اومد ساكت باش حداقل بذار ما رو ببره!
بيا شانس رو ببين! همگي با هم يه نظر رو داريم.
- بيا مامان الآن نه امسال نه، بدو مامان خيلي كار داريم، تا سال تحويل چيزي نمونده بدو، بدو بيا.
- مامان يكي، فقط يدونه، من يكي از اونها رو مي خوام.
واي نه خدا من مطمئنم كه اون من رو مي بره. دختر چادر مادرش رو مي كشيد كه شايد يكي رو براش بخره ولي مادر فقط يه حرف رو تكرار مي كرد: امسال نه. بالاخره اكبرآقا صاحبمون گفت: بيا اينور. دختر پشت چادر مادرش قايم شده ولي اكبر آقا، دست دختر رو گرفت و اون رو به سمت خودش كشيد. دختر با چشماني نگران به مادر نگاه كرد كه يكدفعه اكبرآقا نگاه نگرانش رو به نگاهي كه خوشحالي از اون جاري مي شد تبديل كرد.
- كدوم رو مي خواي عزيزم، بگو.
دختر كوچولو شك داشت، دستش رو به طرف من مي برد ولي فوراً تغيير مي كرد مادر گفت: ببخشيد... ولي تا اومد. ادامه حرفش رو بگه اكبر آقا گفت: بچه است دلش مي خواد بذار يكي رو برداره. همينطور كه داشت حرف مي زد تورش رو به سمت ظرف آب آورد ديگه ما نه چيزي مي ديديم نه چيزي مي شنيديم كه يك دفعه من بودم و يك تنگ باروبان قرمز دورش.
- بيا اينهم عيدي شب عيد من. بگير عزيزم براي تو ست بيا.
دختر با نگاهش از اكبرآقا تشكر كرد .ما راه افتاديم. دختر از بودن با من خيلي خوشحال بود. من هم همينطور اون قدر خوشحال كه متوجه گذران وقت نبوديم. وقتي به خودم اومدم ديدم جلو در يه خونه هستم توي خونه خيلي جالب بود. توي خونه يه درياي بزرگ وسط يه جنگل بزرگتر بود داخلش به جالبي بيرونش نبود اما بد هم نبود. مادر دختر من و اون رو تنها گذاشت. بعد از چند دقيقه مادر دختر با يه خانم اومد، تو دست مادر مقدار زيادي پارچه بود معلوم نبود. براي چي اونها رو مي خواد با مادر يه خانم ديگه هم بود. اون زن از پله ها خيلي خوشحال پايين مي اومد فكر كردم كه از ديدن من خيلي خوشحال شده من هم براي اينكه خودم رو خوشحال نشون بدم شروع كردم به بالا و پايين پريدن. دختر هي مي گفت: آروم. آروم. نمي تونم نگهت دارم.خودم رو آروم كردم مادر رو به دختر كرد و گفت: مريم! مامان. اون رو بذار زمين من يه چند دقيقه كار دارم. مريم حرف مادرش رو گوش نكرد. من تو دستش بودم مريم هي به اينور و اونور مي رفت كه يك دفعه سر خورد و به زمين افتاد. فرياد دختر سكوتي كه بر خونه واي! نه ديگه واقعا داشتم مي مردم! اما مادر نذاشت. برام يه شيشه آب آورد و من رو نجات داد. بالاخره از اون جا بيرون اومديم. وارد يه جاي شلوغ تر شديم مريم تمام نگاهش به من بود هر وري مي رفتم با دو تا چشماي قهوه اي روشنش من رو تعقيب مي كرد. بعد از مدتي به خونه خودشون رسيديم، مريم من رو داخل يه تنگ كه شبيه خودم بود انداخت. لباس هاش رو در نيورد . فورا من رو روي زمين گذاشت و با يه عكس و يه عروسك برگشت. داشت براي اون دو تا از من تعريف مي كرد كه من چي هستم، كي هستم اسمم چيه؟ خلاصه اونقدر حرف زد كه ديگه خسته شدم رو به مادر كردم كه توي چارچوب در ايستاده بود و با صدايي خاموش اشك مي ريخت. مادر به سمت مريم اومد و گفت: «بسه عزيزم يه كوچولو براي مامان تعريف كن بابا خسته شد». مريم مادرش رو بغل كرد و گفت: «مامان جونم خيلي خوبي، چون برام ماهي خريدي!»
چند روز گذشت، در بهترين شرايط. بالاخره يكي پيدا شد كه من رو دوست داشته باشه، برام غذا بياره برام قصه بگه، شب برام لالايي بخونه.
روزها از پس هم مي گذشت فكر مي كنم كه مريم داره كم كم از من خسته مي شه بيشتر روز بيرون خونه بود و من و مينا، عروسكش تنها بوديم. مينا خيلي خوشحال بود نمي دونم آخه با يه همچين كسي چرا؟ مينا مي گه: صاحب قبلي اش هميشه دعواش مي كرده لباس هاشو پاره مي كرده حتي موهاش رو اون كوتاه كرده. نمي دونم بايد از صاحب جديد ممنون باشم يا نه! بگذريم. صداي فرياد از خيابون مي ياد نمي دونم چرا اينطوري ام دلم يه جوريه. واي نكنه... نه. نه! مادر مريم با سرعت بيرون رفت دوباره برگشت چادر مشكيش رو برداشت و رفت. الآن چند روز گذشته ولي نه مريم، نه مادر مريم برنگشته. دلم براش يه ذره شده. خدا كي برمي گرده. آخ جون يكي به در كليد انداخت واي مامان مريم بدون اون. داره كجا مي ره؟ چرا اينقدر عجله! واي من هم داره مي بره. كجا داريم مي ريم؟ چرا جوابم رو نمي دي؟ ا اينجا كجاست؟ اين همه اتاق چيه؟ چه بويي مي ياد.
ا مريم اينجا خوابيدي؟! نامرد، من رو تنها با مينا گذاشتي خوب حوصلم سر رفت. اينها چيه به تو آويزونه. اين جا من رو اين بالا نذار به مريم ديد ندارم. حالا خودت كجا مي ري؟
- مريم ماماني! ماهي كوچولوت! نمي خواي ببيني. تو رو خدا مامان بلند شو، صدام كن! مثل بابات تنهام نذار صدام كن! صدام كن! پاشو مامان تو رو خدا صدام كن...
مادر مريم از اتاق بيرون رفته. داره حوصله ام سر مي ره بذار يه نگاهي به بيرون بندازم. ا ... اون چيه واي نه همون نور. خدا من نمي خوام بميرم، من دوباره مريم رو پيدا كردم. وا. چرا كشش دفعه قبلي رو نداره. واي خدا مريم، نه... نه... نمي ذارم. با شكسته شدن صداي تنگ مادر سريع به اتاق برگشت ماهي مرده رو از زمين برداشت در همين لحظه مريم كه به زحمت چشم هايش را باز كرد زير لب زمزمه مي كرد كه: ماهي، ماهي كوچولو تو نه. تنهام نذاره!
يكتا جديد
15 ساله

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14