(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 4 ارديبهشت 1389- شماره 19627
 

مثنوي پيامبران
داستان حضرت موسي عليه السلام
هديه ي پدر
دستور العمل خانه تكاني دل
دنيا چه زيباست!
با دوستان مدرسه در خانه ي جلال
كلاس پرورشي (3)
بابا



مثنوي پيامبران
داستان حضرت موسي عليه السلام

محمد عزيزي (نسيم)
حادثه اي
در جواني موسي عليه السلام
روزي از ايام موساي جوان
بود توي كوچه اي تنها روان
ديد ماموري سراپا در غرور
مي زند بر بينوايي حرف زور
گفت موسي : دست او را كن رها
تا نبيني شعله خشم مرا
مرد گفت: اصلا به تو مربوط نيست
پس همان جا در سر جايت بايست
ديد موسي وقت صحبت نيست نيست
گفت اي ظالم تو هم آنجا بايست
ضربه اي زد مرد شد نقش زمين
زور مي گويي سزايش را ببين!
در كنار آب
گله هاي گوسفندان مي رسيد
هركسي با ظرف آبي مي كشيد
اين ميان تنها دو دختر مانده بود
دستشان در كارشان درمانده بود
رفت موسي حق آنها را گرفت
توي صف هم جا ي آنها جا گرفت
ظرف ها را يك به يك پر آب كرد
گله هاي تشنه را سيراب كرد
چون رسيدند آن دو دختر از سفر
با پدر گفتند از آن رهگذر
تا پدر از قصه شان آگاه شد
از صفاي آن جوان آگاه شد
گفت :او را زود دعوت مي كنم
بعد با او خوب صحبت مي كنم
تا كه موسي قصه ي دعوت شنيد
رفت با آن دو به آن جاي جديد
گفت موسي : من جلوتر مي روم
تا كه شيطان دور گردد از دلم
پس شما با سنگ هاي ريزتان
راه رفتن را دهيد آخرنشان
دست حق همراه آنها يار شد
با خدا راه سفر هموار شد
عاقبت با لطف ايزد نور غيب
گشت روشن چشم موسي با شعيب
چون كه موسي قلب او را شاد كرد
پس شعيب او را خودش داماد كرد
شد شعيب آموزگاري مهربان
درس ها آموخت موساي جوان
ديدن آتش
روزگاري طي شد در يك سفر
بود موسي از بيان در گذر
گفت با اهل و عيال خويشتن:
ديده ام آن دورها يك شعله من
مي روم آنجا ببينم چيست آن
بلكه از نورش بگيرم من نشان
چون كه موسي نزد آن آتش رسيد
ناگهان از آسمان چيزي شنيد :
بنده ام موسي! منم پروردگار
كفش هايت را در آور پا گذار
پا نهادي در دل پاك طوي
از خلايق برگزيدم من تو را
انتخابت كرده ام هستي نبي
گوش كن تا وحي من را بشنوي
پس بدان آن خالق يكتا منم
نيست جز من خالقي تنها منم
پس پرستش كن مرا با صد نياز
هم به پا دار و بخوان بهرم نماز
عاقبت روز قيامت مي رسد
روز پاداش و عقوبت مي رسد
پس تو دوري كن زجمع غافلان
تا نگردي تو هلاك از اين و آن
چيست اين در دست داري دست راست؟
-اين رفيق كار و بارم اين عصاست
- پس بيانداز اين عصا را بر زمين
قدرت پروردگارت را ببين
آن عصا افتاد و شد يك اژدها
تا كه آمد باز از حق اين ندا :
بنده ام موسي عصايت را بگير
دور باش از ترس و دل را كن دلير
حال دستي بر گريبانت ببر
گشته آن روشن تر از شمس و قمر
اين دو بودند از نشاني هاي حق
هيچ كس جز حق نباشد جاي حق
با عصا و نور يزدان توي دست
سوي فرعون رو كه طغيان كرده است
گفت موسي : آه اي پروردگار
درد و دلتنگي زجانم دور دار
راحت و آسوده كن كار مرا
باز كن آن قفل گفتار مرا
تا كه باشد خوب و لايق حرف من
تا بفهمند اين خلايق حرف من
كن تو هارون را رفيق راه من
تا كه باشد هر كجا همراه من
أي خداوند گرامي اي حكيم !
هر كجا هستيم يادت مي كنيم
هر چه موسي از خدا مي خواست داد
بعد ايزد از گذشته كرد ياد
از همان دوران پر جوروستم
از همان روزي كه مادر بود و غم
وحي نازل شد ز سوي كردگار
كودك و صندوقچه را بر ماسپار
گرچه دشمن بود آنجا بي شمار
حافظ صندوقچه شد پروردگار
چون گرفتند آن امانت را به دست
مهر موسي توي دل ها نقش بست
باز ايزد نعمتي ديگر رساند
طفل را بردامن مادر رساند
ادامه دارد

 



هديه ي پدر

جلال فيروزي
و يگانه خداي را نام بريم
شروين عزيز! سلام
از من خواسته بودي تا خاطراتي را از كودكي ام برايت بازگو كنم. چندباري كه تلويحاً از كنار آن گذشتم اصرار تو شدت گرفت. حجاب من در اين قضيه از آن جهت بود كه ذكر اين خاطرات، مرور دوران كودكي است. دوراني كه در كنار خانواده روزگار مي گذراندم و ملال خاطري براي فصل غربتم. فصلي كه براي تحصيل رهسپار غربت شدم. بلكه هنگام بازگشت، آموخته هايم توفيق خدمتم باشد.
اينجا در غربت، من ماندم و خاطراتم و گاه قلمي كه براي خانواده روي كاغذ مي كشم.
شروين عزيز! آنچه قصد بازگو كردنش دارم، يادي است از دوران نوجواني و تابستانش.
خاطره اي كه تلخ و شيرينش را با هم در كنج دل دارم.
آن روز بعد از صرف صبحانه، به اتفاق پدر به مدرسه رفتيم تا نتيجه آخر سال را بگيريم. مثل هميشه عالي ترين نمرات را كسب كرده بودم و پدر بابت اين موضوع بسيار خرسند بود. من هم از خنده هاي پدر احساس رضايت داشتم. بعد از گرفتن نتيجه با پدر روانه حجره اش در بازار شديم. در بين راه به انتخاب پدر فكر مي كردم. او دستان بخشنده اي داشت و اين بخشندگي دست را در رابطه با همه حفظ كرده بود. يقين داشتم كه بر طبق عادت چند كتاب هديه ام مي كند. اما اين را هم مي دانستم كه به چند كتاب اكتفا نمي كند. همين شد كه شروع به حدس و گمان كردم و هرچه در ذهن داشتم روي دايره مي ريختم.
در انزواي ذهنم اين تخيلات را مي پروراندم كه با توقف پدر، من هم ايستادم.
دست فروشي در كنار خيابان بساط كرده بود و آخرين وسايلش را از درون كيسه بزرگي بيرون مي آورد و روي پارچه پهن شده اش مي گذاشت. پدرم به نظاره يك جورچين نشسته بود. من هم كه محو زيبايي آن شده بودم گمان كردم يك تابلو يا يك نقاشي است. تصوير زيبايي روي آن قلم خورده بود. تصويري از دو قوي سپيد كه در سرخ غروب و در درياچه اي آرام و زيبا دلبري مي كردند و آخرين پرتوهاي خورشيد از بين سر آنها كه شكلي به مثال قلب را به وجود آورده بود، مي گذشت و سبزه زار و درختاني كه در كنار درياچه نشسته و در اين بزم شريك بودند. در سمت راست و بالاي آن هم چيزي به زبان چين نوشته شده بود.
وقتي پدرم آن را برداشت تا در آن دقيق شود، من هم آن را از نظر گذراندم. قطعه هاي چوبي اي كه هركدام در قواره يك حبه قند بودند و رنگها به زيبايي رويشان نشسته بودند.
دست فروش جورچين را از پدر گرفت و در حالي كه كف دستش را روي آن گذاشته بود، آن را خم كرد و چند تكان آرام به آن داد. چند تكه چوب روي زمين افتاد. به دست هر كداممان يكي از آنها را داد سپس خودش چند قطعه اي كه روي زمين افتاده بود را در جاي خودشان گذاشت. تصوير تصحيح شده بود و فقط دو خانه ازآن كم بود. آن را بالا آورد و از ما خواست تا قطعه ها را در جاي خودشان بگذاريم. ما هم به اتفاق اين كار را كرديم و تصوير به كمال رسيد. بگذريم شروين عزيز، قصد درد آوردن سرت را ندارم. اما در مورد آن جورچين همين قدر برايت بگويم كه يك سر تابستان را به آن گره زده بودم. و آن چنان با اشتياق آن را درهم مي ريختم و مي ساختم كه بعد مدتي همتايي در تصحيح آن نداشتم. چه در مقابل هم بازي هايي كه ميهمانمان مي شدند و چه در مقابل پدر كه گاهي به قول خودش خاطرات پيري را رقم مي زد. تابستان مي گذشت و من گرم كتابها و بازي هاي كودكانه ام بودم.
آن شب- به روال تابستان- بساط شام را روي تخت حياط پهن كرده و منتظر پدر براي صرف شام بوديم. پدر آمد و مشغول شديم. بعد شام پدر و مادرم با خواهر دم بختم صحبت مي كردند. آخر تا چندي ديگر بايد به خانه بخت مي رفت. حرف هايشان از هر دري سخن بود. من كتاب به دست به تخت تكيه داده بودم و از خواندن داستان و بوي ريحان هاي باغچه لذت مي بردم. گوشم اشغال آنها نبود اما گاهي چند دانگ حواسم به آنها مي رفت. ملتفت برخي از حرف هايشان نمي شدم. شايد به اين خاطر بود كه هنوز صابون زندگي به تنم نخورده بود.
مادر وخواهرم مشغول جمع كردن بساط شام شدند. بعد آنكه جمع كردنشان تمام شد، پدر خطابم كرد. كمي هم با من گرم گرفت. بعد خواست تا خلاصه چند داستان اخير كه خوانده ام را برايش بازگو كنم. اين خلقش فخر من بود و باعث مي شد فكر كنم برترين پدر دنيا را دارم.
نطقم كه تمام شد دست در جيب كتش كرد و ساعتي را بيرون آورد و همراه لبخند هميشگي اش هديه ام كرد؛ ساعتي صفحه سفيد با بند مشكي براق. آن زمان رسم نبود كه هم دوره هايم از ساعت مچي استفاده كنند. پا به سن گذاشته ها هم بيشتر با ساعت هاي جيبي دم گرفته بودند. اما خوشحال بودم كه جثه ام تخفيفي براي اين عرف شكني بود.
راستش هديه پدرم آنقدر برايم گرامي بود كه دوست داشتم هميشه در دستم باشد. اما ازجهتي اين زيبايي ترغيبم مي كرد تا از آن به عنوان يك يادگار به نيكي حفاظت كنم و همين باعث مي شد كه از آن فقط در مراسم خاص استفاده كنم. فكر مي كنم قصد پدرم هم جشن ازدواج خواهرم بود تا به قول خودش يك جنتلمن كوچك باشم.
¤ ¤ ¤
در چند محله بالاتر دو
هم مدرسه اي داشتم كه گاهي هم با آنها روزگار مي گذراندم. از نظر سن يكي شان موافق من بود و ديگري سر و گردني بزرگتر. اگر سقف خانه شان را نمي ديدي آسمان خانه هردوشان آبي بود اما فرق آنها، آسمان و ريسمان بود. آريا كه ثروت پدرش ضرب المثل شده بود و عماد كه پدرش خدمتكار آن خانه بود. آشنايي مان هم برمي گشت به مسابقات شطرنجي كه در مدرسه طرح شده بود. اما آنچه كه اشتراكمان بود هوش و استعدادي بود كه ما را پشت نيمكت هاي يك مدرسه مي نشاند. بعد آشنايي مان در آن مسابقات، اغلب زنگ هاي تفريح را با هم شطرنج بازي مي كرديم. مي دانستيم كه وقتمان محدود است. از همين باب بين خودمان شرط كرده بوديم هركس امتياز بيشتري از حريفش بگيرد، پيروز است.
هر از چند گاهي به خانه شان مي رفتم و با آنها مشغول مي شدم. آريا توپ فوتبالي داشت كه به گمانم هديه يكي از سفرهاي پدرش بود. همين بود كه گاهي در كنار تفريح اصلي مان، دستي هم به توپ مي برديم. حتي كتابخانه كوچكي هم براي خودش دست و پا كرده بود و همين فال نيكي برايم بود تا با كتاب هاي جديد آشنا شوم.
¤ ¤ ¤
آن روز حسابي سر و رويم را شانه زده بودم. بنا به دعوت قبلي و بعد از كسب اذن از پدر، قصد خانه آريا كردم. در راه چندباري در ساعتم دقيق شدم. گاه از اينكه دير نشود و گاه اينكه ميزان است يا نه و گاه اينكه هنوز به دست دارمش يا نه. چيزي نگذشت كه به آنجا رسيدم. دور هم جمع شديم و شروع به صحبت كرديم. آريا لحظه اي تركمان كرد و با ظرف ميوه اي برگشت تا پذيرايي اي داشته باشد. ميوه هايي كه شكم همه موافق آنها نبود. به گمانم مي خواست از جلويمان درآيد اما توفيقي به حال من نداشت. عادت داشتم شكمم را فقير نگه دارم. بعد آن مشغول شطرنج شديم. به عادت معمول، زمان را حكم كرده بوديم تا ملالي نباشد. هركه در ربع ساعت امتياز بيشتري مي گرفت، او پيروز بود و مي بايست ميزبان نفر ثالث شود. مشغوليت مان گذري بر زمان زد و رنجش خاطري بر ذهن و روانمان شد. همين شد كه به اتفاق قصد فوتبال كرديم.
كمي به گرگ و ميش مانده بود كه از فرط خستگي از پا درآمديم. عماد خداحافظي كرد و به اتاقشان كه در گوشه اي از حياط بود، رفت. من هم به كنار شير آب رفتم تا غباري از تن بگيرم. در همان حال آريا جلو آمد و گفت كه پدر و مادرش به سفر رفته اند و از من خواست تا بيشتر با او باشم. كمي آسمان و ريسمان كردم و نهايتاً بدون وعده راه خانه را پيش گرفتم. بعد شام بود كه متوجه غيبت ساعت شدم. هرچه اين در و آن در كردم هيچ دري باز نشد.
به خاطر داشتم كه ساعت، چشم عماد را گرفت و آن را از من خواست تا نظري به آن بيندازد. اما در يادم بود كه آن را پس گرفتم. مي دانستم كه اگر خيالم كج دستي عماد باشد، وهم محض است. از پدري كه به قول آريا تافته جدابافته بود و مردم به سرش قسم مي خوردند، چنان پسري بعيد بود. آزموده هايي كه آزمودنشان خطا بود.
غيبت آن ساعت- ساعتي كه خودم را درباره اش مسئول كرده بودم- كامم را همچو قهوه تلخ كرده بود. از اينكه قضيه را به پدرم بگويم باكي نداشتم. كانون اين هم و غم، خودم بودم. اينكه امانت دار خودم نبودم. اينكه اگر در دايره نظم مي ماندم چنين مشكلي گريبانگيرم نمي شد.
راستش كم كم داشتم اسپند روي آتش مي شدم. آرام و قرارم از اين رفته بود كه هوش و حواس داشتم اما از پس يك ساعت برنيامده بودم. مدام خودم را خطاب مي كردم كه اگر فردا نوكر دولت شدم، هنگام بازخواست چه در آستين دارم. اينكه اگر اختيار يك ساعت در كفم نباشد، توان سازش با چه دارم.
بگذريم شروين عزيز! نمي خواهم از تلخي بگويم كه كامت تلخ شود. حتي حالا كه آن لحظات را از ياد مي گذرانم، پيشاني ام درگير ابروهايم شده و انگشتان دستم كنار هم گره مي شوند. حس غريبي بود. حسي كه مي خواهي نباشد اما به جانت مي افتد.
بعد از چند صباح دوباره قصد خانه آريا را كردم بلكه نشاني بگيرم. اما چه سود كه هنگام رفتن سنگين تر از هنگام بازگشت بودم، چرا كه در يگانه قصدم نه دوستانم مي گنجيد و نه عذري ديگر. مش رحيم و عماد هم به ولايتشان رفته بودند تا آب و هوايي عوض كنند. هنگام بازگشت سفارش احوالي هم به آريا كردم بلكه فرجي شود.
¤ ¤ ¤
طلوع ها و غروب ها را مي ديدم اما ساعتم را نه. هر چه بيشتر ذهنم را كنكاش مي كردم، كمتر به نتيجه مي رسيدم. آن روز بر طبق عادت، زود به خوابم رضايت دادم. به نانوايي رفتم تا روز را با صبحانه اي در كنار خانواده شروع كنم. نانوايي در چند كوچه بالاتر بود و از روي تك بودنش، هميشه شلوغ بود. صبر كردم تا اختيار با من شود. مهلت رسيد و دانگم را گرفتم.
همان كه مي خواستم برگردم دستي به شانه ام خورد. مش رحيم بود. چاق سلامتي اي كرد و گفت كه ساعتم را كنار سنگهاي باغچه پيدا كرده. اول فكر كرده بود كه براي آرياست اما عماد گفته بود كه براي من است. مي خواست كه ساعت را به عماد بسپارد كه به من برساند اما فردا صبح بايد شال و كلاه مي كردند و به ديارشان مي رفتند. به فالش هم نشده بود كه آن را بر دوش آريا بگذارد. خجل شده بود.
حرفش كه تمام شد انگار دنيا روي سرم آوار شد. حتي نمي دانم چطور از نانوايي خارج شدم. از اين مي سوختم كه به يكجا فكر نكردم و پاسخ همانجا بود. اينكه بر قضيه محيط نشدم. اينكه... نمي دانم؛ شايد هيچ. هيچ از آن جهت كه در دايره عقل و منطق ماندم و دوستانم را با افترا از دست ندادم. و درس ارزشمندي كه در سني كم از روزگار گرفتم.
شروين عزيز! با چشماني باراني از تو خداحافظي مي كنم. خداحافظي مي كنم كه سطرهايم بيش از اين در پي اشكهايم محو نشوند. دوست ندارم نامه اي خيس را مهر كنم. خاطره اي كه طعمي تلخ و شيرين را برايم تداعي و صورتم را اين چنين خيس كرد. اما شروين عزيز سؤالي دارم؛ آيا باز هم مي خواهي خاطراتي از كودكي ام برايت بازگو كنم؟
دوست دار هميشگي تو:عارف

 



دستور العمل خانه تكاني دل

خانم دختر ها و آقا پسرهاي دل دار از اين كه دستور العمل مرا مي خوانيد متشكرم.شما مي توانيد با اجراي اين دستور العمل ان شاءالله دلي پاك و زيبا داشته باشيد كه مايه ي آرامش شما باشد نه آشفتگي تان.
1. دل خود را رو به كعبه ي دل ها برگردانيد و بگوييد: خدايا ! به حق حسين (عليه السلام) مرا در پاك كردن دلم موفق گردان.
2. خدايا ! من به خاطر دوستي تو همه ي كساني را كه خواسته يا ناخواسته ظلمي در حقم كرده بودند بخشيدم.پس تو هم مرا به خاطر گناهانم ببخش و لكه ي سياه آن ها را از دلم پاك گردان.
3. اي خداي بخشنده ! تمام حسادت ها را با ريشه شان از دلم بركن كه تو قادر و تواناي به همه كاري.
4. خداي من ! كاري كن در معرض گناه بزرگ دروغ قرار نگيرم و به من قدرتي ده كه اگر در معرض دروغ بودم باز جز راست نگويم.
5. اي خداي مهربان ! به من توانايي قضاي آنچه بر گردنم است بده و كاري نكن كه به خاطر فراموشي حقي بر گردنم بماند .
حالا گوشه و كنار دلتان را خوب بگرديد.خدايي اش تمام كينه ها و ناراحتي هايي كه از همه داريد پاك كنيد.بي خيال. دنيا دو روزه.بيا اين دو روز را بي كينه بگذرانيم.(البته هيچ كس فراموش نكند كه نبايد بي كينه بودن را با بي بخار بودن نسبت به مسائل اطراف اشتباه گرفت.مثلا نبايد به بهانه ي بي كينه بودن هيچ كمكي به مظلوم براي گرفتن حقش از ظالم نكنيم.)گناهان كوچك و بزرگتان را به ياد بياوريد.قول هايي كه وفا نكرده ايد.نذرهايي كه ادا نكرده ايد.احيانا نماز قضايي كه نخوانده ايد.بيا با خودمان صادق باشيم.اقلا به خودمان دروغ نگوييم.به قول معروف پشت گوش نيندازيم قضاي تكاليف و عبادت هاي الهي مان را.
درون دفتري گناهانمان را بنويسيم.عبادت هاي انجام نداده را قضا كنيم.از كساني كه اجحافي در حقشان كرده ايم حلاليت بطلبيم.نذرهامان را ادا كنيم.كينه ها و ناراحتي ها و حسادت ها را دور بريزيم.خدا وكيلي بيا اگر دروغ هم گفتي درون آن دفتر بنويس تا بفهمي فرشتگان از نوشتن گناه چقدر ناراحت مي شوند.آنان
نمي فهمند با اين همه نعمت كه خدا به ما داده چرا گناه
مي كنيم.بيا تا اهل حاسبوا قبل ان تحاسبوا شويم.آن وقت است كه مي توانيم صادقانه و با اخلاص خدا را دوست داشته باشيم.دوستي كه همراه با عمل است .
پس از اجراي اين مراحل دست خود را به سوي آسمان بلند كنيد و بگوييد : خداي من ! با تمام وجودم تو را براي ياري ات در پاك كردن دلم شكر مي كنم و با عشق سر به سجده ي شكر مي سايم.
نجمه پرنيان / كلاس 3/1 مدرسه فرزانگان / جهرم

 



دنيا چه زيباست!

چه چه بلبل
شكوفه ي گل
عطرگل ياس
سوسن و سنبل
¤
يك قاب زيبا
از زندگي هاست
با مهرباني
دنيا چه زيباست!
¤
سرود چشمه
زمزمه ي جو
درياي آبي
با دسته اي قو
¤
يك قاب زيبا
از زندگي هاست
با مهرباني
دنيا چه زيباست!
¤
نسيم صبح دم
رهايي از غم
نداي قرآن
زلال زمزم
¤
يك قاب زيبا
از زندگي هاست
با مهرباني
دنيا چه زيباست!
سيدرضا تولايي / تهران

 



با دوستان مدرسه در خانه ي جلال

اشاره :
چندي پيش دوست خوبمان وحيد بلندي روشن براي يكي از كارهاي تحصيلي اش به تهران آمد . تهران آمدن آقا وحيد مصادف شد با دو ديدار؛ اولي با مسئول صفحه ي مدرسه و دومي با دوست نويسنده مان جلال فيروزي.
آنچه مي خوانيد گوشه اي از سفر ايشان است.
در ترمينال جنوب، اتوبوس تهران به ساوه را سوار شدم و بعد از حدود دو ساعت به ساوه رسيدم. در ميدان آزادي نشستم و به جلال زنگ زدم و گفتم كجا هستم. جلال بعد از يك ربع از محل كارش آمد. راستش تصوير جلال را در ذهنم به صورت جواني كه عينك مي زند، قد بلند و لاغر، با ريش و سبيل
مي ديدم، اما وقتي از دور مرا ديد و گفت : آقا شما داستان
نمي خريد؟ و وقتي صدايش را شناختم، از اينكه دوستم را مي ديدم خوشحال شدم.، اما اين خوشحالي را پنهان نگه داشتم.
از ميدان آزادي كه فكر كنم مركز شهر مي شود تا خانه ي جلال حدود 10 دقيقه راه است.
ساعت يازده و سي دقيقه به خانه ي جلال رسيدم. خانواده جلال در خانه اي زندگي مي كند كه 5 تا همسايه ديگر هم دارد. از راهرويي عبور كرديم كه گوشه ي سمت راست آن منزل او بود.« يا الله» گويان وارد خانه شدم. با سلام و احوال پرسي روي زمين نشستم اما مادر جلال فرمودند بايد روي مبل بنشيني! و من هم دستور ميزبان را گوش دادم. برايم شيريني ساوه اي و ميوه گذاشتند. مادر جلال با شوق و ذوق از من پذيرايي مي كرد. ناگهان از پشت يخچال دو تا دختر شبيه هم بيرون آمدند. يكي در آشپزخانه ماند و ديگري هم به اتاق پشت سري كه بعداً فهميدم اتاق جلال است رفت.
از جلال پرسيدم آيا خواهرت هستند؟ و جلال لبخندي زد و گفت: بله خدا دو تا خواهر دو قلو به ما داده .
چند دقيقه اي گذشت، آهسته در گوش جلال گفتم : تا ساعت دو مي توانم در ساوه بمانم بايد سريع برگردم تهران و از او شرمنده ام.
ساعت دوازده بود كه ناهار را در سر سفره آوردند. ناهار را مفصل درست كرده بودند. قورمه سبزي و مرغ، كه به قول جلال فست فود، زيرا مادرش مرغ را در دو ساعت مي پزد. و مخلفات ديگر(سالاد و ماست ...) شرمنده شده بودم. به جلال راستش را گفتم كه خجالت مي كشم، جلال هم گفت : چه خجالتي؟ من و تو سر سفره هستيم و مادرم و خواهريم كه نيستند!
البته منظور من از خجالت اين بود كه شايد نتوانم غذا را به صورت كساني كه بالا شهري و پولدار هستند مي خورند نوش جان كنم. مثلاً ما پايين شهري ها معده مان عادت دارد كه غذا را كمي بجود و بعد بفرستد پايين!
در اواسط ناهار خوردنمان بود كه خواهران جلال به مدرسه مي رفتند. جلال مي گفت كه در اينجا ما تعارف نداريم، و مادرشان هم تاييد مي كردند. اما من هميشه ناهارم را كم
مي خورم. و مي گفت: مرغ را براي تو درست كرده ايم، بخور ديگر، يا قورمه سبزي بريز روي برنجت!
بعد از ناهار خوردن، كمي استراحت و صحبت كرديم و بعد رفتيم در مسجد نماز جماعت خوانديم. هنگام رفتن مادر جلال هديه اي ارزشمند به بنده داد و خود جلال هم از ميان كلام الله مجيد پنج هزاري نويي را به عنوان تبرك داد. البته قيمت و ارزش هديه و پول هر چقدر هم باشد مهم نيست، مهم عشق و ايثار و محبت است كه ماندني است .
با جلال دست دادم. و از او به خاطر اين مهمان پذيري ممنون شدم. در ضمن پدر جلال مدتي است كه به سفر رفته است. جلال مرا به ترمينال ساوه رساند و تا آخرين لحظه ي حركت ماشين طاقت رفتن را نداشت و با محبت بدرقه ام كرد.
وقتي به تهران رسيدم براي تبريز ماشين گرفتم و من ماندم و خاطرات اين سفر و....
وحيد بلندي روشن / تبريز

 



كلاس پرورشي (3)

كتاب كبريتي
محمد عزيزي (نسيم)
خلاصه :
در حال حاضر استقبال از كتاب هاي كوچك بيشتر شده است. كم شدن وقت ها و انفجار اطلاعات مي طلبد كه براي زندگي در اين زمان به ويژگي هاي آن دقت كنيم. براي تشويق دانش آموزان به مطالعه و ورود به دنياي كتاب ، اين كتاب كوچك ( كتاب كبريتي ) را تقديم شما مي كنيم تا به دانش آموزانتان آموزش دهيد .
مراحل كار :
1 - يك قوطي كبريت خالي و سالم تهيه كنيد .
2 - دو قسمت جلد ( روكش ) و داخل ( كشوي ) و قوطي كبريت را با كاغذي نازك و رنگي جلد كنيد .
3 - قرار است يك جلد كتاب كوچك براي اين قوطي كبريت بنويسيد و داخل آن بگذاريد .
الف - موضوع كتابتان را انتخاب كنيد .
مثل : شعر ، داستان ، ورزشي ، لطيفه ، سرود و...
ب - مطلبتان را در دفتر بنويسيد.
ج - برگه ي سفيدي را برداريد و با چند بار تا كردن به اندازه اي در آوريد كه در قوطي كبريت جا بگيرد .
د - براي بعضي از صفحات كتابتان نقاشي بكشيد يا از تصوير استفاده كنيد .
5 - براي كتابتان نام جالبي انتخاب كنيد و نام خودتان را به عنوان نويسنده يا گرد آوري كننده بر روي جلد بنويسيد.
6 - بهتر است طرح جلد قوطي كبريت يا طرح جلد كتاب و محتوايش تناسب داشته باشد .
7 - برگه هاي كتاب را با منگنه يا نخ و سوزن به هم وصل كنيد .
8 - روي قوطي ( در كناره ها ) نامتان را بنويسيد .
نحوه ي نمايش دادن آثار دانش آموزان بر روي تخته:
كشوي كتاب را باز كرده و با سوزن ته گرد آن رار وي تابلو نصب مي كنيم.

 



بابا

پوشيده بابا
كلاه و پوتين
از رفتن او
هستم چه غمگين
¤
رد مي شود باز
از زير قرآن
يك كاسه ي آب
در دست مامان
¤
مي ره به جبهه
او، اولين بار
باباي خوبم!
خدا نگهدار
فريده پور دليل 11 ساله
از شيراز

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14