(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 4 ارديبهشت 1389- شماره 19627
 

گمشده بيش از اين تأخير سزاوار نيست
ماهيت نو معنويت گرايي و عرفان هاي نوظهور



گمشده بيش از اين تأخير سزاوار نيست

نقي يعقوبي
اين كه انسان بعد از گذشت چند دهه از زندگي اش هنوز نمي داند هدفش چيست؟ و براي چه زندگي مي كند و يا اين كه به دنبال كدام آرمان مهم است كه اين چنين با مشكلات دست و پنجه نرم مي كند. از سؤالاتي كه بشر در گذر از عصر سنت گرايي به مدرنيته با تكيه بر تغافل يا غفلت هاي ذاتي از پاسخ به آن ها سرباز زده است.
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم
بي پاسخ ماندن اين سؤال ها مخصوصاً براي قشر جوان و عدم درك صحيح از دين و زندگي و تبيين نشدن رابطه اين دو و در مراحل بعدي دوري از حقيقت دين و برداشت هاي نابه جا باعث شده است كه مباني هدف گذاري در زندگي فردي و اجتماعي جوان ها به سمت الگوهاي غربي و نمادهاي آن ها سوق داده شود.
واقعيت اين است كه دين ما با تمام جامعيتش غريب مانده است همانطوري كه خود انسان هم به دور از فطرتش در غربت به سر مي برد.
درك اين واقعيت است كه فيلسوف بزرگ علامه محمدتقي جعفري «ره» را بر آن مي دارد كه در مقدمه كتاب ارزشمند «امام حسين عليه السلام شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت» اين چنين بنويسد:
«اي فلاسفه، اي حقوق دانان، اي سياستمداران، اي ادبا، اي هنرمندان، اي صاحب نظران علوم رواني، اي تحليل گران تاريخ انساني و اي پيشتازان فرهنگ پيشرو! در پيچ و خم بيراهه هاي دو قرن اخير كه به نام شاهراه هاي «علم» و «آزادي» معروف شده موجودي به نام انسان گم شده است!
بيش از اين تأخير سزاوار نيست. برخيزيد راه بيفتيم تا او را پيدا كنيم...»
انسان گم شده است و جاي تأسف است كه بسياري از انسان ها در جهل مركب خودشان مانده اند و به آن پي نمي برند. به نظر مي رسد علت بسياري از مشكلات جوانان كه دانسته يا نادانسته برچسب ناچسب «دين گريزي» را بر آن ها زده ايم اين است كه به نحو شايسته و آنچنان كه هست دين را برايشان عرضه نكرده ايم و بدون ايدئولوژي و جهان بيني صحيح و هدف گذاري علمي از ناحيه دين رها شده اند.
در چنين موقعيتي است كه جوان وارد فضاهاي دانشگاهي مي شود و چون تا به حال در قبال سؤال هايش جواب اقناعي دريافت نكرده و هدفش معين نيست با مكاتب مادي غرب كه با كلمات زيبا آرايش شده اند روبرو مي گردد. آن جاست كه اين مفاهيم برايش جديد و زيبا جلوه خواهد نمود تا اعتقادات اصيل خود را تحت تأثير قرار دهد.
عرفان هاي نوظهور غربي و شرقي، هفتاد نوع شيطان پرستي، جاهليت ها و بت پرستي هاي مدرن و بسياري از اين فرقه ها و مكاتب همه به دنبال اين هستند كه با هر شگردي جوانان را جذب خود نمايند.
شهيد مطهري «ره» مي فهميد كه درد دين چيست و بايد «جهان بيني توحيدي» بنويسد ولي جوان امروز، به هر دليلي- نمي داند كه بايد جهان بيني توحيدي داشته باشد و بينش خود را با اسلام تطبيق دهد.
وظيفه مسئولان، حوزه، دانشگاه، آموزش و پرورش، اقشار تحصيل كرده و دلسوزان اسلام در اين برهه از تاريخ بيش از پيش خطير مي نمايد تا در سطوح خرد و كلان براي تغيير اين روند و تقويت مباني اعتقادي نسل حاضر و آينده به پا خيزند.

 



ماهيت نو معنويت گرايي و عرفان هاي نوظهور

عليرضا مزروعي
به تناسب توجه دنياي غرب به ماديگرايي و دوري از دين و معنويت گرايي، روح تشنه انسان غربي جوياي زلال معنويتي حقيقي شد.
اما، متاسفانه به دليل عدم رويكرد بزرگان و انديشمندان غربي به «دين واقعي» جريانهاي «معنويت گرايي» و «عرفانهاي نوظهور» پراكنده و مصنوعي پديد آمد. به گونه اي كه اكنون در جهان، بيش از چهار هزار نوع از اين نوع عرفانهاي ساختگي وجود دارد كه هر يك به نوعي سراب گونه درصدد رفع تشنگي روح معنويت گرايي انسان هاي غربي و شرقي برآمده اند اما با كمال تاسف آنان همچنان در جستجوي گمشده حقيقي خود بوده و در تحير به سر مي برند.
در مقاله حاضر، نويسنده كوشيده است نگاهي به خاستگاه و عملكرد اين عرفانها و معنويت گرايي هاي انحرافي داشته باشد. اينك مطلب را با هم از نظر مي گذرانيم:
مهمترين چالش عرفان پژوهان
امروزه، نو معنويت گرايي و عرفان هاي نوظهور از طريق ترجمه هايي چون مجموعه كتاب هاي مراقبه اشو، مراقبه
تعالي بخش معروف به تي ام (TM) مهاراشي ماهش يوگي، عرفان سرخپوستي واكنكار پل تويچل، عرفان يوگا، فالون دافاي لي هنگجي، موسيقي ديوان وار بلك متال «مرلين منسون» عرفان دارويي، استعمال قرص هاي روان گردان و توهم زا مثل پيوت و مسكالين و اسيد ليزرژيك و در قالب رمان هاي نويسندگاني چون پائولو كوئيلو و داستان ها و خاطره ها در حال وارد شدن به جامعه ماست.
تتبع و تجزيه و تحليل ماهيت، ويژگي ها و تفاوت هاي نو معنويت گرايي و عرفان هاي نوظهور با معنويت و عرفان ديني را مي توان از مهم ترين چالش ها و موضوعاتي دانست كه پيش روي معنويت و عرفان پژوهان قرار گرفته است.
وجوه و ابعاد اين تمايزات و تضادها را مي توان در حوزه هاي معرفت شناسي، هستي شناسي و انسان شناسي، مباني فكري و آيين رفتار و سلوك عرفاني مورد توجه قرار داد.
فرقه هاي نو معنويت گرا را در اصطلاح جامعه شناسان غربي، جنبش هاي نو پديد ديني مي نامند. و از اين منظر جريان هاي معنويت گراي نوظهور به نام اديان عصر جديد شناخته مي شوند.
«خانم جامعه شناسي به نام آيلين باركر درباره اين فرقه ها، تحقيق كرده كه از دهه 90 يعني سال 1990، تعداد اين فرقه ها از 300 فرقه در آمريكا الان به دو هزار فرقه رسيده است. اين ها را «Cultس مي گويند، يعني فرقه هاي عرفاني يا «نهضت هاي ديني جديد» New Religious Movements كه مخفف آن NRM است»1.
خاستگاه اوليه عرفان هاي نوظهور
پرسش اول اين است كه چرا در جهان معاصر عرفان و معنويت گرايي جديد اهميت پيدا كرده است و سؤال ديگر اين است كه فرقه هاي نو معنويت گرا از چه منظر و رويكردي درصدد بازآوري و ساخت دادن انديشه نو معنويت گرايي و عرفان هاي نوظهور براي انسان معاصر برآمده اند.
ويل دورانت در كتاب لذات فلسفه مي نويسد: «من هرگز فراموش نمي كنم كه كليساي شما وقتي از تفتيش عقايد حمايت كرد و «كوپرنيك» را تبعيد نمود و «گاليله» را خاموش كرد و «برونو» را زنده به تير بسته سوزانيد، بارها مانع پيشرفت و آزادي فكر انسان گشت.»2
دستگاه جز م انديش و دنياطلب كليساي كاتوليك با تكيه برگزاره هاي تحريف شده كتاب مقدس، و به ستوه آمده از فقر كلامي و ضعف فلسفي، به اصول اديان توحيدي پشت پا زده و از دين دكاني براي خريد بهشت ساخته بود؛ چه آنكه ناچار بود هزينه ساخت قصرهايي به نام كليسا و تجملات دستگاه عظيم خود را از مردم تامين كند. «انگيزاسيون» و برپايي دادگاه هاي تفتيش عقايد و خشونت ورزي با كم ترين انتقاد و ترويج فرهنگ تكفير در روزگاري چهره دين را نفرت انگيز به نمايش گذارده بود كه تاريخ چهره حقيقي دين را در اوج درخشش علمي و فرهنگي جهان اسلام در قرن هاي چهارم و پنجم روايت كرده است. تحقير كرامت و شرافت انساني از سوي ارباب كليساي كاتوليك آن چنان مشروعيت يافته بود كه احياي انسانيت انسان محتاج به نهضتي همه جانبه مي نمود، اين نهضت كه بعدها «اومانيزم» (انسان گرايي) نام گرفت، با پشت كردن به دين رسمي مغرب زمين، نه تنها گوهر وجود آدمي را به او باز نگردانيد كه او را راهي مقصدي كرد كه از مقصود دورتر و دورتر شد3.
جهان غرب از «رنسانس» به اين سو، در جهت غيرديني كردن نگاه و نگرش مردم و سست كردن علايق ديني در زندگي روزمره آنان تلاش كرده است.
دنياي غرب در اين دوران توسط افرادي چون فرانسيس بيكن، كه از بنيان گذاران «فلسفه علم جديد» محسوب مي شود، انسان پس از رنسانس را چنين معرفي مي نمايد:
بشر پس از رنسانس بشري است كه ملكوت آن زمين و ابزار رسيدن به اين ملكوت، علم جديد است.
گرايش وي به تبيين جهان طبق اصول فلسفه مادي باعث شد تا «توماس هابز» فلسفه اش را با انديشه اي كاملا مادي آغاز كند. بيكن از طريق «جان لاك»، «جان استوارت ميل» و ديگر فيلسوفان تجربي مذهب، در فلسفه تجربي به قدري نفوذ داشته است كه اگر او را پدر فلسفه تجربي بدانيم، به بيراهه نرفته ايم.
بعدها نظريه «فرويد» از ديدگاه روان شناختي كه منشأ دين را ناخودآگاه معرفي مي كند و از ديدگاه جامعه شناختي «اگوست كنت» دين را اساساً مربوط به دوران كودكي و پيش از بلوغ انسان مي داند پيشنهاد مي كند كه براي گذر از آن دوران و راه يافتن به بلوغ فكري و عصر علم و صنعت، مردم و انديشه اومانيسم به جاي مذهب بنشيند و كاركردهاي انجام بخش را ارائه دهد.
«ماركس» دين و معنويت را ساخته و پرداخته طبقه سلطه گر بر طبقه زيردست مي داند كه بايد با انقلاب كارگري، ايدئولوژي كمونيسم جايگزين آن شود.
«ماكس وبر» نيز با طرح نظريه عقلانيت و افسون زدايي از جامعه مدرن به مسئله حذف دين از زندگي بشر توجه كرده است، اما جايگزيني براي آن پيشنهاد نمي كند زيرا كاركردهايي را در آن مي بيند كه پديده هاي ديگر توان توليد آن را ندارند.
«اميل دوركيم» جامعه شناس معروف غربي در مورد استقلال يافتن علوم، تعليم و تربيت، سياست، حقوق، نهادهاي اجتماعي و حتي شيوه هاي زندگي از دين، و روند عرفي شدن و سكولاريزاسيون، اتحاديه هاي صنفي و گروه هاي اجتماعي را جايگزين خوبي براي دين مي داند؛ زيرا از ديدگاه او آن ها مي توانند كاركردهاي دين را كه هويت بخش افراد است، به خوبي ارائه دهند.
او در كتاب «تقسيم كار اجتماعي» مي نويسد:
«دين پيش تر همه چيز جامعه را دربرمي گرفت. هر اجتماعي ديني بود و اين دو اصطلاح به صورت مترادف به كار برده مي شوند، اما كم كم مسائل سياسي، اقتصادي و علمي، قلمرو خود را از دين جدا كردند.
خدا قبلا در تمام روابط بشر حاضر بود، اما در طول زمان از آن باز پس مي كشد و به تدريج جهان را به انسان و درگيرهايش وامي گذارد. حتي اگر هم بخواهد مسلط باشد تسلطي از راه دور و از بالاست... وي به تدريج فضاي بيشتري را به عملكرد آزادانه اي بشر مي دهد.
اين روند در نقطه خاصي از تاريخ اتفاق نمي افتد بلكه مي توانيم از همان آغاز تحولات جوامع، شاهد آن باشيم. لذا اين امر به شرايط توسعه و رشد جوامع بستگي دارد.
اما روي هم رفته هر روز از تعداد آن دسته از باورها و احساسات گروهي، كه به آن اندازه متمركز و توانمند باشند كه بتوانند ويژگي هاي يك دين را پيدا كنند، كاسته مي شود. مي توان گفت ميانگين فشردگي وجدان عمومي به طور فزاينده اي كم مي شود. اين قلمروها كه از مذهب مستقل مي شوند به طور روزافزون ناسوتي (Pro fane) مي شوند4.
بنابراين پس از رنسانس و با فروپاشي بنيادهاي فلسفه مسيحي، چارچوب ذهني انسان غربي در هم ريخت.
جايگزيني عقلانيت ابزاري
او براي دستيابي به ساختارهاي جديد براي درك حقيقت به جاي دست يازيدن به مبناي زوال ناپذير حقايق غيبي و دريافت هاي قطعي از عوالم برتر بر عقلانيت مبتني بر اصالت لذت تكيه زد.
«نظريه پردازان عقلانيت در غرب چون «كنت»، «اسپنسر»، «ماركس»، «زيمل»، «پاره تو» و «وبر» همه بر جداانگاري ميان عقلانيت و مبدأ و معاد (سنت الهي) تأكيد كرده و بر گسست معرفتي افزوده اند. در عقل گرايي آن گونه افراط شد كه فيلسوفاني از غرب چون «هيوم» آن را در تضاد با دين يافتند.
غرب از ميان گونه هاي مختلف عقلانيت- يعني عقلانيت معرفتي (فلسفه، شناخت و...)، عقلانيت اخلاقي (ارزش ها)، عقلانيت ابزاري تنها عقلانيت ابزاري را به رسميت شناخت و خردمندي را به آن سطح تنزل داده است.
عقلانيت ابزاري داراي ويژگي هايي چون حساب گرانه بودن، پيش بيني كارآيي ابزار، كاهش تكنولوژي انساني و جايگزين شدن تكنولوژي غيرانساني (ماشين زدگي)، تلاش براي كنترل بر امور غيرحتمي، دارابودن يك دسته نتايج غيرعقلاني براي انسان هاي ايجادكننده اين نظام ها و تضاد با غايت گرايي از اين رو عقلانيت غربي تنها يك سطح از سطح اصلي عقلانيت را دربر مي گيرد و نظامي تك بعدي به شمار مي آيد كه به نحوي لجوجانه دو سطح ديگر عقلانيت را كنار گذاشته، آن ها را قابل شناخت و معرفت محسوب نمي كند.
عقل گرايي افراطي اما هيچ گاه توان فهم هر آنچه را به جز در محك تجربه آزموده مي شد، نيافت و بنابر نظر بنيان گذار فلسفه علم جديد پس از رنسانس «فرانسيس بيكن» تنها به آنچه به چشم مي آمد باور پيداكرد. علوم تجربي جايگزين علوم انتزاعي و ديني شد و تماميت علم در زاويه محدود عقل جزيي نگر محصور شد.
اين چنين شده است كه «عقلانيت ليبرال براي وحي» متافيزيك و اخلاق هيچ شأن معرفتي قائل نيست و فقط گاهي از منزلت عمل گرايانه و كاركردي آن ها سخني به ميان مي آورد. اين گونه است كه جوهره عقلانيت ليبرال را ماكياوليسم و يوتيلتياريسم (اصالت سود) تشكيل مي دهد. در جوامع غربي كه عقلانيت رسمي بر آن ها حكم فرماست هيچ نوع نگرش و رفتار اجتماعي نيست كه رنگ و بوي عقلانيت ابزاري به خود نگرفته باشد و مفاهيمي چون آزادي، حقوق بشر، نهادينه شدن دين، ضديت با سنت، دنياخواهي، تقدس زدايي و ارزش گريزي ابزاري مهم دربرپايي نظام عقلانيت رسمي (ابزاري) هستند.»5
انسان دنياي مدرن پسرفت را در پس رشد صنعتي و توليد تكنولوژي و مظاهر مادي آن پنهان ساخت و روابط عاطفي و روحي را در ميان چرخ دنده هاي ماشينيزم نابود نمود.
مسخ شدن انسان توسط ماشين
در عصر طلايي تكنولوژي هاي رنگارنگ، انسان مدرن خويشتن را خوشبخت ترين بشر ادوار تاريخ پنداشت. او ديگر چه مي خواست؟ چراكه همه مطالعات خويش را برآورده و در چنگ مي ديد. مستي عقل گرايي ابزاري روزي را به چشم او آورد كه روابط فرامادي و انساني در آن رنگ باخته بود و احساس كمبودي آزاردهنده، روح و جسم وي را مي آزرد.
مسخ شدن در زندگي ماشيني او را از پرداختن به حقيقت وجودش غافل ساخت.
در دوران مدرن، غربيان كوشيدند تا انديشه و تلاش خود را براي برآوردن آرزوها و ارضاي تمايلات طبيعي به كار گيرند و براي رسيدن به بهشت در زمين به راه افتادند: اما هرچه رفتند نرسيدند و در همين جا بود كه از خود پرسيدند: آيا درست مي انديشيديم؟ آيا راهي كه پيموديم درست بود؟ چرا با كنار گذاشتن دين و ماوراي طبيعت به آرامش و آزادي نرسيديم، بلكه پريشان و آشفته شديم؟ چرا با دانش و تكنولوژي به رفاه نرسيديم؟ بلكه در يك قفس آهنين اسير شديم؟ در خلال اين ترديدها حتي گروهي مدرنيته را كسوف عقل» خواندند. اين پرسش ها وضعيت پست مدرن را پديد آورد.
مدرنيته بر خود بنيادي خرد جزئي انسان استوار بود؛ خردي كه در پي كشف حقايق متعالي عالم نيست، بلكه در جست وجوي رسيدن به حداكثر كاميابي در دنيا است. بنابراين لذت گرايي، زرسالاري، نفي دين و شريعت، حس گرايي روش شناختي و تجربه گرايي معرفت شناختي و بسياري از مقولات ديگر را مي توان به عنوان مباني مدرنيته معرفي كرد.
اما از همه مهم تر، «سه اصل انسان گرايي»، «اومانيسم»، دنياگرايي «سكولاريسم» و عقل گرايي «راسيوناليسم» است. در اين ميان، همه مباني اصلي و غير آن، همچنان در وضعيت پست مدرن باقي است و فقط عقل گرايي، يعني عقل جزيي و مادي كه براي ارضاي تمايلات و برآوردن تمنيات دنيايي انسان به كار مي آيد، مورد ترديد قرار گرفته است.»6
خود بنيادي انسان به عنوان فاعل شناخت با عقل جزئي متزلزل شده اما هنوز اين بشر زمين خورده، خودبنيادي خويش را ترك نكرده است، بلكه راه هاي غيرعقلي را براي جبران كاستي هاي خرد مادي دربرآوردن اندوه هايش به كار آورد و مي آزمايد»6.
«عرفان مثبت مي گويد: اگر برفرض، بشر بتواند چنين وضعي را براي خود ايجاد نمايد و اگر سودپرستي و لذت گرايي و قدرت پرستي اجازه دهند! ولو ياتان انسان نما، ديگر انسان ها را نيز به رسميت بشناسند و همه انسان هاي روي زمين واقعاً بتوانند بدون تضادو تزاحم با همديگر زندگي كنند، تازه نوبت به سؤال اصلي خواهد رسيد كه آيا بشر با آن همه تكاپو و تحمل دردها و زحمت ها، فقط براي اين زندگي مي كند كه مقداري مواد پاكيزه طبيعت را بدون تزاحم و تضاد با بني نوع خود ببلعد و درصورت پيشرفت، روي كره خاكي دست يكديگر را گرفته و در ميان منظومه شمسي و ديگر كرات فضايي به جست وخيز بپردازد و با مقداري تخيلات تجريدي، خود را قانع كند كه آري، حيات همين است و بس، و آن گاه راهي زير خاك تيره شود!؟
بديهي است دعاوي پر زرق و برق مكتب انساني جديد (اومانيسم) با دو ضربه سختي كه ازطرف حاميان همين مكتب بر آن وارد مي شود، عدم كفايت و بطلان آن را اثبات مي كند:
1) تبديل آشيانه زيباي زمين به زرادخانه هاي اسلحه.
2) توليد مواد مخدر در بالاترين سطحي كه مي توان تصور نمود.
صدمه جبران ناپذيري كه انسان گرايي (اومانيسم) بر انسان ها وارد آورده، اين است كه اصطلاح مزبور، همه يا اغلب افكار پژوهشگران علوم انساني را به فهم و شناخت پديده ها يا فعاليت ها و روابطي محدود از هويت انسان ها مشغول ساخته و در نتيجه از پرداخت جدي متفكران به استعدادها مخصوصاً نهادهاي ارزشي انسان مانند كمال جويي، عشق سازنده، وجدان اخلاقي، فداكاري در راه فضيلت و افزايش هوشياري جلوگيري مي نمايد.»7
تئوري پردازان نومعنويت گرايي از منظر و افق ايدئولوژي اومانيزم و رويكردي انسان مدارانه درصدد بازآوري و ساخت دادن ماهيت انديشه نو معنويت گرايي عرفان هاي نوظهور براي انسان معاصر برآمدند.
از اين جهت به سمت سنت هاي كهن معنوي رفتند؛ از سنت هايي كه در بين قبايل سرخ پوستي آمريكا بود تا سنت هاي معنوي بوديسم و هندوئيسم در شرق دور. اين دين ها تا حدودي مي توانستند آسيب هايي كه ساكنان تمدن غرب را آزرده مي كرد و رنج مي داد و آن ها را با مشكلات و بحران هايي مواجه مي كرد ترميم كنند. غربي ها حتي سراغ اديان راستين هم آمده اند يعني اكنون در غرب عرفان هاي اسلامي به خصوص بعضي از گرايش هايش كه ما آن ها را به اسم صوفيان مي شناسيم، كمابيش طرفدار دارد.
بعضي از بزرگان فرقه هاي تصوف در دنياي اسلام در غرب خيلي طرفدار دارند و به آن ها خيلي بها داده مي شود. هرچند كه ما اين فرقه ها را خيلي داخل چارچوب و اسلام نمي بينيم.
اما به هر حال با تمام انحراف هايي كه دارند، تصوف اسلامي را نمايندگي مي كنند كه البته جاي تأسف دارد.
عرفان سرخ پوستي
شامانيسم (انديشه هاي كارلوس كاستاندا)
بلك متال (مرلين منسون)
عرفان نئوبوديسم و تائوئيسم
ماهاريش ماهش (TM)
فالون دافا
دالايي لاما: «كسي كه به ديگران ظلم مي كند، خودش بيش از همه ناراحت مي شود و نبايد كاري با او داشت.»
عرفان هندويي
تانترا
اوشو: «زندگي شادي است، خدا شادي است و هيچ چيز جز خدا وجود ندارد.»
عرفان يهودي و مسيحي
كابالا
پائولو كوئيلو
البته در اين جريان ها آموزه هاي ارزنده اي وجود دارد، زيرا به هر حال بر سر سفره اديان و پيامبران نشسته اند، اما تحريفاتي كه وارد سنت هاي معنوي اديان شده كاملاً در عرفان هاي دروغين ظهور و بروز يافته و يك عده اي را دارد دنبال خودشان مي كشانند اما زيانشان از سودشان بيشتر است. و برآيند نهايي آموزه هاي درست و نادرست اين جريان ها به نادرستي و كژي ميل مي كند8.
ماهيت و شاكله نو معنويت گرايي و عرفان هاي نوظهور بر پايه سه عنصر اساسي مترتب است كه عبارتند از:
1) عدم اعتقاد به خداوند يكتا
2) فاقد شريعت وحياني و آسماني
3) عدم اعتقاد به قيامت و جهان ديگر
بنابراين با حذف مباني تفكر وحياني و آسماني و تمركز و جهت گيري محض به عقل ابزاري در فرهنگ و تمدن غرب از رنسانس به اين سو سبب شد تا گوهره وجودي انسان غربي در خلأ ايمان و معنويت در بحران اخلاقي محبوس و محصور گردد.
تأثير تمدن و تكنولوژي مدرن بر تحولات و بهبود زندگي مادي بشر را هرگز نمي توان دور از نظر داشت يا انكار كرد اما اين واقعيت تلخ را نيز نمي توان كتمان كرد كه تمدن صنعتي و عقل ابزاري و زندگي مدرن يكي از علت هاي مبنايي غفلت انسان مدرن از گوهره وجودي خود يعني خويشتن خويش و روح ملكوتي و در نتيجه فروپاشي اخلاقي و معنوي در جهان غرب و معاصر شده است.
ناتواني تمدن مدرن در تأمين نيازهاي معنوي و ارزشي انسان معاصر و در نتيجه باعث بروز بحران هاي اخلاقي گشت. شكست عقل ابزاري در حوزه هاي مختلف و متنوع نيازهاي فطري انسان در عصر مدرن و بحران زده اخلاقي، رواني و اجتماعي برآمده از تمدن در جهان معاصر سبب شده تا تئوري پردازان اين مكتب در غرب به دنبال ترميم پايه هاي متزلزل تمدن و ايدئولوژي خود برآيند و چاره انديشي نمايند تا دل هاي مضطرب انسان دورمانده از اصل خويش را با تارهاي عنكبوتي نو معنويت گرايي پيوند بزنند.
غرب مهد عرفهاي نهاد دروغين
اغلب فرقه هاي معنويت گرايي ديني جديد در مهد تمدن غرب شكل گرفته و رشد و نما يافته اند، تمدني كه بر پايه فكري «اومانيزم» استوار شده و ماهيتي انساني محور دارد و هم از اين رو فرقه هاي معنويت گرايي پديد آمده در بستر اين تمدن، اومانيستي و انسان محورند. دنياي غرب اگرچه براي گريز از بحران هاي ناشي از مدرنيزم به گذشته نگاهي گزينشي كرده و از آن بين معنويت را برگزيد و به آن روي آورد و از شعار چند صدساله خويش كه بشر را منحصر به جسد مادي مي دانست، دست كشيد؛ ولي هرگز بر اصولي همچون اومانيزم كه دنياي مدرن خويش را بر آن بنيان نهاده بود، پشت نكرد. رويكرد دنياي مدرن به معنويت، روي آوردن به خدا و محور ساختن او در انديشه و رفتار نبود، بلكه سامان بخشي معنويتي بر محور انسان بود. البته معناي اين سخن آن نيست كه اين فرقه ها را بي خدا بدانيم بلكه سخن از محوريت انسان به جاي خدا است كه در برخي فرقه ها اين محوريت تا آنجا است كه خدا در وجود انسان تعقيب مي شود و او به خدايي مي رسد. محور بودن انسان در معنويت گرايي هاي نوپديد، مقتضي خارج شدن خدا از غايت و هدف حركت هاي باطني است.
در آموزه هاي بسياري از فرقه هاي معنويت گرايي غيرديني حتي سخني از خدا و حركت به سوي او نيست؛ زيرا هدف از حركت رسيدن به توانايي هاي كشف نشده انسان، آرام گرفتن، درمان دردها و رهايي از رنج هاي بيروني و دروني و جايگزين كردن شادماني anando با آن است كه اين اهداف هم بر ادعاي آن ها بدون اعتقاد به خدا و پيامبران و فقط با مأوا گزيدن در درون خود، قابل تحصيل است.
در عرفان اشويي پيوسته سرگرداني بر انسان حاكم است، زيرا اشو معتقد است كه شيطان قدرت گمراه كردن انسان را ندارد، خداوند هم قدرت هدايت انسان را ندارد.
اشو از ارضاي بي حد و اندازه غرايز جنسي بدون توجه به معيارها، اعتبارات و قراردادهاي اخلاقي وحقوقي جوامع، سخن به ميان آورده و رشد و تعالي را قرين آن به شمار مي آورد.
او مي گويد: لازم نيست كه آدمي اعمال خود را تغيير دهد و يا اميال خود را مهار كند، بلكه بايد همه خواسته هايش را آزادانه كامياب سازد و فقط نظاره گر باشد.
در اغلب فرقه هاي معنويت گراي غيرديني مراقبه با شيوه خالي ساختن ذهن از هر گونه انديشه و رسيدن به خلاء و خلسه باطني انجام مي پذيرد.
در كتاب راز بزرگ كه از دستورات و مؤكدات اشو به شمار مي آيد، چنين آمده است:
«ذهن براي ايمان مزاحم است، ذهن انسان ضدايمان است»9.
پاسخ هاي نامناسب به نياز طبيعي
و در شيوه مديتيشن متعالي (TM) كه عالي ترين شيوه مراقبه در عرفان هاي غيرديني است، انسان با خيره شدن به يك شعله شمع (trarak) يا تكرار صدا يا لفظ و كلمه اي خاص (مانترا) يا تمركز بر روي تنفس مي كوشد، توجه خويش را از هر چيز ديگري منصرف ساخته و به غير اين امور فكر نكند تا آنجا كه تمام توجه او به آن شعله يا كلمه جلب شود. با جلب تمام توجه به آن شعله يا كلمه، خلسه اي نسبي براي آن فرد حاصل مي شود كه بايد به كمال رسانده شود. كمال اين خلسه به آن است كه فرد توجهش را از آن شعله يا كلمه هم قطع كند و ذهن را از توجه به هر چيزي خالي سازد، در اين هنگام است كه او به همه صورت هاي موجود در ذهنش كه ديگر توجه او را جلب نكرده و مشغولش نمي دارد، نگاهي بي تفاوت مي اندازد، نگاهي كه او را مشوش و مضطرب نساخته و دغدغه مند نمي سازد. و آنگاه كه در ذهن، صورتي براي اشتغال باقي نماند، روح آرام گرفته و از تشويش و اضطرابي كه محصول صورت بود، رها مي شود. در مباني برخي از فرقه هاي معنويت گرايي ديگر به اصل مهم نفي ذهن برمي خوريم، آن ها بر اين باورند كه به ذهن نبايد اعتماد كرد و نبايد آن را طرف مشورت قرار داد، بايد ذهن را تعطيل كرد؛ چرا كه ذهن جز فريب به بار نمي آورد: و فكر كلاهبرداري بيش نيست و حائلي بين انسان و حقيقت است چرا كه از كلمات ساخته شده و برد كلمات است.
پائولو كوئيلو كه با رمان هاي جهان گيرش آميزه اي از نوعي معنويت گرايي سرخ پوستي و يافته ها و تفكرات خويش را به خوانندگان آثارش القاء مي كند با طرح موضوع «افسانه شخصي افراد» ارضاي اميال و هرگونه خواهشي كه فرد از دوران كودكي يا نوجواني در دل مي پروراند، را تجويز مي كند و تنها راه تعالي باطني آدمي را در تلاش براي به ثمر رساندن و محقق كردن آن افسانه مي داند. او خطوط قرمز اجتماعي، اخلاقي و فرهنگي كه مانع از تحقق افسانه شخصي افراد مي شود را سدي در برابر رشد و تعالي معنوي آن ها دانسته و شهامت در شكستن اين حدود و عبور از آن خطوط راه عامل پيشرفت مي داند.
از نظر او، تلاشي براي تحقق اين افسانه است كه به زندگي گرما و معنا بخشيده و نيروي لازم را براي مبارزه و تحمل رنج ها فراهم مي آورد. افسانه دخترك خدمتكار در رمان «شيطان و دوشيزه پريم» رسيدن به ثروت و زندگي مجلل در يك شهر بزرگ است و در رمان ديگر از داستان عشق مرد كشيش به دوست دختر دوران نوجوانيش مي نويسد و در داستان ديگر به آرزوي ترويج شرك و كفر ملكه لبناني تصريح مي كند.
لي هنكجي در مكتب فالون دافاي خويش كه تلفيقي از آموزه هاي تائوئيزم و بوديسم است. همچون فرقه هاي معنويت گراي غربي، نهايت دستاورد فالون دافا را در اموري غيرالهي محدود مي سازد. او سلامتي و طولاني شدن مدت جواني و امور دنيايي را غايت حركت معنوي معرفي كرده مي گويد: «اگر شخصي تقواي بسيار زيادي داشته باشد در زندگي بعديش صاحب منصبي والامقام مي شود و با اين كه ثروت زيادي جمع مي كند. تقوايش با اين چيزها مبادله مي شود»10.
معنويت هاي نوظهور، در راستاي تمناي فطري انسان هستند ولي پاسخي مسخ شده به آن مي دهند. فطرت، شيفته عاشق شدن و دل بستن است؛ اما معنويت هاي نوظهور نظير «اشو» و «كوئيلو» عشقي هوسناك و شهوت آلود را پيشنهاد مي كنند. فطرت ما تشنه مشاهده عظمت، شكوه و جلال الهي و تجربه هيبت و خشيت در برابر آن است؛ اما «مرلين منسون» پاسخ آن را كليپ ها و موسيقي هولناك بلك متال مي دهد. ما شيداي پرستيدن هستيم؛ ولي «ساي بابا» خود را خداي پرستيدني و خالق هستي معرفي مي كند.
«ميلتون» پركارترين محقق در حوزه جامعه شناسي اديان مي نويسد: «بيش از دو هزار فرقه معنويت گرا در آمريكا و بيش از دو هزار جريان معنويت جويي در اروپا است و درصد كمي از آن ها مشتركند».
در حقيقت با گذشت حدود چهل سال، قريب به چهار هزار مكتب و فرقه عرفاني و معنوي در جهان غرب شكل گرفته است. اين جريان هاي معنويت گرا، طيف بسيار متنوعي را شامل مي شوند كه از عرفان اديان ابراهيمي تا استفاده از موادمخدر و روابط آزاد جنسي را دربرمي گيرد. درواقع، هر چيز كه به نوعي فرصت رهايي از چارچوب هاي جامعه مدرن و روگرداني از هنجارهاي تمدن مادي و سرمايه داري را فراهم كند، معنويت شناخته مي شود11.
1) همتي، همايون؛ مجله كيهان فرهنگي، ش .227
2) دورانت، ويل؛ عباس زرياب، لذات فلسفه، ص .421
3) ظريفيان يگانه، محمدحسين؛ نشريه فرهنگ پويا، سال .1386
4) همتي، همايون؛ سكولاريسم در بوته نقد، نشر و پژوهش معناگرا.
5) آقاجاني، علي؛ روزنامه همشهري، ش .3563
6) مظاهري سيف، حميدرضا؛ كتاب نقد، ش .35
7) جعفري، محمدتقي؛ عرفان اسلامي، موسسه تدوين و نشر آثار علامه جعفري.
8) مظاهري سيف، حميدرضا، عرفان هاي سكولار، روزنامه رسالت، 6/5/.87
9) اشو، راز بزرگ، مترجم روان كهريز، تهران 1382، چاپ سوم، انتشارات نشر باغ نو.
10) مؤمني، سارا، خبرگزاري فارس، 27/2/.87
11) مظاهري سيف، حميدرضا، ماهنامه موعود، ش .89

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14