(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 11 خرداد 1389- شماره 19659

مفقود
براي دخترا ني كه در خط مقدم جبهه فرهنگي، شجاعانه ايستاده اند
دل تنگي هاي بهارانه
سخنراني 3 دقيقه اي زنگ پرورشي ( 11)
بين خودمان باشد قاب عكس
تمثيلي از ترس و غفلت



مفقود

مجيد درخشاني
ننه، يك نان گذاشت توي بقچه و داد دستم و گفت: «اين را ببر بده خاله نوبر.» بقچه را گرفتم. از ظهر تا حالا كه چيزي به غروب نمانده بود، از خانه بيرون نرفته بودم. دلم گرفته بود. بلند شدم. كتم را پوشيدم. كفشم را پا كردم و راه افتادم.
باد خنكي مي وزيد و برگ هاي زرد و نارنجي درخت هاي انار كوچه را، روي زمين مي ريخت و جا به جا مي كرد. سگ استاد يعقوب دم خانه اش خوابيده بود. مرا كه ديد چشم هايش را باز كرد خميازه اي كشيد و دوباره خوابيد.
هنوز به در مسجد نرسيده بودم كه نگاهم افتاد به چند نفر كه جلو سكوي دركتابخانه نشسته بودند و با هم حرف مي زدند. تندتر كردم. به كتابخانه كه رسيدم، سالار را ديدم. او 15-16 سالي داشت و پسر سردار خان بود، تا كلاس پنجم بيشتر درس نخوانده بود، عده اي مي گفتند كمي خل و چل است و عقل درست و حسابي ندارد. اما سالار بچه بدي نبود، قد درازي داشت و هميشه مي خنديد. گاهي اهالي سر به سرش مي گذاشتند و او جواب هاي خنده دار مي داد. من به طرف سالار و اهالي رفتم و سلام كردم.
همه مشغول حرف زدن بودند و اصلاً متوجه من نشدند.
مش غلام گفت: «سالار تو جبهه نمي روي؟»
سالار با خنده گفت: «بابام نمي گذارد؛ مي گويد اگر بروي كشته مي شوي» و بعد صداي مسلسل را در آورد: دررر... دررر
همه خنديدند.
كل جواد گفت: «هر كسي كه مي رود جبهه كه كشته نمي شود، الان چند نفر از همين آبادي مگر نرفتند و سالم برگشتند. عده اي هم جبهه هستند و صحيح و سالم دارند مي جنگند.»
سالار گفت: من مي روم، ولي اسير نمي شوم. بابام مي گويد اگر عراقي ها آدم را اسير كنند، آن قدر گشنه و تشنه نگهش مي دارند تا بميرد.»
كل جواد گفت: «خدا صدام و آمريكا را لعنت كند.»
همه گفتند: «الهي آمين!»
مش محمد گفت: «راستي سالار، اگر سردار خان بگذارد بروي جبهه، سوغاتي چي مي آوري؟
سالار فكري كرد و گفت: «ساعت،خوب است؟ از عراقي ها ساعتشان را غنيمت مي گيرم و برايتان مي آورم.»
و شروع كرد به خنديدن. از طرز خنديدنش، همه خنده كرديم.
مش قلي كه از خنده صورتش مثل لبو سرخ شده بود گفت: «خوب، ولي چطوري اين كار را مي كني؟»
سالار، يكدفعه پريد پشت سرمن و داد زد: «دست ها بالا، دست ها بالا وگرنه مي كشمت.» من دستهايم را بالا بردم.
سالار گفت: «بقچه ات را بده.»
بقچه را بهش دادم.
سالار رو كرد به مش قلي و گفت: «ديدي؟ اين طوري.»
بقچه را از سالار گرفتم. مش يوسف كه متوجه من شده بود گفت: «به! عبدالمجيد؛ از دايي ات خبري نشد؟ چند وقت است كه به مرخصي نيامده؟»
همه به من نگاه كردند، گفتم: «دوماه است؛ اما پريروز نامه اش رسيد، نوشته بود آماده باش هستند، نمي تواند به مرخصي بيايد.»
مش يوسف گفت: «الله نگهدارش باشد. جوان خوبي است. خدا همه رزمندگان اسلام را صحيح و سالم نگه دارد.»
همه آمين گفتند. ديگر كم كم هوا داشت سرد مي شد و خورشيد هم به خانه اش مي رفت. من يواش به طرف خانه خاله نوبر راه افتادم.
¤
يكي - دو هفته بعد، همين كه وارد حياط خانه شدم، ننه و خاله نوبر را ديدم كه توي آفتاب مشغول پاك كردن گندم بودند. سلام كردم. خاله جوابم را داد و يكدفعه گفت: «راستي خواهر، مي داني سالار رفته جبهه؟!»
ننه ام با تعجب گفت: «به حق چيزهاي نشنيده؟! كي گفته؟»
- همه مي گويند. اهالي را سردارخان مات ومبهوت كرده.
- يعني خودسردارخان رضايت داده؟ يا سالار بي خبر رفته؟
-خودش رضايت داده، ديگر سردارخان آن سردارخان قبل از انقلاب نيست.
من كه يادم آمد، چند روز است سالار را نديدم، پرسيدم: «كي؟ چند روز است كه رفته؟»
خاله گفت: «درست نمي دانم، 10، 12روزي هست.»
ننه ام همان طور كه غربال را تكان مي داد گفت: «اين سردارخان هم عاقبت به خير شد. من كه هنوز باور نمي كنم تنها پسر سرچهار دخترش را با دست خود بفرستد جبهه،... الله اكبر.» يكهو گفتم: «واي، اگر سالار شهيد شود؟»
ننه ام گفت: «زبانت را گاز بگير، ان شاءالله صحيح و سالم با دايي ات بر مي گردد.»
خاله نوبر گفت: «ان شاءالله...»
ننه و خاله مشغول حرف زدن و كار كردن بودند كه من رفتم تو اتاق. چهره خندان و شاد سالار جلوام آمد، دعا كردم سالم از جبهه برگردد.
¤
عصر، يكي از آخرين روزهاي دي ماه بود. اولين برف زمستاني مي باريد و ده را سفيدپوش مي كرد. حسابي خوشحال بودم. مي خواستم آن قدر برف ببارد تا با بچه ها بتوانيم آدم برفي درست كنيم. بابام هم، خوشحال بود و از خانه بيرون نرفته بود.
ننه كه شلغم زيادي پخته بود، آن ها ريخت توي آبكش و آورد گذاشت جلو بابا.
بخار شلغم مثل دودسيگار بالا مي رفت. همه مشغول خوردن شديم. ناگهان صداي در خانه بلند شد. من دم يك شلغم را گرفتم و بلند شدم بروم در را باز كنم كه صداي دايي تيمور بلند شد و بعد خودش در اتاق را باز كرد و آمد تو و سلام كرد.
بابا جوابش را داد و ننه تعارفش كرد كه شلغم بخورد. او كنار بابا نشست و مشغول خوردن شد و گفت: «دستت درد نكند آبجي، شلغم توي اين هوا مي چسبد.»
ننه، يك بشقاب جلو دايي گذاشت و گفت: «بخور، نوش جانت.»
دايي، سه چهار روز بود كه از جبهه آمده بود. هفت، هشت روزي مرخصي داشت. ناگهان ننه رو كرد به بابا و پرسيد: «عاقبت رفتي ديدني سالار يا نه؟»
بابام شلغم توي دهانش را فرو داد و گفت: «نه!»
ننه ام گفت: «همه به ديدني اش رفته اند الا تو.»
بابام به ديوار تكيه داد و گفت: «ولم كن زن، هي پيله كرده اي كه برو خانه سردارخان، تو كه مي داني از قديم تا حالا آب من و سردارخان، توي يك جو نمي رود. من از او بدم مي آيد، چطور توقع داري بروم خانه اش؟»
ننه ام كه زن دل رحمي بود گفت: «مرد، سردارخان ديگر آن مرد ظالم زمان شاه نيست. تنها پسرش را فرستاده جبهه، پسرش تير خورده و زخمي شده. تازه سالار كه به تو ظلم نكرده، هر چه باشد براي اسلام و قرآن رفته با كافران جنگيده، ديدني رزمنده هم ثواب دارد.»
دايي تيمور، كه نصف شلغم را توي دست گرفته بود گفت: «بلند شو كربلايي جعفر، من هم باهات مي آيم. ديدني رزمنده ثواب دارد، بعد هم اين قدر كينه اي نباش، حالا سردارخان يك تكه زمين ات را خورده، آن دنيا بايد جواب بدهد.»
بابام، مثل موقعي كه «كيش مرغ» مي كرد، دستش را تكان داد و با تلخي گفت: «من خانه خان ظالم پا نمي گذارم، بعد كه سالار خوب شد، توي كوچه مي بينمش.»
ننه ام گفت: «عجب آدم يك دنده اي هستي، خدا به تو رحم كند.» ولي كار خوبي نمي كني، بچه بي زبان كتفش بدجوري تيرخورده، رفته براي ما جنگيده، اما تو حاضر نيستي او را ببيني.»
بابام پكر شد. متكا را گذاشت زير سرش و دراز كشيد.
دايي تيمور شلغم ديگري خورد و بلند شد و گفت: «من دارم مي روم ديدني سالار.»
من گفتم: «صبر كن دايي، من هم مي آيم.»
كتم را پوشيدم و كفشم را پا كردم و دنبال سردايي، توي برف ملايمي كه مي باريد، رفتيم به طرف خانه سردارخان.
برف، همه جا را سفيد كرده بود. چند نفر از بچه ها توي ميدان ده جمع شده بودند و برف بازي مي كردند. تا خانه سردارخان راهي نبود. با قدم هاي تند راه افتاديم و كمي بعد، پشت در آهني و سبزرنگ او ايستاديم. در باز بود. دايي جلو رفت و در زد.
صداي كلفت سردارخان به پيشوازمان آمد:«كي است؟ بيا تو!»
دايي گفت: «منم، تيمور آمده ايم ديدني سالار...»
و رفتيم تو. سردارخان كه پالتو كلفت پشمي پوشيده بود و كلاه لبه دار سرش گذاشته بود. جلو آمد و گفت: «بفرما، سالار توي آن اتاق است.»
و با دست اتاق سمت راست را نشان داد.
هردو به طرف اتاق رفتيم. دو جفت كفش پشت در اتاق بود. دنبال سردايي رفتم تو، نگاهم افتاد به مش يوسف و كل جواد كه بالاي اتاق نشسته بودند. آنها با من و دايي گرم احوالپرسي كردند. ما كنار رختخواب سالار نشستيم. او رنگش پريده بود و انگار لاغرتر شده بود. چشمهايش بسته بود. لابد خواب بود. كتف سمت چپ و دستش كاملا باندپيچي شده بود. لحاف تا روي سينه اش كشيده شده بود و بالا و پايين مي رفت. من دلم به حال سالار سوخت و غصه ام شد.
دايي تيمور يواش از مش يوسف پرسيد: «حالش چطور است؟»
مش يوسف بلند گفت: «الحمدلله خوب است. اين طور كه خان مي گويد، دكترها او را از حرف زدن منع كرده اند...»
درهمين وقت در باز شد. هواي سرد بيرون به داخل آمد و سالارخان، با يك سيني پر از استكان چاي وارد شد.
مش يوسف بلند شد و سيني را از دست سردارخان گرفت و گفت: «چرا خجالتمان مي دهيد جناب خان؟»
او چاي را جلو ما و كل جواد و خودش گذاشت.
سردارخان، كنار در نشست و آرام گفت: «عجب برفي! امسال سال خوبي است»
كل جواد گفت: «بله، خدا كند تا صبح ببارد.»
دايي روكرد به سردارخان و گفت: «حال آقاسالار چطور است؟»
سردارخان آهي كشيد و با غصه گفت: «حس و حال ندارد، اشتهايش كورشده ، از درد توي خواب هم ناله مي كند، چه كنم؟ هرچه گفتم به جبهه نرو قبول نكرد، چاره اي نداشتم، رضايت دادم رفت و با اين تن آش و لاش برگشت.»
مش يوسف، سرفه اي كرد و گفت: «خان ناشكري نكن، همين كه برگشته خوب است، بچه تيرخورده، درد دارد، كم كم خوب مي شود.»
كل جواد استكان چاي را برداشت. قند را توي دهانش گذاشت و گفت: «بله، غصه نخور خان، درد كوه مي آيد و مو مي رود؛ كم كم جان مي گيرد و خوب مي شود.»
و مشغول خوردن چاي شد. مش يوسف هم چاي اش را خورد. آنها بلند شدند و خداحافظي كردند و رفتند. سردارخان پشت سرشان رفت. ناگهان سالار تكان خورد و چشمهايش را باز كرد. من خودم را كشيدم كنارش و گفتم: «سلام سالار جبهه خوش گذشت؟»
دايي هم خودش را كنار سالار كشاند و پرسيد: «كدام منطقه بودي آقا سالار؟»
سالار گفت: «شمال.»
دايي خنديد و گفت: «شمال كه جبهه نداريم؟ غرب بودي يا جنوب؟»
سالار گفت: «جنوب»
دايي گفت: «تيرخوردي يا تركش؟»
سالار بي رمق گفت: «نمي دانم، هردو تايش.»
دايي گفت: «درد هم داري؟»
سالار گفت: «او، خيلي زياد، خيلي بزرگ...»
دايي پرسيد: «توي جبهه چه كار مي كردي؟»
سالار، لحاف روي سينه اش را با دست راست كنار زد، از درد آهي كشيد و گفت: «مفقود حمل مي كرديم» و خنديد.
دايي پوزخند زد و گفت: «مسخره بازي درنياور. بگو توي چه واحدي بودي؟»
سالار خنديد و گفت: «مفقود مي برديم، واحد مفقودين بوديم...»
درهمين وقت درباز شد و سردارخان وارد شد. پكر و ناراحت بود. رو كرد به سالار و با تشر گفت: «دوباره زبان باز كردي؟ مگر دكتر نگفت كه حرف زدن برايت خوب نيست؟»
بعد، رو كرد به دايي و گفت: «دكترها گفته اند تا آنجا كه مي شود حرف نزند.»
دايي، يواش پرسيد: «موجي شده؟»
سردارخان گفت: «چه مي دانم، هر بلايي كه توي جبهه بوده، برسرش آمده، حرف چرت و پرت زياد مي زند، براي همين دكتر گفته زياد باهاش حرف نزنيد.»
انگار حسابي از دست ما دلخور شده بود. دايي گفت: «ناراحت نباش سردارخان، ان شاءالله سالار خوب مي شود.» من چاي را خوردم، دايي هم چاي اش را خورد و بعد هم بلندشد. با سردار و سالار خداحافظي كرديم و از خانه زديم بيرون.
برف همينطور مي باريد. رو كردم به دايي و پرسيدم: «مفقود يعني چه؟»
دايي گفت: «بعضي از رزمنده ها، موقع عمليات گم مي شوند، يا شهيد مي شوند و پلاكشان گم مي شود، يا عراقي ها آنها را به اسارت مي برند و اسم شان را اعلام نمي كنند. خلاصه به اينها مي گويند مفقود يا مفقودالاثر، يعني كسي كه اثري ازش نيست.»
گفتم: «پس چطور سالار مفقود حمل مي كرده؟!»
دايي خنديد و گفت: «اين يك شوخي است. براي كساني كه اهل جنگ و جبهه نيستند، سالار هم شايد چرت و پرت مي گفت و يا شايد...
ساكت شد.
گفتم: «شايد چي؟»
همانطور كه كلاه اوركتش را روي سرش مي كشيد گفت: «بهتر است، غيبت نكنيم.»
درهمين وقت صداي اذان از بلندگوي مسجد بلند شد. دايي گفت: «مي آيي برويم مسجد؟» گفتم: «بله» و راهمان را به طرف مسجد كج كرديم.
¤
چند روز بعد، وقتي از مدرسه بيرون آمدم، سالار را ديدم كه مثل هميشه روي سكوي دركتابخانه، توي آفتاب نشسته بود. از اينكه حالش خوب شده بود، خوشحال شدم و دويدم به طرفش و حالش را پرسيدم. حسابي بهتر شده بود.
گفتم: «سالار، راستش را بگو، توي جبهه چكار مي كردي؟»
سالار خنديد و گفت: «به كسي كارت نباشدها؟»
گفتم: «نه، قول مي دهم، بگو؟»
گفت: «مفقود حمل مي كرديم.»
با ناراحتي گفتم: «يعني چه؟ چرا درست جواب نمي دهي، مگه ما با هم دوست نيستيم؟»
سالار گفت: «قول مي دهي به كسي چيزي نگويي؟»
گفتم: «قول مي دهم. حالا بگو، چرا باور نمي كني؟»
سالار گفت: «توي شهر، من سه تا رفيق پيدا كرده بودم. آنها مي گفتند رفته اند جبهه و مفقود حمل مي كردند، من هم از آنها شنيدم.»
مي خواستم شاخ دربياورم. گفتم: «يعني تو شهر بودي و جبهه نبودي؟»
گفت: «به كسي نگويي ها، من توي شهر با گاري بار مي بردم براي مغازه، تصادف كردم و زخمي شدم. بعد بابام گفت: هركس پرسيد چطور شدي؛ بگو جبهه بودم و تير خوردم.»
من ياد حرف دايي افتادم كه گفت بهتر است غيبت نكنيم. يعني او همه چيز را فهميده بود.
دلم مي خواست بدوم بروم همه چيز را براي اهالي تعريف كنم. اما به ياد قولي افتادم كه به سالار داده بودم.
زدم به پشت سالار و گفتم: «غصه نخور، يك روز با هم مي رويم جبهه.»
سالار خوشحال شد، خنديد و گفت: «راست مي گويي؟ مرا با خودت مي بري؟»
گفتم: «بله، حتما.»
سالار گفت: «من عاشق جبهه ام، اگر تو هم نيايي خودم مي روم، اين بار مي خواهم راستي راستي خودم بروم جبهه.» و خنديد.

 



براي دخترا ني كه در خط مقدم جبهه فرهنگي، شجاعانه ايستاده اند

باد، اما متفاوت
چون درختم گويا
چادر من هم برگ
باد،
در چادر من مي پيچد
آنگونه
كه ميان برگها،
بي تفاوت باشم اگر
مثل درخت،
مي برد او را باد
تا نمي دانم
كجا ناآباد
اما،
دست من مي پيچد
مثل،
ساقه نيلوفر
برگ را مي گيرد
و بلند مي گويد:
در ستيز من و باد
باد از كار افتاد
آري،
قهرمان قصه،
دست من است.
زهرا- علي عسكري

 



دل تنگي هاي بهارانه

¤ كاش مي شد نغمه هاي دل انگيز پرندگان بهاري را براي روزهاي بي زمزمه ي زمستان ذخيره كرد!
مثل قوت تابستان كه براي زمستان گذاشته مي شود!
¤ سوت بلبلي را آنقدر خوب مي زنم كه صاحبان گل خانه ها و پرنده فروش ها برايم سر و دست مي شكنند!
¤ گل براي بخشش رنگ و بويش اراده نمي كند تصميم كاسبكارانه نمي گيرد، عاشق براي عشق ورزي!
¤ بوي خوش هميشه رهاتر و جلوتر از روي خوش به ديگران مي رسد!
¤ بهار همان بهانه اي است كه باعث مي شود طبيعت اميدش را در دل زمستان هم از دست ندهد، دوست داشته شدن همان بهانه اي است كه همه را به زندگي اميدوار مي كند!
¤ پرنده پير وصيت كرد پروازها و آرزوهاي قضا شده اش را كه به تعويق افتاد به جا آورند و ادا كنند.
¤ خورشيد به خوش رنگي رنگين كمان غبطه مي خورد و رنگين كمان به ماندگاري خورشيد!
¤ لبخندت رنگين كماني است كه آفتاب نگاهت را با باران چشمت آشتي مي دهد!
¤ تنهايي هيچ وقت حاضر نشد با من و تو عكس سه نفره و يادگاري بگيرد!
¤ با سوت بلبلي زمستان بهار نمي شود!
¤ بلبل آرزو مي كند كاش حداقل قفسش را در گل خانه آويزان كنند!
¤ فواره مثل مادري بچه هايش را قطره قطره هوا مي كند و با شوق دوباره در آغوششان مي گيرد!
¤ فرياد تو خالي سرنوشتي جز سكوت ندارد!
¤ آيينه ي دورانديش لبخندهاي همه را براي روزهاي مبادا و لحظه هاي تنهايي اش به خاطر مي سپارد!
قنبر يوسفي- آمل

 



سخنراني 3 دقيقه اي زنگ پرورشي ( 11)

محمد عزيزي (نسيم)
خلاصه :
فن بيان يكي از هنرهاي موثر است كه در ارتباطات انساني بسيار كاربرد دارد .
براي آشنايي بيشتر دانش آموزان با اهميت اين موضوع به كارگيري آن با مسابقه ي سخنراني 3 دقيقه اي گزينه ي جالبي است.
فرق سخنراني و حرف زدن معمولي چيست؟
سخنراني سنجيده تر از حرف زدن هاي روزانه است چون داراي سه مرحله مي باشد :
1 - مقدمه براي شروع كه در آن هدف سخنراني بيان مي شود.
2 - متن سخنراني كه در آن محتواي اصلي سخنران زده مي شود .
3 - نتيجه گيري سخنراني كه در پايان آن به دست مي آيد.
در حرف زدن معمولي شروع ، ميانه و پايان سخنان چندان تعيين شده و دقيق نيست و سخنان پراكنده است.
مراحل اجراي سخنراني 3 دقيقه اي :
1 - به دانش آموزان مراحل سخنراني را كه خلاصه اش در بخش بالا آمده ، آموزش مي دهيم ( مقدمه ، متن اصلي و نتيجه گيري )
2 - از دانش آموز مي خواهيم موضوع مورد علاقه اش را براي سخنراني انتخاب كند.
3 - دانش آموزان به نوبت مي آيند در 3 دقيقه حرف هايشان را بيان مي كنند.
در سخنراني 3 دقيقه اي دانش آموزي موفق تر است كه :
1 - در باره ي موضوع سخنراني اش مطالعه كرده باشد .
2 - نكته هاي مهم سخنراني اش را يادداشت كرده باشد .
3 - متنوع صحبت كند يعني با توجه به محتواي سخن ، صدايش را تنظيم كند .
4 - در زمان تعيين شده پيام سخنراني اش را به شنوندگان برساند .
5 - بچه ها مي توانند در منزل جلوي آينه تمرين كنند .

 



بين خودمان باشد قاب عكس

ابروهايت را درهم مي كشي. سرم داد مي زني و نگاهت بي رحم مي شود.
در خودم فرو مي روم. مي روم توي اتاق وديگر بيرون هم نمي آيم. كنار شوفاژ مي نشينم، زانوهايم را بغل مي كنم و فكر مي كنم به اينكه چقدر تنهايم.
اشك ها پشت سرهم از چشمهايم سرازير مي شوند. بازهم در خودم مچاله مي شوم؛ مچاله تر. دلم دوستي مي خواهد. دلم مهرباني مي خواهد اما.. نمي دانم چرا هميشه اين طور مي شود.
كاسه كوزه ها شكسته مي شوند و تو بي رحم نگاهم مي كني.
بعدش هم حكايت هميشگي: اتاق و زانوهاي بغل گرفته.
چقدر دلم پر است. دلم مي خواهد تا آخر دنيا همين جا بنشينم. اصلاً ديگر با تو حرفي نمي زنم. قاب عكس ات را از روي دراور برمي دارم و مي خوابانمش.
نمي خواهم ببينمت؛ يعني تو نمي خواهي مرا ببيني.
نگاه هميشه مهربان توي قاب عكس انگار عصباني نگاهم مي كند.
همه چيز را از گردن خودم باز مي كنم و مي اندازم گردن تو: «همه چيز تقصير خودت است. چرا با من بحث مي كني تو كه مي داني زود از كوره درمي روم. خودت همه چيز را خراب مي كني اما هميشه آخرش من مقصر مي شوم.»
ناگهان سكوت مي كنم. بعد فكر مي كنم كه خودخواهم. همه چيز كه تقصير تو نيست. من هم مقصرم اما قبول كن كه هميشه تو شروع مي كني. «باشد؛ من كوتاه مي آيم.» اين را مي گويم و از كنار شوفاژ بلند مي شوم. قاب عكس ات را بلند مي كنم و مي گذارم سرجايش.
ببين! ديدي گفتم كوتاه نمي آيي؟! هنوز هم عصباني نگاهم مي كني. رويم را برمي گردانم.
مي نشينم و دوباره تكيه مي دهم به شوفاژ. چشمهايم را مي بندم و خيال مي كنم كه در آن قاب عكس مي خندي و ديگر بد نگاهم نمي كني. چشمهايم را باز مي كنم و سرم را برمي گردانم.
چشمهايت را بسته اي. حتماً تو هم داري به اين فكر مي كني كه شايد من مي خندم!
ياسمن رضائيان /17ساله از تهران

 



تمثيلي از ترس و غفلت

در مزرعه اي، مترسكي ايستاده بود. كلاغ ها وقتي مترسك را مي ديدند از او مي ترسيدند و پروازكنان دور مي شدند و بر سر درخت گردويي برافراشته مي نشستند و برگردوها نوك مي كوفتند تا از مغز آن بخورند؛ اما توفيقي نمي يافتند. غافل از آنكه مشتي مغز گردو از باغبان در جيب كت خود كه اكنون به مترسك پوشانيده بود وجود داشت و اگر آنها نمي ترسيدند و بر سر مترسك مي نشستند، به راحتي غذاي خود را مي يافتند. مترسك نيز كه چشمانش نمي ديد و گوش هايش نمي شنيد و آفتاب سوزان بر او مي تابيد گرمش شده بود و احساس تشنگي مي كرد. غافل از آنكه در زير پايش جوي آبي درجريان است و اگر او مي ديد و صداي شرشر آن را مي شنيد مي توانست از اين آب استفاده كند. آري، ترس و غفلت دو عامل منفي در زندگي همه ممكن است باشد كه ما را از موفقيت دورنگه مي دارد. پس چه بهتر كه با لباس شجاعت و آگاهي با زندگي كنار بياييم و جوانب و اطراف خود را ببينيم و دركارها دقت كنيم تا در مبارزه با زندگي به موفقيت دست يابيم و از قافله عقب نمانيم.
بيژن غفاري ساروي
از ساري
همكار افتخاري مدرسه

 

(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14