سه شنبه 8 تير 1389- شماره
19681
نفاق در دين؛ نتيجه طبيعي حسادت
|
|
E-mail:shayanfar@kayhannews.ir |
|
نفاق در دين؛ نتيجه طبيعي حسادت
حقيقت نماز و روزه و حج، همان بندگي و عبوديت و تسليم در برابر دستورات خداوند است؛ ولي آنها آن را پلي براي استمرار خودكامگي خويش قرار دادند و اين خطر بسيار بزرگي بود كه در صورت استمرار، مانند موريانه اي كه در بدنه يك درخت لانه مي كند، بناي نوبنياد دين را از درون تهي مي كرد و فروپاشي و سرنگوني آن را حتمي مي ساخت. علي(ع) مي فرمودند: «سيأتي عليكم زماأ يكفأ فيه السلام، كما يكفأ الناء بما فيه390 ؛ به زودي زماني برشما خواهد رسيد كه اسلام چونان ظرف واژگون شده، آنچه در آن است ريخته مي شود». كنايه از اين كه روح بندگي و مغز و هسته احكام دين از بين مي رود و پوسته و ظاهر دين كه در قالب يك سري دستورات خشك و بي روح به جامعه عرضه مي شود، مي ماند. استاد شهيد مطهري اين سخن اميرمؤمنان(ع) را چنين توضيح مي دهند: مثل اسلام در آن زمان، مثل ظرفي است كه محتوي مايعي بوده است؛ بعد آن ظرف را وارونه كرده باشند و آن مايع ريخته باشد...؛ قسمتي از دستورهاي دين شكل ظرف را دارد براي دستورهاي ديگري كه شكل آب را دارد؛ يعني اين ظرف لازم است؛ اما اين ظرف براي آن آب لازم است. اگر اين ظرف باشد، آن آب هم نمي ريزد؛ اما اگر آن آب نباشد و اين ظرف به تنهايي باشد، انگار نيست. اميرالمؤمنين(ع) مي خواهد بفرمايد كه بني اميه اسلام را تو خالي مي كنند؛ مغزش را به كلي از ميان مي برند و فقط پوستي براي مردم باقي مي گذارند.391 البته آنچه اميرمؤمنان(ع) در حكومت خويش در مورد اهداف شوم بني اميه در مورد پوكاندن اسلام پيش بيني كرده بود، بعدها خود معاويه و پسرش يزيد به آن تصريح كردند. معاويه در دوران حكومت خود، گاه نزد دوستان صميمي اش مانند مغيره بن شعبه، از اين كه نام پيامبر روزي پنج بار بر مأذنه بلند مي شود و به رسالت آن حضرت شهادت داده مي شود، اظهار ناراحتي مي كرد و آن را مانعي بزرگ در جهت شهرت و نامدار شدن خود مي شمرد.392 و يا يزيد (لعنه الله عليه) هنگامي كه سر مبارك و خونين حضرت ابا عبدالله الحسين - سيدالشهدا(ع)- در مقابلش قرار داده شد، گمان كرد با شهادت حسين بن علي ديگر فاتحه اسلام خوانده شده است؛ از اين رو كفر خاندان اموي را علني ساخت و گفت: ليـت اشياخي ببـدر شهـدوا جزع الخزرج من وقع الاسل لعبـت هـاشـم بالملك فـلا خبـر جــاء و لا وحـي نـزل لست من خندف ن لم انتقم مـن بني احمد مـا كان فعل393 ـ اي كاش بزرگانم كه در جنگ بدر كشته شدند، حضور داشتند و جزع و ناله قبيله خزرج را از ضرب نيزه مي شنيدند. ـ بني هاشم با پادشاهي بازي كرده اند؛ نه خبري ]از آسمان[ آمده بود و نه وحيي نازل گرديده است. ـ من از قبيله خندف نباشم اگر از فرزندان احمد به خاطر آنچه انجام داده، انتقام نگيرم. اين سخن يزيد كاملاً حاكي از باقي ماندن كينه شكست جنگ بدر و احد در دلهاي بني اميه بود؛ به علاوه عدم ايمان آنها به اساس رسالت و پيامبري پيامبر(صلي الله عليه و آله) و قرآن را هويدا مي سازد. نكته سوم اين كه به وضوح نشان مي دهد بني اميه نسبت به بني هاشم كينه داشتند و در صدد بودند روزي انتقام خود را از آنها بستانند. گفتني است در بدو ظهور اسلام و حتي تا فتح مكه، قبايل متعددي از قريش؛ مانند بني زهره، بني مخزوم، ثقيف و ... با اسلام سر جنگ داشتند؛ يعني اين طور نبود كه تنها بني اميه در ميان قبايل قريش نسبت به اسلام عداوت نشان دهند. اما اين تفاوت اساسي بين بني اميه و سايرين وجود داشت كه ساير قبايل اندك اندك در امت اسلامي منحل شدند و به اسلام پيوستند و تا حد زيادي كينه هايشان فروكش كرد؛ ولي بني اميه و برخي ديگر از قريش با دلهايي افروخته از شعله كينه نسبت به اسلام و مسلمانان و قرآن و سنت پيامبر، به صفوف مسلمانان پيوستند و اين دشمني را پشت قيافه هاي خندان و ژست هاي دوستانه و لباس همدلي با مسلمانان حفظ كردند و در كمين انتقام نشستند. البته علت اين امر تا حد زيادي به اين مسأله برمي گردد كه آنها بيش از ساير قبايل از اسلام ضربه ديدند؛ چون رياست قبايل قريش در دست ابوسفيان، سركرده بني اميه قرار داشت. در حقيقت پيروزي اسلام به معناي فروپاشي نظام زرسالارانه بني اميه بود؛ از اين رو آنها در صدد برآمدند تا اسلام را نابود كنند. شهيد مطهري در مورد راز مبارزه پي گير بني اميه با اسلام، به سه نكته اساسي و ارزنده اشاره مي كند و مي فرمايد: مبارزه شديد امويان كه در رأس آنها ابوسفيان بود، با اسلام و قرآن... دو علت داشت: 1. رقابت نژادي، كه در سه نسل متوالي متراكم شده بود. 2. تباين قوانين اسلامي با نظام زندگي اجتماعي رؤساي قريش، مخصوصاً اموي ها كه اسلام بر هم زننده آن زندگاني بود و قرآن نيز اين را اصل كلي مي داند، ]كه هنگامي كه يك پيامبري مي آيد، مردمان اهل اسراف و خوشگذارني آن را بر نمي تابند] در سوره سبأ مي فرمايد: « و ما أرسلنا في قريه من نذير لا قال مترفوها...394» ... گذشته از همه اين ها، مزاج و طينت آنها طينتي منفعت پرست و مادي بود و در اين گونه مزاج هاي روحي، تعليمات الهي و رباني اثر ندارد و اين ربطي به باهوشي و بي هوشي آنها ندارد. كسي به تعليمات الهي اذعان پيدا مي كند كه در وجود خودش پرتوي از شرافت و علو نفس و بزرگواري موجود باشد؛ نوري و حياتي و هدايتي در خميره خودش موجود باشد.395 البته غير از عوامل فوق، علل ديگري را مي توان براي ريشه دشمني آنها با اسلام برشمرد كه برخي از آنها پيش تر بدان اشاره شد و يا بعدها بدان پرداخته مي شود. رشك بر مولا بني اميه در رقابت و برتري جويي خود نسبت به بني هاشم، مرزهاي مروّت انساني را در هم ريختند و به كينه توزي و حسادت شديد مبتلا گرديدند. آنها ديدند با وجود نبوت نبي اكرم(صلي الله عليه و آله) و حلول نور ولايت در خاندان بني هاشم، هرگز نمي توانند با آنان رقابت كنند؛ زيرا اين مسأله يك امر غير اكتسابي است؛ لذا از روي حقّد و حسد به انتقام جويي از آنان پرداختند. البته براي اين دشمني دلايل ديني و غير ديني تراشيدند؛ ولي يكي از ريشه هاي همه آنها حسادت بود. اميرمؤمنان(ع) در يكي از نامه هايش به معاويه مي نويسند: ألا و نحن أهل البيت آل ابراهيم المحسودون حسدنا كما حسد آباؤنا من قبل سنّه و مثلاً... 396 ؛ آگاه باشيد ما اهل بيت، فرزندان ابراهيم، مورد حسادت قرار گرفته ايم، همان گونه كه پدران ما پيش تر محسود واقع شده اند؛ اين سنت و مثل است... . هل تنقم منّا لا أن آمنّا بالله و ما أنزل لينا و اقتدينا و اتّبعنا ملّه براهيم صلوات الله عليه و علي محمّد و آله... 397؛ آيا جز اين است كه به خاطر اين كه ما به خدا و آنچه بر ما نازل شده، ايمان آورده ايم، به ملت ابراهيم اقتدا كرديم و از دين ابراهيم صلوات الله عليه و علي محمد و آله تبعيت كرده ايم، از ما انتقام مي كشيد. حسادت از خصايص شرارت بار بشري است كه بسياري از انسان ها آن را در درون خود احساس مي كنند؛ ولي انسان هاي متعالي سعي مي كنند آن را از درون خود ريشه كن كنند و يا لااقل از عمل به مقتضاي آن خودداري ورزند. در اين صورت، خود و جامعه را از ابتلا به آتش شرارت بار حسد نجات مي دهند. ولي متأسفانه برخي انسان ها نه تنها از عمل به مقتضاي حقد و كينه خودداري نمي ورزند، بلكه آن را يك امر طبيعي تلقي كرده، از رفتار برخاسته از رشك و حسد هيچ باكي ندارند. بسياري از جريان هاي سياسي ـ اجتماعي و رفتار گروه ها ناشي از همين صفت رذيله است كه بعضاً عواقب بسيار وخيمي براي جامعه بشري به بار مي آورد. قرآن مجيد در سوره فلق به نبيّ مكرّم اسلام| مي فرمايد: «قل أعوذ بربّ الفلق، من شرّ ما خلق... و من شرّ حاسد ذا حسد398 ؛بگو به خدا پناه مي برم، ... ». از اين آيه شريفه به روشني پيداست كه حسادت آثار بسيار خطرآفريني براي جامعه دارد؛ لذا خداوند به پيامبرش دستور مي دهد تا از شر انسان حسود به خدا پناه ببرد. اگر حسد يك خصلت ناپسند معمولي مانند خسّت و پرحرفي و غيره بود، هرگز خداوند حسود را يك فرد شرور و زاينده شر معرفي نمي كرد. به علاوه، اگر شر ناشي از حسادت امري خرد و كوچك بود و آثار مخرب درخور توجهي نداشت، خداوند به پيامبرش دستور نمي داد تا از شر حسود به خداوند پناه برد و اساساً انسان حسود را در ميان انسان هايي كه صاحب رذايل اخلاقي هستند، جدا نمي كرد و خطر او را چنين به نبي اكرم(صلي الله عليه و آله) گوشزد نمي فرمود. سخن اميرمؤمنان(ع) نيز مصداق عيني خطر حسادت در آيه شريفه است. اميرمؤمنان(ع) با اين بيان مي فهماند كه آنچه معاويه و اطرافيانش را وادار به ايستادگي در مقابل حكومت علوي نموده، قبل از هر چيز، عدم تحمل موقعيتي است كه خداوند براي حفظ و حراست از دين خود به خاندان بني هاشم داده است. معاويه و اطرافيانش قبل از ظهور اسلام از قبايل برتر عرب بودند و رياست و منزلت اجتماعي آنان بدون رقيب بود؛ ولي با ظهور اسلام و نزول وحي در خانه پيامبر(صلي الله عليه و آله) و سبقت جستن اميرمؤمنان(ع) و برخي ديگر در ايمان به اسلام و طلوع دولت اسلامي پيامبر(صلي الله عليه و آله)، آنها به يك حزب شكست خورده اجتماعي مبدل شده بودند؛ لذا نمي توانستند تحمل كنند مردمي كه تا ديروز در مقابل آنان خضوع مي كردند، امروز از بني هاشم تبعيت كنند و سيادت و آقايي آنها را بپذيرند. از اين رو با تمام قوا در پي آن بودند تا با نقاب دين داري، اين امتياز را از دست اهل بيت بربايند و به جايگاه نخست خويش دست پيدا كنند. اواخر خلافت عثمان، شورش هاي مردم مناطق گوناگون جهان اسلام شده بود، يك مجلس مشورتي مهمي با حضور سران اصحاب پيامبر(صلي الله عليه و آله) در مدينه تشكيل شد تا براي حل اوضاع نابسامان جامعه اسلامي گامي برداشته شود. شايد مهم ترين اعضاي آن مجلس علي(ع) و عثمان و معاويه (به عنوان حاكم شام) بودند. معاويه در آن مجلس سخناني بر زبان راند كه كاملاً نشان مي داد او از موقعيت از دست رفته بني اميه سخت ناراحت است و لحظه به لحظه در پي دست يافتن به همان منصب دوران جاهلي است؛ او گفت: اي مهاجران! شما مي دانيد هر يك از شما پيش از اسلام در ميان قومتان فردي ورشكسته و گمنام بوده ايد و امور اجتماع بدون نظرخواهي از شما رتق و فتق مي شد؛ تا اينكه خداوند رسولش را مبعوث كرد و شما سبقت جسته، زودتر به او پيوستيد. پس شما تنها به واسطه سبقتتان سيادت يافته ايد؛ به طوري كه امروز مي گويند «آل فلان»؛ وگرنه پيش تر شما قابل ذكر نبوده ايد.399 اين جملات كاملاً نشانگر آن است كه معاويه تنها مزاحم خود بر تفوّق بر ساير مسلمانان را، سبقت آنان در ايمان به اسلام مي ديده؛ چيزي كه نه با پول قابل خريدن بود و نه مي شد بر سر آن معامله اي كرد. از اين رو نسبت به سايرين كينه مي ورزيد كه چرا با سبقت جستن در ايمان، راه آقايي آنها را مسدود كردند. وقتي يك انقلاب ارزشي تحقق مي يابد، اندك اندك عده اي با هر نيتي خود را به رهبر و كانون انقلاب نزديك مي كنند. اين گونه افراد اگر بتوانند تا آخر عمر به ارزش هاي انقلاب در مراحل گوناگون و در كشاكش حوادث وفادار بمانند، رستگار مي شوند و روز به روز بر عزتشان افزوده خواهد شد؛ ولي اگر در ميان راه به هر دليلي توقف نمايند، دو حالت برايشان پيش خواهد آمد: يا اين ظرفيت را دارند كه رشد ديگران را تحمل كنند و يا اين ظرفيت را ندارند. اگر در خود اين شرح صدر را ايجاد كنند، در اين صورت هم سوابق گذشته برايشان به عنوان يك سرمايه عزت بخش باقي مي ماند و هم با خشنودي از موفقيت ديگران، در حقيقت به آنان مي پيوندند؛ يعني هم نزد آنان در اين دنيا محبوبيت مي يابند و هم در آخرت به علت خشنودي و حمايت قلبي از پيشرفت جامعه مؤمنان، مأجور خواهند بود. اما اگر چنين توفيقي نصيبشان نشود و از رشد ديگران در مسير انقلاب ناراحت و رنجور گرديده و حسادت بورزند، اندك اندك اين حسادت ها آنها را از انسان هاي رو به كمال جدا مي كند؛ يا عزلت نشين مي شوند و يا به منافقان و مخالفان ارزش ها مي پيوندند. از سوي ديگر آنچه در گذشته براي خويش ذخيره كرده اند، يك جا مي بازند و تباه مي كنند؛ چرا كه دشمني و حسادت نسبت به اهل حق، آثار روحي حق مداري پيشين را نيز رفته رفته زايل مي كند. در انقلابي كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) در جامعه خويش برپا نمود، اين اتفاق به روشني رخ داد و امروز نيز در جامعه ما مصاديق هر دو گروه در اصحاب انقلاب اسلامي امام خميني(ره) به روشني مشاهده مي شوند. امويان درست به همين دليل دست از حمايت پيامبر(صلي الله عليه و آله) كشيدند؛ نه تنها او را حمايت نكردند، بلكه سال ها با آن حضرت جنگيدند و سرانجام نيز با تسليم ظاهري، با خدعه و نيرنگ كمر به استحاله اسلام و جامعه اسلامي بستند، كه اميرمؤمنان(ع) روبرويشان ايستاد و از همين جا شمشير به روي منصبي كشيدند كه پيش تر آن را به عنوان منصب جانشيني پيامبر(صلي الله عليه و آله) لازم الاتباع جلوه مي دادند. هشدار مولا در مورد امويان مجموع اين خصوصيات موجب گرديد كه امويان به خطرناك ترين دشمن حكومت ديني و اساس اسلام تبديل شوند. از اين رو اميرمؤمنان(ع) مقابله با آنها را در رأس سياست هاي اصلاحي حكومت خويش قرار داد و در يك حركت دوسويه، هم كوشيد تا ماهيت پوشالي آنان را براي مردم روشن كند و هم در عمل دست آنها را از پست هاي دولتي كوتاه كند. در روزهاي نخست حاكميت خويش، كليه صاحب منصبان اموي را از كار بركنار كرد و در طول مدت حكومت خود هميشه مبارزه با امويان را در اولويت نخست خويش قرار داد. نه ناكثين و نه مارقين، هيچ يك در نزد علي(ع) دشمن اصلي حكومت به حساب نمي آمدند. ناكثين با اصل اسلام مشكلي نداشتند؛ بلكه تمتعات دنيا و زياده خواهي هايي كه از مولا داشتند، آنان را به ورطه دشمني با علي(ع) كشانيد. شايد امثال طلحه و زبير با گرفتن فرمانداري بخشي از جهان اسلام، دست از دشمني با حضرت مي كشيدند، كه البته اميرمؤمنان(ع) به علت عدم كفايت لازم آنان، از سپردن پست هاي جهان اسلام به آنها خودداري ورزيد. ولي امويان اگر هم حكم ولايت شام را از دست علي مي گرفتند، باز از دشمني با آن حضرت و اساس اسلام دست نمي كشيدند؛ چرا كه آنان از روز نخست دشمن اساس اسلام بودند. آنها مي خواستند خود به تنهايي بر كل جهان اسلام حاكميت داشته باشند و حكومت را تنها در خاندان خود بگردانند. هنگامي كه عثمان، يكي از امويان خوش سابقه، بر كرسي خلافت رسيد، ابوسفيان رسماً همه امويان را سفارش كرد تا گوي خلافت را تنها در ميان خود دست به دست كنند؛ در ضمن صريحاً عالم غيب و بهشت و دوزخ و پيامبري را انكار كرد. در مورد سران خوارج نيز، كج فهمي در دين و خشك مغزي و تحجر، موجب عصيانگري شان در مقابل مولا گرديد؛ لذا اگر روزي بصيرت فكري مي يافتند، شايد با اميرمؤمنان مقابله نمي كردند؛ يعني با اساس اسلامي كه علي(ع) در آن ذوب شده بود، سر جنگ نداشتند. اسلام را بد مي فهميدند و بر فهم غلط خود لجاجت مي ورزيدند. از اين رو حضرت روي مشكل بني اميه به عنوان مشكل اساسي حكومت ديني و اسلام و مسلمانان خيلي تأكيد مي كردند و مي فرمودند: ألا و نّ أخوف الف تن عندي عليكم فتنه بني اميّه، فنّها فتنه عمياء مظلمه ؛400 همانا، ترسناكترين فتنه ها در ديده من، فتنه فرزندان اميّه است، كه فتنه اي است سردرگم و تار. حكومت آن بر همگان. با توجه به توضيحاتي كه در مورد خصايص بني اميه داده شد، شايد بتوان گفت مقصود حضرت از فتنه خواندن بني اميه اين باشد كه آنها يك پديده اي چند پهلو و غير قابل شناخت در جامعه اسلامي هستند كه به صورت مرموزانه اي جامعه اسلامي را از درون استحاله مي كنند و بار ديگر جامعه الهي را به جامعه جاهلي باز مي گردانند و ساختار و شاخصه هاي عصر جاهليت عرب را دوباره احيا مي كنند. همچنين مولا آنگاه كه مي خواست سپاهش را به جنگ اهل شام تحريك كند، فرمود: أيّها الناس سيروا لي أعداء السلام، سيروا لي من حارب محمداً قديماً و جماع طغام، سيروا لي المؤلّفه قلوبهم كيما تكفوا عن المسلمين بأسهم فطال والله ما صدوا عن سبيل الله و بغوالسلام عوجا، تخالفوا و تحاربوا علي رسول الله(صلي الله عليه و آله) و المسلمين و جعلوا لهم المراصد و وضعوا لهم المسالح و رموهم بالمناسر و الكتائب و صدوا رسول الله(صلي الله عليه و آله) و المسلمين عن المسجد الحرام و قتلوا الذين يأمرون بالقسط من الناس و جدّوا في طفاء نور الله حتّي أظهره الله و هم كارهون401 ؛اي مردم! به سوي دشمنان اسلام حركت كنيد؛ به سوي كساني كه در گذشته قديم با محمد جنگيدند، سير كنيد، مردماني كه احمق هستند، به سوي كساني كه با پرداخت مالي از بيت المال نسبت به آنها تأليف قلوب شد تا از مسمانان دست بردارند... . در مكتب اهل بيت(ع) افشاي سوابق سوء افراد و گروههاي اجتماعي، در حالت عادي عملي قبيح و ناپسند است و حتي شايد در جايي كه موجب هتك حرمت افراد شود، مستوجب عقاب هم باشد. از اين رو به بهانه آزادي بيان نبايد آبروي يك مؤمن را ريخت؛ اما اگر افرادي كه سوابق سويي دارند، با همان هويت سابق اما همراه با رنگ و لعابي مذهبي و خيرخواهانه، مصالح كلي اسلام و جامعه اسلامي را به خطر انداخته و يا در صدد ايجاد فتنه در جامعه باشند، در اين صورت وظيفه هر مسلمان آگاه و بصير اين است تا با افشاي سوابق سوء آنها پيش از بروز فتنه ها، سرچشمه هاي آن را با روشنگري بخشكاند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 390. نهج البلاغه، خ103. 391. مرتضي مطهري، اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، ص 234 و 235. 392. بنگريد به: ابن ابي الحديد، همان، ج5، ص129و130. 393. ابن طاووس، الملهوف علي قتلي الطفوف، ص 214 و 215. 394. «و ماأرسلنا في قريه من نذير لا قال مترفوها نّا بما أرسلتم به كافرون؛ و هيچ هشداردهنده اي به هيچ شهري نفرستاديم، مگر آنكه نازپروردگان آن گفتند ما رسالت شما را منكريم»؛ سبأ، آيه 34. 395. مرتضي مطهري، حماسه حسيني، ج3، ص19. 396. الغارات ص 118 و نهج السعاده، ج 4، ص 152، به نقل از اثبات الهداه، ج 3، ص 95، ح 813 و بحارالانوار، ج 8، ص 553. 397. الغارات، ص 121 و نهج السعاده، ج 4، ص 156، به نقل از همان، ج 3، ص 95، ح 813 و بحارالانوار، ج 8، ص 553. 398. سوره فلق. 399. ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 339. 400. نهج البلاغه، خطبه93. 401. المعيار و الموازنه، ص 125؛ وقعه صفين، ص 94، با كمي تغيير؛ نهج السعاده، ج 2، ص 95، با كمي تغيير.
|
|
|