سه شنبه 8 تير 1389- شماره 19681
جيرجيرك
فال
در حرم دوست
رمز
تنظيم فشارخون !
جيرجيرك
جيرجيركم
شاعران مرا نوشته اند زنجره
هم صداي پنجره
يك نفر هنوز
رنگ و روي من نديده است
پشت سنگ
لاي چوب
زير سقف
هركجا كه امن باشد و امان
خانه من است
لانه من است
شب كه شد
با صداي ناز و دلنشين
جيرجير مي كنم
با صداي جيرجير خود
سكوت را شكسته ام
آخر اين سكوت هم
شكستني است
مثل شيشه
مثل چوب
ترسناكي سكوت شب
با صداي جيرجير مهربان من
با صداي جيرجير بي امان من
قشنگ مي شود
شب بدون من قشنگ نيست
من چه خوش صدام
آفرين به من!
فال
دور مي شوي
دور دور دور دور
دست مي كشم
روي شيشه هاي غم گرفته ي عبور
رفته اي سفر
پشت كوه هاي خاطره
بي خيال من
تلخ مي شوم
تلخ تلخ تلخ تلخ
باورش نمي كنم؛
رفتن تو فال من!
ياسمن رضائيان
17ساله از تهران
در حرم دوست
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران گز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
از اول خرداد ماه هر روز لحظه شماري مي كردم كه هر چي زودتر امتحان هاي نهايي تموم بشه ، تا بتونم بعد از مدت ها به زيارت آقا امام رضا (ع) برم . آره درست فهميديد ، آقا من رو دوباره بعد از هفت سال طلبيده بود و سعادت اين رو داشتم كه با معرفت و شناخت بيشتري نسبت به قبل به زيارتشون برم .
خلاصه امتحان هاي نهايي تموم شد و درست يك روز بعد از تموم شدن امتحان هاي پرچالش نهايي ، من و مادرم واسه زيارت آقا علي ابن موسي الرضا آماده رفتن به شهر مقدس و پاكي چون مشهد شديم . از طرفي هم امتحان هاي دانشگاهي خواهر بزرگترم شروع شده بود و به خاطر همين پدرم بايد پيشش مي موند ، و همين مسئله باعث شد كه من و مادرم تنهايي به زيارت امام رضا بريم .چون تنهايي مي رفتيم و مدت زمان برامون خيلي مهم بود ، واسه خاطر همين مجبور شديم با كاروان آقا سيد كه از آشناهاي نزديكمون بود ، هوايي به مشهد بريم . حدودا ساعت دو بعد از ظهر بود كه به مشهد الرضا رسيديم . نمي دونم چه جوري احساسم رو واستون بگم واقعا گفتنش سخته ، چون آدم تا خودش نياد و تو اين فضا قرار نگيره ، درست نمي فهمه و لمس نمي كنه كه من چي دارم مي گم . وقتي آدم خودش تو اين شهر قرار بگيره اون وقت متوجه عظمت و بزرگي اين شهر كه از عظمت و بزرگي آقا امام رضاست مي شه .
خلاصه بعد از يه كم استراحت ، سريع بدون از دست دادن وقت آماده رفتن به حرم آقا امام رضا شديم . از خيابون عنصري وارد خيابون اصلي يعني خيابون امام رضا شديم . به محض اين كه چشمم به گنبد طلايي آقا خورد ، يه دفعه همون جا ميخ كوب شدم و چند دقيقه اي فقط به گنبد ظل زدم و با شور و هيجان بيشتري نسبت به قبل به سمت حرم حركت كردم .
بعد از چند دقيقه پياده روي به حرم رسيديم و بعد از تحويل دادن دوربين و وسايلم به دفتر امانات از صحن رضوي وارد حرم شديم . بماند كه تو حرم چي گذشت و چه چيزهايي ديدم و به حال چه آدم هايي غبطه خوردم و فهميدم كه بابا من و امثال من در برابر معرفت و بزرگي اينا هيچيم و اينا كجا و ما كجا !؟
روز سوم ( آخرين روز ) تصميم گرفتم كه آخرين نماز مغرب و عشا رو تو رواق دار الحجه كه به قول جوون هاي امروزي اونجا خيلي حال مي كردم بخونم . از پله برقي پايين اومدم و از پيرمردي كه از چشم هاي پاك و بي رياش مي شد عشق و معرفت به امام رو فهميد ، پلاستيكي براي كفشام گرفتم و وارد رواق زيباي دارالحجه شدم .
به محض اين كه وارد رواق شدم به ساعت نگاه كردم و ديدم كه حدودا يك ساعت تا اذان مغرب مونده . رفتم بشينم كه ديدم حاج آقايي بالا منبر نشسته و سخنراني مي كنه . به سرم زد كه برم پاي منبرش تا حداقل روز آخري يه چيزي ياد گرفته باشم. رفتم صف اول نشستم و صحبت هاش رو دنبال كردم . خيلي دلنشين و گيرا صحبت مي كرد و بيشتر مردم مجذوب صحبت هاش شده بودن .
چند دقيقه بعد پيرمردي با لباس خاص و زيبايي كه عمامه سياهي هم به سرش داشت اومد و كنارم نشست و به هم سلام و دستي داديم . به محض اين كه اومد و نشست ، مفاتيح رو باز كرد و با صدايي آروم و خاص شروع به خوندن دعا كرد .
دو سه دقيقه بعد صداي اذان از بلندگو هاي رواق پخش شد و منم تو حس و حال خودم بودم كه يه دفعه پيرمرد ازم پرسيد : جوون مسافريد ؟ گفتم : بله حاج آقا يه چند روزي مي شه كه اومديم .
گفت : با كاروان اومديد ؟ گفتم : بله پدر جان با كاروان اومديم .
گفت : انشاالله كي حركت
مي كنيد ؟ تا اين حرف رو شنيدم دلم شكست و بغض گلوم رو گرفت و با همون حالت بغض گفتم : حاج آقا امشب ديگه آخرين شب كه مشهديم ، به اميد خدا فردا صبح حركت
مي كنيم .
تا اينو گفتم يه دفعه بغضم شكست و شروع كردم به گريه كردن . پيرمرد هم براي دلگرمي دادن به من حرف هايي مي زد كه تو اون حس و حال متوجه حرف هاش نشدم .
خلاصه اذان تموم شد و پيرمرد به عنوان هديه يه دعا بهم داد . بعد از نماز مغرب از پيرمرد خداحافظي كردم و چون نمازم شكسته بود براي خوندن نماز عشا به صف دوم رفتم . بعد از تموم شدن نماز وتعقيبات نماز ، يه آقاي تقريبا جوون كه حدودا سي يا سي و پنج سال سن داشت اومد و كنارم نشست . و بعد از سلام و احوال پرسي گفتش : من از سر كنجكاوي از اون لحظه كه با پيرمرد شروع به صحبت كردي تو رو زير نظر داشتم و واقعا به حالت غبطه خوردم . و فقط يه سوال ازت دارم . بين تو و اون پيرمرد چي گذشت كه تو اون جوري شروع به گريه كردن كردي ؟ منم قضيه رو براش تعريف كردم و باز هم تا اسم وداع به زبونم اومد ، بغضم گرفت و به گريه افتادم و اون آقا هم منو با مهربوني در آغوش گرفت و گفت : تو جووني قلبت خيلي پاك منم دعا كن .
گفتم : به خدا من اوني نيستم كه شما فكر مي كنيد ، من خيلي گناهكارم .
يه دفعه گفت : اين حرف رو نزن ، دل هر چي هم كه نباشه ولي وقتي كه بشكنه پيش خدا ارزش و مقام پيدا مي كنه . اين حرفش منو خيلي تحت تاثير قرار داد و ياد اين بيت شعر افتادم كه مي گه :
بشكن دل بي نواي ما را اي عشق
اين ساز شكسته اش خوش آهنگ تر است
خلاصه با اون آقا هم روبوسي و خداحافظي كردم و بعد به كنار ديواري كه نزديكترين جا به حرم آقا علي ابن موسي الرضا بود رفتم و درد و دل هام را باهاش در ميون گذاشتم و بهش گفتم : يا غريب الغربا اگر سال ديگه دانشگاه مشهد قبول شدم و قسمت شد كه بيام مشهد ، هر روز ميام پابوست و چهل روز بعد از نماز صبح تو همين رواق دعاي عهد مي خونم .
خلاصه از رواق بيرون اومدم و چون ساعت نه و نيم با مادرم تو رواق امام خميني قرار داشتم ، سريع خودم رو بهش رسوندم و دوتايي با قلبي شكسته و غمگين به خاطر دوري آقا از صحن رضوي خارج شديم .
احسان اصغري - همدان
رمز
به روايت: مجيد درخشاني
رزمنده نوجواني، در عمليات شركت كرد. او شجاعانه جنگيد. پا به پاي رزمندگان اسلام سنگرهاي دشمن را پاكسازي كرد و جلو رفت.
او حسابي خسته شده بود. دو روز بود كه خواب به چشمهايش نرسيده بود. او براي پيدا كردن آب به داخل يك سنگر عراقي رفت، اما ناگهان صداي «دخيل الخميني» بلند شد.
رزمنده نوجوان فهميد كه عراقي توي سنگر است. فوري اسلحه اش را به طرف عراقي گرفت و او را از سنگر بيرون كشيد و اسير كرد.
او قبلا از واعظي شنيده بود كه پيامبر اكرم(ص) با اسرا مهربان بوده است و گاهي، اسرا را در راه خدا آزاد مي كرده است.
او كه قيافه غمگين و گرفته اسير را ديد. دلش به حال او سوخت. به طرف عراقي اشاره كرد و به اسير گفت: «ا ...ا ذهب... ا ذهب... في سبيل الله... انت حريه¤...»
فرمانده دسته كه شاهد ماجرا بود، به طرف نوجوان رفت و باتعجب گفت: «چكار مي كني؟!»
رزمنده نوجوان به آرامي گفت: «هـ... هيچ چي... مي خواهم او را در راه خدا... آزاد كنم.»
فرمانده داد زد: «مگر تو كي هستي؟!»
نوجوان كه هول شده بود پاسخ داد: «مـ... من... پيامبر خدا... هستم.»
فرمانده به تندي گفت: «نعوذبالله، من هم خدا هستم، حالا هم بهت دستور مي دهم او را آزاد نكني، بلكه به پشت خط ببري و تحويلش بدهي.»
رزمنده، اسير را برد و تحويل داد.
او از اين پس، هر وقت فرمانده را مي ديد، بي اختيار به ياد آن واقعه مي افتاد و مي خنديد.
فرمانده هم لبخند مي زد.
رزمنده ها از علت خنده آنها سؤال كردند.
فرمانده همان طور كه لبخند روي لبهايش بود گفت: «اين خنده، نعوذبالله رمزي است بين خدا و پيامبرش.»
¤ برو... برو... در راه خدا... تو آزادي.
تنظيم فشارخون !
براي تنظيم فشارخون خربزه بخوريد.
«جرايد»
لابد مي دانيد كه خربزه كه خورديد بايد پاي لرزش بايستيد. اگر هم نتوانستيد پاي لرزش بايستيد و طاقت نياورديد بايد سراغ دكتر برويد پيش دكتر كه رفتيد لابد دكتر هم برايتان نسخه اي مي پيچد و مي دهد دستتان و آنوقت شما هم براي گير آوردن دارو بايد به داروخانه ها سرك بكشيد. داروخانه ها هم اگر نسخه شما را نقد نكردند لابد مجبور مي شويد سري به ناصرخسرو بزنيد.
اگر ناصرخسرو هم مشكل شما را حل نكرد بعيد نيست در پي اش تا بدخشان هم برويد. به بدخشان كه رسيديد تازه متوجه مي شويد كه دست يافتن به لعل بدخشان راحت تر است تا گير آوردن دارو و... اما متوجه مي شويد كه لعل بدخشان فعلا در اين اوج تب و لرز به كارتان نمي آيد پس از اين دور دنيا منصرف مي شوي و همچنان مي گردي تا شايد يافت شود اگر هم نه كه لرزش را تحمل مي كني و با آن كنار مي آيي تازه اگر هم پس از خوردن خربزه بلاهايي كه شرحش گذشت سرت نيايد احتمالا پس از خوردن خربزه پوستش را مي اندازي جايي و زيرپاي عابري و كسي و بي خبري كه از همه جا بي خبر پايش روي آن پوست خربزه مي لغزد و با سر به زمين مي خورد و كارش به دكتر مي كشد و دكتر هم نسخه اي مي دهد دست خودش يا فك و فاميلش و مي فرستادشان پي دارو و آنها هم پس از كلي پرس و جو باز گذرشان به ناصرخسرو مي افتد و... اصلا اين شق از قضيه و اين فرض احتمالي را هم كه بي خيال شويم تازه به اينجا مي رسيم كه خربزه با خيلي چيزها نمي سازد يا به عبارتي خيلي چيزها با خربزه نمي سازند براي همين اگر خربزه را ناغافل با يكي از اين چيزهايي كه با خربزه آبش در يك جوب نمي رود، بخوري حالت بد مي شود و مجبوري به دكتر مراجعه كني و... اي بابا از هر راهي كه مي رويم باز مي رسيم سر منزل اولمان. اصلا اين خربزه از اصلش هم مشكوك است و تكليفش با خودش معلوم نيست چون معلوم نيست خره يا بزه (خربزه) مثل شترگاو پلنگه و اصلا خودش عند دردسره پس فكر مي كنم كلهم بهتر است بي خيال دست زدن به اين فشارخون شويم و اصلا با اين فشار خون كنار بياييم يا فكر ديگري به حال فشارخون بكنيم غير از اين راهي كه پيش پايمان گذاشتند و از خير تنظيم فشارخون از طريق خوردن خربزه بگذريم.
قنبر يوسفي- آمل