(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 19 مرداد 1389- شماره 19713

اتفاق
سهم من
داستان نوجوان باغ خاطره ها
گزارش4*1 من از سوسك نمي ترسم!
اميد
حس خوب
مهرباني
بركات تفكر در دنيا وآخرت
يك پيشنهاد براي تحول
آژير قرمز!
خواب تلخ



اتفاق

بي اجازه
بي صدا
تر مي شوم
پشت لبخندهاي اجباري...
ياسمن رضائيان/ 18 ساله/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



سهم من

نگاه آسماني ات را به
تك شقايق كوهساران ببخش
دستان مهربانت را
روي سرنخل هاي خشكيده در انتظار باران بكش
و اميد ديدارت را تا آمدنت
به چشم هاي من ببخش
براي من همين كافي است تا دنيا
مال من شود.
هانيه لشني زند

 



داستان نوجوان باغ خاطره ها

پيرمرد آرام آرام از پله هاي اتوبوس بالا آمد. رفت داخل رديف صندلي ها و دستش را به ميله وسط اتوبوس گرفت. همين چند دقيقه پيش دكتر گفته بود كه بايد حسابي حواسش به قلبش باشد. چند سالي بود كه قلبش مثل سابق كار نمي كرد. اتوبوس راه افتاد و نگاه مرد به مغازه هاي حاشيه خيابان وليعصر افتاد. چقدر از اين مغازه ها خاطره داشت. خودش هم نمي دانست كه چرا از بين اين همه خاطره ياد روزي افتاده كه با خانواده همسرش آمده بود تا كت و شلوار عروسي بخرد. اتوبوس ايستاد و سايه درخت ها روي شيشه افتاد، حالا شيشه اتوبوس مثل يك آينه شده بود، آينه اي كه مي توانست توي آن صورت خودش را ببيند. هيچ وقت مثل امروز احساس پيري، نكرده بود؛ واقعا پير شده بود.
او مدام قلب خودش را مي گرفت، با اين كه دكتر به او حرفي، درباره مرگ نگفته بود، ولي حسي به او مي گفت كه ديگر وقت مرگ است. حدود دو ساعت گذشت وقتي پيرمرد بيدار شد، به شهر خودش كاشان رسيده بود. او از اصفهان آمده بود. وقتي به شهر نگاه مي كرد همه چيز را متفاوت مي ديد. از ترمينال تا خانه بچگي هايش راهي نبود.
به خانه نزديك شد كليد را انداخت و در حياط را باز كرد. بويي به مشامش نرسيد انگار نه انگار كه وارد خانه خاطره هاي شيرين گذشته اش شده. وقتي بچه بود هر وقت در خانه را باز مي كرد، بوي گل هاي بنفشه و رز به صورتش مي خورد و حس عجيبي پيدا مي كرد. اما حالا هيچ گلي در باغچه نبود. حيات خانه، به چشم او ديگر جذابيتي نداشت. جلوتر رفت، وارد ساختمان شد، هر وسيله اي كه به چشمش مي خورد، خاطره اي را براي او زنده مي كرد. آينه و شمعدان عروسي پدر مادرش كه روي تاقچه بود. قاب عكس استاد فرشچيان يك وجب خاك رويش نشسته بود و رحل قرآن پدر ديگر با گل هاي ياسي كه مادر از چارقدش بيرون مي آورد و روي آن مي گذاشت معطر نبود. ديگر هيچ چيز رنگ و بوي سابق را نداشت. او تا صبح با مرور خاطره هايش گذر ثانيه ها را از پشت قاب شيشه اي عينك ترك خورده اش يكي پس از ديگري نظاره گر بود. ديگر هوا روشن شده بود بيش از اين در خانه ماندن و يادآوري همه خاطرات مرده پيش، روحيه او را خسته تر مي كرد. تصميم گرفت به خيابان ها سري بزند، خيابان هايي كه تقريبا هيچ كدامشان را نمي شناخت. همه اسم ها تغيير كرده بود. به محله قديمي اي كه پدرش در آنجا كار مي كرد رفت. وقتي از جلوي مغازه هاي گلاب فروشي مي گذشت؛ خاطره روزهايي كه با همسايه ها به دور هم جمع مي شدند تا با گل هاي محمدي باغشان گلاب درست كنند مثل يك نمايش سينمايي از مقابل چشمانش مي گذشت. درحال و هواي عطر گل محمدي بود كه قلبش را گرفت كمي سرش گيج رفت و بر زمين افتاد. وقتي چشم هايش را باز كرد، خود را درون بيمارستان ديد. سه نفر از هم محلي هاي سابقش را ديد كه بالاي تختش ايستاده بودند و درمورد او صحبت مي كردند،خيلي خوشحال شد.آنها با ديدن چهره رنگ پريده ولي به نظر سالم پيرمرد دكتر را صدا زدند.
پيرمرد خواست كه از جايش بلند شود ولي نمي توانست .پس از مدتي كه حالش كمي بهتر شد با دوستان قديمي خوش وبشي كرد و هر يك از خاطره هاي دوران گذشته يادي كردند. چند روز بعد كه پيرمرد از بيمارستان مرخص شد دوستانش براي اينكه روحيه اش را دوباره به دست آورد او را به باغي پر از گل هاي محمدي بردند، انگار دنيا را به او داده بودند. ديگر به قلبش فكر نمي كرد. او قصد داشت هميشه پيش دوستانش بماند. دركنار دوستاني كه مي شناختشان. او مي خواست همه خاطرات تلخ گذشته را فراموش كند. مي خواست بقيه ي عمرش را در شهر خاطره هاي شيرينش دركاشان بماند. ديگر ازمشكلات و گرفتاري هاي زندگي خسته بود. نمي خواست اين مدت باقي مانده را آينه تمام قد بدبختي هايش كند. مي خواست خودش باشد. با تمام وجود زندگي را تا مرز پايان ادامه دهد. همين تصميم و اراده كافي بود تا با كمك دوستانش خانه قديمي را سرو ساماني دهد و براي تحقق خواسته هايش اميدوار به ادامه زندگي شود. پـيرمرد همه آنچه را كه درذهنش داشت، همه زيبايي هاي خانه قديمي را از نو ساخت. همه را همانطوري كه باور داشت و دلش مي خواست تزئين كرد. براي اينكه به خودش ثابت كند كه همه چيز همانطور است كه در گذشته بوده وحتي گل هاي جديد كاشت. در و ديوار خانه را رنگ جديد زد و آسمان دلش را غبار روبي كرد. رنگي تازه، خطي نو درمسير زندگي اش احساس مي كرد. دلش مي خواست همسرش هم آنجا بود تا دركنار هم اين شادي را جشن مي گرفتند. لحظه اي به خود لرزيد و شيشه رنگ ورو رفته ولي تازه نو شده دلش ترك خورد. اشك از چشمانش سرازير شد. ياد روزهاي خوشي افتاد كه دركنار همسرش پا به پاي هم مشكلات زندگي را از پيش رو بر مي داشتند. گوشي تلفن را برداشت و با پسرش كه سال ها از او دور بود تماس گرفت. پسرك به خاطر مال نداشته پدر با او قهر كرده بود و پيرمرد الان با ياد روزهاي كنار هم بودن مي خواست از پسرش عذرخواهي كند و دوباره او را در كنار خودش ببيند. چشمانش خيس و قرمز شده بود. به لب حوض رفت و با آبي كه ماهي هاي قرمز كوچكي كه تازه ديروز خريده بود درآن شنا مي كردند صورتش را شست. دلش هوس نان سنگك داغ داشت. تازه اول صبح بود و او هم صبحانه نخورده بود. آب را جوش آورد وچاي را دم كرد و نان تازه خريد و سفره را چيد. لحظه اي احساس خستگي كرد. دراين چند روز اخير خيلي تلاش كرده بود و دلش مي خواست براي چند دقيقه دركنار خاطره هاي دوباره زنده شده چشمانش را ببندد و خود را دركنار همسرش ببيند. ...
پيرمرد خوابيد و ديگر دستان همسرش را رها نكرد.
محمدحسين دهمولايي
كلاس دوم راهنمايي
مدرسه
خوارزمي اصفهان

 



گزارش4*1 من از سوسك نمي ترسم!

شنبه2/5/89، گزارش اول، ساعت 12 ظهر
آفتاب انوار طلايي اش را به پنجره مي كوبد و نسيم ملايمي شاخه هاي درخت انجير را تكان مي دهد. درخت بار گرفته ولي هنوز ميوه هاي آن كال است. همين الآن پروانه اي در بين شاخه ها پرواز كرد و از باغچه پرگل ما دور شد. گلدانهاي مادرم سرحال و شاداب به نظر مي رسند و چند گل سرخ كوچك در بين انبوه سبز گياهان مشاهده مي شود؛ اينجا حياط نيست، مي شود نام آن را گلخانه گذاشت. اين گلخانه پر است از گلهاي: بنفشه، حسن يوسف، پاپيتال، شاه پسند و چندين گل ديگر كه نام آنها را نمي دانم.
درخت ياس ما كه در بهار پربار شده بود حالا در اثر آفتاب شديد درحال خشك شدن است و چند برگ از درخت انجير هم سوخته و زرد شده ولي هنوز با مقاومت روي شاخه ايستاده اند.
به در توري حياط يك عنكبوت كوچك چسبيده و درست روبه روي من شيلنگ آب مثل ماري سياه به خود پيچيده و ميزبان پيچ گوشتي هاي پدرم مي باشد.
و همچنين صداي جيك جيك گنجشكان كه تا الآن در گوشم مي پيچد خاموش شده است.
& شنبه 2/5/89، گزارش دوم، ساعت شش بعدازظهر
الآن لحظات آخر ميزباني زمين از خورشيد است. حياط خانه ما هم در اثر آبياري باغچه و شست وشوي مادرم خيس و نمناك است و از آن خنكي مطلوبي احساس مي شود. بوي خاك نم خورده مرا به ياد روزهاي پائيزي و بارانهاي زيباي آن مي اندازد.
نسيم ملايم لباسهاي روي طناب را به بازي گرفته و حالا اينجا يك تخت، كنار ديوار و يك حوض در وسط حياط كم دارد تا درست نمايي از خانه هاي قديمي را به ما نشان دهد.
گلهاي سرخي كه شش ساعت قبل مشاهده مي شد از انظار پنهان شده است، نمي دانم چه بلايي به سرشان آمده تنها چيزي كه مي دانم ناپديد شدن آنهاست. آخرين چيزي كه توي حياط قابل ديدن است روفرشي همسايه بالايي افتاده پائين و در معرض گرد و غبار قرار گرفته است.
& شنبه2/5/89، گز
سوم، ساعت 12 نيمه شب
شب همه جا سايه گسترده و سكوت آن باعث هجوم صداي كولرها مي شود كه در گوش حياط ما پيچيده. درخت انجير در اين تاريكي زيبا نيست بلكه شكل يك هيولا را دارد. برخي از شاخه ها به هم پيوسته و شكل يك اسب را به وجود آورده اند.
مانتوي مادرم روي طناب آويزان است. اگر سپيده نبودم شايد مي ترسيدم ولي من فقط از سوسك ها مي ترسم. توي حياط ظاهراً خبري از اين موجودات ترسناك نيست ولي بدون شك در بين سايه ها پنهان شده اند، به همين دليل من از پشت در توري اين گزارش را مي نويسم و به علت روشن بودن كولر چيزي از نوع هوا نمي دانم اما آن چيزي كه درنظر من درخت را تكان مي دهد چيزي جز نسيم ملايم نمي باشد. مهتاب نور خوبي دارد اما خبري از روشنايي در اين باغچه نيست چون سايه ها خيلي بيشتر از نور هستند. سايه گلدانهايي كه در روز زيبا نمايان مي شوند حالا چون سربازاني قد علم كرده اند و من نمي دانم كه آماده مبارزه اند يا دفاع ولي اميدوارم كه مدافع من و دشمن سوسكها باشند.
& يكشنبه3/5/89، گزارش چهارم(آخر)، ساعت شش صبح
هنوز خورشيد به گرمي نمي تابد ولي وجود آن بر بامها احساس مي شود. حياط پر از هياهوي ديشب، آرام و خاموش شده است. در كنار صداي كولرها، صداي خروسهايي كه نمي دانم مال چه كسي است توي حياط پيچيده.
الآن نه خبري از سوسك است و نه از سايه هاي پيدا و پنهان شب، تنها درختان و گلهاي شاداب هستند كه پذيراي شكوه صبح مي باشند. هواي حياط خنك و دلپذير است و برگ سوخته اي از درخت فرو افتاده. روي ديوار حياط گربه اي خوابيده و از آخرين لحظات خنك صبح لذت مي برد. رطوبت گلدانهاي خاكي رنگي كه در گوشه حياط به رديف چيده شده اند بدون هيچ دقتي مشاهده مي شود.
لباسها هنوز روي طناب هستند و حياط خانه ما بدون صدا در خواب عميقي فرو رفته. درست است كه حياط زيباست اما زيبايي گلهاي سرخي كه در ظهر زندگي مي كنند را كم دارد.
سپيده عسگري
تهران

 



اميد

خداوندا! با مرواريدهاي توبه و جام هاي پر از نياز به سويت آمده ام تا مرا ببخشايي. آمده ام تا نهال اميد را در دلم بپرورانم. آمده ام تا نماز عشق بخوانم. من سكوت را دوست دارم چرا كه در آن هنگام، نگاهم با پنجره ها دوست مي شود. من آفتاب زمستان را دوست دارم چرا كه در ميان سرما به سراغ ما مي آيد. هر غروب در سكوت سرد و بي انتهاي پشيماني به راه مي افتم. ديگر شكست رنگ باخته و معناي خود را از دست داده است.
اميد، اين تنه تناور زندگي به هر سو ريشه دوانيده است. اي دل! زانوي غم را رها كن. ببين چگونه آفتاب از آن سوي پنجره خودنمايي مي كند. به ابر رحمتي كه از بالاي سر اين نيلوفر تنها مي گذرد، لبخند بزن. خداوندا! ديگر نمي توانم آرزوهايم را با بادهاي پاييزي، به دست فراموشي بسپارم. ديگر نمي توانم بال هاي پرنده دلم را بشكنم تا مانع پروازش به سوي تو شوم.
آري، زندگي بي نگاه تو، به درخت بي ثمر مي ماند. اگر تو نخواهي بهار هم نيست. بگذار من هم در جاده اميد قدم بنهم. بگذار از اين جاده به كلبه مهر برسم و با گل هاي سرخ، همنوا شوم. من در حريم كبريايي ات هيچ هستم. من با اميد زاده شدم و دستهايم ابرها و موج ها را مي شناسند. پس مرا درياب اي پروردگار جهان و جهانيان و اي نور اميد.
بيژن غفاري ساروي/ ساري
همكار افتخاري (مدرسه)

 



حس خوب

نمي دانم ولي يك حس خوبي دارم. انگار دارم توي ابرها سفر مي كنم.
يك شادي خاصي تمام وجودم را در برگرفته. فكر مي كنم به آرامشي كه مي خواستم رسيده ام. و الآن مي توانم خودم را خوشبخت حس كنم. هرگز حتي فكرش را هم نمي كردم كه يك روز من هم بتوانم خودم را باور كنم. زيبايي و لذت زندگي را بعد از 20 سال رنج و عذاب لمس كنم. همه اين رويدادها مي تواند يك معجزه الهي از آن خداوند باشد، كه به من نشان بدهد زندگي با تمام كمبودهايم مي تواند زيبا و جريان داشته باشد. شكر، باز هم شكر. كه توانستم با هزاران كلمه واژه ها و جمله هايي بنويسم كه موردپسند شما و ديگران باشد. راضي به رضاي خدا هستم و مي گويم؛ خدايا! داده و نداده هايت را شكر.
& الهام ملكي

 



مهرباني

مهرباني را مي توان از دريا آموخت، دريايي كه هر روز با دست هايش گونه هاي ساحل را نوازش مي كند. دريايي كه براي انسان ها در شب لالايي آرام بخشي را تلاوت مي كند. مهرباني را مي توان از ابرها آموخت، ابرهايي كه گريه سر مي دهند تا گل ها و گياهان سيراب و شادمان شوند. ابرهايي كه هستي خودشان را به حراج مي گذارند تا باغ هايي سرسبز و آبادي هايي خرم به وجود آيد.
به اطراف مي نگرم مي خواهم بدانم ديگرچه چيزهايي اسوه مهرباني هستند، آري خورشيد، تا بنده اي كه مي تابد بدون وقفه، تا بتواند ادامه بقاي من و تو را حفظ كند. ديگرچه چيزي اسوه مهرباني است، بدون شك پروردگار، همان پروردگاري كه دريا و ابرو خورشيد را آفريد، همان پروردگاري كه حضرت محمد (ص) را آفريد تا چراغ راه انسان باشد، همان پروردگاري كه بهشت بي كران را پاداش نيكوكار و درست كار قرارداد، همان پروردگاري كه ...
نويد درويش (قاصدك) تهران
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 



بركات تفكر در دنيا وآخرت

عقل يكي از بزرگترين نعمات و مواهب الهي است كه انسانها به وسيله آن مي توانند بينديشند. انديشه هاي خالص و پاك، آدمي را به مسيري وارد مي كند كه مقصدش رسيدن به اوج كمال است و باعث تكامل روحي و معنوي مي شود.
بديهي است هرچه ميزان اين نوع انديشه ها وسيع تر باشد، موجب نزديكي به اين مقصد مي شود. تكامل روحي و معنوي كه همان كسب مقام انسانيت است، مانند تكامل جسماني نياز به گذراندن مراحل تدريجي دارد.
حضرت امام علي(ع) مي فرمايند: «نخستين گام مرحله تكامل، خودشناسي است.
خودشناسي با ابعاد وسيع و موثر باعث شناخت خداوند عالميان مي شود.
اگر انسان بعد از مرحله خودشناسي تفكرهاي عميق خويش را درباره عظمت جهان آفرينش ادامه دهد متوجه وجود رابطه اي بين خود و جهان آفرينش مي شود وآن در خدمت خودبودن تمام خلقتهاي هستي است. يقينا اين اراده بسيار عظيم و شگفت انگيز رب العالمين - جل جلاله- بدون حكمت، دليل و هدف نمي تواند باشد و آن عبادت و بندگي كردن او در پرتو هدايتها و دستورات مقدس دين است. رسيدن به اين مرحله در واقع گام و درجه بالاتر تكامل است.
دراين مرحله به جز امداد و رحمتهاي بيكران خداوند رحمان و رحيم، دين مانند پرتو نوري بسيار درخشنده بزرگترين راهنما در ادامه گذراندن مسير كمال مي شود و سپس روح انسانيت واقعي و عبوديت خالص را در جسم و كالبد انسان متفكر تقويت مي كند.
مسلم است هرچه قدر دراين عرصه از انوار مقدس قرآن كريم و حضرات چهارده معصوم عليهم الصلوه والسلام- نهايت استفاده برده شود ضمن افزايش روزافزون درجات كمال، باعث سعادت و رستگاري دنيوي و اخروي مي شود.
شايان ذكر است بدون تفكر به دروازه دين واردشدن، اصلا معني و نتيجه اي ندارد زيرا خداوند تبارك و تعالي درقرآن كريم انسانها را بارها به تفكر كردن تشويق و دعوت فرموده است. پس بنابراين انسان در صورتي مي تواند به دستورات مقدس قرآن عمل كند كه در معاني، محتوا و باطن آن بطور عميق تفكر كند.
ايمان و يقين در اصل معاد، مرهون بركات و آثار تفكر و انديشه عميق درعظمت، آيات و قدرتهاي الهي در جهان آفرينش است. زنده شدن زمين مرده درفصل بهار كه تامين كننده روزي انسانها نيز هست، آفرينش مكرر آدميان توسط خداوند مقتدر با تولد نوزادان و امثالهم پاسخهايي كوبنده به منكران قيامت است كه زنده شدن استخوانهاي پوسيده را در جهان آخرت كاملا بعيد مي دانند.
افرادي كه خودشان را از اين نعمت بزرگ الهي محروم مي كنند در واقع با فريب لذتهاي زودگذر شيطان، دشمن آشكار بشريت را عبادت مي كنند كه بدينوسيله ضمن گمراهي تمام همه مقام هاي انسانيت مانند فداكاري، دلسوزي و بخشش از آنها سلب مي شود اين افراد در دنيا و آخرت شقي هستند و به فرمايش خداوند سبحان در قرآن وجود آنها همچون حيوان و حتي بالا تر از آن مي باشد.
به قول شاعر:
خور و خواب و خشم وشهوت ،
شغب است و جهل و ظلمت
حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت
& سليمان بلغار

 



يك پيشنهاد براي تحول

آقاي عزيزي!
سلام. اميدوارم كه حالتان خوب باشد. بي مقدمه مي گويم كه موضوع صحبتم در مورد تغيير و تحول صفحه است. خواسته بوديد كه پيشنهاد بدهيم. به نظر من تقسيم بندي آثار به دو دسته آثار برتر و نوقلم ها خوب است اما بهتر است به جاي تقسيم بندي نويسنده هاي آثار، خودنوشته ها ملاك قرار گيرند. به هر حال گاهي نويسنده اي كه هميشه خوب مي نويسد. كاري ضعيف ارائه مي دهد و گاهي نوقلمي كاري در حد عالي مي نويسد. پس براي اينكه عادلانه تر عمل كنيم بايد آثار را دسته بندي كنيم. مسئله بعدي اينكه محورهاي صفحه را مشخص كنيم. اجازه ندهيم كه براي يك مطلب ستون و عنواني انتخاب شود كه بيش از يكي- دو بار مورد استفاده قرار نگيرد. مثلا همين ستون تبريك نامه كه در چند شماره اخير به چاپ رسيد، ستوني نيست كه بخواهد تداوم پيدا كند. قبول دارم كه بالاخره دوستي به دوستي تبريك مي گويد و مايه خوشحالي است اما به هر حال بار علمي يا ادبي خاصي ندارد. البته هدف من از اين پيشنهاد اين نيست كه نوجوانان مجبور باشند در موضوعات خاصي كار كنند بلكه هدفم اين است كه از پراكندگي موضوعي جلوگيري شود تا صفحه حالات آشفته اي به خود نگيرد. مطلب بعدي اينكه بهتر است اسامي نويسندگان مطالب اصلاح شود. اين باشد كه نوجوان ها در انتهاي مطلب هايشان نام و نام خانوادگي و اگر دوست داشتند شهر و سن شان را بنويسند و از نوشتن اطلاعات ديگر خودداري كنند. به نظر من اين موضوع هم به صفحه، آشفتگي مي دهد كه يك نويسنده نام و نام خانوادگي اش را مي نويسد و يكي ديگر علاوه بر اين هزار و يك اطلاعات اضافي ديگر هم مي نويسد. اين طوري انگار هر كسي ساز خودش را مي زند!
به هر حال اين نكته ها، پيشنهادهاي من بود. اميدوارم اگر بي پروا صحبت كردم به بزرگي خودتان ببخشيد. در هر صورت احساس مي كنم گاهي بدون حاشيه صحبت كردن بهتر و موثرتر از پشت پرده حرف زدن باشد.
ياسمن رضائيان/ 18 ساله/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



آژير قرمز!

صدايي كه مي شنويد صداي آژير سفيد است و معني و مفهوم آن اين است كه: اومده، زده، رفته.
و حالا من مي خواهم روشنگري كنم. كارم همين است ديگر. روشنگري. بگويم كه كيهان خيلي روزنامه ي...روزنامه ي... روزنامه خوبي هست و من خيلي خيلي دوستش دارم. آن قدر كه اگر بخوانم كه همايشي براي اعضاي تيم ادبي و هنري صفحه مدرسه داشته و دعوتم نكرده ناراحت شوم. آن قدر كه... آن قدر كه بيانيه بدهم و بگويم: كيهان خيلي روزنامه خوبي است.
وقتي داشتم گزارش آقاي عزيزي عزيز را درمورد همايش مي خواندم، حس مي كردم من هم آنجا بوده ام. گرچه نبوده ام و چقدر هم دلم سوخت كه نبوده ام. اما همه اش حس مي كردم تمام صحنه هايي كه ايشان تعريف كردند را ديده ام و حتي جايزه را هم گرفته ام. ولي در كل خيلي دلم سوخت كه نبودم.
راستش مي خواهم يك روشنگري ديگر هم بكنم و آن هم اين است كه همان شور و شوق قلمم- كه از آن نوشته ايد- مرا وامي داشت- اگر دعوتم مي كرديد - با كله بيايم- حتي اگر از بليط هواپيما و هتل نمي دانم چند ستاره و ناهار آن چناني خبري نباشد. آقاي عزيزي! جدي مي گويم. از آن تكه آخر جمله يكي مانده به آخرتان اصلا خوشم نيامد. تعارف كه نداريم رسما ناراحت شدم. شما گفته بوديد: اما شرايط و امكانات مان براي حضور شهرستاني ها چندان مهيا نبود. حالا مگر شهرستاني ها چه امكاناتي بيشتر از تهراني ها مي خواستند. مثلا اگر به من مي گفتيد فلان موقع همايش است، هيچ توقعي نداشتم كه شما امكاناتي بيشتر از تهراني ها در اختيارم بگذاريد. اين را گفتم كه اگر دفعه ديگر خواستيد همايش بگذاريد يك هو امكاناتتان ته نكشد (آن هم فقط براي شهرستاني ها) البته ببخشيدها...
من اين همه داد كشيدم: فريادكشيدم كه تهران مساوي ايران نيست. آن وقت شما آمده ايد توي همين كيهان جان، توي همايش اعضاي تيم ادبي و هنري مرا دعوت نكرده ايد؟ حداقل بهانه اي هم نياورده ايد دلم خوش بشود. صاف و راست نوشته ايد كه... فكرش را هم نمي توانم بكنم. اگر من آنجا بودم و آقاي شريعتمداري مي آمدند از خوشحالي يك جيغ نان و آبدار مي كشيدم تا حساب شور و شوق قلم بيايد دستتان. يا مثلا آقاي اميرحسين فردي سخنراني مي كردند همان جا سكته مي كردم از ذوق. شايد هم اصلا براي همين مرا دعوت نكرديد. ترسيديد يك هو همان جا... خونم بيفتد روي كيهان؛ سرخش كند. البته بگويم ها... اين قدرها هم كه نوشتم بي جنبه نيستم. فقط همان قدر كه نگفتم و فقط خدا مي داند ذوق دارم.
پيام بازرگاني: فكر مي كنم يك بار هم از دم دركيهان رد شده ام. نوشته بود مؤسسه كيهان. ولي آن طوري كه فكرش را مي كردم نبود!
اصلا يك كاري بكنيم! دفعه ديگر همايش را توي شهر ما (جهرم) برگزار مي كنيم و مي گوييم تهراني ها بيايند! عمراً اگر يك نفرشان بيايد! من اطلاع دقيق ندارم. اما اگر آقاي شريعتمداري و فردي و عزيزي تهراني اند، وقتي بيايند شهر ما آفتاب سوخته مي شوند قشنگ هويت تهراني شان نابود مي شود. البته اگر با عينك آفتابي نيايند. خونشان هم گرم مي شود. آن قدر گرم كه ديگر به جوش مي آيند رسماً. مي شوند خرماهاي پخته. با عرض معذرت. دفعه ديگر ما را هم دعوت مي كنند همان تهران. كيف كرديد اوج ايده پردازي (نقشه كشي) را؟!
خب ديگر! من به نمايندگي از همه شهرستاني ها اعلام مي دارم كه آن جاقلمي- ناقابل است البته- را هم براي ما بفرستيد به سرعت البته تر پول پست را هم بدهيد تا دفعه ديگر هوس نكنيد براي كمبود امكانات ما را دعوت نكنيد. راستي! روي جا قلمي بنويسيد: شكستني. تا پست قشنگ خرد و خاكشيرش كند؛ بفرستد. (شوخي كردم ها... پست نيايد يقه مان را بگيرد) ولي مهمتر از جا قلمي دعوت نامه همايش بعدي است. اين فقره فراموش نشود. خيلي مهم است.
خب ديگر. احساس مي كنم خوب فهميده ايد شده ايد كه دنيا دست كيه... دنيا دست خداست. كاري نداريد؟
يا علي
نجمه پرنيان/ جهرم

 



خواب تلخ

امروز چشم هايم را به روشني باز كردم زندگي زيرخاك چقدر سخت بود! همه جا تاريك بود. حسرت قدم زدن حتي در بيابان مرا اذيت مي كرد. به سختي حفره هاي كوچكي با انگشتان ناتوانم در لابه لاي خاك باز كردم. با صدايي ضعيف محيط بيرون خاك را از حضورم درون خاك باخبر ساختم اما صدايي نشنيدم.
اميدم روز به روز به نااميدي تبديل مي شد. گفتم: «خدايا! حسرت ديدن شاخه خشك درختي به دلم ماند.» هنوز، خودم اين ها را زمزمه مي كردم كه ناگهان صدايي شنيدم كه مي گفت: زنده است! سريع تر حركت كنيد. خدايا شكرت يكي ديگر را هم مي توانيم نجات دهيم. تازه فهميده بودم كه چه شده بود. در خواب زلزله آمده بود و من و خانواده ام به زير آوار رفته بوديم. اما حيف آن شب آخرين شب زندگي مادر، پدر و خواهر كوچكم بود. اي كاش...
علي نهاني/ 14 ساله / تهران
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14