(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 26 مرداد 1389- شماره 19719

به سوي عشق
صبح
پر از نور
جوهرماه
رنگ قناري ها
سلام رفتگر
جمله ها و نكته ها
زنگ رياضي
بين خودمان باشد
بچه هاي نيايش
چند خط درباره داستان پرستوي مسافر يك گپ كاغذي



به سوي عشق

و زمين، عشق، خدا
و خدايي كه در اين نزديكي است
به نزديكي يك آه و نگاه
و صداي تپش قلب كسي
تو بگو آن كس كيست ؟
نيست جز عاشق و دلداده تو
عاشقي را كه دلش تابي نيست
و دچار
و دچار يعني عشق، يك عاشق
عاشقي را كه دلش تابي نيست
و تو خود گفتي كه:
«زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد»
زندگي، حس، غربت
و دو صد مرغ هوا
كه به سوي عشقند
و دلي تنگ
دلي تنگ چو يك چيني ضربت خورده
ضربتي را كه تو اي يار زدي
من فقط كوشيدم
چيني نازك تنهايي من
تركش عمق جدايي نشود
و تو چون خود گفتي:
«تا شقايق هست زندگي بايد كرد»
آري زندگي بايد كرد تا شقايق هست
روي صحبت با تو
با تو اي دلبر من
با تويي كه دل را، زدل من بردي
جان و دل افسردي
و من را كه ندانستم عشق
اين دل خسته من را تو به يغما بردي
حال اين بحر طويل
اين دل غمزده و ليل طويل
دل به دريا زده ام
بهر ديدار تو اي مونس جان
و تو خود گفتي كه:
«زندگاني سيبي است گاز بايد زد با پوست»
ولي اي دوست بدان
سيب آن شيرين است
اگر از پوست كني و بخوري
لذتش ديرين است

 



صبح

صبح شد
پنجره ها باز شد
زندگي آغاز شد
زنجره
منتظر واشدن غنچه هاست
آفتاب
دست نوازش كشد
برسر گندم زار
يا كريم
روي بام
گرم دعا و سلام
شاپرك
مي زند
رنگي از نو شدن
توي دل آسمان!
نويد درويش (قاصدك)
تهران
«عضو تيم ادبي و هنري مدرسه»

 



پر از نور

وقتي نماز مي خونم
انگار تو آسمونم
نماز مثل يه سكو
مي فرستتم آسمون
آسمون پر از نور
برام مثل يه روياست
رويايي كه هر روز اونو
پنج مرتبه مي بينم
وقت نماز تموم شد
مثل يه مرغ رها بر مي گردم به زمين
احسان اصغري / همدان

 



جوهرماه

ربناگويان ماه رويت شد و مهماني خدا آغاز. بازهم مي توان لذت سجده بر سجاده ماه را احساس كرد و تا ملكوت او الله اكبر گفت. بازهم سفره ها از اذان باز مي شود و به اذاني ديگر بسته. بازهم دل هاي روشن مؤمنان با قدمهاي سبز نواي دعاي سحرصفا مي گيرد وچشمه ديدگانشان مي جوشد و چون عاشقاني دل باخته قطره هاي اشك خود را تا پيش معشوق خويش همراهي مي كنند و بازهم درايام سرخ پركشيدن خورشيد دل را به زمزم قرآن سيراب مي كنند.
اما آيا اين ماه پر از فضيلت كه انسان در آن آواز زندگي خود را مي يابد و به ساحل اقيانوس آرامش خويش دست مي يابد روزي ما را ترك نمي كند و ما را يكبار ديگر با خود به همراه هزاران نقطه تيره تنها نمي گذارد؟
پس بياييم دراين فرصت هرچندكوتاه روزنه هاي نور را يافته و با شبنمي از سوي او به درخت خشكيده خود جان ببخشيم و با سپري شدن هر لحظه خود را به جنت او نزديكتر كنيم.
اما ليك وقت آن رسيده كه لب گشاييم و ازفضيلت هاي اين ماه سخن گوييم. ماهي كه از براي واجباتش از بقيه ماه ها اختصاص داده شده.ماهي كه خدا قرآن اين چشمه رضوان و نور الهي خود را در آن بر ما عطا داشت و ايمان و بندگي مان را چندين برابر نمود و ماهي كه تنها يك شبش برابر هزاران طلوع و غروب خورشيد است.
آيا اين ماه نيست كه در كوله بار خود نسيم صبر را براي ما عرضه داشته و آيا اين ماه نيست كه در آن حاجاتمان روا و گره هاي دلمان به دستان پرمهر خدا باز مي شود؟
درود بر تو اي رمضان كه خويشتن را از خود برون ساختي و به باران چشمانمان لطافت بخشيدي و دلمان را به آب حوض كوثر غسل دادي. درود بر تو اي افضل ترين ماه كه اذانت نيز همچو روضه اي است درپيشگاه حق و درود بر تو اي برترين و ارجمندترين ساعات كه خضوع و فروتني آموختي درس بندگي دادي.
حال چه خوب است صحيفه زندگي امام ساجد (ع) را ورق بزنيم و درجشن حلول با اين دعا به پيشواز اين ماه برويم:
بار خدايا ماه رمضان را از عبادت و پرستش ما، تو را، مملو و پر گردان، و اوقات آن را به طاعت و فرمانبري ما، براي تو آراسته نما، و ما را در روزش، به روزه داشتن، و در شبش به نماز و زاري به سوي درگاه تو، و فروتني براي تو، و خواري دربرابر تو ياري فرما، تا روزش بر ما به غفلت و بي خبري، و شبش به تقصير و كوتاهي در عمل گواهي ندهد.
الهي آمين
علي نهاني/15ساله
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 



رنگ قناري ها

- بچه ها به نظر شما قشنگترين رنگ دنيا چه رنگيه؟
- خانم اجازه! آبي آسماني
- خانم ما مي گيم صورتي
- آوا !نظر تو چيه؟
- خانم، به نظر من نارنجي خيلي قشنگه.
¤¤¤
ولي من مي گم زرد. اونم نه هر زردي؛ زرد قناري. راستي گفتم قناري. هر وقت اسمش مي ياد، ياد قناري هاي خونه خالم مي افتم. بچه كه بوديم، هر وقت مي رفتيم اونجا، يه سري هم به قناري ها مي زديم. خونه دو طبقه خالم كه طبقه اول خودشون زندگي مي كردن و طبقه بالا هم در اجاره آقاي دكتر رضايي بود. آقاي دكتر مرد خيلي خوبي بود و بسيار مهربون. وقتي مريض مي شديم، مي رفتيم مطبش. اونم مارو مجاني ويزيت مي كرد. هنوزم بعد از گذشت تقريباً 10 سال، عادت آقاي دكتر هنوز ترك نشده.
اما همه جريان ها برمي گرده به يك اتاق 12 متري كه بغل دست پشت بوم بود. اتاقي كه توش پربود از قفس. قفسايي كه شده بود محل زندگي قناري هاي بيچاره. خيلي از اونا دائماً در حال بالا، پايين پريدن بودند. مي دوني چرا؟ چون مجبور بودن. چون شادي شون همين بود.چون از لحظه به دنيا اومدشون، زندگي رو فقط محدود به قفس مي ديدن. براي همين هم اون يه تيكه جا براشون بهترين جاي دنيا بود. و البته بعضي ها هم جنب و جوش كمتري داشتند. وقتي به چهره شون دقيق مي شدي، موج ناراحتي رو با تمام وجود مي تونستي لمس كني چون اين دسته بيرون قفس رو هم ديده بودند و طعم آزادي رو چشيده. ولي من دلم براي هر دو دسته شون مي سوخت. البته ولي كوچكتر بودم از اون اتاق و قناري هاش خوشم مي اومد. ولي هرچي زمان مي گذشت و روزا سپري مي شد، حس بدي پيدا مي كردم و وقتي مي رفتم تو اون اتاق، احساس مي كردم كه مي خواد روسر من و قناري ها خراب شه.خيلي وقتا به سرم مي زد به هر قيمتي كه شده يواشكي برم اونجا و اونا رو آزاد كنم، ولي نمي شد. به خودم مي گفتم مگه اينا چه گناهي كردن كه بايد زنداني باشن؟! بعضي وقتا هم كه با دخترخانم مي رفتيم براي آب و دونه دادن به قناري ها، مي گفتم كه بيا يواشكي در قفس ها رو باز كنيم. زهرا هم دلش مي خواست كه اونا آزاد بشن، اما از اينكه نمي تونست كاري انجام بشه، ناراحت مي شد.
گاهي وقتا خودمو مي ذاشتم جاي اون آدماي كثيفي كه فقط و فقط براي به دست آوردن پول، حاضر بودن حيوون هاي بيچاره رو بفروشن. ازشون متنفر بودم. هميشه باخودم مي گفتم اگه اين جور آدما نبودن، شايد الآن توي اين اتاق چيز ديگه اي بود.
روزها گذشت و گذشت و گذشت و روزبه روز اين قناري ها كمتر و كمتر و كمتر مي شدند. نمي دونم مردن يا اينكه شوهرخالم اونارو فروخت. حالا ديگه هر وقت چشمم به اون قفساي خالي مي افته، از اينكه ديگه هيچ قناري اي توش زنداني نيست، خوشحال مي شم و آرزو مي كنم كه اي كاش هيچ قفس سازي براي قناري هاي مظلوم قفس نسازه؛ تا همه اونها با آزادي كامل هرجا كه دوست دارن زندگي كنن. به نظر تو اون روز مياد؟
¤¤¤
- فاطمه نظر تو چيه؟
- خانم اجازه؟... به نظر من قشنگترين رنگ دنيا، رنگ آزاديه...
محيا ميرجي- شهريار

 



سلام رفتگر

ايرج اصغريلو
نيمه شب است. شهر در سكوتي زيبا و اسرارآميز فرو رفته است. چراغ خانه ها يك به يك خاموش مي شوند. در رختخواب گرم خود دراز مي كشي و خسته از فعاليت روزانه، خود را به دست خواب شيرين مي سپاري اما افكار گوناگون به ذهن خسته ات هجوم مي آورند و صحنه هاي روز گذشته چون فيلمي از جلوي چشمانت مي گذرند و تو در مورد تك تك آن ها فكر مي كني، اگر اين كار را اين گونه انجام مي دادم بهتر بود، اي كاش آن كار را اين طور انجام مي دادم و...
اما فرصت ها گذشته است و كارها انجام شده و اكنون روز به پايان رسيده است. تو در رختخواب دراز كشيده اي و در فكر فردا هستي: «فردا حتما كارهاي عقب افتاده را انجام خواهم داد» و براي خودت نقشه مي كشي كه مثلا اگر اين كار را اينطور انجام بدهم بهتر است يا نه، بهتر است اول آن كار را انجام دهم اما چطور؟... همين طور در افكارت غرق شده اي، ستارگان در آسمان تاريك سوسو مي زنند و چون نقطه اميدي براي فرداهاي بهتر در دل سياهي خود را نمايان مي كنند.
ناگهان صدايي يكنواخت سكوت شبانه را درهم مي شكند. خوب دقت مي كني، اما نمي تواني صدا را به خوبي تشخيص دهي. كنجكاوي تمام وجودت را دربرمي گيرد. خواب هم كه از سرت پريده است. از جا برمي خيزي و خودت را به پشت پنجره مي رساني. آن سوتر، زير نور چراغ خيابان، مرد رفتگر جارو را با دقت و وسواس بر روي آسفالت خيابان مي كشد و تو تازه مي فهمي كه اين صداي آهنگين و يكنواخت، صداي جاروي رفتگري بوده است كه شهر را براي فرداي روشن، پاك و باصفا مي كند، تو در افكارت او را از دور مجسم مي كني و دست هاي پينه بسته اش را كه پر از ترك هاي ريز و درشت است، مي بيني. دست هايي كه هر صبح پاكيزگي را براي شهر ما به ارمغان مي آورد و بي اختيار اين جمله بر زبانت جاري مي شود: سلام رفتگر، خسته نباشي...

 



جمله ها و نكته ها

1- نماز، دروازه ورود به عالم بندگي خالق بي نياز و افزايش دهنده مقامات معنوي مؤمنين و مؤمنات است.
2- مؤمن با دعا و گريه، دو سلاح بي نهايت قوي رانصيب خويش مي كند كه با پناه بردن به خداوند بنده نواز بوسيله آنها، از همه طوفان هاي بلاوآفت مصون مي ماند.
3- حجاب بهترين راه مبارزه باگناه و بزرگترين سند مقام انساني و معنوي اوست.
4- روزه داري، تمرين، گرايش و تقويت خصلت تقواست.
5- احساس بي نيازي از خداوند عالميان، باعث جرأت كردن در انجام جنايات و معاصي كوچك و بزرگ مي شود.
6- دين، به منزله روح حقيقي و فناناپذيري است كه با دميده شدن در جسم بندگان دين پرور خداوند، مقام انسانيت رانصيبشان مي كند.
7- مبدأ راه مستقيم زندگي واقعي متمسك و عمل به فرمايشات مقدس قرآن كريم و حضرات چهارده معصوم، عليهم السلام - و مقصدش سعادتمندي دنيوي و اخروي است و هرگونه اعتراض و سرپيچي، باعث خروج از اين عرصه مي شود.
8- رنج ها و عرقهاي ناشي از همت و كار حلال، داراي ارزش و سود بي نهايت است؛ زيرا به قيمت آبادي و سعادت دنيا و آخرت تمام مي شود.
9- بي حجابي پاسخ مثبت به فريب لذتهاي شيطان است كه به جز عذابهاي دنيوي و اخروي نتيجه ديگري ندارد.
10- صبر، كليد پيشرفت در هر كار خوب و خداپسندانه است.
11- طالبان ثروت و دارايي با تمركز افكارشان به ذخايرشان و اقدام در افزايش آنها از ياد خداوند به شدت غافل مي شوند.

 



زنگ رياضي

همگي وارد كلاس شديم برخلاف معلمان ديگر خانم «ميم» بعد از دانش آموزان وارد كلاس مي شد. نمي دانم به اين كلاس زنگ رياضي بگويم يا زنگ انشا، اما براي من كه نه رياضي بود نه انشا. من و معصومه ميز دوم نشسته بوديم و حرفهاي معلم نشان مي داد كه درس نسبتهاي مثلثاتي به نيمه رسيده كه من يك دفعه به ياد انشاي ننوشته ام افتادم. اين شد كه به معصومه گفتم: «حواست باشه، اگه نگام كرد خبرم كني.»
دفترم را باز كرد و انشا را آغاز: «تانژانت معصومه روبه...» اي بابا چي نوشتم از معصوم راديكال هم نمي شود گرفت چه برسد به تانژانت. همچنان مشغول نوشتن بودم كه صداي معلم توجه ام را جلب كرد: «نمي دونم خانم عسگري داره واسه من نامه ي فدايت شوم مي نويسه يا واسه طرلاني.» اينجا بود كه با نگاه من معصومه اشهدش را خواند. من هم با صداي تقريبا ضعيفي كه فقط دو تا ميز جلويي و پشتي مي شنيدند گفتم: «منو باش كه رو ديوار كي يادگاري مي نويسم. يادم باشه واسه تولدت يه عينك بخرم كه حداقل بتوني نگهباني بدي.» خلاصه از كلاس رياضي كه چيزي نفهميدم، سركلاس زبان فارسي هم تا نوبت به انشاي من رسيد زنگ پايان كلاس به صدا درآمد. با صداي اين زنگ به قدري حرص خوردم كه خدا مي داند.
ولي با اين همه دردسر اين انشا از بهترين انشاهاي من و اين خاطره هم از بهترين يادگاري هاي مدرسه شد كه بر ديوار قلب من و معصومه به يادگار ماند.
سپيده عسگري- تهران

 



بين خودمان باشد

گاهي حباب رؤياهايم
آن قدر كوچك مي شود كه نمي توانم از جايم تكان بخورم. كه اگر تكان بخورم سرم مي خورد به ديوارها يا پايم به چيزي گير مي كند. گاهي غصه مي خورم براي كوچكي حبابم. من غصه مي خورم و حبابم بزرگ مي شود. من گريه مي كنم و حبابم بزرگتر مي شود. بعد پرنده اي از ذهنم پر مي زند و مي رود و توي آبي آسمان گم مي شود.
پرنده ها يكي يكي كوچ مي كنند از ذهن من و من فقط دعا مي كنم كه زود برگردند. هر دو دستم را بالا مي آورم و برايشان دست تكان مي دهم. پرنده هايم دور مي شوند و من هيچ وقت نمي فهمم كه كجا مي روند. فقط دعا مي كنم كه راه برگشت را گم نكنند. آسمان كه كم كم رنگ عوض مي كند مي نشينم روي بلندترين قله خيال و تماشا مي كنم هزاران پرنده اي را كه در آسمان پرواز مي كنند. نگاهشان مي كنم تا شايد پرنده هاي من هم ميانشان باشند. همان جا، روي قله خيال، براي تمام پرنده ها محبت مي ريزم و از قله پايين مي آيم و به اميد بازگشتشان تا هميشه كنار پنجره مي ايستم و خيره مي شوم به آسمان.
ياسمن رضائيان

 



بچه هاي نيايش

به آسمان مي نگرم دوباره ستاره ها گردن بندي شده اند به گردن آسمان
نقطه اي نوراني مي بينم، ماه هست كه به روشني مي درخشد.
مي خواهم پرواز كنم تا مرواريدي از آن من شود
روز
آسمان دوباره لباس آبي با گل هاي سفيد به تن كرده و خورشيد طلايي با آن گوي زرين در دامن آسمان برق خود را به رخ مي كشد.
الهام نوروزپور 15ساله

امروز معلم گفت صداي بعضي از نعمتهاي خدا را بنويسيد. خواستم بنويسيم «باران»، ديدم صدايي ندارد. خواستم بنويسم «كبوتر»، «مرغ عشق»، ديدم صدايي ندارد. هرچه خواستم بنويسم، ديدم صدايي ندارد. در دفترم نوشتم: من انساني هستم كه از بعضي نعمتهاي خداوند محرومم: شنيدن و گفتن.
نوشته ام را به معلم دادم. وقتي آن را خواند اشك در چشمانش حلقه زد، چون او هم مثل من بود.
مهديه مظاهري منش
آشتي
روزي دو ابر كوچك با هم تصادف كردند جوري كه زخمي شدند و از شدت درد به ناله آمدند و گريه كردند . بعد رنگين كمان با هفت رنگ زيبايش آن دو را آشتي داد آن روز خاطره ي خوبي براي ابرها شد.
الهام نوروزپور 15ساله

 



چند خط درباره داستان پرستوي مسافر يك گپ كاغذي

خانم لشني زند سلام
ازاينكه باري ديگر ميهمان يك داستان از صفحه بودم، حس موافق دارم. قصد اين ندارم كه براي جمله به جمله داستان عذر بتراشم تاكارم شبيه غرض ورزي شود. اميدوارم كه اين ناچيز نوشته مفيد واقع شود. به هرحال چند نكته ذهنم را اشغال كرد كه بازگو مي كنم:
1-اصلي ترين مشكلي كه داستان از آن رنج مي برد، عمقي نبودن حوادث، عدم موجز نويسي و دور شدن از حادثه اصلي است. به اين دو مثال توجه كنيد:
الف) فرض كنيد يك تمدن جديد درجنگلهاي آمازون كشف شده. شما قصد تبديل اين قضيه را به داستان داريد. درچه حالتي موفق تر هستيد؟ اين كه از همان ابتدا متوسل به قوه تخيل شده و هر آنچه در ذهن داريد را روي كاغذ بياوريد يا آنكه ابتدا دست به بحث و تفحص و تحقيق درمورد اين تمدن و تمدنهاي مشابه بزنيد و سپس شروع به تحرير نماييد؟ اكشن و حادثه اصلي داستانتان زلزله و ماجرايي كه حول اين محور مي چرخد قضيه سرپرستي دختر و گذشته پرستو مي باشد . اما نكته مهمي كه مي بايد بيشتر به آن توجه كنيد همين بحث تحقيق و تفحص است. چرا كه داستان امروز داستان جوششي نيست بلكه داستان كوششي است. اينكه يك بازيگر موفق مي گويد با نقشم زندگي كردم و براي حس گرفتن فلان قدرمستند درباره فلاني ديدم و... راست مي گويد. درست مي گويد. نويسنده و داستان هم بايد اين گونه باشد. علاوه بر تخيل بايد از تجربه هم مدد جست.
ب) فرض كنيد يك شخص عادي به پارك مي رود و باز مي گردد. به نظرتان رفت و برگشت اوبراي كسي مهم است؟ قدر مسلم خير. اما اگر در زمان حضور او در پارك اتفاق خاصي - مثلا يك قتل- بيفتد آن وقت حرفهاي او شنيدني است. داستان هم اين گونه است.تا آنجا كه حول حادثه اي خاص باشد، جذابيت دارد در غير اين صورت يك گزارش است. گزارش هم گزارش گر مي طلبد نه نويسنده. مدنظرتان باشد كه داستان شرح ماجرا نيست؛ چرا كه گزارش هم شرح ماجراست بلكه شرح ماجرايي است كه توسط تكنيكهاي داستان نويسي و زبان بيان مي شود. اميدوارم متوجه شده باشيد كه بخش هايي مثل «... به ياد داستان هاي ترسناك زمان كودكي اش افتاد...» اضافي است. اگر حوادث اصلي داستان را به خاك كوزه گري تشبيه كنيم،حجم داستان مانند آب است كه براي شكل دادن به ماده خام اوليه مدام اضافه مي شود. اما اين خاك تا حد معيني پذيراي آب براي شكل گرفتن است و پس از آن ديگر مفيد واقع نيست.
2- داستان را از طريق سوم شخص يا داناي كل روايت كرده ايد. به نظرتان بهتر نبود از ديد اول شخص يا همان«من راوي» دست به روايت مي زديد. چرا كه داناي كل باعث «رونويسي» و من راوي باعث «دروني نويسي» مي شود.
اينجاست كه به خودي خود به عمق داستان اضافه مي شود. چرا كه روايت بصورت «من راوي» باعث همزاد پنداري و برقراري ارتباط بيشتر با خواننده مي شود.
نكته ديگر اينكه از هر طريق كه داستان را روايت كنيد يا اينكه طي داستان راوي را تغيير دهيد، ريالي از اشراف شما به موضوع داستان نمي كاهد.
3- باز هم حجم داستان. نياز يك داستان ديالوگ خنثي و صحنه پردازي زائد نيست. چرا كه اصطلاحا در داستان جواب سلام عليك سلام نيست. بلكه نياز اصلي داستان گره اندازي و گره گشايي هنرمندانه و استفاده از اصول و قواعد است. ضمن آنكه در داستان امروز هر شخصيت بايد مثل خودش صحبت كند. دكتر مثل دكتر و قصاب مثل قصاب. با اين اوصاف اينكه دوستي به دوست صميمي اش براي ورود به خانه از جمله «بفرماييد داخل» استفاده كند بسيار بعيد و دور از ذهن است.
4- داستان را از آن قسمت فعاليت شخصيت اصلي و فرعي در بيمارستان درنظر بگيريد. آنجا كه نوشته ايد «آن روز مشغول كار در بيمارستان شدند». از اين قسمت به بعد تكرار نام «پرستو» از زيبايي كارتان مي كاهد. اينجاست كه استفاده از كلماتي همچون پس، سپس، بعد، بعد آنكه، ضماير و نهايتا ادغام دو جمله به كمك نويسنده مي آيد. ايرادي كه استفاده ممتد از نام شخصيت در داستان گاهي ايجاد مي كند- در داستان شما از آنجايي كه پرستو وارد خانه زلزله زده شده- سكته است. به اين معني كه هنگام خواندن متن از رواني آن كاسته مي شود.
5- برخي كلمات است كه حدالمقدور بايد احتياطي از آنها استفاده كرد مثل كلمه «خاص» چرا كه توان ايجاد تصوير فيكس و ثابت را از ذهن مي گيرد. اين جمله داستانتان را در ذهن داشته باشيد. «توان انجام كوچكترين حركتي را از دست داده بود». براي اينكه قضيه برايتان روشن شود مثالي مي زنم. اگر بگوييم «پرستو به طور خاص راه مي رفت» برايتان مفهوم تر است يا جملاتي همچون «پرستو با ادا راه مي رفت»، «پرستو لنگان لنگان راه مي رفت».
اصل اول داستان نويسي «نگو، نشان بده» است. سعي كنيد ذهنتان را بيشتر درگير اين موضوع كنيد.
خب خانم لشني زند؛ اينها مواردي بود كه گمان كردم گفتنشان شايد سودمند باشد. اما به نقد محض اكتفا نمي كنم. برخي مي گويند هنر براي هنر است. نويسنده هيچ تعهدي به اجتماع ندارد و تنها به ادبيات تعهد دارد و برخي ديگر هنر را براي تعهد مي دانند. اينكه هنر سخنگوي انسان براي بيان دردها و رنج ها و شادي ها و مشتركات انساني است. همانگونه كه سعي مي كنيد هر روز بر جنبه هنري اثرتان بيفزاييد، از جنبه انساني و اخلاقي اش باز نماييد.
اجتماعتان را بررسي كنيد و رندانه در پيام و لايه هاي نوشته تان قرار دهيد. براي اينكه داستان بهتري بنويسيد ابتدا سوژه را در ذهنتان پرورش دهيد. به آن اشراف- هرچند نسبي- بياييد. بعد از دست به يقه شدن با آن، طرح اوليه را روي كاغذ پياده كنيد. اما نه يك شبه؛ بلكه ذره ذره. آن وقت كه به ختم رسيد بازخواني اش كنيد. چرا كه هنگام بازخواني است كه درزها و كاستي ها به چشم مي آيد. روزهايتان بهاري.
جلال فيروزي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14