(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 16 شهريور 1389- شماره 19735

عصر پاييزي
غزل عشق
ماه ضيافت
ساعت سخنگو
آب را گل نكنيم
سفري به شهر تاريخي اردبيل
با بچه هاي مسجد محمدي
درخت آلو
مادر
شعر نوجوان دكمه من كجايي؟



عصر پاييزي

آقاي «ج» از خواب عصرانه بيدار شد و به سمت آشپزخانه رفت. زير چاي را روشن كرد، بعد رفت كنار پنجره و نگاهي به بيرون انداخت. از خورشيد خبري نبود. تا جايي كه چشمانش مي ديد آسمان را ابرهاي سياه پوشانده بود.
با خودش فكر كرد با اين وضع هوا احتمالاً باران خواهد باريد. در فكر باران و ابرهاي سياه بود كه صداي به جوش آمدن آب كتري او را از فكر بيرون آورد. شعله زير كتري را كم كرد.
در كابينت كنار اجاق گاز را باز كرد تا قوطي چاي را پيدا كند ولي آن را نديد.
خم شد و نگاهي به داخل كابينت كرد. سرش را با دست راست خاراند و به جستجويش براي پيدا كردن قوطي چاي ادامه داد.
بالاخره قوطي را پيدا كرد و به سر خاراندن پايان داد. اين سر خاراندن عادت آقاي «ج» است. صدايي كه از اين كار ايجاد مي شود همچون قدم زدن روي برگ هاي خشك درخت چنار در فصل پاييز است؛ خش خش.
با همان دست راست قوطي چاي را از داخل كابينت بيرون آورد.
يك پيمانه چاي در قوري ريخت و آب جوش آمده ي كتري قوري را تا نيمه پر كرد.
قوري را روي كتري گذاشت، دستمال را روي قوري انداخت و زير كتري را كم كرد. دوباره كنار پنجره رفت.
ناگهان آسمان روشن شد و بعد از چند ثانيه صداي نسبتاً هولناكي به گوشش رسيد، صدايي كه باعث لرزش شيشه ها شد. آن صداي رعدوبرق بود. باران شروع به باريدن كرد.
لبخند بر لب آقاي «ج» نقش بست. او چنين هوايي را خيلي دوست داشت. برگشت و نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت.
به سمت اتاق خوابش رفت و روزنامه اي را كه هنگام برگشت به خانه خريده بود از كيفش بيرون آورد. يكي از صندلي هاي آشپزخانه را كنار پنجره گذاشت و صفحات روزنامه را ورق زد. چاي دم كشيده بود. يك استكان چاي براي خودش ريخت و زير كتري را خاموش كرد.
بخار از دهانه استكان بلند شد. آقاي «ج» پنجره را باز كرد، باد خنكي به داخل خانه آمد. روزنامه را كنار گذاشت، نشست روي صندلي و پاي راستش را روي پاي چپش انداخت. عادت داشت چايش را تلخ و ضمناً داغ بخورد. بعد از خوردن چاي، استكان را روي كابينت گذاشت. پنجره را بست و دوباره به سمت اتاق خواب رفت. لباسش را پوشيد، چترش را برداشت و از خانه بيرون رفت. داخل كوچه شد، صبر كرد تا كمي خيس شود سپس چترش را باز كرد و شروع به قدم زدن كرد. طبق عادت هميشگي اش عصرها، نزديك غروب از خانه بيرون مي رفت تا مقداري پياده روي كند.
¤¤¤
آقاي «ج» آهي كشيد و گفت: پسرم هميشه آرزو داشته ام چنين دقايقي را فقط براي يكبار تجربه كنم، اما افسوس كه پاهايم فلج است و چشمانم نابينا.
علي رضائيان
22مردادماه 89

 



غزل عشق

امشب مي خواهم به شهر روياها سفر كنم و به دل ابري گل ها سري بزنم. امشب مي خواهم از خود عبور كنم و گريه را معناي لبخند ببخشم. امشب مي خواهم تشنگي ام را با نوشيدن جرعه آبي از چشمه نور بزدايم و تمامي راه را كه مثل رگ هاي بدن هست به تماشا بنشينم.
من نسيم دلنواز و روح انگيز عشق را تا آخرين لحظه حيات، در دل نگه مي دارم. آنچه در چشم انداز ماست سايه هاي مبهمي است كه بايد در لابلاي آن، خورشيد را جست و وجود پاك خداوند را اثبات كرد. من بدون تو آواره اي هستم بي سرانجام.
دلم پر از حرف هاي كهنه و خاك خورده است. خداوندا! شبهاي شاعرانه ام را مديون تو هستم. آيا فرصت مي شود آسمان را ستاره به ستاره بخوانم؟ آيا مي توانم گفتگوي آبي باران و ناودان را بشنوم؟ دوست دارم هر چه زودتر آسمان را، كه مثل همه جا پر از حضور توست در آغوش بگيرم، هيچكس نمي داند چه پروانه هايي در قلبم بيتابي مي كنند. امشب همه فرشته ها براي من غزل عشق سروده اند.
بياييد مرا به سرزميني ببريد كه پرستوها با كوچه باغ هايش آشنايي دارند. دلم براي قاصدكي كه در معبرخيال پرواز مي كند؛ تنگ شده است. دلم براي گلبرگ هاي شقايق كه به يادگار لاي دفتر قلبم مي گذاشتم؛ تنگ شده است. هستي و نيستي من تويي. مي دانم بهار كنار توست.
خداوندا! صبر و سكوت تو، جهان را به غوغاي بي پروايي كشانده است. با نام كدام دوست بايد سرود و با كدامين عشق بايد نوشت. پنجره هاي شب مرا فرياد مي زنند و ثانيه ها، شتابان لحظه هايم را بر باد مي دهند.
اي چراغ روشني بخش جاده هاي خاموشي! اي كه شعرم آهنگ تو را دارد! دلم مي خواهد همه جا را سبز ببينم و برگ ها را آبي و جاده ها را بنفش و خاطره ها را فيروزه اي. وجود پرمهرتو، شمعدان هايي را كه روي طاقچه آرزوهايم گذاشته ام روشن مي كند.
دلم مي خواهد اين بار نه ديواري باشد و نه قفسي و نه پر چيني كه مرا پشت باغ متوقف كند. مي خواهم به همراه نسيم عاشق بهاري، برايت نغمه سرايي كنم.
آسمان براي پاكيت، گريه هاي شوق سر داده است. كاش مي توانستم با پر و بال عشق، به سوي تو پرواز كنم.
چه زيباست بارش باران، وقتي كه تمام ناپاكي ها را مي شويد.
اي كاش باران بر دل هاي پر از كينه نيز مي باريد و كدورت ها را مي شست خداوندا! مي دانم تو نمي خواهي پر كاهي بر رنج هاي من بيفزايي.
امشب سرم سنگين رؤياي رهايي ست، رهايي از اين خاكدان پست. هنوز هم گل ها بهانه باغبانشان را دارند. با بودنت طلوع خورشيد را باور خواهيم كرد. من شرم زده ي كوتاهي در عشق به توام.
من برايت مي نويسم هر چند قلم بي دلي چون من در خور ارتفاع مرتبه تو نباشد.
خداوندا! مي دانم هرگز دست هاي پر از نياز بندگانت را خالي و مأيوس برنمي گرداني. به خاطر وجود بهاري توست كه هر روز طلوع خورشيد برايم معنا مي شود.
من كوچه هاي غربت را فتح مي كنم و وام دار محبتت هستم.
بيژن غفاري ساروي- از ساري
همكار افتخاري (مدرسه)


 



ماه ضيافت

ماه رمضان، بر سر خوان تو نشستيم
از غير، به جان تو در اين ماه گسستيم
ابليس در اين ماه، تو بر بند كشيدي
ما نيز، رها گشته و از وسوسه رستيم
از خويش پرستيدن خود، دست كشيديم
گفتيم: خداوند جهان را بپرستيم
گفتي: به شكن جام منيت به درون آي
ما نيز زمين كوفته آن را بشكستيم
ديروز كه غفلت زده بوديم، نبوديم
امروز فنا گشته و بيمار تو هستيم
از موهبت ماه ضيافت، رمضانت
خود را نشناسيم، از آن روي كه مستيم
از ما نظر لطف مگردان كه خرابيم
در دايره عشق تو از روز الستيم
درياب (فرائي) سر پيمان تو مانده
از پاي در اين لحظه آخر ننشستيم
عبدالمجيد فرائي

 



ساعت سخنگو

دنگ، دنگ ساعت
راز خود با من گفت
چشم خود را بگشا
تا به كي بايد خفت؟
¤
لحظه ها در رفتن
گامشان رهوارست
حال خوش تر دارد
هركسي بيدارست
¤
سخت باشد بي من
روز را شب سازي
خو مكن با غفلت
عمر را مي بازي
¤
در كمال سرعت
سال ها پرگيرند
عده اي مي آيند
عده اي مي ميرند
¤
چون شما آدم ها
عمر ما هم چندي ست
با شما مي ميريم
بين ما پيوندي ست
قاسم فشنگ چي(رنج)

 



آب را گل نكنيم

من كه مي دانم آب
مثل خنديدن باران زيباست
مثل روييدن يك لاله سرخ
در دل كوه اميد
در فرودست انگار
مشكي از آب پراست
مشكي از چشمه عشق
برزمين افتاده ست
آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان
مي رود در دل جنگ
تا فرو شويد اندوه تفنگ
مردم بالا دست
چه شهيدان دادند
و چه اندازه جگرها خون شد
شايد اين آب روان
مي رود لاله بروياند
بر سر خاك شهيد
آب ر اگل نكنيم.
سپيده عسگري (رايحه)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



سفري به شهر تاريخي اردبيل

شهرستان اردبيل يكي از شهرهاي تاريخي و سردسير ايران است. از آستارا كه مي گذري گردنه زيباي حيران را با دره هاي عميق و پردرخشش پيش روي داري و اتوبوس كه راه مي پيمايد مثل اين است كه دارد اوج مي گيرد و به قسمت هاي بالايي كوه مي رود. گردنه پرپيچ و خم است و مه قسمت هاي بالايي كوه را پوشانده، بعد از ساعتي جاده از پيچ خارج مي شود و از دور تابلوي سبز رنگي به چشم مي خورد كه رويش نوشته است: «به اردبيل خوش آمديد.»
در هواي گرم تابستان، هواي اردبيل خنك و دلچسب است. ما نيز تابستان سفري به اين شهر تاريخي داشتيم و از نقاط مختلف آن ديدن كرديم. از جمله مكان هاي ديدني شهر اردبيل مجموعه تاريخي بقعه «شيخ صفي الدين اردبيلي» است كه نوه اش شاه اسماعيل صفوي مذهب شيعه را در ايران مذهب رسمي اعلام كرد. بر روي مزار شيخ صفي الدين گنبدي توسط پسرش صدرالدين ساخته شده كه به گنبدالله الله معروف است. علت اين نامگذاري نقش كلمه مبارك الله است كه با آجرهاي فيروزه اي بر روي گنبد ايجاد شده است. اين مجموعه تاريخي داراي موزه زيبايي از اشياي دوره صفويه مي باشد كه بسيار ديدني است.
پس از بازديد از اماكن تاريخي اين شهر مي توانيد گردوغبار تاريخ را با آب گرم سرعين از تن بشوييد و با قايق بر روي درياچه هاي زيباي «شورابيل» و «نئور» كه لذيذترين ماهي قزل آلاي جهان با نام «رنگين كمان» در درياچه نئور يافت مي شود به گردش و ماهيگيري بپردازيد، سپس در منطقه ييلاقي «فندق لو» بهشت را زير پاي خود احساس خواهيد كرد آنگاه براي رفع گرسنگي يك كاسه داغ آش «دوغا» به همراه مقداري «سمي» (نان بربري) بخوريد و در پايان سفر نيز عسل سبلان و حلواي سياه را به عنوان سوغات براي دوستان و آشنايان خود ببريد. اگر شما هم به اردبيل سفر كرديد حتما از بقعه شيخ صفي الدين اردبيلي و ساير نقاط اين شهر تاريخي ديدن كنيد.
ايرج اصغريلو

 



با بچه هاي مسجد محمدي

اشاره :
كمي پايين تر از ميدان خراسان ، خيابان طيب قرار گرفته است ؛ خياباني بزرگ با مردماني پرجنب و جوش .
در اين خيابان دو مسجد فعال به نام هاي اباذر و محمدي وجود دارد . در سال روز شهادت اميرالمومنين علي عليه السلام مهمان بچه هاي مسجد محمدي شدم تا با آنها و حال و هواي مسجدشان آشنا شوم .
ساعت از 2 بعداز ظهر گذشته كه وارد حياط مسجد محمدي
مي شوم . با اين كه نمازگزاران رفته اند اما كودكان و نوجوانان زيادي در حياط و شبستان به چشم مي خورند.
خودم را معرفي مي كنم و
مي گويم از صفحه ي مدرسه ي كيهان آمده ام . با اشاره ي يكي از مربيان مشكي پوشان كودك و نوجوان دورم حلقه مي زنند .
از آنها مي خواهم خودشان را معرفي كنند .
امين گليار ،سيد امير حسين محمد دوست ، علي اصغر فتاحي رضا حسين نژاد، محمد محسن بشيري ، حسين مزيناني ،امير رضا و محمد رضا قهرماني ، محمود عسگري ، حسن همتي ، رضا غيوري و محمد رضا اسديون.
وقتي از آنها مي پرسم چرا به مسجد مي آييد ؟ جواب هاي جالبي مي شنوم :
- براي اين كه تقوايم محكم تر شود . (امين گليار)
- براي خواندن نماز و يادگيري احكام
(سيد اميرحسين
محمد دوست)
- مي آيم كه راه حضرت علي عليه السلام را ادامه دهم .
( علي اصغر فتاحي)
- مي خواهم به خدا نزديكتر شوم .( حسين مزيناني)
- براي اين كه مطالب ديني را ياد بگيرم .( رضا حسين نژاد)
- با دين اسلام بيشتر آشنا شوم. ( محمد محسن بشيري)
از برنامه هاي فرهنگي مسجد كه سوال مي كنم ، مربي
مهربان شان جواب مي دهد : در كنار كلاس هاي گوناگون مسجد ،هر صبح جمعه ، برنامه ي زيارت عاشورا و فوتبال را داريم .
از بازي هاي رايانه اي كه مي پرسم متوجه مي شوم كه بچه ها اشتياق زيادي دارند
كه به جاي بازي در گيم نت ها در مسجد بازي كنند .
بچه ها آرزو دارند مسجدشان بزرگ تر شده و فعاليت ها ي ورزشي در مسجد انجام شود.
¤ ¤ ¤
چند خاطره
مهرها
كوچك تر كه بودم يك روز وسط نماز جماعت مهر نمازگزاران را جمع كردم كه ناگهان يكي از مردها كه هنوز نمازش را شروع نكرده بود گفت : زود مهر ها را سر جايشان بگذار !
(فتاحي)
قفل در
چند روز پيش، از فوتبال برگشته بوديم . يكي از بچه ها آمد در را باز كند كه زبانه در داخل قسمتي كه در را باز مي كند گير كرد و ما توي اتاق زندان شديم.
سرانجام يكي از بچه ها از پنجره بيرون رفت ودر را هل داد و ما نجات پيدا كرديم .
(گليار)
تله كابين
توي تله كابين توچال بوديم كه برق رفت و ما مانديم بين زمين و آسمان .
آنجا بود كه فرياد هايمان بلند شد :
- الكمك ... هذا ... ماذا ... آقا اين ها ما را رباييده اند !
(محمد دوست)
خوراكي
من و دوستم در اردوي توچال خوراكي هايمان را شريكي ريختيم دريك كيسه .
وقتي بچه ها را تقسيم كردند تله كابين من و دوستم از هم جدا افتاد . وقتي دوستم را در ايستگاه آخر ديدم كيسه خالي شده بود !
(بشيري)
تبريك
روز معلم برف شادي و
تخم مرغ هاي پر از كاغذ رنگي را آماده كرديم .
وقتي معلم مان وارد كلاس شد به استقبالش رفتيم .
( حسين نژاد)

 



درخت آلو

صبح روز سه شنبه بود و قرار بر اين كه سفري يك روزه به همراه جمعي از دوستان و معلم عزيزمان آقاي قنبري به لواسان بزرگ داشته باشيم. برق چشمان بچه ها از دور قابل رويت بود. همه سعي بر اين داشتند تا به ياري هم ديگر روزي فراموش نشدني را رقم بزنند. اما اي داد از بي هماهنگي ها و بي مسئوليتي عده اي از دوستان كه ما را همراه كلي سختي و مشكل تنها گذاشتند و واقعاً درست مي گويند كه دوست واقعي را در هنگام سختي بايد شناخت.
به هر حال بعد از كلي ماجرا و صبر براي اينكه آقايان پيدايشان شود تصميم بر اين شد با دوازده نفر راهي لواسان شويم.
در ابتداي سفرنامه از بي مسئوليتي دوستان خبر داديم اما حال بشنويد از مجوز عبور و پليس راه كه از بخت بد ما راه را بر ما سخت و دو برابر كرد. گويا همه دنيا دست در دست يكديگر داده بودند تا ما را از سفر خود منصرف كنند. اما ما هم كه در خونمان نيست كاري را كه شروع كرده بوديم نيمه كاره رها كنيم به راه خويش ادامه داديم و بر هدفمان ايستاديم. خورشيد به ميانه راه خويش رسيده بود و آفتاب برق چشمان بچه ها را دزديده بود. ما نيز هم چنان حيران و سرگردان پي هدفمان بوديم. بعد از گذشتن ساعتي لحظه اي به خودمان آمديم كه تمامي اعضاي ارتش اردوي ما خوابيده بودند و خلاصه نايي در بدن نداشتند. اما اين آقاي قنبري بود كه خنده را دوباره به لب هاي بچه ها بازگرداند. بالاخره طاقت دوستان ما هم طاق شد و صداي محمد يكي از كساني كه هميشه پاي ثابت اين اردوها بود درآمد و شروع به غر زدن كرد. كم كم قفل دهان بچه ها باز شد و هر كس براي خود سخني مي گفت. در نهايت بعد از يك دور قمري به مكاني كه دقايقي قبل آرزوي رسيدن به آن را داشتيم رسيديم. در هنگام عبور از كوچه هاي پرپيچ و خم درخت هاي رنگارنگ ميوه نظرمان را به خود جلب كرده بود.
رضا كه خود از اهالي لواسان بود ما را از حساسيت مردم نسبت به گردوهاي باغشان خبر داد و ما هم كه حوصله چوب و كتك را نداشتيم ترجيح داديم دور آن گردوهاي نازنين و سبز را يك خط قرمز بكشيم. خلاصه بعد از كلي پياده روي به خانه رضا رسيديم. خانه اي كه مشرف به ده ها درخت آلو و آلوچه و توت و سيب و... بود. خواستيم به طرف آن ها هجوم ببريم اما ترسيديم صاحبش راضي نباشد.
رضا كه فكر ما را خوانده بود گفت: نترسيد صاحب باغ آشناست. مطمئن باشيد كه راضي است. ما هم از خدا خواسته وارد عمل شديم. در حدود سي دقيقه اي از پاي درختان تكان نخورديم تا اينكه رودخانه و شنا به يادمان آمد و از آن باغ دل كنديم و به خانه برگشتيم تا خود را براي شنا مهيا كنيم.
¤ ¤ ¤
در راه رودخانه حيفمان آمد از مسير پرپيچ و خم و طولاني آن كه گاهي آنقدر باريك مي شد كه ما را ياد كوچه هاي آشتي كنان مي انداخت تصويري در قاب دوربين عكاسي ذخيره نكنيم.
كم كم به آخر راه رسيده بوديم و صداي آواز رودخانه به گوش مي رسيد.
¤ ¤ ¤
به روخانه كه دست يافتيم بي معطلي پاچه ها را بالا زديم و وارد آب شديم. اما تا انگشت شصت پايمان را داخل آب گذاشتيم سرما كه چه عرض كنم يخبندان تمام وجودمان را فرا گرفت اما به هر طريقي كه بود عادت كرديم و صبر و تحمل را از همان اول سفرمان آموختيم. آقاي قنبري هم به همراه راننده ميني بوس فرصت را غنيمت شمردند و كمي استراحت كردند.
¤ ¤ ¤
بعد از اينكه پاچه ها را پايين داديم و از آب دل كنديم تصميم گرفتيم در حاشيه رودخانه كمي قدم بزنيم و در جنگل نزديك به آن جا مانند رابين هود پرسه بزنيم. يكي از بچه ها حال و هواي آن جا در ذهنش اثر گذاشت و تصميم به بالا رفتن از درخت كرد كه چشمتان روز بد نبيند ناگهان ديديم از بالاي درخت افتاد و پخش زمين شد.
¤ ¤ ¤
خدا را شكر به جز چند خراشيدگي سطحي و معمولي مشكل حادي برايش به وجود نيامد ولي در راه برگشت سر ما را خورد بس كه آه كشيد و از عاقبتش ما را ترساند.
¤ ¤ ¤
به خانه كه رسيديم آقاي قنبري با چهره اي بشاش درون ايوان ايستاده بود. اين طور مواقع مي دانستيم اگر بدترين خبر را هم برايش ببريم داغ نمي كند و ناراحت نمي شود. پس يك نفس راحت كشيديم و همه چيز را برايش تعريف كرديم.
¤ ¤ ¤
ساعت پنج بعدازظهر بود. بارمان را جمع كرديم تا به خانه و كاشانه خويش در تهران برگرديم. آقاي قنبري پيش از بازگشت همه را به دور خود جمع كرد تا همانند اردوهاي پيشين درس هايي كه از اين اردو فراگرفتيم را بازگو كند. ايشان گفتند:
اول نبايد هيچ وقت پشت يكديگر را خالي كرده و در هنگام سختي يكديگر را تنها بگذاريم.
دوم- از همان اول صبر كرديم و با كمي تحمل مشكلات را پشت سر گذاشتيم. اگر يادتان باشد صبر كرديم و راه سخت و طولاني تهران- لواسان را تحمل كرديم. پس يادتان باشد در مشكلاتتان صبر كنيد تا همه چيز درست شود.
سوم- هيچ وقت به چيزي كه مال شما نيست حتي گوشه چشمي هم نداشته باشيد و از همين حالا به حلال و حرام توجه كنيد.
¤ ¤ ¤
بعد از صحبت هاي آقاي قنبري سوار ميني بوس شديم و از لواسان فقط خاطره ها را سوغات آورديم.
نويد درويش و علي نهاني
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



مادر

امروز اومد مادرجون
با نون و ماست و ريحون
رفتش بالا تو ايوون
يه كم آب ريخت تو گلدون
گفتش نباشي گريون
توي ماه رمضون
فرشته هاي مهربون
سر مي زنن به خونمون
با خنده روي لباشون
مي گن قبول نماز و روزه تون
بعدش مي رن تو آسمون
تكون مي دن دست واسمون
اگه تو باشي پريشون
ديگه نمي يان خونمون
فرشته هاي مهربون
مريم سليماني/ تهران

 



شعر نوجوان دكمه من كجايي؟

دكمه من كجايي؟
زير كمد تنهايي
نكنه زير تختي
اونجا گرمه، نپختي؟

لباس يه چيزي كم داره
اون تو رو خيلي دوست داره
بچه نشو بيا بيرون
نذار بشم من پشيمون

مي دوزمت اگه بياي
مگه تو اينو نمي خواي
آفرين، تو چه خوب شدي
آخه كجا تو گم شدي؟
دوختن تو كاري داره؟
حالا لباس تو رو داره
دوستي شما چه خوب شده
دكمه من پيدا شده
الناز درويش 12ساله/تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14