(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 30  شهريور 1389- شماره 19745

براي سال تحصيلي جديد
مهرانه
بازمدرسه
شعر نوجوان
مشق عشق
آرزوي گل
مدرسه ها وا شده
دانش گاهي آزاد!
كوچه هاي خلوت
در جاده
بشنو از ني چون حكايت مي كند
گزارش2*1
پنجره
انوار طلايي اميد



براي سال تحصيلي جديد
مهرانه

... لحظه ها طي مي شد و با فصل باد
چرخ تعطيلات ما مي ايستاد
باد با خود داشت بوي مدرسه
شاد مي رفتيم سوي مدرسه
لحظه هاي زنگ شادي در حياط
موج مي زد خنده با شور و نشاط
ياد خوبي، ياد پاكي ها بخير !
ياد تقسيم خوراكي ها بخير !
ساندويچ ساده مان نان وپنير
روي آن نوشابه اي از آب شير...
محمد عزيزي (نسيم)

 



بازمدرسه

بازهم حال و هواي مدرسه
بچه هاي بي رياي مدرسه
بازهم دلواپسي هاي كلاس
باز درس و مشق هاي مدرسه
دوستي ها بازمي گيرند جان
درحياط باصفاي مدرسه
بچه ها با خويش همراه آورند
عطرگلها را براي مدرسه
بازهم درس محبت مي دهد
هرمعلم در فضاي مدرسه
بازهم آمد بهار مدرسه
بازهم حال و هواي مدرسه
قنبر يوسفي- آمل

 



شعر نوجوان
مشق عشق

دعاكنان، گريه كنان، زير باران
مي نويسم مشق عشق را
با خون دل مي كشم، كهكشان حيرت زده ات را
اي كاش مي توانستم بنويسم از تو رازهايي
كه باشد بر دل من و تو يادگاري
فاطمه فيروزي/ ساوه

 



آرزوي گل

تازه گلي خسته ام
تو باغ روخاك نشسته ام
هركي من را مي بينه
من را از شاخه مي چينه
آرزوم كه يه روزي
كسي من را نچينه
از هركه رد شد نترسم
با او مشغول گفتگوشم
محمد زارعي/10 ساله/ شيراز

 



مدرسه ها وا شده

همهمه برپا شده
با حضور بچه ها
مدرسه زيبا شده ...
آغاز
بهار تعليم وتربيت در خزان طبيعت
بر جويندگان دانش مبارك باد !

 



دانش گاهي آزاد!

خب اينكه نمي شود ما هميشه داستان بنويسيم و ديگراني پيدا شوند كه داستان ما را بخوانند. بالاخره روزگاري هم بايد پيدا شود كه ديگراني پيدا شوند كه داستان شدن ما را بخوانند! شايد هم سوژه داستان شدنمان را!
داستان از آنجا شروع مي شود كه فصل انتخاب واحد مي رسد و طبق معمول جريان شهريه و برو و بيا به دانش، گاه! (البته شايد هم دانش، هيچ گاه!) بنده هم در روز پنجشنبه به اتفاق يكصد و هشتاد هزار تومان به بانك دانشگاه مي روم تا پول زبان بسته را به عنوان شهريه ثابت واريز كنم. قطار دانشجويان عزيز كه دوتايي (خودشان به همراه پولهايشان) به بانك مراجعه كرده اند به سختي در چشم مي گنجد. مدتي كه درصف عريض و طويل مي ايستم، متصدي باجه بغل- به خاطر خلوت شدن سرش- از جايش بلند مي شود و فيش واريزي به همراه پولهاي دانشجويان را مي گيرد. بنده هم مبلغ را به همراه فيش به ايشان دادم. مدتي گذشت و فيش هاي واريز شده را به شخصي كه انگار آشنايش بود تحويل داد. بنده هم از اينكه كارم كمي زودتر انجام شده بسيار خوشحال شدم. فيشي كه به نامم بود را گرفته و خارج شدم.
¤¤¤
روز شنبه مي رسد و از ساعت 14تا19 زمان اولين روز انتخاب واحد است. اما مگر اينترنت خانگي زورش به سايت ثبت نام دانشگاه مي رسد. اين مي شود كه علي رغم ميل باطني روانه كافي نت مي شوم. اما خب، حنا آنجا هم رنگي ندارد. يكي انگشت به سوي سرور دانشگاه مي برد و يكي به حجم ثبت نام كنندگان. به هر حال در اولين روز ثبت نام، سر ما بي كلاه مي ماند!
با اينكه مي دانم زمان ثبت نام امروز تمام شده، شب از منزل به سايت ثبت نام سر مي زنم. اما مبلغي را به عنوان بدهكاري ام عنوان مي كند. شك مي كنم اما اين وقت شب كاري از دستم بر نمي آيد!
¤¤¤
روز يكشنبه اول وقت به دانشگاه مي روم تا علت را جويا شوم. شهريه بريزي و سيستم اجازه ثبت نام ندهد! پدر آن سيستم را بايد درآورد! بعد آنكه حدود ساعت 9صبح متصديان امور مالي مي آيند و نوبت بنده مي شود، پا جلو مي گذارم. در حالي كه فيش واريزي ام را نشان مي دهم، علت بسته بودن فايل ثبت نامم را جويا مي شوم. متصدي عزيز هم با بررسي سيستم با كمال خونسردي مي گويد كه شما هيجده هزار و پانصد تومان ريخته اي! و اين مي شود كه بنده متوجه مي شوم مبلغ تومان بنده را بانك به ريال ثبت كرده است.
اگر مبلغي را به تومان به بانك ببريد و بانك آن را به ريال ثبت كند، چه حسي پيدا مي كنيد؟
دانشجويان ديگر انتخاب واحد مي كردند و بنده هنوز با سر اين طرف و آن طرف مي دويدم و مي سوختم. آي مي سوختم! به بانك رفتم و گفتم مبلغي كه داده ام را به ريال ثبت كرده ايد. فيش را كه ديد گفت برو ساعت دو و نيم بيا. بايد دسته سندها رو نگاه كنم! با سوالي هم كه كردم متوجه شدم در آن لحظه وقت ندارند!
آن قدر برزخي شده بودم كه حتي سر كارم هم حواس نداشتم و قصدم به نوعي از سرباز كردن بود. آن قدر كه فكر كنم اگر كمي مسن تر بودم تا مرز سكته مي رفتم.
ساعت مقرر به بانك رفتم. «به... آقاي فيروزي» از اين جمله شناس بودنمان مشخص شد. مگر مي شود مشكل پيش بيايد و آدم نزد متصدي گرامي مشهور نشود؟ متصدي بانك گفت كه از اين به بعد در پر كردن فيش بانكي دقت كنم! آخر، مبلغ را به عدد 185000 و به حروف يكصد و هشتاد و پنج هزار نوشته بودم. بدون نوشتن كلمه «تومان» يا «ريال»! ايشان هم محبت كرده بودند و بدون توجه به مبلغ جيرينگي(!) بنده كه واحدش «تومان» بوده، «ريال» ثبت كرده اند! يكي نيست بگويد مگر من تاجرم كه سر و كارم با ريال باشد. يا گوينده اخبار و امثالهم كه وقتي مي خواهند رقمي را كمي بزرگتر جلوه دهند، از واحد ريال استفاده مي كنند. خب البته واحد پول كشور «ريال» است ولي «تومان» چيز ديگري است!
جالب اينكه بنده با اين متصدي عزيز در ترم قبلي هم داستان داشتم!! معمولا صف آقايان براي پرداخت شهريه شلوغ تر از خانم هاست. از همين بابت بنده هم دست مادر گرامي را گرفته و به بانك بردم تا كارم زودتر انجام شود! و ايشان هم نطق كردند كه خانم بگذاريد بچه تان روي پاي خودش بايستد و ...
بنده هم گفتم كه براي صرفه جويي در زمان اين كار را كردم و ايشان هم جواب صرفه جويي در زمان را پرداخت غيرحضوري شهريه اعلام نمودند.
البته حالا برايم مزيت پرداخت غيرحضوري كاملا محرز شده است. بالاخره دسته سندي هست و نيست و صفر و يكي هست و نيست و... حضوري اش اين مي شود، غيرحضوري اش كه كافر مسلمان مي كند!
¤¤¤
در سايت دانشگاه تكرار ثبت نام را اينگونه نوشته است: «تكرار از ساعت 19 تا 8روز بعد». اگر شما هم مانند بنده ساعت نوزده تا هشت روز بعد خوانده ايد، مرتكب اشتباه نابخشودني اي شده ايد! چرا كه ثبت نام از ساعت هشت تا نوزده بوده و بنده سواد خواندن ساعت را نداشتم! اين نوع خواندن را مدير گروهمان يادم داد!
¤¤¤
و اين گونه شد كه اين ترم تا اكنون از ثبت نام باز مانده ام و بايد منتظر اعلام زمان ثبت نام با تاخير در سايت دانشگاه باشم. اميدوارم كه تا آن موقع هم خواندن ساعت را ياد بگيرم و هم تفاوت ريال و تومان تا اينكه ديگر داستان نشوم!
حالا كه از آن خون دل خوردن بيرون آمدم و باداباد شده، ياد پيامكي مي افتم كه مدتها پيش به دستم رسيد. «مي دوني بهترين واحد پول دنيا چيه؟ تومن. آخه هم تو توشي هم من!» البته فكر كنم دليل اين اتفاق، نبودن «تومن» بود و...!
جلال فيروزي

 



كوچه هاي خلوت

از مسيرخانه تا پارك زياد طولاني نبود. اما براي او كه سنش بالاي هفتاد رسيده بود، با آن پا درد و كمر درد بسيار راه درازي بود. قدمهاي كم جان و بي رمقش توانايي كشيدن حتي قامت استخواني و تكيده او را نداشت. عصاي منبت كاري پدرش چند سالي است كه همراه قدمهاي اوست. تنها ارثيه اي كه از پدر به او رسيده بود. يادگار پدر بود و نعمتي براي اين روزها كه به آن تكيه مي كرد.
هر روز موقع رفتن به پارك عصاي پدر را برمي داشت و فاتحه اي براي پدر مي خواند و آهسته و آرام به سمت پارك محل مي رفت.
ا و با خود مي انديشيد كه آيا بعد از مرگم وقتي پسرم پشت ماشين آخرين سيستم من سوار شود فاتحه اي براي من مي خواند؟... صداي تق و توق عصاي چوبي گوش كوچه هاي خلوت از عابر را پر كرد. صاحبان خانه هاي اين كوچه سالها بود با اين صدا آشنا بودند اما كسي حتي از پنجره نگاهي نكرد تا اين رهگذر خسته را نظاره كند.
پيرمردي كه هر روز ساعت 4بعدازظهر اين مسير را مي پيمود تا به پارك برود و لختي در فضاي آرام پارك، هوايي عوض كرده و از كوچه هاي خلوت فرار كند و آدمها را ببيند؛ بچه ها بستني به دست كه سرسره بازي مي كردند، جواناني كه واليبال و فوتبال بازي مي كردند و شلوغي و حركت و زندگي را... از كوچه هاي خلوتي كه گويي روح مرده در آن پاشيده اند بيزار بود. بچه ها حتي در تابستان هم در كوچه ها نبودند. يا پاي تلويزيون و كامپيوتر و بازي هاي بي صدا بودند و يا در كلاس هاي متفاوت شركت مي كردند. ديگر بچه ها با كوچه قهرند و گه گاهي در پارك محل ديده مي شدند مثل اين است كه كوچه رفتن بي كلاسي است. مردم آزاري است. همسايه ها ديگر در كوچه با هم صحبت نمي كنند اگر دو همسايه همديگر را ببينند حتي سلام هم نمي كنند. بين مردم فاصله افتاده ديگر كوچه ها هيجان و شور و حال قديم را ندارد.
آهي مي كشيد و كوچه هاي خلوت را مي پيمود. گاه گاهي يك موتوري رد مي شد و با صداي بلند گاز موتورش رشته افكار پيرمرد را پاره مي كرد و دوباره سكوت بود و سكوت. آن قدر ساكت بود كه پيرمرد صداي قژقژ كفش هاي ورني و براق خود را مي شنيد.
هنوز هم خوش تيپ بود، مثل قديمها. آن موقع ها كه آرزوي آرامش و سكوت داشت. چقدر زنش پرحرف و جيغ جيغو بود. مدام غر مي زد و از او ايراد مي گرفت. چقدر كار كرد تا اين زندگي را براي زنش آماده كند ولي اين دنيا به زن او هم رحم نكرد و همه چيز را به دنيا باقي گذاشت و رفت و مي دانست كه دير يا زود او هم رفتني است گاهي پيش خود فكر مي كرد كاش به جاي حرص مال دنيا كمي با هم مهربان بوديم و دل يكديگر را نمي شكستيم ولي افسوس كه دير فهميده بود. واي كه چقدر مسير خانه تا پارك طولاني شده بود. براي او كه روزي مثل باد خود را به هر جا مي رساند.
در طول مسير فكر و خيال راحتش نمي گذاشت غصه تنهايي و در خانه مردن. آرزو مي كرد كه در خانه نميرد و جايي باشد كه خبر مرگش را به پسر و عروسش بدهند. روي پله اي نشست ديگر ناي رفتن نداشت. نفسش به شماره افتاده بود. اين طرف و آن طرف را نگاه كرد كسي نبود. لعنت به اين كوچه هاي خلوت. ديگر حتي يك موتوري هم رد نمي شد. با خود گفت: خدايا اگر در كوير هم بودم لااقل يك مار يا عقربي مي ديدم. آيااين كوچه تكه اي از شهري شلوغ است. ديگر هيچ نفهميد چشمانش سنگين شد و جسمش سبك. روي پله آرام خوابيد عصاي چوبي يادگار پدرش از دستش رها شد و روي زمين غلتيد. چند دقيقه بعد كوچه شلوغ شد.
جمعيت زيادي جمع شدند ديگر موتوري ها رد نشدند بلكه همه ايستاده بودند و تماشا مي كردند. هيچ كس پيرمرد را نمي شناخت؛ پيرمردي كه سالها از آن كوچه ها عبور كرده بود.
پليس و اورژانس و شلوغي كوچه. جنازه پيرمرد را بردند. چه خوب كه آرزويش دم آخري برآورده شده بود. شايد آن هم به بركت دعاي پدرش بود. پدري كه هيچ ارثيه اي براي او نگذاشته بود و او هر روز برايش فاتحه مي خواند. وقتي دوباره كوچه خلوت شد هنوز عصاي چوبي وسط كوچه بود.
بعد از اينكه پيرمرد را بردند كوچه ها آن قدر خلوت شد كه انگار نه انگار چند دقيقه اي پيش اتفاقي افتاده و جمعيت زيادي جمع شده بودند. فرداي آن روز ديگر صداي عصاي پيرمرد گوش كوچه را نوازش نمي كرد.
فاطمه كشراني- تهران

 



در جاده

شب بود. چند ساعتي از مغرب گذشته بود. ماه در آسمان دست رد بر ظلمت مي كشيد، و جاده را روشن مي كرد. بعد از توقف جلوي در مسجد يكي از روستاهاي بين راه و خواندن نماز درحال حركت بوديم. داشتم از پنجره ماشين اطراف را تماشا مي كردم. ناگهان چشمم خورد به يك ماشين جاده صاف كن كه در حاشيه مسير نگه داشته شده بود. چراغ هاي جلويش روشن بود، اما قصد حركت نداشت! بله صاحب آن ماشين در نور چراغ ماشينش زيراندازي را پهن كرده بود و داشت نماز مي خواند. اين صحنه خيلي برايم جالب بود و سؤالاتي را هم در ذهن به وجود مي آورد از جمله اينكه مگر انجام اين كار به جز با داشتن اعتقاد محكم و با اساس است كه او را واداشته بود تا در گوشه اي از مسير نگه دارد و حتي در شرايط نسبتاً سخت با خداي خويش صحبت كند؟ آيا نمي توانست با يك توجيه مثل دير رسيدن به مقصد و... اين كار را انجام ندهد و يا قضايش را بخواند؟ اينجا است كه به بي نيازي خدا از ما و عبادتمان بايد پي برد (الله الصمد) و اين صحنه در عمق روح و جانم تأثيري شگرف داشت و انگار داشت به من مي گفت: اوست غني و بي نياز و اگر نمازي هم خوانده مي شود و يا ماه رمضاني داريم براي روزه گرفتن براي تكميل شدن خود ماست و نه چيز ديگري. فاطمه پرنيان- جهرم

 



بشنو از ني چون حكايت مي كند

اول اين كه بايد بگويم: من دلم نمي خواهد به كسي ظلم كنم. كلاً ظلم و ستم خوب نيست. اين را معلم كلاس اول يادمان داده. نه؟ اهل كش دادن بحث هاي بي خود هم نيستم. اما وقتي كه بحثي را مفيد ببينم يا روشن كردن مطلب را درمورد موضوعي لازم بدانم پايش محكم مي ايستم. پس اين مقال مرا به لجبازي نگيريد.
دوم اينكه الآن ساعت 29:11 هست و من در سايت كيهانم صفحه مدرسه. مطلبي هست انتقادي كه نام نويسنده اش نيست. من اگر بخواهم پاسخي به اين مطلب بدهم نمي دانم چه بنامم مخاطبم را. اين را گفتم كه لطف كنيد و دفعات بعد اسمي هرچند به صورت تخلص يا اسم مستعار بنويسيد. چون مي دانم گاهي واقعاً لازم است نام نويسنده منتشر نشود. من مجبورم ايشان را نويسنده بنامم. پيشاپيش اگر اين موضوع را بي احترامي مي پندارند از من ببخشايند.
نويسنده عزيز اين مطلب! سلام
بسيار خشنودم كه شما ديد انتقادي داريد و مانند برخي همه چيز را مثبت و بي اشكال نمي بينيد. مهم تر از اين ديد انتقادي بيان و عنوان كردن آن به صورتي است كه مؤثر باشد و من باز خوشحالم كه شما اين قوه بيان را نيز داريد. حواستان هست كه چه چيز جايش كجاست و اگر سر جايش نباشد متوجه خواهيد شد. مثلاً همين قراري كه عملي نشده است. بي تفاوت از آن نگذشتيد و حرفتان را زديد. اين ها بسيار براي من مايه اميدواري است كه حرف هايم را كه واقعاً از دل برآمده اند بپذيريد.
از لحن كلام شما اين طور برمي آيد كه دلخوري من و امثال مرا درمورد دعوت نكردن شهرستاني ها به اين همايش بي مورد و كم لطفي مي دانيد. واقعاً نمي دانم چرا چنين فكري كرده ايد. شما احتمالاً براساس مطالبي كه ما نوشته بوديم اين حس را پيدا كرده ايد. ولي من مانده ام چطور اين فكر به سراغ شما آمده كه ما كم لطف هستيم نسبت به صفحه مدرسه. آخر من در مطلب آژير قرمز تأكيد كرده بودم كه اعتراض من به دعوت نشدنم به شوق و علاقه بيش از حد به بودن در آن فضا و تنفس در اكسيژن روزنامه نازنين كيهان برمي گشت و نه چيز ديگر. آيا شما اين شوق و علاقه را كم لطفي مي دانيد؟ اصلاً مي شود شوق و علاقه را كم لطفي بدانيم؟ من مي گويم: نه. نمي شود.
گفته ايد كه آقاي عزيزي را مقصر ندانيم. نه؛ من در آن نامه- الآن دوباره خواندمش تا مطمئن شوم- آقاي عزيزي را هرگز مقصر دعوت نشدنمان به همايش ندانسته ام. فقط گفته ام كه جمله اي از ايشان را قبول ندارم كه گفته بودند امكاناتمان براي شهرستاني ها چندان مهيا نبود. دليل هم آورده بودم كه مرا اگر دعوت مي كرديد انتظار هيچ امكاناتي بيش از تهراني ها نداشتم. همين!
گفته ايد شرايط اجازه نمي داد كه همايشي در سطح ايران برگزار شود. من خيلي دلم مي خواهد بفهمم اين شرايط چيست؟ احساس مي كنم شما با عبارت «همايشي در سطح ايران» اين گردهمايي خودماني را زيادي بزرگش كرده ايد. مگر چه اتفاقي قرار بود بيفتد؟ يك تلفن، دعوت، آنجا هم يك پذيرايي حداكثر؛ آن هم در حد وسع. من هم به شخصه هيچ انتظاري نداشتم. باقي را نمي دانم. ولي براي من اين ديدارها بسيار ارزشش بيشتر از پذيرايي و كلا شرايط بود. يعني ترجيح مي دادم دعوتم مي كردند؛ بيايم؛ ببينم و اشكالي نداشت اگر هيچ شرايط خاصي هم مهيا نمي بود.
ببين! بعضي مي گويند: حالا كه براي ما نيست براي باقي هم نباشد. اين حسادت است و من قبولش ندارم. ولي گاهي اتفاق مي افتد كه آدم احساس مي كند اينجا عدالت زير پا گذاشته شد. شما بفرماييد كه مگر همه ما از جهت سطح در مدرسه با عنوان «عضو تيم ادبي و هنري» يكسان نيستيم؟ آيا به جرم شهرستاني بودن، بايد همايشي برگزار شود و فقط براي تهراني ها و حومه باشد؟ اگر اين گونه است خب بايد شبيه اين همايش را فقط براي بچه هاي شهرستاني برگزار كنند. چرا بعضي اصرار دارند تهران را جدا كنند از ايران و بگويند بعضي چيزها فقط بايد براي تهران باشد؟ ما گناه كرده ايم كه در باقي شهرهاي ايران هستيم؟ قطعاً نه. پس چرا بايد گزيده اي از تهران و حومه ترجيح داده شوند؟ ممنونم كه جاي ما را هم خالي كرده ايد. اما بهتر بود كه جايمان را خودمان پر مي كرديم. نه؟
درباره كم لطفي اول نامه توضيح دادم. حرف ديگري كه در اين باب دارم اين است: ببخشيد ما را. ما گناه كرده ايم كه شهرستاني هستيم. ما كم لطفيم كه آمدن به كيهان آرزوي قلبي مان است. ببخشيد ما را. شما بزرگيد. شما بزرگواريد. شما اهل تهرانيد. ما هميشه و تا همه عمر مديون شماييم و شما بايد و بايد ببخشيد ما را. ممنونم كه بزرگي كرديد و بخشيديد اين گناه ما را كه اهل ايرانيم و تهراني نيستيم! ممنونم كه بخشيديد جسارت ما را. ممنونم كه اشك ما را درآورديد! ما هميشه بايد به پاي تهراني جماعت اشك بريزيم. ما جرم بزرگي داريم. جرمي به نام حقير: شهرستاني بودن.
راستش من از لفظ شهرستاني متنفرم. تويش يك نوع تحقير و توهين حس مي كنم. حالا هم مجبور شدم اين لفظ را بكار ببرم. وگرنه...
و بايد بگويم كه: نه! ما هيچ منتي بر سر مدرسه نداريم. كلا منت گذاشتن شايسته خداست. شايسته ما نيست. از شما مصرانه خواهشمندم مدام جدا نكنيد بچه هاي اهل شهرهاي ديگر ايران را از بچه هاي تهران.
من مطمئنم از بچه هاي تهران تعداد كمي هستند كه خودشان مطالبشان را به مؤسسه كيهان مي برند. پس چرا شما مي فرماييد: به هر طريقي. انگار ما از خود آسمان آمده ايم و مطالبمان را با سفينه براي كيهان مي فرستيم. ما هم مثل شماييم ديگر. با ايميل يا نامه مي فرستيم مطالبمان را. شايد شما مي خواستيد مثلاً تشكر كنيد به خاطر زحمت بيشتري كه ما مي كشيم. به همان دليلي كه گفتم تشكر نداشت و براي من فقط بوي جدا كردن بچه هاي تهران و شهرستان ها را مي داد.
ضمناً آقاي عزيزي در ايميلي به من گفتند كه دليل دعوت نشدنم اين بود كه فكر نمي كردند بيايم. يعني شرايط و امكانات و اين ها ... البته اين هم جواب دارد و جوابش اين است: خب نيايم! چه اتفاق وحشتناك و بزرگي مي افتاد. مي شد از مدت زيادي قبل از همايش خبر بدهند و بپرسند مي روم يا نه تا حتي هزينه اندكي هم اسراف نشود.
دو تا انتقاد به حرف هاي ديگرتان داشتم كه كوتاه مطرح مي كنم:
1- برپايي جمع هايي براي خوانده شدن و نقد شدن مطالب كاري خوب است و لازم. اما همين جمع ها مي تواند به صورت اتاق هاي گفت وگوي اينترنتي برگزار شود تا امثال من هم اقلاً با كمي زور زدن بتوانند شركت كنند در اين جمع خوب.
2- صراحت در حرف، مخصوصاً در اين صفحه كه چيزي را به دل نمي گيرد و حرف هاي ما را صادقانه مي داند و دوست داشتني، نه تنها بد نيست كه بسيار خوب است. پس اگر تا به حال غير صريح مي نوشته ايد، از اين به بعد صريح و محكم بنويسيد. چون با حرف هاي ما، مخصوصاً حرف هاي صادقانه و صريح، دل كسي نمي شكند كه موجب رنجش شود و شما از آن رنجش هزاران بار تأسف بخوريد.
خداحافظ و ممنونم از شما
نجمه پرنيان- جهرم


 



گزارش2*1
پنجره

الآن ساعت 12است و من درحياط نشسته ام. درحال نوشتن هستم كه صداي پرواز هواپيما نظرم را به خود جلب مي كند. سرخود را بالا مي گيرم و عبور هواپيما را درآسمان آبي و سبقت گرفتن او از ابرها را مي بينم. حياط درسكوت است اما صداي تلويزيون از خانه ما اين سكوت را مي شكند. شاخه هاي درهم رفته درخت جلوي در، درجلوي آفتاب سايه اي درحياط انداخته است كه درنظر كودك همسايه هيولايي است. دمپايي پسر همسايه در وسط حياط افتاده، دلم برايش مي سوزد. چون آن دمپايي در زمان برهنه بودن پاي او،او را پوشاند؛ اما حالا در برابرآفتاب سوزان با نرم شدن عرق مي ريزد. با وزش نسيم ملايمي درحياط به آرامي باز مي شود و انگار شاخه هاي درخت به داخل حياط سرك مي كشند. صداي وانتي را مي شنوم كه براي تأمين مخارج زندگي در اين آفتاب، راهي كوچه ها شده و داد مي زند: «سيب زميني، پياز، هفت كيلو، دو تومن، گوجه فرنگي ...» صداي عبور يك به يك ماشين ها را مي شنوم. با شنيدن صداي عبور چرخ هاي ماشين ها از روي آسفالت كهنه مي توان جديد يا قديمي بودن آنها را تشخيص داد. بعضي از ماشينها هم صداي ضبط خود را آن قدر زيادكرده اند كه پنجره ها و شيشه ها به رقص در آمده اند و باز هم وانتي. كنار دستم مورچه اي را مي بينم كه قسمت كوچكي از يك دانه برنج خورد شده را با خود حمل مي كند.درآن طرف چشمم به يك دانه هلو برخورد مي كند كه دراثر آفتاب پلاسيده و چروكيده شده است. گنجشك كوچكي روي ايرانيت حياط مي نشيند و با زدن نوك خود به ايرانيت صدايي توليد مي كند. ميني بوسي كه جماعتي را به ترمينال خاوران مي برد مسير خود را طي مي كند. به خورشيد نگاه مي كنم، نمي توانم اما پرنده اي را مي بينم كه بسيار به خورشيد نزديك است. با چشمانم حياط را زير ورو مي كنم و به دنبال سوژه اي براي نوشتن مي گردم. پنجره بزرگ خانمان را مي بينم كه چند هفته پيش به علت بازي واليبال درحياط شكسته بود.
كولر روشن است. با استفاده از آن شكستگي مثلث شكل داخل خانه را مي بينم، حركت پرده نشان از خنكي خانه است. مگسي روي زمين مي نشيند و زمين را جستجو مي كند، مي دانم كه گرسنه است. دو كودك با دستهاي سياه و لباسهاي كثيف از جلوي در عبور مي كنند و با محبت و بازي و شادي دوران كودكي خود را مي گذرانند و هيچ كس نمي تواند اين شادي را از آنها بگيرد. كم كم سكوت دركوچه ساكن مي شود. نزديك اذان است. صداي اذان را مي شنوم از مسجدي مي آيد كه چندكوچه با ما فاصله دارد.
¤ تلفن گويا ساعت 12 نيمه شب را نشان مي دهد. ستارگان با چه شور و ذوقي درآسمان نمايان مي شوند. هر ستاره به ستاره ديگر فرارسيدن شب و نمايان شدن يكديگر را تبريك مي گويند. همه بچه ستاره ها، دور مادرشان (همان ماه را مي گويم) جمع شده اند تا برايشان قصه بگويد چون وقتي روز شود آنها بايد بخوابند. آسمان سكوت را ترجيح داده است. سياهي شب چه ترسناك است. كوچه ها ساكت شدند.هنوز هم پنجره مان آن شكستگي مثلث شكل را درآغوش گرفته. در بسته است، ديگر اجازه نداديم آن درخت درحياطمان سرك بكشد. خواب درخت سنگين و حالت آن ترسناك است. كودك همسايمان دمپايي اش را از وسط حياط برنداشت. مي دانم كه آن دمپايي از تاريكي مي ترسد. صداي سكوت پنجره ذهنم را مي شكند. عبور ماشينها اين سؤال را به وجود مي آورد:«آيا اين رانندگان خواب و زندگي ندارند؟» در ساختمان روبرويمان ، طبقه سوم، زني سرش را بيرون مي آورد سركي مي كشد. وقتي از اوضاع محل با خبر شد به داخل مي رود و چند دقيقه بعد لامپ خانه شان خاموش مي شود. يك گربه سياه روي ديوار در فكر آشغال ها، به سوي آنها مي رود. يك حشره موذي به نام سوسك به طرف درخانه همسايه پايين مان مي رود. خدا به دادشان برسد. چه سكوت سنگيني آسمان و زمين را فراگرفته. ماه مي گويد كه ديگر برو بخواب.
مليحه غلامحسيني 14ساله تهران

 



انوار طلايي اميد

اي مونس شب هاي تار من! سرم را كه بر مهر سجاده ام مي گذارم ناخودآگاه صدايت مي زنم. زيرا تو تنها اميد زندگاني من هستي. درهاي اميد را برايم باز كن شايد نسيم مهرباني از آن سو بيايد و پروانه هاي سرگردان را برايمان به ارمغان بياورد. شايد شاپرك احساس، انوار طلايي اميد را با خود همراه كند و اتاق كوچكم از آرزوهاي ناب لبريز شود.
دريچه هاي عشق را برايم باز بگذار تا مهتاب نقره اي رنگ نگاهي تازه را به آسمان چشمانم بپاشد و ستاره ها سوسو زنان در آن بسوزند.
در اين غروب پاييزي كه با هر گام، صداي برگ هاي خزان بلند مي شود منم با دسته اي گل ياس و كوچه اي بي انتها كه براي ديدن آينده ثانيه ها را مي شمارم. نمي دانم چه وقت شاعر شدم فقط مي دانم تك بيت شعري در دفترچه يادداشتم بود و ساعتي خوش كه بوي بهشت مي داد و من در همان هواي بهشتي اندكي شراب عشق را نوشيدم. شايد همان لحظه هم شاعر شدم و هم عاشق خداوند.
بيژن غفاري ساروي
همكار افتخاري(مدرسه)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14