(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 30  شهريور 1389- شماره 19745
PDF نسخه

طعم آفتاب
از آب گذشته!
مروري بر پايداري در غرب به روايت يك نسل سومي
برخورد نزديك با مرزداران گمنام
اينجا از اول خاكي نبود!
بوي ماه مهر...
اگر «عباس كيارستمي» آژانس شيشه اي را مي ساخت...
اتاق انتظار
بوي بارون
ساعت 25



طعم آفتاب

نّا نحن نزّلنا الذّ كر و نّا له لحاف ظون
بي ترديد ما اين قرآن را به تدريج نازل كرده ايم
و قطعا نگهبان آن خواهيم بود

سوره حجر/ آيه 9

 



از آب گذشته!

در رثاي رزمندگان اسلام
من در تو سير مي كنم
من از نسل انقلاب نديده و جنگ نچشيده با تو سخن مي گويم؛
من تو را نه بخاطر حماسه ات، نه بخاطر شجاعتت، نه به خاطر ايثارت، نه بخاطر هنرت، كه بخاطر همه اينها، و بخاطر «دردت» مي ستايم.
درد تو زخم كهنه تاول خورده ايست كه تسلايش؛ آيا به تلنگري بر تكرار روزهاي فراموش شده زندگي خاكستري ما ممكن مي شود؟!
فرياد تو، سكوت تلخ ميراث داران واقعي اين سرزمين است و آيا من و نسل من، اين حق را داشته ايم تا زبان از كام تو برگيريم و مهر خاموشي بر حنجره پردردت زنيم؟!
ما را چه مي شود؟
من در تو سير مي كنم...
در دردهاي تو كه براي نسل من، نسل ابتر من، نا آشنا شده است و تو، اگر تو نبودي غريب تر مي ماند...
من در پشتكار تو، در همت و توان تو، در قدرت و دقت تو، در هنر و استعداد تو، و در درد تو سير مي كنم...
ما.. اين نسل ابتر، با قفل هاي قلبهامان،
با شش هاي پر از اكسيژن تازه مان كه بهايش را ريه هاي نفس گير و نفس هاي به شماره افتاده ي« تو» ها پرداخته اند، با هويت جعلي و اكتسابي كه به قيمت پلاك هاي گمنام همرزمانت بدست آمده است، مگر توان نشستن پاي درد خاموش دل تنگت را خواهيم داشت؟!
برادرم! من در درد تو سير مي كنم،
و تو را با تمامي دردت، دركت، جهادت و با تمام تلخي قلبت و حلاوت سخنت مي ستايم...
تو زنده اي و پويا...
تو و« تو»ها گواهيد بر تكرار پوچ و گنگ پر پرستيژ زندگي پر تزويرما،
و ما؛ «اين پرستيژهاي با هويت جعلي بريده از شما»، سيم هايي خاردار تنيده بر قفس هاي شيشه اي شفاف بودنتان.
و ما؛
اين رهگذران مناسبت هاي «تجليل»، قاب هاي ترحم مديون پوچ، بر تابلوهاي انساني شما بر تختهاي آسايشگاه...
تو...اي برادرم!
گفتي در كنج بداخلاق ترين بيمارستان و دردناك ترين تزريقات دارويي يك آسايشگاه، در انتظار پايان بودنت...نه! پايان حضورت هستي...
آه!
اين منم...كه تنگ ترين محبس را به نام موقعيت اجتماعي، به بهاي بداخلاق ترين بيمارستان و تلخ ترين آسايشگاه تو به كام خويش مي كشم غافل از آنكه درد تو فراموش ناشدني است...
درد تو را بايد شنيد...با تمام وجود...و نسل من... بايد در تو سير كند... و من
و من، هنوز در درد تو سير مي كنم...
آيا براستي اين هويت هاي جعلي، اين موقعيت هاي اجتماعي پر پرستيژ پوچ، ما را رخصتي خواهند داد تا از آن حنجره هاي اجباري محكوم به سكوت، بهره اي گيريم؟
آيا براستي زمان آن نيست كه گذرنامه هاي اكتسابي ترددمان در گوشه و كنار اين سرزمين و فرصت هاي نام و نانش را باطل كنيم و مهر تأييدش را از آرمان بلند قافله ي اهل دل مطالبه كنيم؟!
آيا هنوز وقت آن نرسيده است كه «صورتك هاي كذب غنائم خوار» را در هم شكنيم و تقسيم ميراث جنگ را به اهلش واگذاريم؟
و تو...اي برادرم!
آيا براستي زمان آن نشده است كه روزه سكوت پر دردت را بشكني و با خون دل تبعيض و تزوير اين سالها افطار كني؟!
آه!
اي برادرم!
من هنوز در درد تو سير مي كنم...
و در دردهاي تو سير خواهم كرد...
درد تو را پاياني نيست و آهنگ موزون قلب مجروحت را با آهنگ ناموزون اماره دل ما هم آوايي نيست...
آه! مگر نفس هاي به شماره افتاده «تو» ها را مي توان با انبوه اكسيژن تازه ريه هاي ما احساس كرد؟
و مگر مي شود «روضه زخم هاي كهنه مرهم بسته تركشهاي به جامانده در گوشه و كنار كالبد غربت زده ات» را با«انبوه مادي روح ظلمت زده ما» سينه سوز بود؟!
آه! اي برادرم!
من هنوز در تو سير مي كنم....و در دردهاي تو سير خواهم كرد...
اما كاش مي دانستم كه در اين سيرو تماشاي روح رنجورت،
اين منم كه سوگوار مرگ عهد آدميت خويش با پروردگارم هستم!
افروز سعادت

 



مروري بر پايداري در غرب به روايت يك نسل سومي
برخورد نزديك با مرزداران گمنام

نسل سوم در ادبيات سياسي دنيا معنايي معادل شورش دارد؛ شورش يك نسل عليه آرمان انقلابي نسل اول و پايداري نسل دوم. اين تعريف يك استثناء دارد و آن هم ايران است ! شركت فعال بچه هاي نسل سوم در راهپيمايي 22بهمن شور و اشتياقي كه حتي بچه هاي نسل 4 براي بازديد از مناطق عملياتي غرب و جنوب دارند؛ معنايي را القا مي كند به نام: غيرت ملي و ايستادگي بر سر آرمان . همه اين ها را گفتيم تا شما را ميهمان لحظاتي كنيم كه يك نسل سومي در مناطق عملياتي غرب كشور گذراند. آن هم در آستانه هفته دفاع مقدس و به دعوت نيروي زميني ارتش. هدي مقدم
1.قرارگاه عملياتي غرب
برخلاف تصور عمومي، قرارگاه عملياتي غرب در نيروي زميني ارتش، تنها شامل استان هاي ايلام و كرمانشاه است و به عبارتي استان هاي كردستان و آذربايجان غربي، قرارگاه عملياتي شمال غرب را تشكيل مي دهند. من خودم به شخصه از جبهه غرب، بيشتر كردستان را شنيده و خوانده بودم و براي همين كلي لباس گرم در ساك ريختم تا در ارتفاعات و دامنه هاي سردسيرش، سرما نخوريم؛ اما نه تنها قرار نبود ما به كردستان برويم، بلكه در كرمانشاه با چنان گرمايي مواجه شديم كه حتي شب ها هم بدون كولر نمي شد خوابيد !
كار جالبي كه نيروي زميني انجام داده اين است كه با بازسازي مهمان سراهايش در شهرهاي اين مناطق و اضافه كردن يك سالن بزرگ (براي پذيرايي شام و ناهار) آن را تبديل به محلي چند منظوره كرده است. مثلا وقتي جنوب بوديم، هر شب در مهمانسراي لشكر 92 زرهي، عروسي برپا بود! (و جداً هم اين مهمانسرا
مرتب ترين محل براي برگزاري جشن در اهواز محسوب مي شد). مهمانسراي گلايل در كرمانشاه نيز چنين موقعيتي داشت؛ ولي در زمان حضور ما هيچ جشن و مراسمي در آن برگزار نشد! البته خيلي هم دور از تصور نبود. چون كرمانشاه چنان گسترده شده و عمران و آبادي بر آن حكمفرماست كه وقتي در
خيابان هاي اصلي آن قدم
مي زني؛ انگار در خيابان
ولي عصر(عج) تهران(بالاتر از ونك!) در حال تماشاي مغازه ها هستي! پاساژها و مغازه هايي بزرگ با چيدماني كاملاً به روز .
اصلاً تصور چنين چيزي را آن هم در اين مناطق نداشتم. اگر
هم چنين تصوري را داشتم؛ اصلاً فكر نمي كردم شهري كه در زمان جنگ بارها به واسطه وجود پايگاه هوانيروز نيروي زميني و رزم دلاورانه اي كه «كشوري و شيرودي» را در يك روز بارها وادار به تجهيز مهمات مجدد و دفاع از دشت ها و ارتفاعات منطقه كرده؛ و صدها و هزاران بار مورد حملات توپخانه اي و هوايي عراق واقع شده؛ چنين با بيل بورد هاي تبليغ
مارك هاي خارجي پوشيده شده باشد. وجود شعبه KFC در اين شهر مرا به اين فكر برد كه درست است اين جمله ارزشمند كه شايد جنگ به پايان رسيده باشد؛ ولي مقاومت همچنان باقي است و بازديد از
توانمندي رزمي
يگان هاي ارتش و سخنان فرماندهان اين نيروها، مرا مطمئن كرد كه ارتش هم مي داند كه اگر سربازش در جبهه نرم و جنگ عقيدتي سرافراز و پيروز نباشد؛
نمي تواند دست به حماسه هايي
غرور آفرين بزند .
2. آرزوي نظامي گري براي آينده شغلي سربازان
روز اول كه براي معارفه وارد قرارگاه منطقه عملياتي غرب شديم؛ پس از گزارشي كه سرتيپ دوم ستاد منوچهر كاظمي؛ ارشد نظاميان منطقه غرب ارائه داد؛
در بازديد از يگان هاي مرزي و بررسي وضعيتشان و صحبت هايي كه با سربازان و درجه داران اين يگان ها كرديم؛ اجرا شدن دستور رهبري را به عينه ديديم. وجود حمام صحرائي قابل قبول، يخچال گازي(كه با نفت و گازوئيل هم كار مي كند) آب شرب مناسب و مهم تر از همه بازيدهاي مرتبي كه فرماندهان رده بالا از اين يگان ها مي كردند؛ باعث شده بود كه حتي بعضي از سربازان آرزوي نظامي گري را براي آينده شغلي خودشان داشته باشند. بيشترين ناخرسندي كه در يكي از يگان هايي كه در نزديكي نفت شهر بود ديدم؛ مربوط به ولتاژ برق بود! چون گويا براي ديدن مسابقات فوتبال از تلويزيون، سربازها بايد تا حدودي در مصرف برق صرفه جويي مي كردند !
قدرت روحي و وضعيت رواني نيروها به قدري با ثبات بود كه ستوان دوم وظيفه بهرام چراغي، طرحي قابل قبول از وضعيت مرز و پايگاه هاي مرزي طرف ايراني و عراقي در منطقه استحفاظي خود كشيده بود. اين طرح امدادي طوري بود كه سرهنگ جليليان پور، از روي آن موقعيت ساير پايگاه هاي مرزي ارتش و نيروي انتظامي و ارتفاعات مشرف را تشريح كرد. خود چراغي مي گفت كه اين طرح را با
دوربين هاي نظامي و ديد در شب كشيده و اطلاعاتي كامل حتي از درجه هاي نيروها دارد !
وقت رفتن، از اين ستوان دوم كه ديگر كمتر غريبي مي كرد، پرسيدم: خداوكيلي راضي هستيد؟ گفت: آره. بعد ادامه داد: «اون سرهنگ رو مي بيني؟ همون كه قد بلند و چهارشونه است؟ اون جليليان پوره! فرمانده تيپه! ولي حتي از فرمانده گردانمون هم بيشتر به ما
سر مي زنه و سراغ مي گيره؛ خدا حفظش كنه!»
3. يادمان مرصاد
وقتي نقشه ايران و عراق را نگاه كنيم؛ مي بينيم كه كرمانشاه كمترين فاصله را تا بغداد دارد. مرز معروف قصر شيرين و خسروي در اين استان قرار گرفته است.
سفره هاي انباشته از نفت در منطقه نفت شهر در اينجا است و رودخانه هاي پر آب و آثار باستاني و تمدني كه گواه عظمت تاريخي ايران است؛ همه و همه در اين خطه جاي گرفته اند .
پس طبيعي است اگر اولين و آخرين حمله اي كه ارتش بعث به خاك پاك ايران داشته باشد؛ از اين نقطه صورت بگيرد .
بهانه اوليه عراق براي هجوم به ايران، ادا نشدن حقش در قرارداد الجزاير بود. به عبارتي او وقتي به مرزهاي غربي هجوم برد و آنرا تحت تصرف گرفت؛ ادعاي مالكيت اين اراضي را داشت و شهرهايي مثل نفت شهر و سومار (شهري كه ديگر نيست!) را تا انتهاي جنگ و حتي سال 69 در تصرف داشت. تخريب صد درصدي قصرشيرين(شهري كه به لحاظ آباداني و زيبايي عروس شهرهاي منطقه محسوب مي شد) نابودي گيلان غرب، كرند، اسلام آباد، سرپل ذهاب و ده ها روستا و آبادي، ثمره اين ادعاي واهي بود .
انتهاي جنگ، وقتي ايران قطعنامه 598 را پذيرفت و نيروها از مرزها فاصله گرفتند؛ خباثت بعثي رخ نشان داد و منافقين به عنوان آلت دست صدام، از مرز خسروي، هجوم گسترده و همه جانبه را آغاز كردند. اين هجوم كه با پشتيباني هوايي و نيروهاي زرهي ارتش عراق همراه شد (5 برابر توان اوليه در زمان آغاز جنگ)؛ چنان سريع اتفاق افتاد كه گاهي نيروهاي منافقين با مردم عادي اشتباه گرفته مي شدند و كسي باور نمي كرد كه اينان چنين به ناموس و وطن خود تجاوز كنند .
آنها مي كشتند و جلو مي آمدند و فكر مي كردند ديگر كسي جلودارشان نخواهد بود؛ غافل از اين كه خداوند در كمين آنها بود. منافقين، ك رند و سپس اسلام آباد را گرفتند و از روي جاده آسفالته، به سمت حسن آباد و تنگه چهار ز بر رفتند. پشت اين تنگه دشت ماهي قرار داشت و اگر منافقين روي اين دشت مسلط مي شدند؛ كرمانشاه به راحتي سقوط مي كرد .
وجود سربازان دختر ميان منافقين و حركت كردن اتوبوس ها و خودرو هاي سواري روي جاده، اين گمان را كه يك ارتش سازماندهي شده در حال پيشروي است؛ كمرنگ مي كرد. اما اين عوامل، فرمانده اي مثل صياد شيرازي را فريب نمي داد. صياد از روي نقشه، نقطه را انتخاب كرد و با هوانيروز قهرمان وارد منطقه شد. ادامه واقعه از زبان سرهنگ بازنشسته، خلبان سيدعباس ندائي شنيدني است :
«هجوم نيروها از سمت مرز ابلاغ شده بود. قرار شد من خودم را به صياد شيرازي معرفي كنم. در بيمارستان امام حسين(ع) طاق بستان خودم را معرفي كردم و قرار شد رمز بين ما سيد و صياد باشد. وقتي روي منطقه آمديم، صياد گفت: سيد چهار زبر كجاست؟ گفتم زير پاي ماست. گفت: به اين سمت نرو؛ نيروهاي مهاجم آنجا هستند. روي ارتفاعات تنگه، تعدادي بسيجي بودند كه گويا با وجود اندك بودنشان، خوب مقاومت كرده بودند و توانسته بودند كه نيروهايي كه مي خواستند وارد تنگه بشوند را معطل كنند. وقتي دوري روي منطقه زديم و وضعيت نيروهاي مهاجم را ديديم؛ من فكر كردم كه اينها نيرو هاي مردمي هستند. صياد شيرازي وقتي ديدگاه غلط مرا ديد گفت: اينها منافق هستند؛ بايد راه عبورشان را سد كنيم. 5تيم آتش ديگر به منطقه آمدند و ما همه اين نيروها را تار و مار كرديم. اين عمليات تا 3 روز ادامه داشت .
صياد با زيركي اين محل را انتخاب كرده بود؛ چون با شناسايي كه قبل از عمليات انجام داده بوديم؛ به اين نتيجه رسيده بوديم كه اين ستون در حال پيش روي، عقبه اي ندارند و همه نيروها همين هستند .
اين طور شد كه تنگه چهار زبر، به تنگه مرصاد(كمينگاه) شهرت پيدا كرد و صياد چنان داغي بر دل منافقين گذاشت كه سال ها بعد وقتي شرورانه او را ترور كردند، مسرورانه نوشتند: جلاد كرمانشاه و كردستان به هلاكت رسيد...
4. عاقبت منافقان به روايت عكاس
روي ارتفاعات اين تنگه، يادماني ساخته شده كه بيشتر محتواي آن را، گروه هابيليان نصب و اجرا كرده بودند و كمتر مي توانستيم نمادي از سلحشوري هوانيروز قهرمان و دلاوري ارتش در اين عمليات در آنجا ببينيم. نكته جالب ايجا بود كه مسئولين يادمان تنها به راويان ارتشي كه همراه ما بودند و خودشان در اين دلاوري سهيم بودند بسته فرهنگي دادند و به مابقي گروه كه از قضا فهميدند خبرنگار هستند؛ چيزي داده نشد! جالب تر اين كه اين يادمان را صياد شيرازي كلنگ زده بود و از صياد به جز عكس اين كلنگ زني و يك پوستر ديگر كه داراي غلط چاپي بود آن هم به قدر كافي! چيز ديگري وجود نداشت. بنده خدا نيروهاي هوانيروز كه اين اندازه هم سهم نداشتند !
عاقبت منافقين را عليرضا غفاري، عكاس نيروي زميني كه همراه ما در اين سفر بود؛ بعد از اين كه سوار اتوبوس شديم؛ اينطور توصيف كرد :
«عموي من به اين جبهه آمده بود و ما از او خبري نداشتيم؛ با پدرم براي گرفتن خبر از او به كرمانشاه آمديم. همين مسيري را كه مي رويم، ما با وسيله شخصي خود شهر به شهر
مي رفتيم تا او را پيدا كنيم.
جنازه هاي منافقين همينطور كنار جاده ريخته بود و از بادكردن آنها مي شد حدس زد كه چند روزي از هلاكتشان مي گذرد. چنان بوي تعفني منطقه را پر كرده بود كه
نمي شد با وجود هوايي به اين گرمي، پنجره را پايين كشيد. من آن زمان حدود 10 سالم بود. ولي هنوز جنازه منافقين دختر كه بدون پوشش مناسب در كنار سربازان افتاده بودند را
به ياد مي آورم .
از نوع لباسهايشان معلوم بود كه اينها هيچ پايبندي به دين و مذهب ندارند و به خاطر زندگي در فساد و بي قيدي، حاضر شدند كه عضو اين گروهك بشوند. بعضي
صحنه ها چنان شنيع بود كه از ديدن آنها شرممان مي شد. جنازه ها به قدري زياد بود كه دو طرف جاده را كانال كنده بودند و به خاطر عدم آلودگي، آنها را در اين
گودال ها دفن مي كردند .
5. همه چيز زود تمام شد
دومين سفر خبرنگاران به مناطق عملياتي كه از سوي روابط عمومي نيروي زميني ارتش صورت گرفته بود؛ به چشم بر هم زدني گذشت. سفري كه سروان اميري، مسئول دايره خبر نيرو زميني، در طول آن حرص زيادي خورد و البته سعي كرد امكانات را به نحو احسن فراهم كند و همه راضي باشند. سفري كه با
جوجه كباب هاي بسيار همراه بود! (چون ما بيشتر ميهمان
يگان هاي دورافتاده منطقه بوديم و آن بندگان خدا هم از سهميه مرغ يگان خودشان، سعي در تهيه بهترين غذا كه همان جوجه كباب است داشتند و خبر نداشتند كه ما شب قبل هم جوجه كباب خورديم و ناهار ديروزمان در يگان قبلي هم جوجه كباب بوده! روز آخر سفر، اغلب ما به زبان مرغي تسلط خوبي پيدا كرده بوديم و مثل مرفهين بي درد شده بوديم ! )
سفري كه با توجيه اوليه شروع نشد و روز آخر، روي ماكت دقيق هوانيروز كرمانشاه، تازه نكات و روايت هاي گفته شده، مفهوم
مي شد! سفري كه در آن حتي ايستادن كنار تكاوري مثل سرتيپ رامين پهلواني به آدم حس غرور و جنگاوري مي داد؛ سفري كه با دلشكستگي از نرفتن به كربلا كنار مرز خسروي و سلام به سيدالشهداء همراه بود؛ سفري كه. ..
سفري براي لمس امنيت مرزي در كنار يكي از ناامن ترين كشورهاي دنيا و ديدن صلابتي از مرداني جسور و باايمان. جنگاوراني به نام نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران.

 



اينجا از اول خاكي نبود!

اينجا از اول خاكي نبود! گنبد و ضريح و رواق و بارگاهي داشت با كلي زائر و سائل. چه گره هايي كه از كارشان باز نشد و چه بسيار حاجت هايي كه قبل از خواستن استجابت مي شد. هنوز هم همينطور است و هنوز هم آنجا دارالشفاي دل هاي بيمار است اما ديگر از حرم خبري نيست كه اين حريم را طوفان جهل ويران كرد. حالا آفتاب، زائر هميشگي شان شده و كبوترها پيك فاتحه خوان زوّار هستند كه از دور فقط يك تل خاك مي بينند و يك سنگ خاكستري اما نه! اشتباه گفتم... ديگر از دور هم چيزي پيدا نيست؛ ابوجهل درب بهشت را بسته است و تو پايين سراشيبي جنه البقيع فقط بايد به قفل درب نگاه كني، اين قفل اهدايي شمعون است به پسر سعود ساخته شده از بهترين جنس و در معتبرترين كارخانه قفل سازي تا بعد از اين درب، راه گلوي تو را هم ببندد اما مواظب باش، چشمانشان به چشمان خيست نيافتد كه آن وقت مي شوي مخاطب موعظه و طعنه هاي شيطان.
مي گفت كاشي به كاشي حرم را كه جدا مي كردند به سر و صورت خود
مي كشيدند و اشك امانشان نمي داد. امر خودشان بود، شيعيان در خواب ديدند كه آقا مي گفت اگر شما خراب نكنيد آنها با جسارت خراب مي كنند. آن روز خشت به خشت حرم را برداشتند و حالا هر خشت آن شده يك حرم در قلب مؤمنان به اندازه حرم امام رضا (ع) شايد هم بزرگ تر ! شيخ امري حالا ديگر پيرمردي شده نحيف و لاغر كه مرور اين خاطرات برايش چيزي ندارد جز همان بغض هميشگي، نخلستانش تنها محل تجمع شيعيان شهر است و فقط در مسجد آنجا مي شود از خجالت وهابيون در آمد و صلواتي جانانه نصيب رسول و خاندان مطهرش كرد. اينكه سعوديان چه بر سرش آورده اند كه اينچنين شكسته و رنجور شده بماند اما او هرچه كشيد براي ائمه و شيعيانشان كم نگذاشت و نمونه اش را در همان باغ و نخلستان
مي بيني.
آنها اما طعم دلار خوب به مزاجشان ساخته است و حالا اگر راحتشان بگذاري بقيع را هم وقف احداث هتل مي كنند براي زائران حرمين شريفين تا خليفه ميهمان نوازي و مردم داري اش را اينطور به رخ مسلمين بكشد يا به بهانه طرح توسعه، بقيع را هم سنگ مي كنند از همان سنگ هاي سفيد كه چشم در مي آورد در ظلّ آفتاب، مثل مزار عبدالله ابن عبدالمطلب، مثل كوچه بني هاشم و مثل خيلي از مكان هاي ديگر كه رد قدم هاي پيامبر اسلام بر آنها مانده و حالا زير انبوه خاك غفلت دفن شده اند. از نظر آنها محبت جرم است و طبعاً شيعيان مجرم ترين انسانهاي روي زمين اند اما مشكل آنها فقط ما نيستيم. برادر اهل سنتي را ديدم كه اشك مي ريخت ! اهل مدينه بود و مي گفت در تمام طول زندگي اش در اين شهر، حسرت يك بار بوسيدن ضريح مطهر پيامبر به دلش مانده است و او هم كم طعنه و موعظه نشنيده از شرطه هاي حرم. دل پري داشت از دست حاكمانشان و به شدت حساب خودش را از آنها جدا مي كرد و مي گفت اكثر اهالي اين سرزمين هم مثل او هستند اما حكومت دست ديگران است.
از قراري امسال سالگرد تخريب اين حرم درست مصادف شده بود با جمعه تا ما يادمان باشد كه روزي اين بارگاه دوباره ساخته مي شود، روزي
مي رسد كه بغض هايمان در بقيع اجازه شكستن پيدا مي كنند و آن روز ديگر خورشيد سايبان اين مزار نخواهد بود، برادر راشد ! آن روز تو هم مي تواني با خيال راحت ضريح رسول الله(ص) را ببوسي و به اندازه تمام سالهايي كه طعنه شنيدي با حضرتش درد دل كني، با همان چشمان دريايي ات و اينبار كسي تو را از حرم دور نمي كند.
به مناسبت 8شوال سالروز تخريب بقيع
سيد محمد عماد اعرابي

 



بوي ماه مهر...

روزهاي كودكي يادش بخير
كوچه هاي سادگي يادش بخير
انقدر ها زندگي حجمي نداشت
خانه ها آيفون تصويري نداشت
مهد كودك خيلي هم واجب نبود
موسيقي در حد راك و رپ نبود
وامها انقدر هم در صد نداشت
عشق ها دوام يك درصد نداشت
سريال ها اين همه كشكي نبود
قيمت نون و نمك مشتي نبود
قهرهامان از قيامت شرم داشت
گفتگوها لحن خوب و نرم دشت
شوق باليدن تمام فكرمان
خنده و شادي تمام ذكرمان
جر زن قطعا به ج رش مي رسيد
حتما آدم هم به آدم مي رسيد
بذري از محبت توي دلها كاشتيم
با تمام بچگي ترس از خدامان داشتيم
ترس از تاريكي اما كهنه است
روشنايي ها دلم را برده است
از سطور زندگي غافل شديم
غافل از فرداي خود در گ ل شديم
خوش به حال روزهاي كودكي
روز و شب بازي ولي بي خستگي
مريم حاجي علي

 



اگر «عباس كيارستمي» آژانس شيشه اي را مي ساخت...

محسن حدادي
شخصيت ها:
كدخدا كريم؛ 54 ساله، با سبيل تي برعكس( Lـ)، بي سواد، داراي يك زيگيل گوشتي روي گونه چپ، كچل و از علاقمندان شلوار كردي.
قنبرعلي؛ جانباز، كارگر جزء، اهل بشاگرد، تازه داماد.
كبري؛ تحصيل كرده و داراي مدرك پنجم ابتدايي، فرزند هفدهم خانواده، داراي سر و زبون و بر و رو، متخصص در امر شست وشوي آدم ها.
¤
دوربين، لانگ شات يك بيابان را نشان مي دهد كه در نقطه مركزي، مزرعه اي به چشم مي خورد با دو عدد درخت و چند راس گوسفند و گاو كه اطراف مزرعه در حال چريدن هستند... نماي نزديك دست هاي قنبرعلي را مشاهده مي كنيم كه در حال نوشتن است، صدايي او را به نوشتن وا مي دارد.
بنويس: آزادانديشان جهان، روشنفكران و همه مردم دنيا...من مي خواستم براي قنبرعلي يك زندگي راحت دست وپا كنم اما نگذاشتند و كار به اينجا رسيد...صداي موسيقي فضا را پر مي كند و اين جمله روي تصوير نقش
مي بندد: ماجراي اين فيلم خيلي واقعي است...
¤
دوربين كلوزآپ «كدخدا كريم» را نشان مي دهد، باز هم كلوزآپ را نشان مي دهد، 37 دقيقه كلوزآپ كدخدا را مي بينيم كه زل زده به دوربين و بالاخره حضور يك خرمگس، سكوت را مي شكند ولي كدخدا باز هم به دوربين زل زده است.
خرمگس مي نشيند روي زيگيل كدخدا، نماي دوربين عوض مي شود و باز هم لانگ شات مزرعه را مي بينيم. تصوير كات مي خورد به كلوزآپ خرمگس. 13 دقيقه خرمگس را در فيگورهاي مختلف مي بينيم كه با طيب خاطر دست وپايش را به هم مي مالد و صدايي در پس زمينه به گوش مي رسد:
- من بدبختم...ولي با هيچكي كار ندارم، يعني بلد نيستم كار داشته باشم...
¤
دوربين كدخدا را نشان مي دهد كه با بيل رو به دوربين ايستاده، قنبرعلي در گوشه اي ولو شده و خرمگس دور سر او مي چرخد.
- من و قدم خير سر زمين بوديم با تراكتور...سيب زميني مي كاشتيم، 2 تا بچه داشتيم انقلاب شد، بدبخت بوديم، بدبخت تر شديم. جنگ شروع شد،
بدبخت تر شديم. 5 تا بچه داشتيم كه بار خورد من رفتم جبهه. جنگ بدي بود، خيلي غير انساني بود. نامردي بود...كشتن آدم هاي بي زبون...جنگ كه تموم شد برگشتم سر زمين، بي تراكتور با 7 تا بچه... بدبخت تر شديم اما صدامون در نيومد...انتخابات شد، من سواد نداشتم ولي بچه كه داشتم، شدم كدخدا ولي بازم بدبخت تر شديم...من و اين رفيقم چند سال براي اين وطن جنگيديم و حالا داريم دنبال خانه دوست مي گرديم، از بس همه با ما دشمني كردن... حالا اون قنبرعلي داره مي ميره...اون خيلي جنگيد، به عشق وطن...اين عشق وطن داره تلف مي شه، آب اگه نرسه بهش دود مي شه مي ره هوا...نذارين ما شب گشنه برگرديم خونه، من هيچي، اون ولي تازه عروسي كرده...بياين نذاريم شرمنده برگرده خونه...
يك زن جوان و خوش پوش به كدخدا نزديك مي شود.
¤
- كدخدا من «ناديا» هستم، ايران زندگي نمي كنم و از اين داستان هم چيزي نفهميدم. اومده بودم اينجا از شما و گاو و گوسفندهاتون عكس بگيرم كه اينطوري شد...حالا هم بايد برم، بليت هواپيما داريم، دير مي شه...
نگاه كدخدا به چشم هاي سبز ناديا گره خورده و دوربين كلوزآپ زيگيل كدخدا را با چشم هاي خمار ناديا تلفيق مي كند... قنبرعلي به سختي تكاني مي خورد و خرمگس را با دست از خودش دور مي كند و مي گويد: كدخدا بذار برن...ايشون يك فرهنگي هستن...
كدخدا كريم: خودم مي دونم فرنگيه.
قنبر علي: نه منظورم اينه كه يك شخصيت فرهنگي - هنري است مي تونه صداي ما رو به همه جا برسونه...
كدخدا كريم: جدي؟ خب پس بيا از من و قنبر يه عكس دولوكس بگير...
¤
صداي فرياد يك مرد، كدخدا را به تكاپو مي اندازد. قنبرعلي به سختي خود را به پنجره نزديك مي كند.
قنبرعلي: اين كه همايونه...كدخدا مي خوام «همايون ارشادي» رو ببينم، خيلي وقته ازش خبري ندارم.
كدخدا: نه قنبر جان الان وقتش نيس. اين نسخه فقط واسه من پيچيده شده...
قنبرعلي: ولي من مي خوام همايونو ببينم.
¤
همايون از ديوار بالا مي آيد و وارد مي شود.
همايون: كدخدا چيكار كردي؟ والفجر هشته يا كربلاي 17؟
كدخدا: اون كاميون اونجا چيكار مي كنه؟ اين عمله ها اينجا چي مي خوان؟
همايون: كدخدا اونا اومدن تو ركابت باشن...همه شون رو از سر زمين اوردم...
كدخدا: بي خود كردي. بگو برگردن...منطق من زندگي كردنه، اينا واسه خون و خون ريزي اومدن... من اين مزرعه رو تك نفري شخم مي زنم، عمله نمي خوام...بگو از همون راهي كه اومدن برگردن...
همايون كنار در مي رود: هوي مش باقر...هوي...از همين جاده خاكي كه اومديم برگردين...كدخدا مي گه شما آزادانديشي نمي فهمين...يا علي!
كاميون دور مي زند و گاز مي دهد و مي رود.
¤
صداي جيغ و داد يك زن دهاتي، در سروصداي رفتن عمله ها به گوش مي رسد.
قنبر علي: واي خداي من...كبري اومد...
كدخدا كريم: اينجا رو از كجا پيدا كرده؟
قنبر علي: از قاطري كه دم در بستي ديگه...
كدخدا كريم: شرمنده ام، از صبح هر جا بردم، نخريدن، گفتن خيلي خره!
¤
كبري كه چادر قرمز گل دار به سردارد، با يك بقچه نان بربري وارد مي شود: كدخدا اين بود رسم ميهمان داري؟
قنبر علي: كبري! با كدخدا درست حرف بزن...
كبري: درست حرف بزنم؟ اون بيرونو ديدي؟ گروه فشار رو ببين، ريختن دمار از روزگارتون در بيارن...آخه من كه مي دونم گوشت قربوني توئي و با كدخدا كاري ندارن...
قنبر علي: خب حالا طوري نيست، امانتي قدم خير خانوم رو بده به كدخدا...
كبري در حالي كه نون پنير براي قنبرعلي مي گيرد، يك بقچه كوچك مي دهد به كدخدا...
كدخدا آرام از اين دو پرنده عاشق كه سر در گريبان هم جيك جيك مي كنند، فاصله مي گيرد. بقچه را باز مي كند، كتاب و پاكتي از داخل آن روي زمين مي افتد...پاكت را باز مي كند، جواب آزمايشگاه است...كدخدا يك دوقلو در راه دارد...صداي كدخدا روي تصوير بسته جواب آزمايشگاه به گوش مي رسد:
كدخدا كريم: قدم خير...قدم خير...تو خلاصه ترين پيام و بهترين پيام رو برام فرستادي...تو مي دوني كه من توي جنگ يه نفر آدم رو هم نكشتم، براي انسانيت رفتم و همه اش تير مشقي مي زدم و از دست فرمانده گردان فراري بودم...حالا هم بدون اينكه خوني ريخته بشه تكليف قنبرعلي رو روشن مي كنم...قدم خير...اگر برنگشتم، فريدون و كاوه و ياراحمد و گوهر و مراد و مليحه و مهربان رو خوب بزرگ كن...بهشون بگو آزادانديشي هزينه داشت...
كدخدا كتاب را از روي زمين بر مي دارد: سعدي از دست خويشتن فرياد...
- آه قدم خير...تو چه كردي با اين پيام هايت...
¤
كدخدا كريم، قنبرعلي را صدا مي زند، هر دو زير درختچه اي مي نشينند و تا صبح «سعدي از دست خويشتن فرياد» مي خوانند، خرمگس هم هست. صبح نيروهاي فشار مي ريزند و پدر همه را در مي آورند و ...قنبرعلي در حالي كه كتاب را بر سينه اش چسبانده، تلف مي شود.
دوربين، لانگ شات يك بيابان را نشان مي دهد كه در نقطه مركزي، مزرعه اي به چشم مي خورد با دو عدد درخت و چند راس گوسفند و گاو كه اطراف مزرعه در حال چريدن هستند...

 



اتاق انتظار

هر وقت كه دل تنگ مي شد قلم و كاغذ را بر مي داشت و شروع به نوشتن مي كرد. عادت داشت به اينكه درد هايش را بنويسد و بدهد به دست آب تا برساند به شما. عجيب اعتقاد به عريضه نويسي داشت و ما مي ديديم كه بعد از نوشتن سبك مي شود. گاهي كه به ضريح حضرت نمي رسيد عريضه هايش مشتري نهر آب امامزاده ابوالحسن مي شد و گاهي هم به همان نهر آب كوچك بازار مسگرها راضي
مي شد. گمان كنم حالا ديگر نامه هايش به دست شما رسيده باشد و شما هم حتماً خوانده اي و مي داني كه اين روزها روزگار، بدجوري با او سرشاخ شده است. اما بيشتر از گرفتاري هايش براي شما دعا مي كند و هميشه اولين دعايش، دعاي فرج است.
اينكه قبل از شفاي پدرش، فرج شما را مي خواهد يا اينكه قبل از تمام مشكلات ريز و درشت شخصي اش اولين حاجتش رسيدن شماست زياد هم عجيب نيست. عجب از ماست كه با كمي بالا و پايين زندگي قيد همه چيز را مي زنيم و حتي در آخرين
خواسته هايمان هم خبري از شما نيست. عجب از ماست كه فقط پنج شنبه ها دنبال جمعه ظهور مي گرديم و باز هم عجب از ماست كه فقط جمعه ها ياد رفتن به سوي ظهور را مي كنيم.
اما او خوب حساب روزها را دارد، جمعه و شنبه فرقي نمي كند وقتي هر روز چشم به راه است و منتظر ديدار و شايد به خاطر همين هم دست از پا خطا نمي كند! همه خواسته اش و علاج همه درد هايش را شما مي داند و ذره اي از اين اعتقادش كوتاه نمي آيد، اين را بارها به خودم گفته است و من هم بار ها ديده ام كه در خط به خط
زندگي اش همين جمله را تكرار مي كند.
باز هم قلم و كاغذ را دستش گرفته بود و شروع كرد... نمي دانم چه مي نويسد اما مي شناسمش كه اصلاً در قيد و بند مشكلات
شخصي اش نيست؛ حتم دارم باز هم اولين حاجتش ظهور شماست، فارغ از چرب وشيرين روزگار اينبار هم دنبال نهر آبي مي گردد تا پست كند نامه اش را به مقصد شما.

 



بوي بارون

ناگاه عشق، عشق نه، چيزي عجيب تر
چيزي شبيه زلزله اما، مهيب تر
چيزي غريب مثل نگاه كبوتران
يا مثل چشم هاي تو حتي غريب تر
تقسيم شد نگاه تو و بي نصيب ماند
چشمي كه نيست چشمي از او بي نصيب تر
رفتم ميان باغ اساطيري گناه
در جستجوي ميوه اي از سيب، سيب تر
تنها همين، همين كه بگويم نيافتم
از چشم هاي روشن تو دلفريب تر
با دست هاي سوخته ام باز آمده ام
عاشق تر و حريص تر و ناشكيب تر
اينك منم غريق تماشاي لحظه ها
با چشمي از كبوتر و باران، نجيب تر
محمود سنجري

 



ساعت 25

¤ آنچه تو سال ها صرف ساختنش مي كني، شخصي مي تواند يك شبه آنرا خراب كند، با اين حال سازنده باش.
¤ هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته مي شود، در ديگري باز مي شود ولي ما اغلب چنان به در بسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم.
¤ انسان هيچ وقت بيشتر از آن موقع خود را گول نمي زند كه خيال مي كند ديگران را فريب داده است.
¤ درباره درخت، بر اساس ميوه اش قضاوت كنيد، نه بر اساس برگهايش.
¤ خداوند به هر پرنده اي دانه اي مي دهد، ولي آن را داخل لانه اش نمي اندازد.
¤ آنقدر شكست خوردن را تجربه كنيد تا راه شكست دادن را بياموزيد.
¤ هنر اين است كه دوباره سئوال كني، تا اينكه يكبار راه را اشتباه بروي .
¤ كسي كه در آفتاب زحمت كشيده، حق دارد در سايه استراحت كند.
¤ اگر هر روز راهت را عوض كني، هرگز به مقصد نخواهي رسيد.
¤ در انديشه آنچه كرده اي مباش، در انديشه آنچه نكرده اي باش.

 
 



(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14