(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 3  مهر 1389- شماره 19748

پرسش از جنگ آيا آغاز جنگ اجتناب ناپذير بود؟
پاي حرف هاي مادر شهيدان محمدرضا و حميدرضا منشي زاده
شهيد گمنامي كه براي مادرش پيغام فرستاد
ارادت رهبر به جانبازان
شهدايي كه تصاويرشان از تهران پاك شد
ايستگاه خاطره
داستانك
من پري سوخته آورده ام و چند غزل



پرسش از جنگ آيا آغاز جنگ اجتناب ناپذير بود؟

جنگ هشت ساله عراق عليه نظام نوپاي جمهوري اسلامي ايران، از منظرهاي گوناگون نظامي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي و... قابل بحث و بررسي است. در اين ميان پرسش هايي نيز وجود دارد كه فارغ از انگيزه مطرح كنندگان آن، تامل در آنها مي تواند به فهم هر چه دقيق تر اين رويداد عظيم در تاريخ ايران كمك كند.
يكي از اين پرسش هاي كليدي اين است؛ آيا وقوع جنگ اجتناب ناپذير بود؟ سابقه طرح اين پرسش به اوايل جنگ(دوران رياست جمهوري بني صدر) و ناكامي در آزادسازي مناطق اشغالي و مشاهده آثار مخرب تجاوز عراق باز مي گردد. در مورد اين پرسش دو رويكرد كلي وجود دارد.
1- جنگ و ماهيت انقلاب اسلامي
در اين رويكرد تجاوز عراق به ايران با تكيه بر ماهيت انقلاب اسلامي و تهديد منافع قدرت هاي بزرگ از يك سو و از سوي ديگر تغيير موازنه قدرت در منطقه و پيدايش خلاء قدرت و تلاش عراق براي جبران ناكامي هاي پيشين با لغو قرارداد1975 الجزاير و پركردن خلأ قدرت در منطقه، بررسي و تبيين مي شود. در واقع عراق اراده جنگ داشت و با تحليلي كه از وضعيت داخلي ايران و اوضاع منطقه و بين المللي داشت، دستيابي به پيروزي با جنگ برق آسا را سهل و آسان مي پنداشت و لذا ريسك تصميم گيري تجاوز به ايران را پذيرفت و به نمايندگي از منافع غرب و ارتجاع منطقه عليه انقلاب اسلامي ايران وارد عمل شد.
2- جنگ و اهرم ديپلماسي
در رويكرد دوم، ضمن پذيرش ماهيت رژيم بعثي و شخصيت صدام و بهانه جويي عراق براي تجاوز به ايران، اين نظر مطرح است كه ايران به دليل وضعيت نامساعد داخلي بايد با تكيه بر اهرم ديپلماسي و ايجاد اختلاف ميان عراق و كشورهاي منطقه از وقوع جنگ جلوگيري كرده و آن را به تاخير مي انداخت. گروهك نهضت آزادي بر اين نظر است كه دولت موقت بر اساس همين تحليل عمل كرده است. در واقع اين رويكرد بيشتر دروني و بر ساختارها و نحوه تصميم گيري و رفتارهاي ايران در برابر عراق تاكيد مي كند.
درباره استدلال رويكرد دوم طرح اين پرسش ها ضروري است؛ مطالبات رژيم بعث از ايران چه بود؟ با توجه به وضعيت داخلي كشور -اعم از برآورد قدرت نظامي، ثبات سياسي، توانايي اقتصادي و...- آيا امكان مذاكره و رسيدن به تفاهم با اين رژيم وجود داشت؟ آيا برآورده كردن خواسته هاي اين رژيم مي توانست مانع جنگ شود؟
والتر ليمپن در اين زمينه معتقد است: «كشوري داراي امنيت است كه در صورت احتراز از جنگ،مجبور به فدا كردن منافع حياتي خود نباشد و در صورت وقوع جنگ، منافع حياتي خود را با پيروزي در جنگ حفظ كند.»
در ميان تحليل هاي ارائه شده براي اثبات اجتناب پذيري جنگ سه موضوع بيش از ساير موضوع ها خودنمايي مي كند:
1- نخست سر دادن شعارهاي انقلابي از سوي ايران است و چنين استدلال مي شود كه » اين شعارها كشورهاي همجوار را به وحشت انداخت و اين فكر براي آنها ايجاد شد كه اينها به اين شكل كه پيش مي روند فردا نوبت ماست.»
2- مسئله بعدي تصرف سفارت امريكا در آبان 1358 مي باشد. اين موضوع چون اوضاع بين المللي را به زيان ايران تغيير داد و مناسبات ايران و امريكا را تيره كرد، عاملي موثر در تسهيل آغاز جنگ ارزيابي مي شود.
3- علاوه بر اين بي توجهي ايران به تحرك ديپلماتيك و مذاكره با عراق و بي تجربگي كادر سياسي كشور و بي توجهي به اصول روابط بين الملل عاملي براي زمينه سازي تجاوز به خاك ايران بود.
در مورد ادعاي نخست، بايد گفت؛ تجاوز عراق به كويت و اشغال اين كشور - كه بيشترين كمك ها را در جنگ به صدام كرده بود- نشان داد اين تحليل چقدر ساده لوحانه بوده است.
درباره ارتباط تسخير سفارت و آغاز جنگ نيز بايد توجه داشت با پيروزي انقلاب اسلامي ايران استراتژي منطقه اي آمريكا فروريخت و اين گونه نبود كه با تسخير سفارت آمريكا دشمن انقلاب شود و اساساً انقلاب ماهيتي ضد آمريكايي داشت. لذا اگر چه اين مسئله مورد بهره برداري رژيم بعث قرار گرفت و نمي توان گفت اگر لانه جاسوسي به تسخير درنمي آمد، جنگ نيز آغاز نمي شد.
در مورد استفاده از ابزارهاي ديپلماتيك نيز بايد اين نكته را در نظر داشت كه ديپلماسي در شرايطي مفيد خواهد بود كه از موضع قدرت باشد. جوزف فرانكلين در كتاب روابط بين الملل در جهان متغير مي گويد «ابزار نظامي زمينه اطمينان و ثبات را براي ديپلماسي فراهم مي آورند. مذاكره از موضع قدرت قاعده و ضابطه دقيقي است. بي پشتوانه قدرت نظامي هيچ دولتي اگر مورد فشارهاي غير قابل مقاومت و تهديد قرار گيرد، نمي تواند از دادن امتيازهاي زيانبار به منافع آن خودداري كند...توان نظامي به تنهايي كافي نيست. مگر آنكه دشمن از آن آگاه باشد و آن را در نظر گيرد.»
با توجه به اينكه ايران پس از انقلاب فاقد مولفه هاي قدرت نظامي، سياسي و اقتصادي بود، مذاكره با عراق و راه حل سياسي نتيجه اي جز از دست دادن منافع ملي و دادن امتيازهاي حياتي نمي توانست داشته باشد و هيچ تضميني هم وجود نداشت كه مذاكره و دادن اين امتيازات، عراق را از تجاوز منصرف كند. در ضمن در زمان دولت موقت، مذاكره اي با شخص صدام نيز در هاوانا انجام شد. مذاكره اي بي نتيجه كه حاكي از مقاصد شوم رژيم بعث بود.
در حالي كه عراق به صورت آشكار هدف خود از چالش با ايران را تجزيه خوزستان، لغو قرارداد 1975 و جدايي سه جزيره تنب كوچك و بزرگ و ابوموسي عنوان مي كرد، منطق و عقل سليم حكم مي كند در چنين شرايطي امتياز دهي نه تنها طرف مقابل را از فشار و تهديد منصرف نكرده بلكه زمينه را براي مطالبه خواسته هاي جديد و گسترده تر فراهم مي كند.
كوهن در اين زمينه معتقد است: »اگر ديپلماسي آرام نتواند، تلاش هاي ديگران را براي بسط محدوده هاي موجود رفع نمايد، آنگاه حفظ قواعد بازي به طور مناسبي بستگي به تمايل و توانايي يك طرف براي تضمين اجراي قواعد دارد. لذا آخرين مرحله حفظ قواعد، قدرت طرف براي دفاع قاطع از منافعش مي باشد، بدين خاطر است كه قواعد بازي در هر زماني بستگي به توزيع قدرت دارد.»
راه حل ديگري كه در اين زمينه مطرح مي شود، سياست يارگيري است. در حالي كه مناسبات قدرت در منطقه با پيروزي انقلاب اسلامي كاملاً دستخوش تغيير شده و ايران سياست «نه شرقي، نه غربي» را در پيش گرفته بود، اين سياست به لحاظ تئوري و عملي غيرقابل اجرا بود. با وقوع انقلاب اسلامي، آمريكا از متحد استراتژيك ايران تبديل به دشمن شماره يك آن شد. شوروي نيز با اشغال افغانستان، به تيرگي روابط خود با ايران افزود. اين در شرايطي بود كه عراق در جهت منافع آمريكا و كشورهاي منطقه حركت كرده و از پشتيباني كامل شوروي نيز برخوردار بود.
با توجه به تمام مسائل مطرح شده در پايان مي توان گفت با توجه به ماهيت انقلاب اسلامي و تاثيرات داخلي و منطقه اي آن و ماهيت رژيم بعث و بلند پروازي هاي صدام، آغاز جنگ را اجتناب ناپذير
مي نمود.
روابط عمومي نيروي زميني سپاه

 



پاي حرف هاي مادر شهيدان محمدرضا و حميدرضا منشي زاده
 شهيد گمنامي كه براي مادرش پيغام فرستاد

محسن مسعودي
همه شنيده ايم كه شهيدان زنده اند و شايد تا كنون ماجراهايي نيز در اين مورد شنيده و يا ديده باشيد. آنچه مي خوانيد نمونه اي از اين ماجراهاي تاريخي است. بهتر است بيشتر از اين حاشيه نرويم و ماجرا را از زبان خانم «شكر اويس قرني» -مادر شهيدان حميدرضا و محمدرضا منشي زاده- پي بگيريم. خانم اويس قرني هنوز هم ساكن روستاي عبدالله آباد در حاشيه كوير دامغان است.
¤¤¤
يك روز پسرم محمد رضا رفت سپاه دامغان و وقتي برگشت گفت: مي خواهم بروم جبهه.
گفتم: الان بابات مريضه. گفت: خداي اينجا و آنجا يكي است و من هر جا باشم، اگر قرار باشد اتفاقي بيفتد، خواهد افتاد. غروب بود. با پدرش و فاميل ها خداحافظي كرد. برخي از فاميل ها مي گفتند نگذار برود، پدرش مريض است. من هم مي گفتم: نه! بالاخره خودم هستم و از شوهرم مراقبت مي كنم.
محمد رضا گفت: تو خيلي مادر خوبي هستي كه به من نمي گويي نرو جبهه.
قبل از رفتنش گفت؛ مادر خواب ديدم وسط اتاق خوابيده ام و ناگهان تبديل به كبوتر شدم و به آسمان رفتم. گفتم: تعبير خوابت خيلي خوب است و ان شاء الله صحيح و سالم برمي گردي.
بعد گفتم؛ خدا رو شكر فرمانده شده اي و اين بار زودتر
برمي گردي. محمد رضا در جوابم گفت: اتفاقاً اين بار مسئوليتم خيلي بيشتر است و بايد ديرتر از همه برگردم و تا وقتي حتي يكي از بچه ها در منطقه هست، من نخواهم آمد.
غروب و نزديك اذان بود كه محمد رضا براي آخرين بار به جبهه رفت. چند وقت بعد از عمليات بعضي از همرزمانش آمدند و بعضي هم كه شهيد شده بودند، پيكرشان آمد اما از محمد رضا خبري نشد و هر كس چيزي مي گفت. بعضي ها مي گفتند او را ديده اند و سالم است و بعضي ها هم خبر از شهادتش مي دادند. البته كسي مستقيم به ما چيزي نمي گفت و ما از اين طرف و آن طرف
مي شنيديم.
پدرش گفت: من كه پاي رفتن ندارم و نمي توانم بروم شهر خبر بگيرم. تو برو شهر و از سپاه خبري بگير.
چند بار با بچه كوچك رفتم شهر و سراغش را گرفتم اما چيزي نمي گفتند و نااميد برمي گشتم. مي گفتم اگر بچه ام شهيد شده لااقل ساك وسايلش را به من بدهيد. مي گفتند نگران نباش، محمد رضا طوري نشده و سالم است.
يك بار نيمه هاي شب ديدم دلم طاقت نمي آورد. بلند شدم و خودم را با هر زحمتي بود به دامغان رساندم و رفتم تعاون سپاه. چند زن ديگر هم آنجا نشسته بودند و گريه و ناله مي كردند. يكي مي گفت
بچه ام اسير شده و آن يكي مي گفت بچه ام شهيد شده است. گفتم؛ پسرم وقتي مي خواست برود گفت ممكن است من شهيد، مفقود، مجروح و يا اسير بشوم. اينها راهشان را خودشان را انتخاب كردند و اگر شهيد هم شده باشند براي ما افتخار است.
خلاصه به اينها دلداري دادم و ساكتشان كردم. در همين حين ديدم دو نفر از پاسدارها با هم صحبت مي كنند و درباره من و محمد رضا حرف مي زنند. شنيدم كه مي گويند روحيه اش خوب است. خلاصه ساك محمد رضا دادند و خدا مي داند ما با چه حالي به روستا برگشتيم. وقتي رسيديم ديديم همه اهل روستا و فاميل در خانه ما جمع شده اند. براي محمد رضا مراسم گرفتيم.
چند وقت بعد حميد رضا آمد و گفت؛ مي خواهد به جبهه برود. گفتم لااقل صبركن سال برادرت را مي كردي. گفت: من بعد از چهلم او مي روم آنقدر در جبهه مي مانم تا جنازه محمد رضا را پيدا كنم و بياورم.
حميد رضا هم راهي جبهه و سال 63 يعني حدود يك سال بعد، مانند برادرش مفقود شد. هر وقت كسي در مي زد مادر منتظر آمدن خبري از حميدرضا و محمدرضا بود. پيكر حميدرضا پس از
10 سال و محمدرضا پس از 13 سال بازگشت. محمد رضا موقع شهادت 21 ساله بود و حميد رضا 17 سال داشت. وقتي پيكر محمدرضا آمد، شكي نداشتم كه اين پيكر خودش است و نشانه ها و خواب هايي كه ديدم جاي شك و شبهه اي باقي نمي گذاشت.
حميدرضا سال 73 بازگشت. مادر به همراه پسرش مجيد قبل از تشييع به سپاه دامغان مي روند تا بقاياي پيكر را ببينند. مادر دودل است و مي گويد؛ اين حميدرضا نيست! مجيد مي گويد؛ اين حرف را نگو. خودش است و شناسايي شده است.
ما برگشتيم و به كسي هم چيزي نگفتم. شب در خواب ديدم محمدرضا مي گويد: مادر جان! فرض كن اين هم برادر ماست. برايش مادري كن. من هم گفتم چشم، برايش مادري مي كنم و او برايم با تو و حميدرضا فرقي نمي كند.
اين ماجرا سال ها بين مجيد و مادرش مي ماند و كسي از آن خبردار نمي شود.
پيامي از ورامين
سال 1378 پيرزني سيده به نام صديقه جناني در ورامين دچار مشكلي مي شود. يكي از فرزندانش دچار بيماري سختي مي شود. پيرزن براي دعا و زيارت به امام زاده جعفر مي رود و بعد از زيارت امام زاده به سراغ آرامگاه پنج شهيد گمنام در محوطه
مي رود و مشغول فاتحه خواني
مي شود. صديقه سادات وقتي دستش را روي خاك وسطي
مي گذارد گرمايي در وجودش حس مي كند و گويي ارتباطي خاص با آن شهيد برقرار مي كند. شروع به درددل كرده و به او متوسل مي شود.
بهتر است بقيه ماجرا را از زبان خودش بشنويم: بعد از اين توسل، همان شب خوابي عجيب ديدم. خواب ديدم در خانه را مي زنند. رفتم پشت در و گفتم؛ شما كي هستي؟ با كي كار داري؟ گفت؛ با خودت كار دارم سيد خانم.
گفتم اجازه بده بروم چادرم را سرم كنم و بيايم در را باز كنم. چادرم را پوشيدم آمدم در را باز كردم. ديدم يك جوان با لباس بسيجي است. سلام و احوال پرسي كردم و تعارفش كردم بيايد خانه اما تا وسط حياط بيشتر نيامد. گفت: مي خواهم پيام مرا به مادرم برساني.
گفتم: من كه مادرت را
نمي شناسم. خودت را هم
نمي شناسم. چطور پيام تو را به مادرت را برسانم؟
گفت: مي شناسي، اگر
نمي شناختي پيش شما
نمي آمدم. اسم مادر من شكر و پدرم مش عباس است. خانه مان هم روستاي عبدالله آباد در دامغان است.
اين را كه گفت؛ احساس لرز و سرما كردم. گفتم بله
مي شناسمشان. چشم، پيغامت را مي رسانم. گفت: قسم بخور كه
مي رساني. گفتم؛ به جدم زهرا فردا صبح پيغامت را به مادرت
مي رسانم.
گفت: وقتي شما سر خاك من آمدي و دستت را گذاشتي روي خاكم، قبر من پر از نور شد. به مادرم بگو من اينجا هستم تا اگر مي خواهد سر خاك من بيايد، بداند. مادرم چشم انتظار من است.
وقتي قسم خوردم و گفتم پيغامت را مي رسانم، خوشحال شد و خنديد. دست كرد در جيبش و كاغذي هم درآورد و به طرفم دراز كرد. تا آمدم كاغذ را بگيرم از خواب پريدم و بيدار شدم.
صبح همه اش با خودم فكر
مي كردم كه حالا چطور بروم دامغان و چه كار كنم. ناگهان يادم آمد كه يكي از همسايگان ما اهل همان روستاست و آنجا فاميل دارند. رفتم و از آنها شماره تلفن يكي از بستگانشان را در روستا گرفتم. شماره را گرفتم و گفتم؛ با مش عباس منشي زاده كار دارم. آنكه آن طرف خط بود مي گويد؛ كدام مش عباس؟ سيد خانم مي گويد؛ همان كه اسم خانمش شكر است.
بالاخره سيد خانم، مادر حميدرضا را مي يابد و پيغام او را مي رساند و معلوم مي شود حس مادرانه او 15 سال قبل اشتباه نكرده بوده است. حالا شكرخانم مادر سه شهيد است.

 



ارادت رهبر به جانبازان

در مورخ 5/5/1367 در عمليات آزادسازي جاده خرمشهر- اهواز كه همزمان با عمليات مرصاد در منطقه شلمچه انجام گرفت، دشمن كه با شكست مذبوحانه اي مواجه شده بود، براي جبران شكستش اقدام به بمباران شيميايي منطقه نمود و بنده نيز به شدت از چند ناحيه مجروح شيميايي شدم و با آمبولانس براي درمان به بيمارستان هاي صحرايي پانزده خرداد دارخوين و امام حسين(ع) خرمشهر اعزام و از آنجا به اتفاق مجروحين ديگر براي معالجه بيشتر به شهر اهواز منتقل شديم.
در حين انتقال به بيمارستان متوجه شدم بعضي از برادران رزمنده كه تا آن روز مجروح شيميايي نديده بودند از ما فاصله مي گيرند چون خيال مي كردند كه در صورت تماس با ما، ممكن است آنها هم شيميايي شوند حتي از دادن يك ليوان آب براي آشاميدن خودداري مي كردند و اين رفتار آنها براي ما ناراحت كننده و باعث رنجش بود.
بالاخره به اهواز رسيده و در نقاهتگاه مجروحين شيميايي سيدالشهداء بستري شديم. در دومين روزي كه در آنجا تحت درمان بوديم ناگهان ساعت 11شب به مجروحين اطلاع دادند كه حضرت آيت الله خامنه اي براي ملاقات به بيمارستان تشريف آورده اند. همه خوشحال شده و براي ديدار با ايشان لحظه شماري مي كرديم.
آن بزرگوار با تك تك مجروحين شيميايي مصافحه و روبوسي كرده و در حق آنان محبت هاي زيادي روا داشتند تا اينكه نوبت به حقير رسيد. ايشان را بسيار نوراني و رشيد ديدم و هنگامي كه خم شدند تا با بنده روبوسي كنند؛ حالت عجيبي به من دست داد و احساس سربلندي و غرور كردم؛ سربلندي و غرور از اينكه رئيس جمهور مملكت اين گونه به جانبازان شيميايي ارادت داشته و احترام مي گذارند. خدا را شكر گفته و براي سلامتي ايشان و كليه جانبازان اسلام دعا كردم.
راوي: محمد زارع تيموري

 



شهدايي كه تصاويرشان از تهران پاك شد

به گزارش مشرق نيوز، وجود تصاوير شهداي نهضت جهاني اسلام بر ديوارهاي تهران، پايتخت ام القراي اسلام، همواره مايه مباهات مردم مسلمان ايران بوده است. متأسفانه مدتي است كه به بهانه هاي مختلف و گاه بدون حتي ارائه كوچك ترين دليلي شاخص ترين نمونه هاي اين تصاوير از تهران زدوده شد. تصاوير شهيدان «مصطفي مازخ» مجري حكم امام خميني عليه سلمان رشدي مرتد، «سيدعباس موسوي» دبير كل حزب الله لبنان، «سيدهادي نصرالله» فرزند سيدحسن نصرالله و «ريم صالح الرياشي» مادر شهادت طلب فلسطيني كه چندين سال در معابر تهران مي درخشيد، متأسفانه توسط متوليان امر پاك شد و متأسفانه تصاوير ديگر نيز تحت عنوان بازسازي، مورد آسيب هاي جدي و حتي تغيير محتواي فرهنگي قرار گرفت. برخي گزارش هاي تاييد نشده حاكي از حذف تصاوير برخي از شهداي ديگر نيز دارد.تصاوير سه تن از شهدا كه سال ها زينت بخش ديوارهاي شلوغ ترين معابر پايتخت ام القراي اسلام بود، گام به گام و بدون هيچ واكنش رسانه اي پاك شد. اين تمثال ها به سرشناس ترين شهداي نهضت جهاني اسلام تعلق داشتند.

 



ايستگاه خاطره

قلب سمت راست
در عمليات والفجر 8تير بارچي بودم. در حين عمليات از طرف فرماندهي به ما گفتند: به طرف جلو برويد؛ ما هم به طرف جلو حركت كرديم. در حالي كه رگبار تيربار را به سمت عراقيها گرفته بودم، تير عراقيها به سمت چپ سينه يكي از دوستان آرپي جي زن خورد. برادران او را سريعاً به عقب منتقل كردند و ما فكر كرديم كه تير به قلبش اصابت كرده و او به شهادت مي رسد. بسيار ناراحت و غمزده بودم، چرا كه او از دوستان نزديك من بود و تحمل شهادتش برايم سخت بود. پس از اتمام عمليات وقتي از حال او جويا شدم، فهميدم كه قلب اين برادر در سمت راست بدنش بوده و الحمدلله آسيب زيادي نديده است!...
راوي: عبدالرضا قهريه
وصيت يك عراقي
از جيب يك كشته عراقي وصيت نامه اي درآوردند كه نوشته بود:
«من مسلمان هستم و خدا را شاهد مي گيرم كه به زور به جبهه آمده ام و يك تير هم به طرف نيروهاي ايراني شليك نكرده ام و از ايرانيان تقاضا مي كنم كه مرا با كشته هاي عراقي دفن نكنند، بلكه با شهداي خودشان به خاك بسپارند!!...»
راوي: ناصر سخراوي
آقا او را طلبيد
شهيد «محمدرضا عاشور» پس از زخمي شدن در عمليات والفجرهشت، به يك بيمارستان در اصفهان منتقل مي شود. در آنجا خانواده اش به بالينش مي آيند و تا لحظات آخر عمرش در كنارش مي نشينند. برادر عاشور قبل از شهادت، خطاب به خانواده اش مي گويد:
«من آرزو داشتم كه پس از عمليات والفجر هشت به پابوس امام رضا(ع) بروم. ولي افسوس كه حالا ديگر نمي توانم...» و لحظاتي بعد به شهادت مي رسد.
برادرش او را در تابوت مي گذارد و روي آن پارچه اي مي كشد و مي نويسد: محمدرضا عاشور اعزامي از گرمسار سپس خود و خانواده براي مهيا كردن مقدمات تشييع جنازه با هواپيما به تهران و از آنجا به گرمسار مي روند. جنازه اين شهيد را همراه با بقيه شهدا به تهران منتقل مي كنند تا شهداي هر شهر را جداگانه بفرستند.
اما در تهران به دليل نامعلومي، پارچه روي تابوت محمدرضا، با شهيدي از مشهد عوض مي شود. جنازه را به مشهد مي برند، غسلش مي دهند، كفن مي كنند و در حرم مطهر امام رضا(ع) طواف مي دهند بعد از آن، خانواده آن شهيد براي ديدار آخر به سراغ جنازه مي آيند و مي بينند اين جنازه، جنازه شهيد آنها نيست. از آن طرف هم خانواده محمدرضامي بينند كه جنازه شهيدي ديگر را تحويل گرفته اند و بلافاصله به مركز تلفن مي زنند و قضيه را اطلاع مي دهند. سرانجام هر دو خانواده، شهيد خودشان را تحويل مي گيرند و به خاك مي سپارند در حالي كه شهيد «عاشور» به آرزويش رسيده بود!
راوي: حسن بلوچي
مادر
يكي از برادران آرپي جي زن به نام «يوسف صالحي» كه در علميات والفجرهشت به شهادت رسيد، در هنگام عمليات تيري به سينه اش مي خورد و توي آب مي افتد و هيچكس متوجه او نمي شود. يكي از دوستان مي گفت صبح، هنگام برگشتن ديدم صداي ناله مي آيد. متوجه شدم صالحي است و او را به عقب آوردم. هنگامي كه به عقب مي آمديم او هي مادر، مادر مي گفت. با خود گفتم اين بنده خدا كه ايماني قوي داشت، پس چرا در اين لحظات آخر، ائمه اطهار (ع)را صدا نمي زند. اين سؤال همچنان براي من باقي مانده بود تا اينكه پس از شهادتش يك روز كه در منزلشان زيارت عاشورا برقرار بود به عنوان همسنگر شهيد با مادرش صحبت مي كرديم، ايشان مي گفت:
«يوسف در وصيت نامه اش نوشته بود چون در لحظه آخر مادرم كنار من نيست كه سرم را بدامانش بگيرد، دوست دارم حضرت فاطمه(س) را به عنوان مادر صدا بزنم...»
راوي: غلامرضا شيرازي
گيراسلحه
مجروح شده و بر زمين افتاده بودم. در همين هنگام ديدم يك افسر عراقي كلت بدست جلو مي آيد. ناگهان ياد خاطره اي در ام الرصاص افتادم كه يكي از بچه ها با دستان خالي چند عراقي را اسير كرده بود. با خود گفتم حالا كه آخر عمر من است بگذار شانس خودم را امتحان كنم. گفتم: «ارفع يدك» يك مرتبه ديدم دستهايش را بالا برد و اسلحه اش را به زمين انداخت. من سينه خيز رفتم تا اسلحه او را بردارم. در همان حال بالاي سر من يك منور زدند. افسر عراقي ديد دست من خالي است بلند شد و به طرف من آمد. با لگد به سينه من زد و مرا به طرفي پرت كرد و اسلحه اش را برداشت. معلوم بود كه حسابي عصباني شده است. يك تير به سمت من شليك كرد. تير به دهانم خورد و از بغل بيني ام بيرون زد. مي خواست تيردوم را بزند كه به خواست خدا اسلحه اش شليك نكرد. دوباره با لگد به سينه ام زد و يك لگد به پهلويم زد و مرا به آن طرف پرت كرد و به درياچه نمك انداخت... نفهميدم چقدر طول كشيد تابچه ها آمدند و مرا به عقب بردند.
راوي: علي اصغر منصوري

 



داستانك

قاصد
كوله پشتي و وصيت نامه اش را به من دادند تا خبر شهادت اش را به خانواده اش برسانم.
- آقا دنبال اين آدرس مي گردم. منزل آقاي سبحاني...؟
پيرمرد با تعجب اول يك نگاه به من و بعد نگاهي به آدرس انداخت.
- خونشون از اينجا رفته. ديگه نيستن. رفتن سفر.
- كي رفتن؟ كجا رفتن؟ خبر مهمي واسشون دارم. ميشه آدرس جديدشون رو بديد.
- تازه رفتن. چند شب پيش. همهشون با هم رفتن. بعد از آژير قرمز. آدرس و بنويس؛ بهشت زهرا. مزار شهدا. قطعه ...25
شبنم نادري

 



من پري سوخته آورده ام و چند غزل

دفتري سوخته آورده ام و چند غزل
من بسيجي تر از آنم كه شما حدس زديد
لشكري سوخته آورده ام و چند غزل
آشيان ها همه در معبر آتش ماندند
كفتري سوخته آورده ام و چند غزل
رد خمپاره نشسته است به سرشانه ي من
پيكري سوخته آورده ام و چند غزل
باز مي گردم از آن ورطه ي خونين، اي عشق!
من سري سوخته آورده ام و چند غزل
ياد قنداق و فشنگ و شب و فانوس بخير
سنگري سوخته آورده ام و چند غزل
سيدهادي محمودي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14