(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 3  مهر 1389- شماره 19748

يك توطئه
اين مطلب را نخوانيد!
به ياد شهيدان
نشان پرواز
بزرگ تر از بزرگ
هوالحي
دفاع مقدس و نامه ها
نگاهي به رمان «مگيل» (رمان طنز دفاع مقدس) اشك و لبخند



يك توطئه

پژمان كريمي
ادبيات فارسي، گنجينه گران مايه ايست، در برگيرنده فرهنگ ديني و ملي ما ايرانيان. مايه فخر ماست. آينه اي است كه آرمان هاي متعالي دور و نزديك و آينده مردمان سرزمين مان در آن متجلي است. ادبيات فارسي، نه تنها احساس و دل و ذهن مخاطب را تلطيف مي كند بلكه وجه تعليمي آن، روح را پالايش مي دهد.
ادبيات فارسي، چنان با ارزشها و آموزه هاي ديني، بايستگي هاي معنوي و عرفاني و ارزشها و مايه هاي والاي جامعه ايراني درآميخته است كه ورود به اين ساحت گرامي، نياز به معيار و شاخص و مراتبي ديني و ملي يافته است. به عبارت ساده تر، به دليل جان مايه ديني و ملي ادبيات فارسي، شاعر و نويسنده اي كه روح و قلم اش از ارزش هاي «ديني و ملي» بهره مند نباشد، خود و آثارش توان و صلاحيت انتساب به ادبيات فارسي را ندارد.
چه بسيار صاحب قلماني كه «سرودند» و «نوشتند»، اما امروزه، جزيي از پيكره ادبيات شناخته نمي شوند.
صاحب قلماني كه قلم برخي شان، در اوج خلاقيت مي درخشيد. اما درخشش قلم شان به دليل نسبت نداشتن با شاخص ها و ارزشهاي ادبيات فارسي، بي فروغ و سترون مانده اند.
با تأسف بايد گفت امروزه برخي آگاهانه در تلاش اند ادبيات فارسي را دچار انشقاق نمايند.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، بنا به موضوعات، گونه هاي خاصي از ادبيات فارسي شكل پيدا كرد؛ ادبيات دفاع مقدس، ادبيات مقاومت، ادبيات عاشورا!
برخي معاندان، اين گونه ها را نه پايه موضوعيت و زير شاخه هاي خلف ادبيات فارسي، كه «ادبياتي» بيرون از ادبيات فارسي معنا كردند. با اين هدف كه از يك سو «ادبيات فارسي» را از شاخص ها و ارزشهايي كه ملهم از انقلاب و دفاع مقدس بود، جدا سازند و مجال رخ نمايي و قامت آراستن قلم هاي بي نسبت با دين و ايران را به عنوان اهالي ادبيات فارسي فراهم آورند. از ديگر سو نيز، روحيه ملي گرايي منهاي دين را در ميان مخاطبان ادبيات فارسي گسترش دهند.
اينك در محافل خصوصي معاندان با «دين و ايران»، موضوع انشقاق در پيكره ادبيات ايران به عنوان يك استراتژي غيرقابل تخطي دنبال مي شود. تنها، مرور فهرست نام شاعران و نويسندگان سكولار كه كوشش مي شود به عنوان مصاديق ادبيات اصيل فارسي معرفي گردند، گوياي جدي بودن توطئه ضدفرهنگي و ضدانقلابي معاندان است.

 



اين مطلب را نخوانيد!

احمد معلم
گفتن اين مطلب را نخوانيد چون شايد از نظر شما واقعي نباشد. گفتم نخوانيد چون شايد انكارش كنيد شايد نپذيريد، نه از آن باب كه كذب بشماريدش بلكه از آن باب كه ديگر برايتان قابل كنترل نيست.
القصه قصه چنين است كه: فرزند برومندم طفلي خرد و نمكين بود گفتند از شيريني و حلاوتش بگذر: اهتمام كن زود به خفتن رود تا زود به صبحگاه برخيزد. گفتم حيف است كه كودكي يكي دوساله را به اجبار وقت سحر از خواب برگيرم گفتند درگوشش دعاگوباش و درحضورش مثنوي خوان! گفتم گوش بسته طفلي خرد چه فهمد از اين اطوار و شكلك و بازي و خنده بايد نثارش كرد. گفتند در حضور پدر به زانوي ادب بنشين تا فردا روز فرزندت درمقابل تو رسم ادب بجاي آرد. حيف كه شيرينكاريهاي پدر و كودك، گاه از مرز ادب گذشت، به قهقهه اي، درازكشيدني، بي اعتنايي اي. گفتني بسيار گفتند كه نشنيديم. اكنون به جايي رسيده ايم كه نتيجه اعمالمان به خودمان بازگشته است. دراين ميان به قول معروف «هركسي آن درود عاقبت كار كه كشت.»
تربيت كوچك و بزرگ نمي شناسد. زود است و دير است برايش بي معناست. بسيار شنيده ايم از كودكاني كه فعاليت هاي نبوغ آميز داشته اند يا سالخوردگاني كه در سنين پيري و پاياني عمر دست به آموختن و تربيت خويش زده اند. بعضي مي گويند چوب تر را مي توان شكل داد اما چوب خشك... يكي مي گفت بعضي از چوب هاي خشك هم قابليت شكل گيري دارند به شرط آنكه تن به آب بشويند و... فرهنگ و ادب و هنر حكم آتش دارند. چون در انجمني افتد- به شرط حقيقي بودن- خشك و تر را با هم بسوزاند.
حال اگر تفاوت نمي كند اين آتش از كجا باشد و آتش بيار معركه، كه باشد بهتر است همانطور كه گفتم اين مطلب را نخوانيد!
¤¤¤
ديگر انگار همراهي با شتاب زمانه برايمان امري عادي است، پذيرفته ايم مدام در دغدغه هايمان دست و پا بزنيم. غم مال، غم آمال، غم هاي درهم و برهم ايام. برشتاب چشم پوشيهايمان مي افزايند «لحظه ها» سالهاست بر سرعت خود اضافه مي كنند. به كجا چنين شتابان مي رويم، نمي دانيم. اما بي شك مي دانيم، لااقل درلحظه اي بخصوص احساس كرده ايم كه فاصله ها در حال افزايشند. فاصله اي كه نبايد مي بود اكنون نزديك است همه بودمان را ببلعد. جدايي جز پريشاني نمي آرد. وصل بعد از فصل كار آساني نيست. چاره اين نيست كه سنگي بزرگ درمقابل جريان آب قرار دهيم. چرا كه بعد از اندكي، سنگ و سيل با هم درمي آميزند و خطيرتر مي شوند. بلكه بايد آب را به جريان درست راهنمايي كرد. يكي مي گفت فرزندم را از كودكي به خواندن و حفظ قرآن گماشتم. امروز قاري توانايي است. يكي به سوي هنر جلب مي شود يكي صنعت، يكي تحصيل علم. بعضي موفقند بعضي به بيراهه مي روند. برخي هم كه از برخي بيشترند اسير صورتها و تجملات و قصه ها و غصه هاي پوچند. اغلب انگار خود را به دست رودي پرخروش سپرده اند. بي توجه به واقعيت ها، آزاديشان افراطي است. قيوداتشان تفريطي است. لاجرم از دامنشان گل و ريحان نمي ريزد. كودكشان، بزرگ خانواده است. و همه چيز در خدمت آمال اوست. حكايت آن چوب است كه از آغاز خم بود. اكنون درختي تناور است. يكي مي گفت از اهالي روستايي بادخيز: از كوچه هاي اين اطراف كه بگذري درختان بلند و قطوري مي بيني كه دسته جمعي به سوي جنوب خم شده اند. از علتش كه پرسيدم گفت:داني كه از خاك سر بيرون مي كند در اولين ديدار با بادهاي مداوم شمالي مواجه مي شود. بدين سان از آغاز تولد به اجبار خم مي شود و تا پايان عمر با پشتي خميده به حيات خود ادامه مي دهد. در كوچه هاي ما درختان بسوي جنوب، صف به صف خمند!»
اين، هم كنايه از خوبي هاست و هم بديها. چوب تر را مي توان آنسان كه حكم عقل و راي است شكل بخشيد. وقتي كه خشكيد اندكي كه صافش كني مي شكند. حال بدين قياس تصور كن حكايت حال آدمي زاده چگونه است. كه اگر تربيتش نكني، صاف برنمي آيد. و اگر خمش را به زور صاف كني، بشكند و چه بسا كه دلهاي بسياري را درهم شكند. اما سؤال اين است كه چرا بايد سررشته را رها كنيم تا كار به زور و اجبار رسد. كساني كه بعنوان فرزند نزد ما رشد مي كنند و بزرگ مي شوند، وامداران دولت و حكومت و سرزمين و آينده اند. قرار نيست صاحب حكمان فردا صرفا از ميان يك قشر خاص انتخاب شوند. خاصه دراين ملك، كه فقرا و اغنيايش از فرهنگ و استعدادي خداداد نصيب دارند. بي توجهي به تربيت و ادب و فرهنگ، بي توجهي به آينده و سرنوشت فرزندان اين آب و خاك است.
زمان كه از دست برود تربيت در نااهل بي تاثير است. به قول معروف، تربيت نااهل را چون گردكان بر گنبد است.
قديمترها، فاصله ها كه كمتر بود، خانواده ها دور هم مي نشستند. در كورسوي نور فانوس يا چراغي كوچك، شعرمي خواندند. بزرگترها به فراخور حال شنوندگان خود مثنوي و شاهنامه مي خواندند و قصه هايش را با آب و تاب تعريف مي كردند. درنهايت جمعيت و فرهنگ و اخلاق و ادبيات به زيباترين شكل در نسل بعد جوانه مي كرد و رشد مي نمود.
كم كم راديو و تلويزيون توجه فرزندان را از پدران و مادران و نقل ها و كتابهايشان، به خود جلب كرد. انتخاب مطالب ارائه شده نيز از اختيار بزرگترها خارج شد. فاصله ها به سرعت خود مي افزودند. روشنايي برق و نور خيره كننده چراغهاي رنگارنگ، بر روشني گفتگوها و خلوت هاي پرمعني، سايه مي افكند. سرعت در همه عرصه هاي زندگي افزايش يافت. سفر كه آسان شد، مكرر گشت. و دلها در اين فضاي پر هياهو هرروز بيشتر و بيشتر از هم فاصله مي گرفتند و اين موج همچنان به حركت خود، شتاب مي دهد.
وجود رسانه هاي گوناگون داخلي و خارجي چون باراني بي مهابا، سيل آسا جاري است. بعضي موجب رشدند و بعضي آفت باغ. هر چه بنگري، لزوم صيانت از حريم خانواده را بيشتر حس مي كني. گويي در وحشت آبادي رها شده اي كه اگر به ابزار بخصوصي مسلح نباشي، به سختي جان خواهي داد. امروز بيش از گذشته به توجه و تدبير نيازمنديم. سررشته اگر از دستمان رها گشته بايد به چنگش آريم قافيه را اگر باخته ايم بايد قائله را ختم به خير كنيم.
مثال ديگر اگر بخواهي از ماه ميهماني خدا مي توان گفت، از رمضان كه رفت. از ماه خوبي ها و همدلي ها و وصل وصل با خير ودوستي و صفا. از ماهي كه اگر چه جسمت را به سختي مي افكند با روحت داد و ستدي لطيف دارد. دلت را آرام آرام درعين تشنگي ها و گرسنگي ها، شيفته آسمان مي كند. بگذر از آنها كه ايرادش مي گيرند. دل نداده اند تادل بگيرند. رمضان تو را از سر همدلي به دستگيري خلق مي كشد حس مي كني كه درهاي آسمان راگشوده اند. هر كس به قدر عطش، طلب آب مي كند. هر كس كه وعده اجابت را شنيده است هزار تير دعا روانه مي كند. آخر، آن همه وعده و مرتبه و قدر، بي سببي نيست. آنكه تن به اين رود جاري زلال مي شويد ناخودآگاه و خودآگاه، عزم خدمت مي كند. لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق را مي فهمد. چيزي انگار جذبش مي كند. در خود ذوبش مي كند. اندكي سختي به بسياري آساني و آسايش و خوشي آميخته است. چه مي شود كه در اين ماه دلهامان با صفايي تمام، مشتاق ياري رساندنهاست؟ چيزي در اين ماه است كه عنوان «ماه ميهماني خدا» را با مسمي تر كرده است. چيزي كه چون منبع نور، گرمابخش تر از خورشيد. لطيف تر از ماه روحبخش و گيراست. فضاي معنوي اين ماه. بدون استثناء همه مردم را تحت تأثير خود قرار مي دهد. روزه دار و روزه خوار با ايمان وبي ايمان از اين ماه، بهره خويش مي برند. الا آنكه دسته دوم به اختيار، دست از سعادت و رحمت مي كشند. مصداق آن بيت زيباي بيدل است كه بس خوب گفته است.
درهاي فردوس، وابود امروز
از بي دماغي،گفتيم: فردا
حال نكته اينجاست كه چه مي شد اگر اين حال، اين توجه، اين صفا و معنويت به ديگر ايام و ماههاي سال نيز سرايت مي كرد. چه مي شد اگر مدام در انديشه اطعام فقرا و دستگيري نيازمندان بوديم. بعضي گمان مي كنند اگر تنها رخت خودشان را از آب بيرون بكشند هنر كرده اند. اما نمي دانند كه اگر به فاصله ها و بي تفاوتي ها تن دهند و تن زنند، نه تنها رخت كه صاحب رخت و تخت هم جملگي در آب غرقه مي شوند. براستي چه مي شد اگر در تربيت نفس خويش و خويشان بيشتر همت مي كرديم؟!
باري اي دوست اين نكته فرو مگذار كه تربيت از آغاز كار آمده است ليك چون به ميانه رسيدي همچنان دست از آن مدار كه شايد روزي در كسي تاثير كند. به ياد حكايتي از شيخ شيراز افتادم كه نقل كاملش خالي از لطف نيست. حكايت فرزندي كه تربيت و تذكر در نفسش كارگر نيفتاد و از فردايش نهراسيد. گفت:
«پارسا زاده اي را نعمت بيكران از تركه عمان به دست افتاد. فسق و فجور آغاز كرد و مبذري پيشه گرفت. في الجمله نماند از ساير معاصي، منكري كه نكرد و مسكري كه نخورد. باري به نصيحتش گفتم: اي فرزند! دخل آب روان است و عيش، آسياي گردان. يعني خرج فراوان كردن، مسلم كسي را باشد كه دخل معين دارد.
چو دخلت نيست
خرج آهسته تركن
كه مي گويند ملاحان سرودي
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالي دجله گردد خشك رودي
عمل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذار كه چون نعمت سپري شود، سختي بري و پشيماني خوري. پسر از لذت ناي و نوش، اين سخن در گوش نياورد و بر قول من اعتراض كرد و گفت: راحت عاجل به تشويش محنت آجل، منغص كردن، خلاف رأي خردمندان است.
خداوندان كام و نيكبختي
چرا سختي خورند از بيم سختي
برو شادي كن اي يار دل افروز
غم فردا نشايد خورد امروز
فكيف مرا كه در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته و ذكر انعام در افواه افتاده:
هر كه علم شد به سخا و كرم
بند نشايد كه نهد بر درم
نام نكويي چو برون شد به كوي
در نتواني كه ببندي به روي
ديدم كه نصيحت نمي پذيرد و دم گرم من در آهن سرد او اثري نمي كند. ترك مناصحت گرفتم و روي از مصاحبت بگردانيدم.
گرچه داني كه نشنوند بگوي
هرچه خواهي ز نيكخواهي و پند
زود باشد كه خيره سربيني
به دو پاي اوفتاده اندر بند
دست بر دست مي زند كه دريغ
نشنيدم حديث دانشمند
تا پس از مدتي آنچه انديشه من بود از نكبت حالش به صورت بديدم كه پاره پاره به هم مي دوخت و لقمه لقمه همي اندوخت. دلم از ضعف حالش به هم برآمد و مروت نديدم درچنان حالي: ريش، درونش به ملامت خراشيدن و نمك پاشيدن پس با دل خود گفتم:
حريف سفله در پايان سستي
نينديشد ز روز تنگدستي
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم بي برگ ماند»
اي دوست حال كه اين مطلب را خوانده اي در انديشه زمستان و بهاران باش! همتي بدرقه راه كن!

 



به ياد شهيدان

در سينه ام دوباره غمي جان گرفته است
« امشب دلم به ياد شهيدان گرفته است »
تا لحظه اي پيش دلم گور سرد بود
اينك به يمن ياد شما جان گرفته است
در آسمان سينه ي من ابر بغض خفت
صحراي دل بهانه ي باران گرفته است
از هر چه بوي عشق تهي بود، خانه ام
اينك صفاي لاله و ريحانه گرفته است
ديشب دو چشم پنجره در خواب مي خزيد
امشب سكوت پنجره پايان گرفته است
امشب فضاي خانه ي دل، سبز و ديدني است
در فصل زرد، رنگ بهاران گرفته است

 



نشان پرواز

حسين اسرافيلي
كسي نگفت از ميان توفان، چــــگونه آن شب گذشته بودي؟
ز گردباد و تگرگ و باران، چــــــــــگونه آن شب گذشته بودي؟

كسي نگفت از ميان آتش، مـــــــــيان آن شعله هاي سركش
بهانه در دل، شراره در جــــان، چگونه آن شب گذشته بودي؟

نه ردّپايي، نه گرد راهي، فقط تــــــــــــــفنگي شكسته ديدم
تو بي نشان از كنار ياران، چـــــــــگونه آن شب گذشته بودي؟

به بال سرخت كه بسته بود آن نــــــــــــشان پرواز آسمان را؟
بگو كه از خطّ و خون ياران، چــــگونه آن شب گذشته بـودي؟

كسي نگفت از دل هياهو، زخــــــــــون و سنگر، زموج و بـاران
تو بي قرار از نهيب توفان، چـــــــــگونه آن شب گذشته بـودي؟

فقط شنيدم كه بال خــــــــــــود را، گشادي از اين كرانه رفـتي
كسي نگفت از فراز ميدان، چگونه آن شب گذشـــــته بـودي؟

گرفتم از تو سراغ، گفتند: گذشتي از شب، شـــــــــهاب گـونه
و من به حيرت كه با شهيدان، چگونه آن شب گذشته بـودي؟

شلمـــــــــــــچه بود و نگاه تيزت، كه مي گشودي به ديـده باني
چه گويم امّا، به شــوق ايمان، چگونه آن شب گذشته بـودي؟

چو ابر و باران، ره تمـــــــاشا، گرفته بود اشك و خون چشـمم
نديدمت با لبان خندان، چــــــــــــگونه آن شب گذشته بـودي؟

 



بزرگ تر از بزرگ

محمدتقي جنت اماني
شناسنامه اش
چند سال از خودش بزرگ تر بود
اما همچنان درخت ها صدايش مي زدند
پارك ها
اسباب بازي ها
چرخ فلك ها
نمي شنيد
دلش هواي غزل كرده بود
هواي باران
احساس كرد:
آسمان صدايش مي زند
سنگرها
تفنگ ها
تانك ها
و رفت
حالا از شناسنامه اش
خيلي بزرگ تر شده است!
عطرنام شهيدان
نه پشت اين ميزها
دلم را گم مي كنم
نه پشت اين تريبون ها
و نه خويش را
در كسالت پياده روها مي ريزم
من هنوز صداها را مي شنوم
درخت ها
برايم هنوز
آسمان
معطر از نام شهيداني است
كه آزادي را
بر فراز تنم
تنم
برافراشته اند
از گلوي روشن آسمان
مي شناسمت
دردهاي ما برادران تني همند
بي چاه
بي گرگ
و مردي كه در پيشاني ات ترانه مي شود
و از شانه هايش
آسمان مي بارد
در حوالي بي قراري هايم
شعر مي شود
و شهيداني كه از چار سمت دلتنگي ات
مي وزند
پرندگان عاشق من اند
كه هر سپيده ام
از گلوي روشن آسمان مي چكند

 



هوالحي

محسن حسن زاده ليله كوهي
دوستان اينك نويــــــــــد آورده ام
روزه بگشاييد عيــــــــــد آورده ام

تحفه اي از سرزميـــــــــــــن آرزو
چيزي از جنس اميـــــــد آورده ام

مژده، اي بر درنشينان خمــــــار!
با خود اين ساعت كليــد آورده ام

اي حريفان! دور دور باده نيــست
جرعه ي «هل من مزيـد» آورده ام

با همين يك جرعه در اقليم عقل
بي خودستاني پديـــــــــد آورده ام

باغبان را ديدم و از بـــــــــــــاغ او
لاله ي سرخ و سپـيــــــد آورده ام

اين جواز مستي شهر شماست
با خودم عكس شهيـــــد آورده ام

 



دفاع مقدس و نامه ها

اكبر خورد چشم
ادبيات دفاع مقدس و شاخه هاي مختلف آن اغلب در پشت جبهه و در محيطي آرام به نگارش درمي آيد. اين نوع ادبيات حاصل تخيل نويسنده است كه آن را با فراغ بال نوشته است. گاه خود نويسنده در صحنه جنگ حضور داشته و مشاهدات شخصي خودش را به شكل ادبي درآورده است و گاه حاصل شنيده ها و خوانده هاي خود از ديگران را نظم بخشيده و اين نوع آثار را خلق كرده است. پس بديهي است اين نوع آثار از استحكام لازم برخوردار باشند. اما در كنار اين نوع آثار ادبي دفاع مقدس، گونه ديگري هم هستند كه عاري از تخيل آنچناني است.
نويسندگان آنها، نه به بهانه خلق اثري ادبي، بلكه براي اهداف ديگري آنها را نوشته اند و چون به سرعت و شتاب به تحرير درآمده اند برخي حاوي غلط هاي نگارشي و املايي فراوان اند. حتي خط خوردگي هم در اين قبيل آثار بسيار ديده مي شود. اين نوع آثار، همان «نامه »هايي هستند كه در خلال جنگ، در گوشه هاي سنگرها و حتي زير بارش گلوله نوشته شده اند.
نامه هايي كه در صحنه جنگ نوشته مي شوند، شايد به سبب نداشتن تخيل و نيز عاري بودن از زيبايي هاي زباني جزء آثار ادبي به حساب نيايند و به سختي و از ميان آثار مختلف، گلچيني از آنها در اين زمره قرار بگيرد، اما به اين علت كه مستند اند و نويسندگان آنها به صورت كاملا عادي و براساس مشاهدات خود دست به قلم برده اند، ارزش فراواني دارند. اين نوع آثار براي خودشان از دسته بندي و ويژگي هايي برخوردارند. در وهله اول، به دو شكل «رسمي» و «غيررسمي» تقسيم بندي مي شوند. نامه هاي رسمي جنگ، همان نامه هاي نظامي هستند كه عمدتا شامل احكام فرماندهان، بخشنامه هاي مناطق جنگي و... اند. اما نامه هاي غيررسمي جنگ كه روي سخن ما نيز متوجه آن است، در شكل كلي به سه نوع «وصيت نامه هاي شهدا»، «نامه هاي رزمندگان و آزادگان» وسرآخر «دل نوشته هاي رزمندگان» تقسيم مي شوند.
وصيت نامه شهدا، هرچند يك قالب ادبي مستقل به حساب نمي آيد، اما از آن جا كه يكي از شيوه هاي مرسوم نگارش نامه در طول هشت سال دفاع مقدس بوده، يكي از انواع نوشته هاي جنگ تلقي مي شود. اين نوشته ها يادگاراني از شهداي جنگ تحميلي اند. شهدايي كه در وصيت نامه هاي خود، آرمان ها، عقايد و اهداف والايشان را ترسيم كرده اند و در ضمن آن به عنوان كسي كه جانش را تقديم كرده، به ديگران سفارش هاي مهم و سرنوشت سازي نموده است. در واقع وصيت نامه ها اسناد مهمي هستند كه نگرش هاي والاي مدافعان دين و كشور را به نسل هاي بعدي، انتقال مي دهد.
در كنار وصيت نامه ها، نامه هاي رزمندگان و آزادگان را بايد از مهم ترين نوشته هاي جنگ به حساب آورد. اين نامه ها كه عمدتا به خاطر شرايط جنگي و مكاني به صورت شتاب زده و نوشته شده اند، نيازمند مرمت و پاك نويس كردن هستند، به نوعي بيانگر حالات رزمندگان و نيز ابزار اطلاع رساني به اطرافيانشان است. اين نوع نامه ها حكايت از فضاي حاكم بر جنگ دارد و اين خود مي تواند از اسناد مهم دفاع مقدس به حساب بيايد كه به شكل كاملا ملموس نگارش يافته است. در اين نوع نامه ها عمدتا ذكر آيه، حديث، سلام و درود بر خاندان رسول خدا(ص) و درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي- حضرت امام(ره)- به وفور يافت مي شود و گويي اين اجزاء از شاخصه هاي نگارش اين نوع نامه هاست. جالب آن كه احاديث و يا آيات به كار رفته، عمدتا درباب شهادت و ايثار در راه خدا و پيروزي مبارزان راه حق و حقانيت است. اين نامه ها، علاوه بر بيان حالات دروني رزمندگان و مطالبي چون خبر سلامتي، بيان داشتن حال خوب، نويد پيروزي، تقاضاها و توصيه هاي اخلاقي و سياسي كه ابتدا به خود و بعد به ديگران است، را در برمي گيرد.
البته نامه هاي آزادگان نيز اين چنين است. با اين ويژگي كه بيشتر، همراه آيات و احاديثي درباره صبر و استقامت در راه خدا است. نامه ها با توجه به شرايط حاكم بر زندان هاي رژيم بعث تقريبا كوتاه و گاه سانسور شده است و بيشتر در اين نوع نامه رساندن خبر سلامتي مدنظر است.
نوع سوم نامه هاي جنگ، دل نوشته هاي رزمندگان است، اين نوع نوشته ها نسبت به بقيه نوشته هاي رزمندگان از تخيل خوبي برخوردار است و بيانگر حالات دروني آنهاست.
چه خوب است اين نوع نوشته ها به عنوان بخشي از ادبيات زنده و ملموس كشورمان وارد كتاب هاي درسي مدارس و حتي دانشگاه ها شود تا ضمن زنده نگهداشتن حالات و روحيات والاي رزمندگان در آن دوران، به عنوان سندهايي از دفاع مقدس براي نسل هاي آينده ارائه شود.

 



نگاهي به رمان «مگيل» (رمان طنز دفاع مقدس) اشك و لبخند

فريبا طيبي
مگيل، قصه غربت است و اميد، تنهايي و توكل، اشك و لبخند، قصه رزمنده دل به خدا سپرده شوخ طبعي است كه از كمين دشمن، فقط او جان سالم به در برده. رزمنده-اي كه چشم و گوش خود را و همه هم سنگرانش را از دست داده، اما هنوز «برقرار» است.
«مگيل» نام قاطري است غنيمتي كه توي عملياتي از عراقي ها غنيمت گرفته اند. در جبهه هاي غربي كشور به سبب كوهستاني بودن مناطق، تسليحات و تداركات لازم را با قاطر و استر به نيروهاي خط مقدم مي رساندند. همان گروهان قاطريزه معروف! مگيل هم تنها قاطري است كه بعد از كمين دشمن زنده مانده و رزمنده اين رمان چاره اي ندارد جز اينكه به دنبال مگيل راه بيفتد براي برگشتن به عقبه.
رمان «محسن مطلق» ماجراهاي اين رزمنده زنده دل است با مگيل.
رزمنده اين رمان، آدمي است از جنس خود ما. باورپذير و زودياب. او انسان است و به قول يك نويسنده، هيچ چيز انساني از او غريب نيست. گريه مي كند، مي ترسد، از كوره در مي رود، نااميد مي شود اما يقين دارد كه خدا هست و او را مي شنود.
رزمنده اي كه اصلا آدم را ياد رزمنده هاي فرشته خصال توي فيلم هاي دهه هاي پيش نمي اندازد.
قهرمان مگيل، يكي از هزاران جوان داوطلب جبهه هاست كه با نفس رحماني امام، پتانسيل هاي معنوي بالقوه شان، بالفعل شد.
قهرمان قصه، رزمنده اي با ريشه هاي عميق مذهبي است، اما به دور از شعارزدگي و مقدس مآبي هاي اغراق شده.
در داستان، هيچ جا شعار درسته يا پيام قلنبه اي كه از متن بيرون بزند، ديده نمي شود، اما روح حماسه دفاع در همه كلمات آن جاري است.
و اما نكته هايي كه در ساختار متن به نظرم آمد.
راوي كه همان كاراكتر اول است، همه اتفاقات را روايت مي كند، اما دست آخر نمي فهمي كه راوي پابه پاي گذشت روزها و شب ها از وقايع، يادداشت برداشته يا نه، بعدها نشسته و آنچه را بر او و مگيل گذشته، نوشته است.
براي مثال «مجيد قيصري» در «گوساله سرگردان» فضايي را تصوير مي كند كه رزمنده اي حين اطلاعات عمليات، هر جا فرصت كوتاهي دست مي دهد، چند سطر يادداشت روزانه هم مي نويسد.
يا در رمان «نه آبي، نه خاكي»، علي موذني در بدو داستان، تكليف خواننده را روشن مي كند كه اين قصه براساس يادداشت نويسي هاي يك رزمنده جلو مي رود.
با اطلاعاتي كه نويسنده درباره كاراكتر اصلي به ما داده، مي دانيم رسول نه مي بيند و نه مي شنود، اما مي بينم وقتي او را-به قول خودش- به آن طويله دوبلكس مي برند، در بدو ورود، ناغافل، نديده و نشنيده مي گويد: «كسي كه كنارم نشسته سامي است. او سرباز ارتش است و از بقيه كم سن و سال تر. دستم را مي گيرد و با انگشت سبابه اش روي لب ها و بيني ام علامت هيس مي كشد، يعني اينكه ساكت باشم.»ص57/
اينجا سير خطي داستان، يكهو پرش پيدا مي كند. اگر اين اطلاعات مربوط به سامي را رزمنده نابينا بعدها كشف كرده، نويسنده بايد پيش از اين سطور يك جورهايي گرا مي داد كه رسول اين اطلاعات را بعدها به دست آورده است.
مي دانيم كه كاراكتر اصلي نه مي بيند و نه مي شنود. و همين ناتواني، دست مايه خوبي بوده براي آفرينش صحنه هاي ناب. مثلا حمله گرگ ها و اينكه او از قرائن به حمله گرگها پي مي برد.
يا آنجايي كه سگ هاي وحشي رسول را دوره كرده اند و او فقط از حرارت زبان هاي بيرون آمده سگ هاست كه حضور آنها را گرداگرد خود حس مي كند. اما در قسمت هاي متعددي از اين داستان، مشاهده مي كنيم كه او با اطرافيان خود صحبت مي كند. البته با زبان اشاره و حالا اين زبان اشاره چه جور زباني است، هيچ توضيحي وجود ندارد.
- «شب ها تا دير وقت با سامي بيدار مي مانديم و از هر دري حرف مي زديم.»ص59/
مرا در آغوش كشيد و با علم و اشاره فهماند اين، يك كار انساني است.ص43/
به آن كه همراهم بود با علم و اشاره فهماندم...ص44/
طبيب با علم و اشاره به من فهماند كه...ص47/
يكي از كردها با اشاره به من فهماند كه...ص48/
شايد اگر نويسنده، قهرمان قصه را كه به سبب موج انفجار، پرده گوش و كلا شنوايي اش را از دست داده، به جاي ناشنواي مطلق، مثلا كم شنوا نشان مي داد، اين اشكال پيش نمي آمد و احتياجي هم به «زبان ايماءو اشاره» كه معلوم نيست در اين داستان اصلا چي هست! وجود نداشت. در اين صورت اطرافيان رسول مي توانستند با بلند حرف زدن بيخ گوش رسول، مسائل پيرامون را به او بشنوانند و حالي كنند.
زبان شخصيت ها در بعضي از بخش ها نكته اي است مغفول.
مثلا توي طويله دوبلكس، اسيري داريم كه خلباني است عراقي و يك شب پاي آتش مي نشيند و همه زندگي اش را براي بقيه تعريف مي كند.ص60/ معلوم نيست كه او، فارسي مي دانسته يا بقيه اسراي ترك و كرد و فارس توي آغل، عربي مي دانستند.
همين طور زبان كردهاي تركيه و عراق كه در مواجهه با رسول و سامي، همه جا مفاهمه و گفت وگو برقرار است،
جز در آن روستاي اول كه گويا فقط قرار است، «غير هم زباني» دست مايه اي براي طنزپردازي نويسنده باشد.
شخصيت پردازي ها هم غريب است. ما نصف نصف اطلاعاتي كه از شخصيت سامي داريم، از قهرمان قصه نداريم.
نويسنده در اواخر كتاب، چنان با آب و تاب، جزئيات زندگي خانوادگي رفاه زده و بي قيد رفيق قهرمان را در گذشته به تصوير مي كشد كه هر چه فكر مي كني ضرورتي برايش نمي يابي جز اينكه توجيه كني شايد مي خواسته از فضاي جبهه و كربلاي پنج ارتفاع بگيرد و به زندگي هاي اشرافي و بي دردي كه در آن دوران در كنار جبهه و جنگ وجود داشت، اشاره اي كند. اما اين بيشتر به تراشيدن توجيه مي ماند براي تلاش نويسنده كه مي خواسته انگار قطامش را بيشتر كند براي نمي دانم چه!!! شايد براي جلب مخاطب!
¤ از برجستگي هاي نثر محسن مطلق، تشبيه ها و تصويرهاي بكر و خلاقانه و بانمك و ملموس اوست كه در اين رمان كم نيست.
... مي گفت: با خنده مردن مثل لبخند در عكس يادگاري است. ص6/ انگار تو را انداخته اند توي يك قوطي و درش را بسته اند، بلانسبت، مثل مگس.ص6/ ناگهان يك چيز سنگين به سرم خورد و... مثل شبكه هاي تلويزيوني كه يك دفعه برنامه اش تمام شود، همه چيز برفكي شد.ص7/
هنوز نه جايي را مي بينم، نه چيزي مي شنوم. اوقات براي من مثل گوش دادن و نگاه كردن به نوار ويديويي خالي است.ص7/
يك پانچو بيرون مي كشم و به تن مي كنم. مثل كوره، گرم است. ص12/ جنازه بچه ها را يك جا جمع مي كنم و روي آن ها يكي- دو تا پانجو مي اندازم. مثل گل هايي كه از شر سرما زير پلاستيك مي گذارند، با برف روشان را مي پوشانم.ص22/
از عصبانيت مثل ديگ زودپز شده ام.ص24/
بعد از چند شبانه روز چكمه هايم را درمي آورم. پاهايم بوي آب باقالي گرفته اند.ص41/
يكي دستم را مي گيرد و به ظرف غذا متصل مي كند. مثل سرسيم برق كه بخواهند به چراغي، چيزي وصلش كنند.ص42/
همه خاطرات آن چند هفته مثل برق از پيش رويم مي گذرد.
همه آن حوادث، هر چه بر سرم آمده، مثل يك فيلم بلند، اما تيره و تار و كم نور. همه چيز در هاله اي از مه و غبار است، مثل فيلمي كه سوخته باشد، مانند فيلم سياه و سفيد.ص85/
نويسنده در جاي جاي رمان، «شعر» را هم به هر بهانه اي و گاهي بي بهانه چاشني نثر كرده. هم شعر جدي، هم شعر طنز كه بسيار به دل مخاطب فارسي زبان شعردوست مي نشيند.
«مگيل» پر است از مثل. مثل هاي نابي كه لابه لاي قصه خرج شده براي غنا بخشيدن به زبان نويسنده. و از آن جايي كه غالب مثل هاي فارسي، خلاصه شده، فشرده شده و چكيده نكته سنجي ها و طنزپردازي هاي پيشينيان ماست كه به شكلي زيبا، موجز وكارآمد به دست ما رسيده و به گفته اهل طنز، غالب مثل هاي فارسي خود «طنز» است؛ حضور اين مثل ها، دوز طنز مگيل را بالاتر بوده است.
¤ اما ضعفي كه در آخر قصه به چشم مي خورد اين كه، آخر رمان بسيار شتابزده به نظر مي رسد.
يازده سطر آخر رمان، از آنجايي كه «حالا سال ها از آن حوادث گذشته است» تا آخر كتاب، به پايان هاي عجول انشاهاي مدرسه مي ماند. پايان هايي با نتيجه گيري هاي كليشه و نامتجانس. و اينكه حتي در آخر ماجرا باز هم آن چه از آينده قهرمان قصه مي خوانيم، نصف نصف رفيق قهرمان هم نيست.
و اما مشكل ساده و دامن گيري كه در اكثر كتاب هاي موجود در بازار هست و در اين كتاب هم به چشم مي خورد، غلط تايپي فراوان است كه اميدواريم در چاپ هاي بعد، كتاب از آن پيراسته شود.
و اشكال عجيب و البته حل شدني ديگر، طرح جلد خيلي بد كتاب است كه نه در شأن كتاب طنز نه در شأن رمان دفاع مقدس و نه در شأن انتشارات سوره مهر.
رمان مگيل، اتفاق خوب و مباركي است در حوزه طنز دفاع مقدس كه ظرفيت اين را دارد كه به تصوير دربيايد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
¤ تحشيه: اگر قرار باشد، بانمك ترين طنازي محسن مطلق- نويسنده مگيل- را انتخاب و به بهترين شوخي آن گردن آويز طلا بدهم؛ سطور آخر صفحه 40 برگزيده نگارنده است كه به قول قدما بسي باعث انبساط خاطرمان شد!
و ثواب «ادخال السرور في قلوب المؤمنين» (والمؤمنات)
انشاءا... نصيبه ايشان باد!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14