(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 4 مهر 1389- شماره 19749

گفت وگو با جانباز آزاده علي بخشي زاده برايم پوستر شهادت چاپ كردند و ختم گرفتند
نصرت الهي در آزادي اسراء
داستانك كوچك بزرگ
شعر ناتمام



گفت وگو با جانباز آزاده علي بخشي زاده برايم پوستر شهادت چاپ كردند و ختم گرفتند

وقتي براي تعيين وقت مصاحبه به سراغش رفتم با همان روحيه بسيجي گفت چرا پيش من آمديد؟ چرا سراغ آن جانباز قطع نخاعي كه 28 سال بر روي بستر خوابيده و دردهاي نهفته و حرف هاي ناگفته فراواني دارد نمي رويد؟ بايد از او فيلم و عكس و مصاحبه گرفت. آن جانباز، قطعا بر من و امثال من ترجيح دارد. همين طور اشك مي ريخت و از آن جانباز مي گفت...
بالاخره وقتي قول دادم كه سراغ آن جانباز هم بروم رضايت داد تا ساعتي پاي حرف هاي دلنشين و خاطرات تلخ و شيرينش بنشينم. آنچه مي خوانيد قسمت نخست گفت وگو با جانباز آزاده حاج علي بخشي زاده است.
¤¤¤
- حاج آقا لطفا خودتان را معرفي كنيد.
¤ من علي بخشي زاده هستم متولد 1340 تهران در منطقه حسن آباد قلهك.
- كي به جبهه رفتيد؟
¤ بنده بار اولي كه به جبهه رفتم شايد سه چهار روز از شروع جنگ گذشته بود آن موقع هرج و مرج خيلي خاصي در منطقه حاكم بود.
- چند سالتون بود؟
¤ نوزده سالگي ام تمام شده بود و داخل 20 سالگي شده بودم.
- از مرتبه نخستي كه به جبهه آمديد مي گفتيد.
¤ بله، بعد از يك هفته اي كه به منطقه آمده بوديم كم كم نيروهاي شهيد چمران شكل گرفت و بنده هم عضو اين نيروها شدم.
- منظورتان هم ستاد جنگ هاي نامنظم است؟
¤ بله يك ستادي آن موقع در اهواز ايجاد شد به نام ستاد جنگ هاي نامنظم كه حضرت آقا (رهبر معظم انقلاب) مسئول پيشتيباني و تداركات ستاد بودند و خود شهيد چمران هم مسئول عمليات ستاد بود. اين ستاد چهار تا ركن هم داشت كه هر كدام از اين اركان در جنگ هاي نامنظم تعريفي برايشان درنظر گرفته شده بود.
- از اين ستاد بيشتر بگوييد.
¤ مركز ستاد جنگ هاي نامنظم دقيقا در كاخ استانداري اهواز كنار رود كارون مستقر بود و مدارس اهواز هم كه به علت جنگ تخليه شده بود به محل استقرار نيروهاي رزمنده اي اختصاص داشت كه از نقاط مختلف كشور به آنجا مي آمدند. هر مدرسه متولي يك جبهه و خط بود.
- چرا عبارت «جنگ هاي نامنظم» را براي اين ستاد گذاشته بودند؟
¤ به اين دليل كه نيروهاي اين ستاد نه آموزش جنگ هاي كلاسيك را ديده بودند و نه در توان كشور بود كه يك مركز عملياتي منظم و مرتب براي اداره جنگ تشكيل دهد زيرا آن موقع هنوز كشور در تب و تاب پيروزي انقلاب قرار داشت و مشكلات خاص اين مقطع دامن گير كشور بود، سپاه پاسداران هم سازماني به آن صورت نداشت. از سوي ديگر چون ارتش عراق يك ارتش كاملا كلاسيك و مجهز بود بنابراين، اين شرايط مي طلبيد كه ما با نيروي انساني كمتر و صرف زمان كوتاهتري بتوانيم آرايش آنها را برهم بزنيم. بهترين الگو براي مقابله با چنين ارتش منظمي، جنگ نامنظم است يعني طرف مقابل دست شما را نخواند و همواره در وحشت و هراس به سر ببرد.
- اگر شما اجازه بدهيد من مي خواستم قبل از اينكه سؤال بعدي مطرح شود چند جمله اي را درباره دفاع مقدس با استفاده از آيات قرآن عرض كنم.
¤ بفرمائيد.
- آيه كريمه اي در قرآن هست كه مي فرمايد «يا ايهاالذين آمنوا اذكروا نعمت الله عليكم اذهم قوم ان يبسطوااليكم ايديهم فك ايديهم عنكم واتقوالله و علي الله فليتوكل المومنون.»
ترجمه تحت اللفظي آيه اي كه قرائت شد اين است كه «اي ايمان آورندگان شما ياد كنيد نعمت خدا بر خودتان، آن وقتي كه يك قومي اراده كردند بر شما دست درازي كنند، خدا دست آنها را از رسيدن به شما قطع كرد پس شما هم تقواي الهي پيشه كنيد و بر خدا تكيه كنيد كه بهترين پشتيبان است.»
شايد بتوان گفت جنگ هشت ساله ما يكي از مصاديق بارز اين آيه است. تصور بفرمائيد انقلاب اسلامي تازه در ايران پيروز شده كشور با انبوهي از مشكلات روبرو است استكبارگران هم هر روز توطئه و ترفندي براي ضربه، به نظام اسلامي طراحي مي كنند. خب در شرايط يك جنگ تمام عيار را هم با كشورمان آغاز كردند خواب هاي فراواني را هم در اين جنگ براي ما ديده بودند اما خداوند دست آن ها را قطع كرد خدا يك شوري در دل جوانان و ملت ايران انداخت كه ملت ايران با الهام از سيره اهل البيت (عليهم السلام) من اين نكته را بر رويش تأكيد دارم با الهام از سيره اهل بيت (عليهم السلام) و الهام از آموزه هاي ديني و اسلامي آن چنان در حمايت از مرجعيت و ولي خودش بلند شد كه درس بزرگي را به بشريت و تاريخ داد كه آيندگان براي هم نقل كنند.
درواقع دراين جنگ تمامي دنيا در يك طرف قرار گرفت و ايران اسلامي مظلوم هم در طرف ديگر ايستاد.
- چرا مي گوييد تمامي دنيا در اين جنگ عليه ما بودند؟
¤ زيرا اولا اسناد ما كه هنوز از بين نرفته و ثانيا حافظه تاريخي مان نيز هنوز پاك نشده است. از بيش از ده ها كشور ما اسير در جنگ گرفتيم يادم هست در عمليات محرم ميراژهاي فرانسوي رزمندگان ما را مورد حمله قرار مي دادند همان زمان وقتي چند تا ميراژ فرانسوي توسط دلاورمردان ما مورد اصابت قرار گرفت و منهدم شد سران فرانسه ديدند ابهت نظامي شان شكسته شد لذا مجبور شدند خلبان هاي فرانسوي مجرب را براي خلباني و كنترل اين جنگنده ها به عراق بفرستند ولي باز هم هواپيماي همين خلبان ها زده شد و خلبانانش با چتر نجات پايين پريدند. دقيق يادم هست در ارديبهشت سال 60 در شمال غرب سوسنگرد در روستاهاي برديه و دهماويه نرسيده به دهلاويه ما يك تعداد اسير گرفتيم اين اسرا به ضرس قاطع مي گفتند اگر ديشب اينجا آمده بوديد يك تعداد افسران روسي براي توجيه نيروهاي عراقي به اينجا آمده بودند. و جالبه كه در همان عمليات بچه هاي ما چند زن روسي اسير گرفتند كه پشت بيسيم هاي عراقي ها در حال كاركردن بودند.
از ديگر كشورهاي اروپايي نظير آلمان هم بسيار شنيده ايم كه چقدر عراق را تجهيز به مواد شيميايي و... كردند از كشورهاي عربي هم ما الي ماشاءالله اسير گرفتيم اسير تونسي، اردني، مصري و... و خلاصه از تمام كشورها نيرو و تجهيزات به عراق آمد.
اما در مقابل اين همه نيرو و تجهيزات عراق، نيروهاي ما امكانات نظامي چنداني نداشتند و به ظاهر بي كس بودند اما يك دنيا حميت و عشق نسبت به اسلام داشتند چون ما معتقديم در جنگ تحميلي تماميت اسلام مورد هجمه قرار گرفت نه فقط سرزمين ايران بنابراين رزمندگان ما براي دفاع از اسلام و انديشه هاي ناب امام خميني به جبهه ها شتافتند و خدا هم طبق همان آيه كريمه قرآن دست دشمنان را از رسيدن به ما قطع كرد، چطوري قطع كرد؟ آيا وقت آن نيست كه ما در اين ايام يك كم بيشتر وقت بگذاريم و فكر كنيم كه چطوري خدا در جنگ جلوه كرد و اين ملت مسلمان و مظلوم را سرافراز كرد؟ آيا ملت مسلمان ما صرفا به خاطر خاك به جبهه ها رفتند كه الان يك عده اي مدام دم از مكتب ايراني و فرهنگ ايراني مي زنند؟ يا اينكه رزمندگان ما براي دفاع از مكتب اسلام جان خودشان را فدا كردند؟ نكته بعدي كه مي خواهم بگويم اينكه در جنگ ما همه مردم اعم از زن و مرد، پير و جوان و فقير و دارا نقش ايفا كردند مثل دوران انقلاب. من در دوران قبل با چشم خود ديدم كه سر خيابان بهار تقاطع انقلاب فعلي يك پيرزني در كنار باجه تلفن ايستاده بود و يك تعداد دوريالي توي دستش بود من با يكي از بچه هايي كه بعدا شهيد شد به نام احمد جباري رفتيم از اين پيرزن پرسيديم: مادر، شما دوريالي مي فروشي؟ گفت: نه، اينجا ايستادم تا اين بچه هاي مبارز كه ساعت ها تو خيابانها در حال درگيري با ماموران رژيم شاه هستند اگر خواستند با خونشون تماس بگيرند و از حال خودشون اطلاع بدهند من سريع به آنها دوريالي بدهم من اين قدر مي توانم كمك كنم.
لذا در جنگ ما، همه مردم كمك كار بودند يعني رزمنده اي كه در خط مقدم مشغول جنگيدن بود مي دانست كه خيل كثيري از مردم در پشت جبهه ها با تمام توانشان در خدمت او هستند. يادم نمي رود درهمان اوائل جنگ در كنار شهر هويزه روستايي به نام «ساريه» قرار داشت. ما در اين روستا كه خالي از سكنه بود در حال كندن سنگر بوديم و هوا هم به شدت گرم بود و تشنگي مدام به سراغمان مي آمد بعد از مدتي به يكي از دوستان كه هم اكنون از مسئولان لشگر حضرت رسول(ص) است گفتم فلاني مي شود يك كمپوت بياري با هم بخوريم. اين دوستمون رفت كمپوت را آورد و داد دستم تا كمپوت ديدم خدا مي داند گريه ام گرفت. روي كمپوت نوشته شده بود: برادر رزمنده ام من يك آواره از قصرشيرين هستم توان من اينقدر بود كه يك كمپوت به جبهه بدهم.
خدا مي داند كمپوت را كه نتوانستم بخورم هيچ تا مدتي هم حالم دگرگون بود چرا كه وقتي اين همت و غيرت را ديدم با خودم تصور كردم اين آواره كه شايد خودش چيزي براي خوردن نداشته تمام پولش را جمع كرده و يك كمپوت خريده و به جبهه فرستاده است.
نمونه ديگر در همين رابطه اينكه ما در جبهه اي به نام چولانه كنار روستاي «دقاقله» در منطقه سوسنگرد مشغول بوديم برادري به نام امير با يك جيپ شاهين هر روز به اهواز مي رفت تا تداركات بياورد. از سوسنگرد تا اهواز 55كيلومتر بود و از سوسنگرد تا جبهه ما هم چيزي حدود 15كيلومتر بود. يك روز وقتي امير آمد ديديم از بس گريه كرده چشمهايش پرخون شده گفتيم امير ماجرا چيه؟
امير نشست يك گوشه اي و گفت حقيقتش رفتم اهواز جيره خشكي بيارم همين طور كه داشتم جيره ها را بار ماشين مي كردم ديدم يك خانمي با يك بچه به بغل و يك بچه چهار پنج ساله ديگر در كنارش همين طور ايستادند و من نگاه مي كنند. وقتي آمدم ماشين را روشن كنم يك دفعه اون بچه پنج ساله اومد طرفم و پرسيد: آقا، جبهه مي ري؟ گفتم: آره، كاري داري؟ يك دفعه ديدم. بچه پنج ساله دو تا دستهاي كوچولويش را به حالت قنوت آورد بالا و دو تا تخم مرغ كه توي دستهايش بود طرف من گرفت و گفت: اينها تمام غذاي امروز ماست من از مامانم خواهش كردم غذاي امروزمان را بدهيم براي رزمنده ها.
امير مي گفت من به بچه گفتم مگه نمي بيني من ماشين را پر از خوراكي كردم ديگه نيازي به اين دو تا تخم مرغ نيست تا اين حرف را زدم ديدم اين بچه يك حرفي به من زد كه دلم را پاره كرد، گفت: چون ما يتيم هستيم از من قبول نمي كني؟
امير مي گفت تا اين حرف را شنيدم زانوهايم سست شد و نشستم زمين، بچه را بغل كردم و بوسيدمش و گفتم: اين چه حرفيه مي زني؟
تخم مرغ ها را گرفتم و دلداري اش دادم ولي تا سوسنگرد و تا همين جبهه شما همين طور گريه كردم. امير بعد رو كرد به رزمنده ها و گفت: رفقا خيلي وظيفه سنگيني داريم مردم اين طوري پشت ما هستند. القصه اينكه وقتي رزمنده ها مي ديدند چنين پشتوانه اي دارند با روحيه مضاعفي در مقابل دشمن مي ايستادند.
- شما گفتيد از نيروهاي شهيد چمران و ستاد جنگ هاي نامنظم بوديد آيا خاطره اي هم از ايشان داريد؟
¤ بله، ببينيد همان طور كه قبلاً اشاره كردم شهيد چمران مناطق عملياتي را به چند قسمت تقسيم كرده بود و هر قسمتي را به يك گروه سپرده بود. مثلاً رزمنده هايي كه در مدرسه طالقاني اهواز مستقر بودند مسئول مراقبت از محور روستاي جلاليه سوسنگرد تا روستاي طراح بودند. درباره روستاي جلاليه خاطره اي از خود شهيد چمران دارم كه خيلي تامل برانگيز است. شهيد چمران عمدتاً روزهايي كه در اهواز بودند مابين دو نماز ظهر و عصر براي بچه هاي مستقر در ستاد سخنراني مي كردند بعد از خود شهيد چمران هم اين رويه توسط برادرشان آقا مهدي ادامه پيدا كرد.
يك روز بعد از شهادت دكتر چمران، آقا مهدي يك خاطره از ايشان نقل كردند و يك نوشته هم در همين باره از ايشان خواندند كه خيلي جالب بود. قبل از بيان خاطره مذكور بايد عرض كنم كه شهيد چمران دو تا جزوه جيبي درست كرده بود به نام «آئين جنگ هاي پارتيزاني»، يك عبارتي در آن جزوه دست نويس بود كه تصريح مي كرد براي از بين بردن يك تانك دشمن اگر بيش از 10 نيروي چريك هم از بين بروند باز اين جنگ يك جنگ برابر است. چون طبق فرمول هاي نظامي ارزش رزم آوري يك تانك برابري مي كند با اين تعداد نيروي رزمنده. حالا خاطره چي بود اينكه يك روز شهيد چمران به همراه محافظشان و دو نفر ديگر در روزهاي اول جنگ از روستاي حميديه كه بين اهواز تا سوسنگرد قراردارد رفتند به سمت روستاي جلاليه تا ببينند چقدر دشمن جلو آمده است.
روستاي جلاليه از آن تيپ روستاهايي بود كه جاده عامل بوجودآمدنش بود يعني دوطرف جاده خانه هاي روستايي ساخته شده بود. شهيد چمران به برادرشان آقا مهدي گفته بود، وقتي رسيديم به روستاي جلاليه ديديم پنج تانك عراقي در حال حركت به سمت ما هستند تا اين صحنه را ديدم ماشين را از روي جاده كه بالاتر از سطح دشت بود به سمت خارج از جاده سوسنگرد اهواز بردم و به همراهان گفتم خيلي مراقب باشيد چون ما يك قبضه آرپي جي با سه تا موشك بيشتر نداشتيم و مابقي سلاح هايمان هم كلاش و ژسه بود. جمع نيروي انساني ما هم چهار نفر بيشتر نبود. از جاده كه خارج شديم آمديم پشت يك درختي استتار كرديم تا ببينيم تانكها چه كار مي كنند. شهيد چمران مي گفت من به سه تا همراهم تاكيد كردم كه بچه ها هيچ كس شليك نكند چون به نظر من اين تانكها با هدف شناسايي منطقه تا اينجا آمدند و قطعاً برمي گردند لذا كسي شليك نكند. بعد از گذشت چند لحظه ديديم تانك ها شروع به حركت به سمت ما كردند و آن قدر به ما نزديك شدند كه افراد داخل تانك به راحتي قابل رويت بودند در اين لحظه ناگهان يكي از همراهان احساساتي شد و با اسلحه كلاش شروع به تيراندازي به سمت تانك كرد: به او گفتم چرا آخه اين كار را كردي موقعيت ما را لو دادي؟
شهيد چمران مي گفت تا اين دوستمون شليك كرد چهار تا از تانكها توي دشت آرايش گرفتند و يكي از آنها آمد روي جاده و از آنجا آمد پشت سرما ايستاد. وقتي اين صحنه را ديدم به يكي از بچه ها كه اعتماد به نفس بيشتري داشت گفتم بلند شو با آرپي چي و با دقت تمام تانك پشت سري را بزن.
شهيد مي گفت اين رزمنده اولين موشك آرپي جي را كه شليك كرد كمانه كرد رفت توي آسمون. من بلافاصله به اين رزمنده گفتم بابا دقت كن دو تا ديگه بيشتر گلوله آرپي جي نداريم اگر اين دو تا هم از دست برود اسارتمون قطعي است.خلاصه موشك دوم و سوم را هم شليك كرد ولي هيچكدام از آنها به تانك نخورد. شهيد چمران نقل مي كرد كه وقتي اين حالت پيش آمد يكي از همراهان بلندشد، تمام قد مقابل تانك ايستاد و اسلحه اش را محكم به زمين كوبيد و مشتش را گره كرد و فرياد زد: الله اكبر و سپس دويد به سمت تانك. شهيد مي گفت من ديدم كه كاليبر تانك ديوانه وار به سمت اين رزمنده شليك مي كرد به قدري كه تكه هاي آسفالت جاده پشت سر هم كنده مي شدند ولي هيچ كدام از اين تيرها به اين رزمنده اصابت نمي كرد و رزمنده اين قدر به تانك نزديك شد كه من گفتم هر لحظه است كه اين رزمنده مي پرد روي تانك. مي گفت تانك تا اين وضعيت را ديد با سرعت چرخيده و فرار كرد توي دشت همزمان ديديم آن چهار تانك مقابل هم فرار را برقرار ترجيح دادند.
شهيد چمران مي گفت تا اين وضعيت پيش آمد من به بچه ها گفتم الآن بهترين موقعيت براي رفتن از اين منطقه است بلافاصله سوار ماشين شديم و به سمت ستاد حركت كرديم. در بين راه من با خود نجوا كردم خدايا من در آن جزوه نوشته بودم حداقل بيش از 10 نفر نيروي رزمنده مساوي رزم آوري يك تانك است ولي الآن من برابري تن با تانك را ديدم جنگ الله اكبر را با يك تانك 53 تني ديدم. برگرديم به همان آيه اي كه خواندم و عبارت «فكف ايديهم عنكم» خدا دست آنها را از رسيدن به شما قطع كرد چطوري؟ با پناه بردن به «الله» و ايمان به خدا و اسلام نه عشق تو خالي به خاك و وطن و حرفهايي كه اين روزها بعضي ها مي زنند. خلاصه شهيد چمران تاكيد مي كرد كه بعد از اين حادثه من به اين نتيجه رسيدم كه فرمول هايي كه در آن جزوه نوشتم همه اش غلط است باوجود انقلاب اسلامي و حضور ايمان در دل رزمنده بايد يك جور ديگري جزوه نظامي را بنويسيم.
- حاج آقا كلاً شما چه مدت در جبهه حضور داشتيد؟
¤ بنده از همان روزهاي اول جنگ يعني اوائل مهر 59 در مناطق بودم تا بهمن سال 61 كه اسير شدم.
- شنيدم شما را شهيد هم حساب كردند و برايتان پوستر هم چاپ كردند؟
¤ بله، اين پوستر براي زمان بعد از اسارت است كه خودش ماجراي عجيبي دارد ولي چون من تا مدتها بعد از اسارت نتوانستم به خانواده اطلاع دهم و از سوي ديگر هم دوستان همرزم ما شاهد مجروحيت بنده و ماندنم در منطقه بودند لذا پس از برگشت به تهران به خانواده گفته بودند فلاني شهيد شده و خانواده هم بر همين اساس براي ما مراسم ختم و هفتم و چهلم گرفته بودند.
¤ در قسمت بعد ماجراهاي خواندني دوران اسارت آقاي علي بخشي زاده را مرور مي كنيم.علي كمالي

 



نصرت الهي در آزادي اسراء

بعد از آغاز جنگ تحميلي هم ده ها بار- حالا اگر ريزهايش را بخواهيم حساب كنيم، بيش از اين حرفها شايد بشود گفت؛ هزارها بار، اما حالا آن رقمهاي درشت را آدم بخواهد حساب كند- ما نصرت الهي را ديديم؛ كمك الهي را ديديم. يكي اش همين آمدن اسرا بود.
ما حدود پنجاه هزار اسير پيش عراق داشتيم؛ پنجاه هزار. او هم يك خرده كمتر از اين، در همين حدودها، اسير دست ما داشت. منتها فرقش اين بود كه اسيرهائي كه او پيش ما داشت، همه نظامي بودند، اسيرهائي كه ما پيش او داشتيم، خيلي شان غيرنظامي بودند. توي همين بيابان ها مردم را جمع كرده بودند، برده بودند. من وقتي كه جنگ تمام شد، به نظرم رسيد كه پس گرفتن اين اسيرها از صدام، احتمالا سي سال طول مي كشد؛ سي سال! چون تبادل اسرا را در جنگ هاي معروف ديده بوديم ديگر. در جنگ بين الملل، جنگ ژاپن، بعد از گذشت بيست سي سال، هنوز يك طرف مدعي بود كه ما چند تا اسير پيش شما داريم؛ او مي گفت نداريم؛ چك چونه، بنشين برخيز؛ تا بالاخره به يك نتيجه اي مي رسيدند. بايد صد تا كنفرانس گذاشته بشود، نشست و برخاست بشود، تا ثابت كنيم كه بله، فلان تعداد اسير هنوز باقي اند؛ آن هم قطره چكاني. صدام اينجوري بود ديگر؛ آدم بدقلق، بداخلاق، خبيث، موذي، هر وقت احساس قدرت كند، حتما قدرت نمائي اي از خودش نشان بدهد؛ اينجور آدمي بود؛ صدام طبيعتش خيلي طبيعت پست دني اي بود. آدم هاي پست و دني هر جا احساس قدرت بكنند، آنچنان منتفخ مي شوند كه با آنها اصلا نمي شود هيچ مبادله كرد؛ هيچ. آن وقتي كه احساس ضعف مي كنند، در مقابل يك قويتري قرار مي گيرند، از مورچه خاكسارتر مي شوند! ديديد ديگر؛ صدام به آمريكائي ها التماس مي كرد. قبل از اينكه آمريكائي ها به عراق حمله كنند- اين دفعه اخير- التماس مي كرد كه بيائيد با ما بسازيد، همه مان عليه جمهوري اسلامي متحد بشويم. منتها شانسش نيامد ديگر كه آمريكائي ها از او قبول كنند.
من مي گفتم سي سال طول مي كشد كه اسرا آزاد بشوند. خداي متعال صحنه اي درست كرد و اين احمق قضيه حمله اش به كويت پيش آمد، احساس كرد كه اگر بخواهد با كويت بجنگد- البته جنگش با كويت به قصد تصرف كامل كويت بود- احتياج دارد به اينكه از ايران خاطرش جمع باشد، اين هم با بودن اسرا امكان پذير نيست. اول نامه نوشت به رئيس جمهور وقت و به نحوي به بنده، چون از اين طرف جواب درستي نگرفت، بنا كرد اسرا را خودش آزاد كردن، كه ديگر آنهائي كه يادشان است، يادشان هست. يكهو خبر شديم كه اسرا از مرز دارند مي آيند؛ همين طور پشت سر هم گروه گروه آمدند، تا تمام شد. اين كار خدا بود، اين نصرت الهي بود. و ديگر همين طور از اين قضايا تا امروز.
حضرت آيت الله خامنه اي
بيانات در ديدار، اعضاي دفتر رهبري و سپاه حفاظت ولي امر 5/5/1388

 



داستانك كوچك بزرگ

ژنرال كلتش را مسلح كرد و گذاشت روي شقيقه پسرك.
-بايد بگي. وگرنه مغزت رو متلاشي مي كنم....
همه اسرا نگران و مضطرب بودند. نمي دانستند چه كار بايد كرد: ژنرال همچنان خشمگين و مغضوب منتظر بود تا پسرك به امام خميني بي حرمتي كند و براي امامش مرگ بخواهد. دست انداخت، يقه پسرك را گرفت و از زمين بلندش كرد.
-زود باش، شعار بده... زودباش.
سكوتي تلخ در اردوگاه پنجه انداخته بود. ميان مرگ و زندگي فقط يك جمله فاصله بود. ناگهان پسرك فرياد زد:
- مرد است... خميني، مرد است خميني...
اردوگاه از شوق شكفت. همه اسرا با هم اين شعار را فرياد زدند.
شبنم نادري

 



شعر ناتمام

سر سربازي را نشانه مي روم
نكند شاعر باشد؟
قلبش را نشانه مي روم
نكند عاشق باشد؟
نه!
من نمي توانم
شعري براي جنگ بگويم
از شاعر به دشمن!
يكي از سربازهايتان را بفرستيد
اين شعر را تمام كند!
مجيد سعدآبادي

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14