(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 10 مهر 1389- شماره 19754

تقديم به مهرباني هاي پدرم
زنبور
پرواز
عيدي آسمان
با بچه هاي آبگرم
كربلا! باز هم صدايم كن...
يك نكته ي دوستانه
شايد اشتباهي شده !
به نام آنكه مادر را فرشته اي بر روي زمين قرار داد دل نوشته اي از يك مادر
آرزوي كفشي
نيمكت آخر
كار من
زندگينامه دانشمندان جهان گئورك زيمون اهم



تقديم به مهرباني هاي پدرم

عطر زندگي
واژه ها پيش نگاهت
هميشه كم كاري كردند
نه كه كم گذاشته باشند
منو تا ته ياري كردند
¤ ¤ ¤
وليكن كمه واسه تو
هر چي واژه رو زمينه
خجالت مي كشه شعرم
كه بخواد پيشت بشينه!
¤ ¤ ¤
پينه دستاي خستت
عطر زندگي رو داره
هميشه از دو تا چشمات
يه عالم خوبي مي باره
¤ ¤ ¤
توي امتحان خوبي
كمه واست نمره بيست
واسه ي محبت تو
هيچ كجا، اندازه اي نيست
¤ ¤ ¤
اخم اون چشمات عزيزه
مثل شيريني قنده
نمي دونم چرا اخمات
هميشه به من مي خنده؟!
¤ ¤ ¤
چشم من خواب رو بلد نيست!
وقتي شب تا صبح بيداري
تا كه مياي توي خونه
مهربوني رو مياري!
¤ ¤ ¤
واسه خاطره دعاته
(آسمون) هر چي كه داره
شعر اون ارزوني تو
كه جز اين هيچي نداره!
زهرا گودرزي (آسمان)- تهران

 



زنبور

توي گوش من صدا كرد
وز وز يه بچه زنبور
با دو دست كوچك خود
كردم او را از خودم دور

گفتم اي زنبور شيطون
صورت من باغ گلهاست؟
من نه ياسم و نه ميخك
گرچه لپم سرخ و زيباست

پر زد و رفت سوي كوچه
خاليه اينجا چه جايش
كاش بودم لحظه اي من
مثل گلبرگي برايش

زهرا مقصودي شوريجه
شيراز

 



پرواز

شبي غمگين شبي باراني و سرد
دلم به آسمان يار مي رود
مي خواهم پر زنم براي مهرم
آنكه مهربانتر از ابر بهار است
آرزوي ديدنش را
در دفتر سرنوشتم مي نويسم
فاطمه فيروزي/ ساوه

 



عيدي آسمان

شب عيد بود كوه رو به آسمون كرد طلب عيدي كرد. آسمون عيدي نقل هاي سفيد هديه كرد به كوه. فردا صبح كه شد همون با ديدن انوار طلايي خورشيد از خجالت دست وپاشو گم كرد و نقل هاي سفيد از دستش سرازير شد. ناگهان صدايي توجه كوه رو به خودش جلب كرد صدا براش آشنا بود. آره اينا همون بچه هايي بودند كه ديشب دستاشونو رو به آسمون بلند كرده بودند و طلب عيدي مي كردند عيدي اوناچيزي نبود جز آبتني كردن لب چشمه!
الهه نصيري

 



با بچه هاي آبگرم

محمد عزيزي (نسيم)
درغروب يكي از روزهاي تابستان به «آبگرم» مي رسم. «آبگرم» يكي از بخش هاي استان قزوين است كه ما براي رفتن به روستايمان «مياندره» هميشه از آن عبور مي كنيم.
مي خواهم به عيادت روحاني قديمي روستايمان بروم كه چندسالي است در بستر بيماري افتاده است.
نشاني منزل «حاج سيدمحمد» را از هركه مي پرسم خوب مي داند و راه را نشانم مي دهد. روبروي مسجد، آن طرف خيابان، كوچه...
از «آبگرم» خاطرات زيادي دارم كه بيشترشان برمي گردد به تابستان دوران كودكي و نوجواني ام كه از تهران به ده مي رفتيم تا به «حمزه بابا» كمك كنيم.
يادم مي آيد يك بار با پسرعمويم «پرويز» قرار گذاشتيم از «آبگرم» تا روستايمان «مياندره» را پياده برويم و زودتر از پدربزرگ به ده برسيم.
ميني بوس كه جلوي مسجد نگه داشت، پدربزرگ براي خريد از آن پياده شد. من و پرويز، در جاده به راه افتاديم، غافل از اينكه تا روستايمان نيم ساعت تا چهل و پنج دقيقه با ماشين راه است!
ما رفتيم و رفتيم تا به دشت هاي سرسبز اطراف آبگرم رسيديم. هرچند مي رفتيم نشاني از روستايمان پيدا نمي كرديم. در راه خودمان را دلداري مي داديم
- اگر ميني بوس از كنارمان رد شد مي گوييم نگه دار و سوارش مي شويم.
فكركنم پشت ميني بوس عكس يك عقاب بود اين هم علامتش!
ما همين طوري داشتيم مي رفتيم يك دفعه صداي قدم هاي ما را نگه داشت.
-شما نوه هاي «حاج حمزه» هستيد.»
-« بله.»
- «زود بياييد سوار شويد كه پدربزرگتان جلوي مسجد منتظر شماست.
وقتي رسيديم پدربزرگ خيلي عصباني شده بود و ما تا «مياندره» حرف نزديم!
¤¤¤
حالا در كوچه ها دنبال خانه «آقاسيدمحمد» بودم. وقتي دم در خانه اش رسيدم، در باز بود. «ياالله» گفتم و منتظر ماندم.
- بفرماييد.
وارد خانه شدم. «حاج آقا سيدمحمد» را كه ديدم به طرفش رفتم و صورت لاغرش را بوسيدم.
چشمهايش هنوز مهرباني آن قديم را داشت همان وقت ها كه دست بر سر ما مي كشيد و با لبخند مي گفت:
-«احوال شريف...»
دختر و نوه هاي حاج آقا پروانه وار دورش مي چرخند و از او و كساني كه براي عيادت مي آيند پذيرايي مي كنند.
حاج آقا را تازه از بيمارستان به خانه آورده اند. كنار او احساس آرامش مي كنم. از خاطراتش مي پرسم و او با اين كه حال خوشي ندارد، با حوصله جواب سؤالهايم را مي دهد.
در حال گفتگو با «آقا سيدمحمد» هستم كه نوه نوجوانش آقامحسن از راه مي رسد. از ديدن محسن خوشحال مي شوم و از او مي خواهم كه براي ديدن آبگرم راهنمايي ام كند.
دم غروب به سوي زمين بازي بچه هاي آبگرم مي رويم، بچه ها يكي يكي مي آيند و دو تيم سه نفره تشكيل مي دهيم.
نوجوانان آبگرمي خيلي خوب فوتبال بازي مي كنند و من هم مجبور مي شوم تمام تلاشم را به كار بگيرم كه زياد گل نخورم.
زمين بازي مان كج و ناهموار است. اين زمين يك خوبي بزرگ دارد و آن هم چمن بودن آن است. البته فكر نكنيد مثل ورزشگاه آزادي بلكه يك جايش چمن است و يك جايش خاكي!
بچه ها پابرهنه بازي مي كنند و من هم كفش هاي مهماني ام را كنار زمين درمي آورم و مثل آنها پابرهنه دنبال توپ مي دوم.
حاصل دويدن هايمان نتيجه شش برشش مساوي است.
بازي ما با همين نتيجه به پايان مي رسد. حالا بچه ها زيادتر شده اند. مي آييم كنار زمين مي نشينيم. بچه ها دورم حلقه زده اند. دنبال كفش هايم مي گردم. نيستند.
بچه ها به هم نگاه مي كنند و با هم مي خندند.
-آقا امشب را در آبگرم بمانيد.
تازه مي فهمم كه بچه ها كفش هايم را قايم كرده اند تا من در آبگرم بمانم، اما من كه جايي ندارم! بعد از كمي بگو، بخند با بچه ها، صداي اذان به گوش مي رسد. تازه مي فهمم كه من «مسجد» را دارم چون خدا همراه من است.»
به بچه ها مي گويم:
-«من مي روم مسجد نماز بخوانم و بعد بروم تهران.»
پنج، شش نفري با بچه ها به طرف مسجد محله مي رويم. تا ما وضويمان را بگيريم نماز جماعت تمام شده و نمازگزاران درحال بيرون رفتن از مسجد هستند.
من كه به نماز مي ايستم يك صف از بچه ها پشت سرم صف نمازجماعت را تشكيل مي دهند. نمازمان را مي خوانيم و از مسجد بيرون مي آييم. مي خواهم به تهران بروم كه محسن نوه «حاج آقاسيدمحمد» مرا به خانه شان دعوت مي كند.
- شب را مهمان ما باشيد. فردا صبح بهتر ماشين گيرتان مي آيد.
من با خانه مان هماهنگ مي كنم و شب در آبگرم مي مانم.
توي كوچه بچه ها دور مرا گرفته اند و من برايشان از كارم مي گويم.
- توي روزنامه كيهان مسئول صفحه مدرسه هستم.
- مي شه يك چيزي از ما بنويسي كه معروف بشويم؟!
- يعني عكس ما هم چاپ مي شه؟
-...
قلم و كاغذ به دست دارم. حرف بچه ها را مي نويسم كه پدر يكي از بچه ها جلو مي آيد و مي گويد:
«مي شود كارت شناسايي تان را ببينم؟»
كارت معلمي من توي كيفم با خانواده به تهران رفته و من همراهم كارتي ندارم. مانده ام كه چگونه جواب آن پدر را بدهم.
يك دفعه يادم مي افتد كه يكي از شعرهايم در كتاب «هديه هاي آسمان» پنجم چاپ شده است. يكي از بچه ها سريع به خانه شان مي رود و كتاب را مي آورد و صفحه ي شعرم را نشان مي دهد:
«كوچه هاي مدينه مي دانند
كه تويي مهربان ترين عابر
تو كه تا مي رسي به رهگذران
بر لبت مي شود گلي ظاهر...»
من اين شعر را براي پيامبر اسلام حضرت محمد(ص) سروده بودم.
پدري كه از من كارت شناسايي خواسته بود هنوز قانع نشده و مي گويد:
-«از كجا معلوم شما محمد عزيزي «نسيم» باشيد؟»
ديگر حرفي براي گفتن ندارم فقط مي گويم:
«حق با شماست اميدوارم با چاپ گزارش من حرفم را قبول كنيد.»
قورباغه ها و جيرجيرك دارند سرود شبانه شان را مي خوانند و من و بچه ها زير نور ماه توي كوچه ايستاده ايم و داريم با هم حرف مي زنيم تا با هم بيشتر آشنا شويم.
¤ حسين عليياري 15 ساله است و دوست دارد يك فوتباليست مشهور شود.
¤ محسن شيخ مهدي 14 ساله است و به كارهاي فني علاقه دارد. محسن راهنماي خوب من در سفر به آبگرم بود.
او دوست دارد پليس شود و امنيت را در همه جا برقرار كند.
¤ مجتبي يوسف لو آرزو دارد روزي پدر و مادرش را بفرستد مكه.
¤ حسين رحيمي مي رود كلاس سوم. او مي گويد دوست دارم روزي بازيكني مثل كريم باقري شوم.
¤ محسن نوروزي مي رود كلاس اول راهنمايي و بهترين آرزويش ظهور امام زمان( عج) است.
¤¤¤
شب را به خانه ي «حاج آقا سيدمحمد» مي روم. بعد از شام، همسايه ها براي عيادت آقا سيد مي آيند و مي روند.
من به در و ديوارخانه نگاه مي كنم و روي طاقچه عكس هايي از جواني روحاني قديمي روستايمان را مي بينم.
يادش بخير!
محرم و سينه زني هاي اهالي تو مسجد آبادي!
ماه رمضان و جمع شدن مردم براي شنيدن حرف هاي شيرين «آقاسيدمحمد» روي منبر!
سرم را بر بالش آرامش مي گذارم و زير نور ماه به خواب مي روم.
قبل از اذان صبح با صداي ناله هاي «آقاسيدمحمد» از خواب بيدار مي شوم. به طرفش مي روم و به او سلام مي كنم. جواب سلامم را مي دهد و با ديدن من كمي آرام مي شود.
براي سلامتي اش دعا مي كنم. به حياط مي روم هنوز اذان صبح نشده است.
ماه بالاي سر آبگرم است. به طرف شير آب مي روم و وضو مي گيرم. ياس هاي تو حياط از ديوار بالا رفته اند و عطرشان همه جا را گرفته است. چه خانه ي ساده اي! اينجا همان جايي است كه «آقاسيدمحمد» نماز شب هايش را خوانده و...
با اذان صبح نمازم را مي خوانم. دلم مي خواهد از خانه بيرون بزنم و همه جاي آبگرم را قبل از طلوع خورشيد ببينم.
¤¤¤
صبحانه را كه مي خوريم از خانواده ي حاج آقا حسيني تشكر مي كنم و با محسن از خانه بيرون مي آيم.
با محسن مي رويم به محله هاي اطراف سر مي زنيم. به زميني پر از سبزه و نيزار مي رسيم. دلم مي خواهد اسبي لابه لاي اين سبزه ها باشد و باد يال و دم او را نوازش كند.
گوشي همراه محسن اين صحنه ها را ثبت مي كند.
به راهمان ادامه مي دهيم و با دو نفر از دوستان ديگر آبگرمي آشنا مي شويم.
¤ محمد محبي 14 ساله در يك دفتر ايزوگام كار مي كند. او مي گويد آبگرم جاي خوبي است اما حيف كه امكاناتي مثل پارك و... ندارد.
¤ علي علي سواري نوجواني است كه در قنادي كار مي كند. علي صداي خوبي دارد و در مسابقات قرآن و اذان در آبگرم و آوج مقام اول را به دست آورده است.
بعد از ديدن آبگرم و بچه هاي باصفايش، با محسن مي رويم عكس هايمان را از گوشي روي «سي دي» بريزيم.
به دفتر كار يك معلم مي رسيم كه كارهاي رايانه اي را به خوبي انجام مي دهد.
آقاي «معرفت اسدي» ازمعلمان خوش فكر آبگرم است كه سابقه ي شش سال مديريت در روستاي «اردلان» را هم در كارنامه دارد.
آقاي اسدي مرا كه مي بيند اول «سي دي» عكس هايمان را تحويل مي دهد و بعد كمي درد دل مي كند:
«آبگرم يكي از بخش هاي استان قزوين است ولي متاسفانه امكانات بسيار كمي دارد.
خيلي از كارها به جاي اين كه در اين بخش انجام شود در «آوج» كه بخشي دورتر است انجام مي شود.
نداشتن بيمارستان، درمانگاه مناسب و... از ديگر كمبودهاي آبگرم است...»
در دلم براي شكوفايي آبگرم دعا مي كنم و از دفتر آقاي اسدي بيرون مي آيم.
با محسن خداحافظي مي كنم. دنبال ماشين مي گردم تا به تهران بيايم.
¤¤¤
توي ماشين نشسته ام و دارم به بچه هاي آبگرم و آينده شان فكر مي كنم. خدا كند تمام غنچه هاي ايران زمين فردا گل بشوند!
به اميد آن روز قشنگ

 



كربلا! باز هم صدايم كن...

تا وقتي نيامده و نديده بودم، فقط مي دانستم كه كربلا، كربلاست. همين و بس...
فقط مي دانستم كه كرب و بلا يعني سرزمين غم و اندوه. همين و بس...
فقط مي دانستم كه قتلگاه جايي است كه زينب(س) ازحرم تا به آنجا، صدا مي زد حسين(ع). همين و بس...
فقط مي دانستم كه بين الحرمين يك خيابان است، بين دو حرم. همين و بس...
فقط مي دانستم...
اما وقتي آمدم و ديدم، تازه آنجا بود كه فهميدم غم و اندوه يعني چه...
تازه آنجا بود كه فهميدم از حرم تا قتلگه چه بر زينب(س) گذشت...
تازه آنجا بود كه فهميدم بين الحرمين پردردترين خيابان عالم است...
تازه آنجا بود كه معني ناله هاي «العطش» كودكان را لمس كردم...
واي كه چه بر كربلاييان گذشت، واي...
كربلا! باز هم صدايم كن
محيا ايرجي- 18 ساله- شهريار

 



يك نكته ي دوستانه

دوست خوبم، نجيبه تنهايي از تهران.
شعر «دوستت دارم ولي...» را خواندم و مضمون آن بر دلم نشست. تصاويري كه در شعرت خلق كرده اي بسيار زيبا و واضح است. همچنين توانسته اي وزن عروضي را به خوبي رعايت كني. در كل چون خيلي شعرت را دوست داشتم حيف ام آمد كه يك نكته را نگويم.
در بيت پنجم و ششم كلمات ساكت وخلوت را هم قافيه كرده اي. اين ها كلماتي هستند كه اگرچه در ظاهر مي توانند با هم قافيه شوند ولي اين طور نيست. حروف قافيه در واژه ساكت « ـ ت» مي باشد در صورتي كه در واژه خلوت « ـ ت» است. تغيير در دو مصوت، باعث جلوگيري از هم قافيه شدن اين دو كلمه مي شود. البته در صورتي كه از حروف الحاقي استفاده مي كردي (مثلا مي نوشتي خلوتي و ساكتي- كه البته بنابر قوانين وزن عروضي امكان اعمال آن در اين شعر نيست-) اين حروف اختلاف مصوت را از بين مي بردند و كلمات با هم، هم قافيه مي شدند. اين نكته را يادآوري كردم چون گاهي اوقات يك اشكال فني كوچك اگرچه تمام شعر را زير سوال نمي برد اما از كيفيت آن مي كاهد. اميدوارم از بيان اين نكته ناراحت نشوي و اين موضوع را از من به عنوان دوست مدرسه اي ات بپذيري. موفق باشي.
ياسمن رضائيان/ 18 ساله از تهران

 



شايد اشتباهي شده !

ارجمند گرانمايه و دوست عزيزم آقاي رحماني
سلام و وقت خوش. پيوستنت را به جمع دانشجويان تبريك مي گويم و اميدواريم شريني ما را به عنوان دوست صميمي محفوظ بداري!
چند خطي كه درباره مطلب «كوچه هاي خلوت» نوشته بودي را خواندم. اما نكته اي را در نقدت ديدم كه ذكرش - به عنوان يك دوست- شايد خالي از لطف نباشد.
كار روي هم رفته قابل قبول بود اما اي كاش خانم كشراني هم وقت بيشتري مي گذاشتند تا با كار تميزتري روبرو
مي شديم. نكته اي كه ايشان از آن بازماندند، بارز بودن و رو بودن بيش از حد پيام داستانشان است. البته با توجه به مولفه هايي همچون توصيف هاي ساده و يكنواخت بودن سبك و عميق نبودن شخصيت ها و نبود ايده هاي فلسفي و ... داستانشان بيشتر به ميني مال شباهت دارد.
در مقوله داستان يك بحث ايهام وجود دارد و يك بحث ابهام. ايهام جايز و خلاقانه است اما - بر خلاف نظر شما- ابهام خير. چرا كه ايهام بر جنبه زيبايي و چند برداشتي شدن جملات - آن هم در جهت تفكر- مي افزايد اما ابهام باعث گنگي و نارسايي داستان مي شود. اگر با ابهام چند برداشت به وجود بيايد، ديگر در جهت به تفكر واداشتن نيست. بلكه در راستاي گيج كردن است. آيا كسي را سراغ داريد كه نوشته اي را بخواند و آن را متوجه نشود و بعد از آن خوشش بيايد!
دوست عزيز و گرامي ام!
« عدم حدس زدن داستان » هم از مولفه اي بنام تعليق تبعيت
مي كند نه ابهام. تعليق يعني منتظر نگه داشتن خواننده به نوعي كه رمز و راز و موضوع داستان لو نرود و در خواننده انگيزه اي براي به پايان رساندن داستان وجود داشته باشد. تعليق نيرومند از مولفه هاي داستان هاي مدرن - نه امروزي- است.
بنابراين نه تنها براي
مبهم نويسي نمي توان مزيت شمرد، بلكه بايد نكوهش و ملامتش نيز كرد !
از اين باب، «حدس نزدن » و «تفكر» روي داستان را بايد از ويژگي هاي تعليق نيرومند دانست نه مبهم نويسي. «نبود درك واحد» از داستان هم كه مطرح مي كنيد بيشتر در داستانهاي مدرن - به سبب كيفيت شان- ديده مي شود كه گاه چند برداشتي هم مي شوند.
دوست گرامي، آقا محمد جواد عزيز! اميدوارم اگر خواستي داستان بنويسي، به جاي اينكه به سمت مبهم نويسي بروي، به سمت ايجاد تعليق نيرومند بروي.
جلال فيروزي

 



به نام آنكه مادر را فرشته اي بر روي زمين قرار داد دل نوشته اي از يك مادر

هرگاه به آيينه نگاه مي كنم به ياد تو مي افتم. موهاي سپيد، دست هاي چروك و قامت خميده ام را مي نگري؟ مي بيني از آن زمان كه مرا به لبخندي ترك گفتي تاكنون چگونه پير شده ام؟
يادت مي آيد زماني كه پا به جهان نهادي، هر كس كه به ديدارت مي آمد، دستي از روي مهرباني بر سرت مي كشيد، چشمان آبي ات را نظاره مي كرد و آنگاه بوسه اي بر صورت زيبايت مي زد و خطاب به من مي گفت: قدم نو رسيده مبارك! و من با لبخندي از او تشكر مي كردم. هنگامي كه مي گريستي من نيز مي گريستم و به هنگام خرسندي ات احساس شادماني سراسر وجودم را فرا مي گرفت. با ايستادنت قامت گرفتم، تو به من تكيه مي دادي و با آن پاهاي كوچكت راه مي رفتي. خوب به خاطر دارم شب هايي كه از درد خواب بر چشمانت حرام مي شد و من تا صبح نمي خوابيدم، تو را در برمي گرفتم و سر سجاده اي از جنس نور براي شفايت دعا مي كردم.
... و تو بزرگ شدي و من رشد تو را نظاره كردم. ولي حالا مي خواهم ببويمت، ببوسمت، تو را در آغوش گيرم ولي... نمي توانم چرا كه بالين تو خاك شده!
دسته گل را كه نمي توان زير خاك مدفون كرد. ولي خدا امانتي اش را از من پس گرفت.
... و تو رفتي و مرا در اين غربت تنها گذاشتي و حالا سالهاست كه هر روز ساعتي بر مزارت خيره مي شوم تا بلكه مداوايي باشد براي اين زخم عميقم!
زينب سادات خاتمي
قم

 



آرزوي كفشي

دوست داريد قصه من را بشنويد؛ قصه يك كفش تنها كه بعد از يك عمر صاحبي پيدا كرد.
مدتها بود پشت ويترين هميشه منتظر كسي بودم كه بيايد من را بخرد و من را از تنهايي دربياورد. اما به خاطر زشتي كه داشتم حتي يك نفر هم به من نگاه نمي كرد. ديگر داشت حوصله ام سر مي رفت. مدرسه ها كم كم داشت باز مي شد. يك روز مانده به باز شدن مدرسه ها يك پسر بچه كوچك كه با مادرش به بازار آمده بودند به من نگاه كردند. اما من پيش خودم گفتم كه اين پسر هم مثل بقيه پسرها مي آيد به من نگاه مي كند و مي رود. ولي انگار از من خوششان آمده بود و مادر پسرك مرا خريد. نمي دانستم چه كار كنم. حسابي شوكه شده بودم. بعد از اينكه به خانه پسرك رفتم خيلي خوشحال بودم. فردا موقع رفتن به مدرسه ها بود. فردا كه رسيد من را پا كرد و رفت. من خيلي خوشحال بودم. از اينكه مي توانستم كوچه ها و خيابان ها را ببينم. آخر از يك جا بودن خسته شده بودم.
چند ماه گذشت. انگار پسرك ديگر از من خوشش نمي آمد. بعد اينكه پسرك با كفش جديد به مدرسه رفت مادرش من را در سطل زباله انداخت. شب كه شد پدر پسرك من را با بقيه زباله ها گذاشت جلوي در. بعد كه آقانعمت آمد و من را پشت نيسان انداخت و با بقيه زباله ها قاطي شدم. ما را به يك جاي دور بردند. آنجا جايي بود كه زباله ها را مي سوزاندند. حالا نوبت ماشين ما بود. من خيلي ترسيده بودم. البته حق با شماست. بالاخره عمرم را كرده بودم. حالا كه ما را در آتش انداختند پرپر شديم و به آسمان رفتيم.
زهرا فيروزي/ساوه

 



نيمكت آخر

طنزيم
(1)
در بدرقه اوقات فراغت
اوقات فراغت كه سخن بود از آن
شد قصه پرغصه آن آفت جان
هر چند فراغت من و تو پرشد
با گفتن طنز و شعر و طنزيم زمان
(2)
يك لحظه شاد مثل يك قند خوش است
با غصه ندارد آنكه پيوند خوش است
هم وقت جديد هم قديمش كشك است
طنزيم زمان به وقت لبخند خوش است
(3)
جهاني زنده با طنز و اميد است
بدون خنده سركردن بعيد است
جهان مثل زمستان است با غم
شميم خنده مثل عطر عيد است
قنبر يوسفي - آمل

 



كار من

زندگي شده به شرط اسكناس
ما هم كه هستيم متأسفانه آس وپاس
گفتم: برم بشم من بازيگر
بهم پيشنهاد شد نقش يه رهگذر
خواستم بخونم من پزشكي
نشد چون بهم نمي اومد كت و شوار مشكي
رفتم زدم تو كار دامداري
يه سال نشد مردن گاواي گاوداري
آخرش شدم يه دانشمند
من بودم كه بنزينو كردم هوشمند
فعلاً كه هستم تو كار گدايي
جون تو درآمدش خوبه خدايي!
فائزه غلامحسيني/ تهران

 



زندگينامه دانشمندان جهان گئورك زيمون اهم

اين فيزيكدان آلماني در سال 1789 ميلادي در خانواده اي فقير به دنيا آمد. هوش و فراست وي از همان كودكي جلوه گري مي كرد. وي موفق شد با وجود مشكلات بسيار در سن 22 سالگي در سال 1811 درجه دكتراي فيزيك را دريافت نمايد. آرزو داشت استاد دانشگاه شود ولي سرنوشت مانع از تحقق اين آرزو شد.
سال ها در دبيرستان به تدريس رياضيات گماشته شد؛ بدون آنكه قدرش دانسته شود. مطالعات وسيعي داشت و در جريان اكتشافات (اورستت) در سال 1820 قرار گرفت.
او كوشيد نظريات انتقال حرارت را در باره انتقال برق نيز بيازمايد. وي مي دانست براي رسيدن به استادي دانشگاه بايد تحقيق نمود و كشفي ارائه داد. اما تحقيق و آزمايش نياز به وسيله و پول داشت. با اين وجود (اهم) از تلاش باز نايستاد. وسايل آزمايشگاه را شخصاً مي ساخت. وي دريافت كه مقدار برق منتقل شده با طول سيم نسبت عكس و با سطح مقطع آن رابطه مستقيم دارد و به اين ترتيب موفق شد نظريه رياضي جريان برق را كشف كند كه به نام قانون (اهم) معروف است.
اين كشف ابتدا مورد توجه واقع نشد چون معتقد بودند اين كشف مبتني بر تجربه و آزمايش نيست و فقط بر روي كاغذ صحيح به نظر مي رسد ولي به تدريج هدف توجه دانشمندان ساير كشورها واقع شد. در سال 1841 از سوي انجمن سلطنتي انگلستان موفق به دريافت مدال كاپلي گرديد. در 1845 ميلادي عضو رسمي فرهنگستان (باواريا) شد و در 1849 به مديريت دفتر فرهنگستان فيزيك در مونيخ منصوب شد و هدف تجليل و ستايش قرار گرفت. به احترام وي، واحد مقاومت الكتريكي را (اهم) مي نامند. در دو سال آخر عمر به آرزوي ديرينه اش يعني تصاحب كرسي استادي فيزيك دست يافت. «اهم» پس از عمري تلاش در 1854 در مونيخ ديده از جهان فروبست.
بيژن غفاري ساروي از ساري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14