(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 17 مهر 1389- شماره 19759

پيش از اينها فكر مي كردم خدا ...
پل
شعر نوجوان
خزان لحظه ها
خدايا ! دوستت دارم
سه دوست



پيش از اينها فكر مي كردم خدا ...

پيش از اينها فكر ميكردم خدا
خانه اي دارد كنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او آسمان
نقش روي دامن او كهكشان

رعد و برق شب طنين خنده اش
سيل و طوفان نعره ي توفنده اش

دكمه ي پيراهن او آفتاب
برق تير و خنجر او ماهتاب

هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصويربود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان دور از زمين

بود ،اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت

... هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
از زمين از اسمان از ابر ها

زود مي گفتند اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست

هر چه مي پرسي جوابش آتش است
آب اگر خوردي جوابش آتش است

تا ببندي چشم كورت مي كند
تا شدي نزديك دورت مي كند

كج گشودي دست ،سنگت مي كند
كج نهادي پا ي لنگت مي كند

تا خطا كردي عذابت مي كند
در ميان آتش آبت مي كند

با همين قصه دلم مشغول بود
خوابهايم ، خواب ديو و غول بود

خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان شعله هاي سركشم

در دهان اژدهايي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين

محو مي شد نعره هايم بي صدا
در طنين خنده ي خشم خدا ...

نيت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود ..

مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ مثل خنده اي بي حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه در يك روستا
خانه اي ديديم خوب و آشنا

زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست؟
گفت: اينجا خانه ي خوب خداست

گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

با وضويي دست ورويي تازه كرد
با دل خود گفتگويي تازه كرد


گفتمش پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟اينجا در زمين؟

گفت :آري خانه ي او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني

خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي شيرينتر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستي را دوست معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد

هيچ كس با دشمن خود قهر نيست
قهري او هم نشان دوستي ست

تازه فهميدم خدايم اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست

دوستي از من به من نزديكتر
از رگ گردن به من نزديكتر

آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او راهم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي نقش روي آب بود

مي توانم بعد از اين با اين خدا
دوست باشم دوست ،پاك و بي ريا

مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره ي دل را برايش باز كرد

مي توان در باره ي گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سكوت آواز خواند

مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد

مي توان در باره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان و آشنا:
پيش از اينها فكر مي كردم خدا ...

 



پل

جلال فيروزي
هرگز قصد ندارم اين سلسله اتفاقات را كه زندگي ام به آنها گره خورده توجيه كنم. يا آنكه پاي قضاوتي را ميان بكشم و بخواهم حكمي صادر كنم. شايد به اين خاطر كه هر چه چشمانم را ريزتر مي كنم نور كمتري واردشان مي شود. شايد هم به اين خاطر كه نه از باب عقل به نتيجه مي رسم نه از باب علم. دليلي ندارم كه بخواهيد حرفهايم را باور كنيد. من فقط مي خواهم بخشي از زندگي ام روايت كنم. اما اميدوارم روزي كوره علم آن قدر داغ شود كه بتواند اين آهن را خم كند. آهني كه بدانم چرا حالا روي پل ايستاده ام.
شايد هوا مخاطب خوبي برايم باشد. حداقل اينكه هميشه و هرجا كه موجودي زنده يافت شود، حاضر است.
¤¤¤
تا آنجا كه در ذهن دارم نافم را با بدشانسي بريده اند. دريغ از يك جو بخت و اقبال كه در صحراي زندگي ام يافت شود. ديگران زير باران سعادت بيمار مي شدند ومن... زماني نيست كه يك خاطره خوش در يادم باشد. هرچه ذهنم را بيشتر شخم مي زنم، كرمهاي بيشتري را مي بينم.
از همان كودكي كه كلمه اي ورد زبان بچه هاي كوچه مان بود و آن را در خواستگاري خواهرم به پدر خواستگار- كه مي خواست مرا ببيند- گفتم. نه ديگر به خانه مان آمدند و نه با ما وصلت كردند. آن حرف خيلي نامربوط بود.
باري ديگر هم كه بعداز ملال عقربه ها ،خواستگاري ديگر آمد، خواهرم سيني چاي را روي داماد ريخت و شادي خواستگاري مان به جدل و بيمارستان رسيد. مداد تراش من زير پايش مانده بود.
گلچين نوجواني ام هم كم سياه نيست. با قوم و كيشمان قصد دريا كرديم. بعد ناهار كه همگي از فرط خستگي قصد استراحت كردند، دختر عمويم فراخوان جمع آوري صدف از كنار دريا را دارد. اما من از دريا مي ترسيدم و همين شد كه به هزار ناز كشيدن و دليل تراشيدن راضي اش كردم تا گردشي در ويلا كنيم. اما اي كاش زبان در دهانم نمي چرخيد. وقتي روي يكي از درختها مشغول بازي بوديم پايش سرخورد و... نخاعش آسيب ديد و بعد عمري درمان به كمك عصا راه مي رود.
آن قدر از اين منگوله هاي ريز و درشت برگردنم آويزان است كه حتي با وزيدن نسيم هم صدايشان را مي شنوم. اما حيرتم از آن است كه هرچه صورتم چند رنگ تر مي شود، بر جنبه غربت اين جريانات بيشتر اضافه مي شود و كلام مردم درباره «آقاي شانس» بودنم باري ديگر به كرسي مي نشيند. هنوز هم روي حرفم هستم و مي گويم اي كاش چراغ علم آن قدر بزرگ و خوش مجلس شود كه در هيچ مجلسي سايه اي نباشد.
چندي پيش در گزينش يك شركت معتبر قبول شدم. به تحصيلاتم عنايت كردند و مدير بخشي شدم. سر افراد زيادي را نمي تراشيدم تا اينكه غريبه اي مشتري مان شد. از تعاملش با ديگران مشخص بود كه غيرخانه خودش، خانه اي هم در دل ديگران دارد.
حد مشخصاتش اين شد كه پادو- به قول خودش آچار فرانسه- بخش است و چند روزي را مرخصي بود. خصلت تلخش شباهت عجيبش با پيچك بود كه هر روز بيشتر به دست و پايم مي پيچيد.از كنايه هاي روزمره اش گرفته تا خطاب ناهنجار «آقا مدير در تفكرات اند».
طلوع و غروبي گذشت تا اينكه خطابه اي را از مقامات عالي شركت آورد. خطابه اي كه چند دستور صادر شده بود و چند دستور بايد صادر مي كردم. گفتم كارگران را در يك جا جمع كنم، گفت توليد قطع مي شود. گفتم اطلاع رساني فردي كنم، گفت وقت مدير اين قدر حقير نيست. گفتم وقت استراحت خطابشان كنم، گفت آن وقت استراحت است نه چيز ديگر. در آستينش براي هر گفته ام جوابي داشت. برايم خيلي سخت بود كه شير يا خط سكه ام را يك پادو بيندازد. برزخي شدم و پرسيدم «چه كنم؟». با لحن كنايي جواب داد «شما چند روز است كه در يك شركت معتبر مشغول بكاريد. بايد بهترين راهها و رابط هاي خودتان را تابحال پيدا مي كرديد. مدير بدون تدبير چه تفاوتي با ديگران دارد.» اين را كه گفت، شدم كوره جهنم. «اينجا يا جاي توست يا جاي من». اين را گفتم اما... ديدن دوباره آن شركت مترادف با ديدن پشت گوشم شد. پادو بخش يكي از مديران عالي مقام شركت بود.
سياه بختي اقبالم سراب تر از آن است كه بخواهم در ماهيت آن دقيق شوم. اما چه كنم كه خرمن زندگي ام از ابتدا با فانوس همين بخت و اقبال آتش گرفته.
به هزار و يك درد، شركتي ديگر در راهم سبز شد. با داشتن وقت كافي قصد كردم تا مسيري را با اتوبوس بروم اما... اتوبوس درحال پيچيدن از يك چهارراه بود كه با بي راه آمدن يك موتورسوار، ترمز آني كرد. بنده هم كه جايم را به پيرمردي بخشيده و ايستاده بودم، با سر به ميله اتوبوس خوردم و سرم شكست. اين هم «آقاي شانس» بودن ما بود كه با احساس مسئوليت موتورسوار، از مصاحبه شركت باز مانديم.
¤¤¤
چندي بعد با ديدن آگهي يك فروشگاه، در آن مشغول به كار شدم. اما حتي كار كردنم در آن فروشگاه به روز هم نرسيد.
چند تخم مرغ از دست خريداري افتاد. زمين را تميز مي كردم كه تنم به مشتري ديگري خورد و همين شد كه شروع به عذرخواهي كردم. اما هنوز كلامم به كمال نرسيده دسته زمين شور به قفسه گير كرد و چند شيشه عسل به زمين افتاد. رفتم زمين شو را بشويم اما... بچه اي پا روي عسل ها مي گذاشت و جاي پايش را موقع راه رفتن مي ديد. وقتي هم كه مرا هاج وواج ديد، شروع به خنديدن به ريشمان كرد.
بعد آن افتضاح به تكميل كردن قفسه ها پرداختم. حس كردم مردي كه كنارم ايستاده دچار سرگيجه شده. رو به او گفتم «مي بخشيد آقا، مي توانم كمكي كنم.» مكثي از جمله ام نگذشته بود كه مرد نگون بخت مثل قاصدك در دستانم نشست. او سكته كرد و در دستانم از دنيا رفت. اين بود كه مدير آن فروشگاه هم دانست كه ستاره سهيلش را نبايد در آسمان من جستجو كند.
آن شب يكي از اقوام صاحب كرسي را ملاقات كردم. بعد از گپي نه چندان عزيز، رمز موفقيتش را پرسيدم. يگانه خطابش
مثبت انديشي بود.
صبح روز بعد به جايي كه معرفي كرده بود رفتم. قسمتي از خيابان را كنده بودند و خاكش را يك طرفش ريخته بودند. با فكر «من مي توانم» تصميم به پرش از روي گودال گرفتم. اما همان طور هم عقب برگشته و مجبور به گرفتن تاكسي دربست شدم. موقع پريدن از گودال، شلوارم از جنوب تا شمال پاره شد.
سخت است كه خورشيد دنيايت فعل طلوع را نتواند صرف كند. حس غريبي ست كه از عهده كارها برنيايي، تحقير شوي، روزگار بر وقف مرادت نباشد و سر به خيابان بگذاري.
¤ ¤ ¤
روي پل ايستاده بود و به اتوبان زير پايش نگاه مي كرد.
- ارتفاع پل و سرعت ماشين ها به قدري هست كه ميهمان دنياي ديگري شوي. اين خطاب از سوي مرد اوركت پوشيده اي بود كه خلوتش را شكست و گوشش را اشغال كرد. كمي درنگ كرد و گفت:
- جرأت همراهي ام را داري؟
- فكر مي كني استقبال از مرگ جرأت مي خواهد؟ چيزي كه دير يا زود خودش به استقبالت مي آيد. چه شده كه فكر كم كردن كار حضرت اجل به سرت زده؟ كمي با خودش درگير شد و گفت:
- روزگاري كه روزهايش سوار توست ارزش همراهي ندارد.
مرد اوركت پوشيده چند گام برداشت و نزديكش ايستاد و گفت:
- قاطر چموش، قاطرچي چموش تر مي خواهد.
- اگر در آسمانت ستاره اي نباشد چه؟
مرد با دو دست يخه اوركتش را جلو كشيد و گفت:
- يعني فكر مي كني آسمان انسان ها آنقدر كوچك است كه سير كردن در آن در جواني تمام مي شود؟
جوان كه برزخي شده بود، مشت هايش را گره كرد:
- مي خواهي نصيحتم كني؟
- نصيحت؟ مگر بچه اي؟ فقط مي گويم كه آسمانت از حد تصورت بزرگ تر است كه از حالا زانو زده اي.
لحن جوان هنوز هم برزخي بود. همان طور كه نگاهش به پايين بود جواب داد:
- كدام آسمان؟ از گوشت تلخي روزگار چه مي داني؟ نگاهي به روبرويت كن. اين همه ماشين و آدم پشت ميزنشين از كجا آمده اند؟
- من به روبرويم نگاه كردم؛ اما تو نه به روبرويت نگاه كردي و نه به زير پايت. اگر چشم بازكني اتوبوس ها را هم بين ماشين ها مي بيني. و مي فهمي كه اگر هر كس مركبي داشت ديگر احتياجي به اين پل نبود. آدم هاي پشت ميزنشين هم از همان جا آمده اند كه آدم هاي ميزساز آمده اند. خب، برخي ميز نشينند و برخي ميزساز.
- اين حرف ها براي قصه هاست. قصه اي كه با دنياي واقعيت من فاصله دارد. گوش تقدير من با اين حرف ها غريبه است.
مرد اوركت پوشيده تلخندي زد و گفت:
- اين حرف ها براي قصه اي ست كه همه محكوم به خواندنش هستند. فكر مي كني همه زندگي تقدير است و تلاش خود انسان ها پوچ است؟ اگر از تقديرت راضي نيستي، راه تغييرش بسته نيست. اما بايد سلاح و راهش را بيابي.
مرد اوركت پوشيده آرام آرام گام شروع به راه رفتن كرد تا از طرف ديگر پل خارج شود. نزديك پل كه رسيد باري ديگر با دو دست يخه اوركتش را جلو كشيد و گفت:
- به جاي اينكه به روبرويت نگاه كني به پشت سرت نگاه كن. غروب زيبايي ست.
¤ ¤ ¤
گاه لبش را گاز مي گرفت و گاه چنگ به موهايش مي زد. گاه با پنجه پايش به زمين مي زد و گاه پايين را نگاه مي كرد. گاه عابري او را مي ديد و گاه او عابري را.
برگشت و دقيق غروب شد. مكثي كه گذشت، با دو دست، يخه اش را- كه زير كت پائيزه اش مانده بود- جلو كشيد و از طرف ديگر پل خارج شد.

 



شعر نوجوان

رضاي ياس ها
مدرسه كه مي رويم
يك نفر هست
بوي خوبان مي دهد
بوي گل ، بوي گلستان مي دهد
بوي ياسين ، بوي قرآن مي دهد
يك نفر هست
گل ياس خداست
يك نفر هست
گل ياسمن است
مدرسه كه مي رويم
به روي شاخه ي دعا نشسته بود
به دست نازنين خود
شميم كشف راه مستقيم
شميم كشف راه تازه ي دعا
كشيده بود
به آن قلم وزيده بود
شريف ترين حس «رضا»
به حرف خود كشيده بود
سرمه ي زيباي طلا
به ياسمن بگو
بگو
كلاغ قصه ي مرا خدا
به خانه اش رسانده است
بوي تر دعاي من
كاف كلاغ را گرفته است
كلاغ قصه ي مرا خدا
كبوترانده است
به رقص دست نازنين توقسم
به صفحه ي قشنگ و پاك تو قسم
شريف ترين حس مرا پرانده است
شميم بي بديل شعرهاي تو!
براي يك كبوتر حرم
رضاي ياس هاي تو
دعاي تو
عزيز ترين هديه هاست
نجمه پرنيان /جهرم

 



خزان لحظه ها

رقص برگان پاييزي را زير پاهايت احساس مي كني؟ احساس مي كني كه اينان زماني بهاري بودند و هم اكنون خزان؟!
بله! اينان زماني برتري خود را به ديگران رجحان مي دادند ولي حالا چه؟!
اكنون خش خش كنان از كنار پاهايت به اين سو و آن سو پرتاب مي شوند. اين برگان پاييزي را كه زير پاهايت لمس مي كني زماني بر روي درختان ستايش مي شدند ولي هم اكنون در انتظار دستاني مهربانند كه آنان را از زمين بلند كرده و به عرش برسانند... تو چه؟
آيا تو هم مانند اين برگ هاي بهاري خود را به ديگران برتري مي دهي و يا آنكه فروتن و افتاده اي؟
شايد هم مانند آن برگان پاييزي هستي كه دست روزگار تو را به زير كشانده و از خواري و پستي زير پاها از يادمي روي؟
پس تو اي دوست من!
بيا كه در زمان بهار خود فروتن باشيم تا كه در فصل خزان عمرمان در بحبوحه هاي مشغله هاي رنگارنگ روزگار از ياد برويم.
زينب سادات خاتمي/قم

 



خدايا ! دوستت دارم

دوست ندارم بنويسم ، دوست ندارم قلم به دست بگيرم و چيزي بنويسم ، دلم مي خواهد فرياد بزنم ، دلم مي خواهد خالي كنم اين سينه را از اينهمه درد ، وجودم دارد شعله ور مي شود و درياي قلبم متلاطم است ، امواجش گاهي از آسمان چشمانم بيرون مي زند .
چقدر اين درد تمام وجودم را مي گدازد ، دلم مي سوزد براي خودم ، براي تو ، براي هر كس كه مثل ما تنهاست .
تفالي به ديوان خواجه شيراز ميزنم مي دانم او نيز چون ماست ، دردمند و دلشكسته ، مي گويد :
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
تنهايي ، اين است تاوان كساني كه خدا را فراموش كرده اند ، اما حافظ چرا او كه خدا را يافته بود ، دل به آخرين مصرع مي سپارم و كمي آرام مي شوم :
گريه حافظ كه سنجد پيش استغناي عشق
كاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنــــمي
دلم مي خواست ادامه مي داد، دلم مي خواست مي گفت :
اندر اين دوران غم وشادي بـــــسي
بي كسي ، مي همدمي ، بي مونســـي
شبنم غم گر چكد از چشم غمبـار شما
هفت دريا هم نمايد در مقابل اندكــي
اشك ريزان ، چشم سوزان ، غم بسـي
نيست بر ايــــن غم خدايا مونسـي
اشك در مقابل چشمانم پرده مي شود ، دلم براي خدا تنگ ميشود ، دلم براي او كه مي داند كه مي دانيم جز او مونسي نداريم اما دنيا جلوي چشمانمان را گرفته است مي سوزد ، ياد آيه شريفه « ادعوني استجب لكم » مي افتم قلبم آرام مي شود ، گويي زمان از حركت ايستاده است ، دست نوازشگري آرام آرام نوازشگر روح متلاطمم ميشود ، لبخندش را مي بينم ، مي گويد به آغوشم خوش آمدي فرزندم ، آرام آرام خواب چشمان خسته ام را در بر مي گيرد ، اما امشب با بقيه شبها فرق دارد ، امشب در آغوش خدا خوابيده ام ، آغوشي كه عمري گشوده بود و من نابينا ، تازه فهميدم چرا دلم گرفته بود ، تازه فهميدم عمري غفلت كرده ام و يادم رفت بگم:«خدايا دوستت دارم » .
محمد مهدي شهبازي
تبريز

 



سه دوست

ميان تاريكي جنگل گير افتاده بوديم. از طرفي مي ترسيديم كه نكند حيواني به ما حمله كند و از طرفي هم نگران حمله دشمن بعثي بوديم.
سه نفر بوديم. با زحمت تا اينجاي عراق نفوذ كرده و اطلاعاتي از سايت موشكي آنها به دست آورده بوديم. اما راه برگشت را گم كرده بوديم و مي دانستيم هر لحظه ممكن است اسير يا شهيد شويم.
رضا و من كماندوي ارتش بوديم ولي احمد بسيجي زبر و زرنگي بود كه با ما همراه شده بود و به زبان عربي آشنا بود و خيلي كمكمان مي كرد.
ناگهان ديديم كه احمد با چابكي بلند شد و لوله كلاشينكف را به سمت شاخه و برگهاي پشت سرش گرفت.
رضا گفت: چي شده؟
احمد سرش را به آن قسمت نشان داد و آرام گفت: «صداي شكستن شاخه آمد، مگر نشنيديد؟»
هر سه ترسيديم. اما به ناگاه آهويي كوچك از آن ميان بيرون آمد. زانوي كوچكش را زخم و خون برداشته بود.
من گفتم: معلوم است پايش در تله گير كرده!
رضا اسلحه اش را روي زمين گذاشت و خنديد و گفت: «آنها به حيوانات هم رحم نمي كنند. اين كوچولو شانس آورده!»
احمد چفيه اش را باز كرد و دور زانوي زخمي آهوي كوچك بست.
آهو تقلا كرد و با پاي لنگان از دستمان فرار كرد.
همين طور كه داشتيم به فرار آهوي كوچك نگاه مي كرديم صداي شليك رگبار ما را به خود آورد، صدا از طرفي كه آهو فرار مي كرد مي آمد.
حدس زديم كه دشمن رسيده است و ما را پيدا كرده. تصميم گرفتيم سريع استتار كنيم. با شاخه و برگها خودمان را به شكل طبيعت درآورديم و پنهان شديم.
ناگهان سه نفر را ديدم كه به سمت ما مي آمدند، سه عراقي كه يكيشان كلاه كج قرمزي به سر داشت.
وقتي به ما نزديك شدند. من با صداي بلند «الله اكبر» گفتم و به سوي آنها شليك كرديم. هر سه شان همان جا افتادند.
وقتي خيالمان از دستشان راحت شد به سمت جيپ آنها رفتيم.
باز همان آهو را ديديم كه كنار مادرش ايستاده است و ما را با چشم هاي كوچك زيبايش تماشا مي كند.
از جنگل به سمت كوهستان رفتيم. احمد فركانس بي سيم را با فرماندهي گروه مان در مرزهاي ايران تنظيم كرد. با مركز تماس گرفت و آنها قول يك هلي كوپتر را دادند.
¤¤¤
در چند قدمي مكاني كه بايد هلي كوپتر مي آمد هلي كوپتري را ديديم كه فرود آمد. اما پرچم عراق را داشت. سريع سنگر گرفتيم. هلي كوپتر بعثي به سمتمان شليك مي كرد و ما هم به سمت او.
در اين گير و دار هلي كوپتر ايراني هم رسيد و شروع به شليك رگبار به سوي هلي كوپتر عراقي كرد و ناگهان صداي منفجر شدنش را شنيديم.
به سوي هلي كوپتر خودي رفتيم و سوارش شديم. خدا را شكر به هيچ كداممان آسيبي نرسيده بود.
¤ ¤ ¤
چند روزي را به ما مرخصي دادند. اما چون عشق جبهه داشتيم به جبهه برگشتيم و در جبهه خدمت كرديم. احمد و رضا در همان عمليات اول شهيد شدند و تنها من ماندم كه گوشه اي از خاطره شان را بازگو كنم. به اميد پيروزي اسلام.
وحيد بلندي روشن / تبريز

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14