(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 24 مهر 1389- شماره 19764

مادرم
مي خواهم باور كنم ...
من از مرده مي ترسيدم!
قرآن! من شرمنده توام
يه پيشنهاد
هديه
بيا بنويسيم (1)
مدرسه ي ما
كمي با ژوزه



مادرم

مادرم ميان خانه راه مي رود
آش مي پزد
پياز خرد مي كند
مادر بلند قامتم
مادر قيامتم
مادري معلم كتاب وحي
او تمام كارهاي خانه را دقيق مي كند
بچه داري و تميز كردن اتاق
رب گوجه مي پزد
پياز رنده مي كند
مادرم چه مي كند ؟
مادر بلند قامتم
مادر قيامتم
نه خيال مي كنم
آه ! مادرم كجاست؟
آن بزرگ خاندان عاملي
مادري جوان
مادري كه لحظه ي شكفتن شكوفه اش
چون كبوتري پريد و رفت سوي آسمان
من چقدر بچه بودم آن زمان
عصر جمعه بود
عصر جمعه اي كه آب يخ زده
طناب يخ زده
مادرم چنان قناري اي كه از قفس رها شود
پر كشيد و رفت
خانه شد قيامتي و من
شاد از شلوغي زياد
بي خبر از اين كه خانه بي حضور او
بدون نور او
سوت و كور مي شود
شب رسيد و در دلم كسي
با بهانه هاي كودكانه مي سرود :
رفت با قطار مرگ
هرچه بود
حيف شد چه زود ...
امير عاملي

 



مي خواهم باور كنم ...

مي خواهم باور كنم
كه ديگر تو را دوست ندارم
و دلم از رفتن تو نشكسته
مي خواهم باور كنم
كه ديگر دلم براي چشمهايت تنگ نيست
و در سكوت سرد لب هايت
خنده هاي پيشت را جستجو نمي كنم
مي خواهم باور كنم زندگي هست و ادامه دارد
خورشيد طلوع مي كند و ماه هنوز هم
دست هايش به سوي من دراز است
و غروب دلم كه مي گيرد
به ياد تو نيستم
و شايد در امتداد روز مرگي هاي مداوم
و از روي بي حوصلگي است
كه چشمان تو را به ياد مي آورم
و در نهايت غربت
از تو سخن مي گويم
نمي دانم، هرچه هست هنوز هم دوستت دارم.
ستار حويزاوي /اهواز

 



من از مرده مي ترسيدم!

محمد عزيزي (نسيم)
آن روز داشتم از مدرسه به طرف خانه مي رفتم. در خيابان زني را ديدم كه داشت با التماس مي گفت: «مردم! كمك كنيد، آن مرد نمرده است!»
با تعجب به طرف كوچه اي رفتم كه عده اي در آن جمع شده بودند.
وقتي داخل حلقه جمعيت شدم مرد ميانسالي را ديدم كه وسط كوچه دراز كشيده بود. اطراف مرد پر بود از پول خرد.
يك دفعه، به ياد حرف هاي مربي كمك هاي اوليه مان در مسجد افتادم «بچه ها! يادتان باشد، شما وظيفه داريد، در هر زمان و مكاني كه اتفاق افتاد، به ياري آسيب ديدگان بشتابيد. خيلي از مصدومان در نگاه اول مرده اند. اما آنها نياز به تنفس مصنوعي، ماساژ قلبي و... دارند.»
احساس مسئوليت مي كردم. اما راستش از مرده مي ترسيدم و بالاخره ديدم شوخي نيست و پاي جان در ميان است.
رفتم جلوتر و كنار مرد نشستم. مردم داشتند هاج وواج به من نگاه مي كردند. گفتم: «من دوره كمك هاي اوليه را ديده ام. عقب برويد و اجازه بدهيد، علائم حياتي او را كنترل كنم.»
مردم وقتي ديدند من مي خواهم به آن مرد كمك كنم، كمي عقب تر رفتند. كارم را شروع كردم. نبض مچ دستش را گرفتم، نمي زد اما دستش گرم بود.
پلكش را بالا زدم. مردمك چشمانش گشاد شده بود. فهميدم كه او بيهوش است. چند دكمه اش را باز كردم. قفسه سينه اش را نگاه كردم، بالا و پايين نمي رفت.
سرم را گذاشتم روي قلبش، اما صدايي نشنيدم. تنها اميد من گرم بودن بدن او بود. دهانش را باز كردم. دندان هايش مصنوعي بود. آنها را بيرون آوردم دستم را روي بيني اش گذاشتم و از راه دهان به دهان تنفس مصنوعي را شروع كردم.
در همين موقع دستي را رو شانه ام حس كردم.
- هي آقا پسر! داري چه كار مي كني؟
برگشتم سرباز نيروي انتظامي بود. گفتم: «احتمال دارد تنفسش برگردد.»
سرباز گفت: «بلند شو، براي من مسئوليت دارد.»
درحالي كه كيفم زير سر مرد بود، سريع از جمع بيرون آمدم و به طرف اولين مغازه رفتم.
- آقا اجازه بدهيد به اورژانس زنگ بزنم.
- بفرماييد.
شماره 115 را گرفتم. اشغال بود. زنگ زدم به خانه. برادرم گوشي را برداشت. خوشحال شدم، چون برادرم دوره كامل كمك هاي اوليه را در بيمارستان گذرانده بود.
خيلي مختصر و مفيد گفتم: «مردي بيهوش روي زمين افتاده، مردمك چشمانش گشاد شده و از تنفس و ضربان قلب هم خبري نيست. چه كنم؟»
برادرم گفت: «باز هم تنفسش را كنترل كن. اگر نفس نكشيد مرده است.»
گوشي را گذاشتم و به كوچه برگشتم. جمعيت بيشتر شده بود.
به زحمت خودم را به جاي اولم رساندم. جواني از ميان جمعيت گفت: «برويد كنار آقاي دكتر تشريف آوردند!»
وقتي جلو رفتم، ديدم روي مرد پارچه سفيدي كشيده اند. سريع پارچه را كنار زدم و دوباره نشستم كنار مرد. دوباره تنفس مصنوعي را شروع كردم فايده اي نداشت.
آمدم كه بروم، صدايي به گوشم خورد: «بالاخره او زنده است يا نه؟»
نگاهي به جمعيت كردم. همه با چشمانشان منتظر پاسخ من بودند. ياد كلاس كمك هاي اوليه افتادم. احساس كردم، كوچه كلاسي واقعي است و مردم شاگرداني هستند كه با علاقه در كلاس كمك هاي اوليه شركت كرده اند.
رو به مردم كردم و گفتم: «نگاه كنيد! مردمك چشمش گشاد شده است و جلوي نور تنگ نمي شود. اين علامت مشترك بيهوشي و مرگ است. متأسفانه، اين مرد نفس نمي كشد و اگر به مغز انسان سه دقيقه اكسيژن نرسد، انسان مي ميرد.»
ديگر وقت خداحافظي بود كيفم را آرام از زير سر مرد برداشتم و پارچه را دوباره روي سرش كشيدم.
مردم هنوز در كوچه بودند. پيش خودم گفتم: «اي كاش كمي زودتر رسيده بودم!»

 



قرآن! من شرمنده توام

قرآن! من شرمنده توام، اگر يك كشيش لامذهب كه در واقع بويي از آيين مقدس مسيحيت نبرده است، بي شرمانه دستور آتش زدن تو را مي دهد و دل مولايم، صاحب الزمان(عج) و شيعيانش را به درد مي آورد.
قرآن! من شرمنده توام، كه اگر رئيس جمهور آمريكا فقط و فقط براي حفظ امنيت سربازانش در افغانستان با اين طرح مخالفت مي كند.
اينان مصداق كامل اين آيه اند:
ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوه، و لهم عذاب عظيم.
آري، خداوند مهري بر دل ها و گوش ها و چشم هايشان نهاده، و برايشان عذابي بزرگ در پيش است.
كاش بيايد آن روز كه آيه آيه اين كتاب سترگ راهبر و راهنماي تمام انسانها در اين كره خاكي شود...
به اميد آن روز
محيا ايرجي- شهريار

 



يه پيشنهاد

رسميش ميشه اينكه به منظور ترويج فرهنگ كتابخواني مبادرت كنيم به معرفي كتاب توي اين صفحه. هر شنبه، هر سه شنبه يك كتاب.
غير رسميش ميشه اينكه آقاي ازغدي توي طرح ولايت به ما گفتند كه به عنوان دانش آموز بسيجي وظيفه داريم روزي دو كتاب بخوانيم. درحالي كه همه ما چارشاخ مانده بوديم ايشان هم تعجب كرده بودند از تعجب ما و به خنده گفتند كه:زياد است؟
پس لطف كنيد وتعجب نفرماييد از اينكه مي فرمايم بيشتر كتاب بخوانيم.
كتاب نخوانديم كه به دكتر حسابي فرمايش كرديم كه:بفرما استراحت كن...
كتاب نخوانديم كه تعجب مي كنيم از اين كه روزي دو كتاب بايد بخوانيم...
كتاب نخوانديم كه من به جاي مطالعه دارم مقاله اي تكراري كتاب بخوانيد مي نويسم...
دركل مي خواستم پيشنهاد بدم كه توي صفحه مدرسه يه تكيه رو بذاريم براي كاشت كتاب و ان شاءالله برداشت مدرسه بهتر. به عنوان اولين كتاب من كتاب «از به» نوشته آقاي رضا اميرخاني رو پيشنهاد مي كنم. اين كتاب درمورد يك رزمنده جنگ هستش كه ... بايد كتاب رو بخونيد .
خوشحالم كه كتاب را مي خوانيد و حرف يك دوست را مي پذيريد.
نجمه پرنيان/جهرم

 



هديه

مدتي بود كه آسمان خيلي ناراحت و دلگير بود. چون بهترين دوستش زمين از تشنگي لب هايش خشك بود. نگاهي به باغ انداخت.حال باغ هم مثل زمين بد بود و همچنين چمن ها رنگ زردي گرفته بودند و درختان هم بي تاب و رنگ پريده.
گل ها هم زيبايي خودشان را از دست داده بودند. چشمه ها بي آب.
چون خورشيد با تمام نيرويش آب ها را در يك چشم به هم زدني بخار كرده بود. آسمان خيلي دلش مي خواست كه براي زمين و بقيه كاري كند.
ولي نمي دانست چه كند تا اين كه يك روز باد را ديد. باد با صداي بلند و رسا آسمان را صدا زد؛ سلام دوست خوبم. آسمان با ناراحتي جواب سلام باد را داد.
باد گفت دوست خوبم حالت خوب نيست؟ چه كسي ناراحتت كرد؟ آسمان به باد گفت نگاهي به زمين بيانداز مي فهمي ناراحتي من از كجاست.
باد نگاهي به زمين كرد و متوجه ناراحتي آسمان شد. باد به آسمان گفت كه يك آرزويي كنيم و از خدا بخواهيم كه باران را به زمين هديه كند.
آسمان و باد با هم و با تمام وجودشان از خدا خواستند كه براي شادكردن زمين به ابر بگويند از باران كه در دلش دارد به زمين هديه كند. ابرهم با تمام سخاوتش دانه هاي پاك باران را به زمين هديه داد تا زمين سيراب شود. درختان، گل ها، چشمه ها و چمن ها سرحالي و تازگي خود را به دست آوردند. اين جوري بود كه دوستي آسمان با باد و زمين و ابر فقط با يك آرزو هميشگي شد.
الهام ملكي

 



بيا بنويسيم (1)

جلال فيروزي
داستان، پديده اي كه از همان بدو ورودش به زندگي ، جايش را در دل خيلي ها باز كرد. چه از جهت تكميل فراغت افراد و چه باز كردن دريچه اي جديد به جهان افراد .اما واقعا داستان چيست؟ چند نوع داستان داريم؟ داستان صورت تكامل يافته چه نوشته هايي است؟ و ...
امروزه به علت گسترش علوم، شاهديم كه بعضا در مورد مسئله اي ، تعاريف كثير و متعددي به كار مي رود. پر واضح است كه مقوله داستان هم به عنوان يك فن ( نه هنر محض و نه علم محض ) اين گونه است و ما شاهد تعاريف بسياري از آن هستيم. اما دو تعريف هستند كه مكمل يكديگرند و ديگر جاي سوالي را باقي نمي گذارند. تعريفي جامع و تعريفي مانع كه با در ذهن داشتن اين دو تعريف، سوال «داستان چيست؟ » برايمان حل شده است. تعريف جامع اينكه « داستان يك دروغ بزرگ است كه نويسنده با هنر خود، آن را به صورت واقعي و حقيقي جلوه مي دهد» و تعريف مانع هم اينكه « داستان شرح ماجرا نيست؛ چرا كه گزارش هم شرح ماجراست. بلكه شرح ماجرايي است كه در آن از تكنيك هاي داستان نويسي استفاده شده است.»
ملاحظه مي كنيد كه «تعريف جامع» در مورد تمام داستانها - به غير از داستانهايي كه بصورت واقعي و رئال نوشته مي شوند- صدق مي كند. شايد شما هم نويسنده جواني را در ذهن داشته باشيد كه از تجربه فضايي جديد هراس دارد. مي گويد كه اين فضا را تجربه نكرده ام و مي ترسم كه واردش بشوم و ... . درمورد چنين نويسندگاني تعريف نخست كمكشان مي كند. چرا كه به آنها گوشزد مي كند كه «اساس داستان چيزي جز قوه تخيل نويسنده اش نيست». كسي كه داستان مي نويسد بايد بداند براي اينكه تخيلش را به همراه چند شخصيت و تيپ به مريخ ببرد نياز به سفينه فضايي نيست. بلكه اراده و كوشش خودش را مي طلبد.
و اما توضيح تعريف دوم. اين دو جمله را در ذهن داشته باشيد :
جمله اول- نگاهي به كفش هايش مي كند كه رويشان كمي
خاكي ست. با وسواس آنها را به پشت شلوارش مي كشد تا تميز شوند. بعد با دو دست شلوارش را تميز مي كند تا خاكشان برود و آرام آرام به سمت در حركت مي كند. دستگيره را آهسته به دست مي گيرد و آن را پايين مي كشد. با صداي جير جير در، داخل مي شود. همه
دانش آموزان سر كلاس نشسته اند. اجازه مي گيرد و به آرامي به سمت ميزش مي رود .
جمله دوم : كفشهايش را به پشت شلوارش مي كشد و بعد با شلوارش را تميز مي كند. به سمت در مي رود و آن را باز مي كند. بعد از گرفتن اجازه، مي رود تا پشت ميزش بنشيند.
پر واضح است كه حجم جمله اول از جمله دوم بيشتر است. و نكته اينكه در جمله اول صحنه بيش از آنچه كه بايد ، توصيف شده است. به عنوان يك نويسنده بايد قبول كنيد كه در دنياي MP3 امروز كسي فرصت ندارد تا داستاني كه سر و ته اش در دو صفحه هم مي آيد را در پنج صفحه بخواند! و البته كه اگر چنين كنيد، خواننده ، داستان را با يك پرتاب سه امتيازي روانه سطل زباله مي كند! بايد در خاطر داشت كه استفاده از كلمات و قطار كردن آنها يك هنر است. بهتر است به جاي اينكه درباره همه ابعاد صحنه، شخصيت ها، حالت ها و ... پرچانگي كنيد ، بخشي از آنها را هم به خواننده واگذاريد. البته بايد دقت كرد كه داستان با ايجاز مخل رو برو نشود. يعني آن دسته از مواردي را بيان كنيد كه ذكرشان ضروري است و از ذكر مواردي كه وجه خنثي دارند بپرهيزيد. براي اين منظور مي توانيد نظر چند تن را درباره داستانتان بعد از اتمام آن بپرسيد. اين كار كمك شاياني به شما مي كند. چرا كه اولا شايد خواننده از بعدي به اثر شما نگاه كند كه از ديد شما پنهان مانده و اين باعث مرتفع كردن مشكل آن قسمت شود و دوما اينكه شما «نظر» چند نفر را در اختيار داريد و فرصت اعمال نظرات آنها را - در صورت لزوم- در نوشته تان داريد.
ادامه دارد...اشاره : هميشه جاي يك ستون درصفحه كم بود. صفحه اي دل خيلي ها برايش پر ميزند و خيلي ها هم دل در گرو اش دارند. با همانگي مسئول محترم صفحه، قرار است تا در اين ستون كمي درباره مسائل تئوري و آموزشي با هم گپ بزنيم و ميهمان همديگر باشيم. پس لطفا از جايتان تكان نخوريد و اگر تكان مي خوريد، چشمتان را از صفحه برنداريد!

 



مدرسه ي ما

ما تو مدرسمون نه تنها درس مي خونيم بلكه خواب و استراحت و سفارش غذا هم مي ديم اما هميشه شانس با ما يار نيست بعضي وقتا ميشه مثل پادگان. مدرسه ي ما با همه ي مدرسه هاي دنيا فرق مي كنه، اصلا مي دونيد چيه سبك مدرسه ي ما جوريه كه همه دوست دارن بيان اين جا اما متأسفانه هر كسي رو ثبت نام نمي كنن اين جا فقط بچه هاي با معرفت رو مي نويسن ما چيزي به نام بي معرفتي تو رگامون نيست. به ما مي گن دانش پژوهان نيايش يك.
اصلا هر كجاي دنيا كه باشي اسم مدرسه ي ما رو بياري همه مي گن منظورتون پژوهشسراي معرفته! حالا از كلاس خودمون براتون بگم؛ كلاس ما از 26 دانش پژوه پر شده كه همه شيفته ي درس و مشق و...
ولي نمي دونم چرا همه اعتراض هاي دبيرا از كلاس ماست. پشتيبان ما خانم پدرام كه خيلي زحمت مي كشه و خيلي ام دوستش داريم هر سري يه برنامه واسه كلاس ما درست مي كنه تا بلكه وضعيت درسي ما بره بالا اما نمي دونن كه ما همه ي اين اطلاعاتو واسه روز امتحان جمع مي كنيم اصلا وقتي ترم اول كارنامه هاي ما رو ديد باورش نمي شد كه ما همون 26 نفريم! ما اين جو رو خيلي دوست داريم اما حيف كه سال ديگه همه از هم جدا مي شيم حالا هدف من از اين نوشته چي بوده؟
من خواستم تا شما يه كم با بامعرفت هاي دنيا آشنا بشيد و اين نوشته هم يادآور خاطرات دوره ي اول دبيرستان ما باشه.
فهيمه شرفي 15ساله
دبيرستان نيايش يك

 



كمي با ژوزه

ژوزه مائوروده واسكونسلوسن، نويسنده برزيلي، در 26 فوريه 1920 دربانگو از توابع ريودوژانيرو متولد شد و دوران كودكي را در ناتال گذراند¤ از 10 تا 15 سالگي در دبيرستان درس خواند¤ در آن هنگام آثار نويسندگاني چون گراسيليانوراموس، پائولوس ستوبال و ژوزه ليش دورگو را مطالعه مي كرد¤ او مربي كشتي نيز بود و همچنين در يكي از مزارع مازومپا به كارگري پرداخت و در سواحل نزديك ريودوژانيرو ماهيگيري مي كرد ژوزه مائورده و اسكونسلوس كه توانايي بي بديهي در نقل ماجراها و داراي تخليل خيره كننده و تجربه عظيم انسان ها بود درصدد برنيامد كه نويسنده شود بلكه ناگزير شد كه نويسندگي پيشه كند. رمان هايش همچون چشمه اي از درونش مي جوشيد. «بايستي» كه مي نوشت و واسكونسلوس شيوه اي بسيار تازه و بديع داشت. او ابتدا صحنه اي را كه شخصيت هاي رمانش در آن به تكاپو مي پرداختند بر مي گزيد سپس خود را به آن محل مي رساند تا به بررسي هاي عميق بپردازد. او براي نوشتن يكي از كتاب هايش در حدود دو هزار كيلومتر در سرتائوي وحشي سفر كرد.
واسكونسلوي نويسنده اي سينمايي و تلويزيوني بود و در فيلم هاي متعددي هم ظاهر شده است.
نخستين رمان وي در سال 1942 نوشته شد. موفقيت بزرگ واسكونسلوس در عرصه ادبيات با انتشار «روزينيا، قايق من» در 1962 آشكار شد. يكي از شاهكارهاي وي درخت زيباي من بود كه آن چنان شيوا بود كه تمام برزيل را فرا گرفت و هم منتقدان و هم خوانندگان نوشته او را چون سندي اجتماعي و يك بررسي روان شناختي سرشار از واقعيت و لطافت ستودند. اين رمان در مدت كوتاهي به چندين زبان ترجمه شد اين كتاب طي 22 سال بالغ بر يك ميليون و 200هزار نسخه از آن به فروش رسيده بود.
قلب ژوزه مائوروده
و اسكونسلوس نويسنده تواناي برزيلي كه به سبب سادگي خود و احساس همدلي و گرايش مهرآميز خود به فرودستان محبوبيت عام يافته بود در 24 ژوئيه 1984 از تپيدن بازماند.
علي نهاني
14 ساله / تهران
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14