(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 25 مهر 1389- شماره 19765

روايت لحظه شهادت فرمانده لشكر محمد رسول الله(ص) هر رزمنده يك گلوله توپ!
گزارشي از صد و نود و هفتمين «شب خاطره» زير باران گلوله، بدهي هايش به خدا را مي شمرد
پيرترين رزمنده دفاع مقدس به بيمارستان رفت
درخواست نصحيت حاج ميرزا اسماعيل دولابي از شهيد ابراهيم هادي



روايت لحظه شهادت فرمانده لشكر محمد رسول الله(ص) هر رزمنده يك گلوله توپ!

عمليات بدر - شرق دجله
¤ چهارشنبه - 22/12/63 - راوي اول: گلعلي بابايي
با شروع پاتك، هجوم نيروهاي عراق از همه طرف آغاز شد. فرماندهي آن محور بر عهده ژنرال »ماهر عبدالرشيد« بود و هدايت پاتك را صدام شخصا به عهده داشت. اين را بعدها از زبان اسراي عراقي شنيديم. تعداد زيادي تانك عراقي با تغيير موضعي كه مي دادند و با آرايش هاي متفاوتي به طرفمان در حركت بودند. از هر طرف گلوله تيربار تانك ها و تركش خمپاره ها مثل باران بر سرمان مي باريد. براي اين كه دشمن نتواند به دژ - خاكريز- اصلي راه پيدا كند. بچه ها از توي چاله تانك ها مقاومت مي كردند. كار بدجوري بالا گرفته بود. هدف گيري جديد تانك هاي عراقي اين طور بود: «يك توپ مستقيم براي انهدام يك رزمنده ايراني. » نتيجه هم معلوم بود: «پودر شدن بدن ها. »
از يك طرف تجهيزات و نفرات زياد دشمن و از طرفي نيرو و مهمات كم ما، دست حاج عباس(شهيد عباس كريمي رسما حاجي نشده بود. يعني حج نرفته بود ولي بچه ها به سبب علاقه شديد حاجي خطابش مي كردند. يك بار گقته بودند: بيا برو حج، گفته بود: » حج من جبهه است ») را حسابي بسته بود. منطقه آبي بود و امكان انتقال سلاح هاي سنگين مثل تانك وجود نداشت. اين مربوط به مواضع ما مي شد. مواضع عراقي ها در خشكي قرار داشت.
سنگين ترين سلاح هاي ما آرپي چي بود و خمپاره 60، هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين اضافه مي شد. در اين اوضاع حاج عباس بايد صحنه درگيري را اداره مي كرد. آرام و قرار نداشت. مرتب از اين سنگر به آن سنگر سركشي مي كرد تا از حال نيروها باخبر باشد. در آن گيرودار، فرمانده گردان هايش را جمع كرده بود توي يك چاله تانك و اوضاع را برايشان تشريح مي كرد. آنجا تكليف همه را معلوم كرد. آن روز هرچه دور و بري ها خواستند حاجي را توي چاله تانك نگهدارند، ممكن نشد. بچه ها در تيررس گلوله مستقيم و او در چاه پناه؟
¤ صبح پنج شنبه 23/12/63
عراقي ها براي پاتك جديدي آماده مي شدند. تانك هايشان از روز قبل بيشتر شده بود. لاشه تانك هاي منهدم شده روز گذشته را از صحنه درگيري كنار برده بودند. اوضاع آن روز براي بچه ها تجسم روز عاشورا بود. پاتك كه آغاز شد، بچه ها هم آرپي چي به دست آماده بودند. ساعتي از درگيري گذشته بود كه بعثي ها توانستند از جناح چپ ما يك پهلو بگيرند و ما مجبور شديم قسمتي از دژ را بشكافيم تا آب پشت آن به سمت دشت سرازير شود؛ شايد جلوي پيشروي تانك ها را بگيرد، شايد هم حجم آتش بر سرمان كم شود و ما بتوانيم تجديد قوايي بكنيم. بچه ها به شدت مقاومت مي كردند. آن قدر عراقي ها نزديكمان شده بودند كه تك تيراندازهايشان فقط دنبال پيشاني ها بودند. در گرماگرم نبرد ناگاه نفر كناري مي غلتيد پائين خاكريز. دقت كه مي كردي فوران خون بود كه از پيشانيش بيرون مي جهيد.
آن قسمت از جناح چپ كه به دست عراقي ها افتاده بود، يك آبراه داشت كه از آنجا نيروها را شكار مي كردند و مي رفتند. ساعت سه بعدازظهر نزديك مي شد. لحظات براي ما به كندي مي گذشت. عبور از آبراه هم ديگر برايمان امكان نداشت. عراقي ها آتش شديدي روي آبراه مي ريختند. انتقال سلاح سبك و مهمات هم ديگر غيرممكن شده بود.
حاج عباس رفته بود توي سنگر ديده باني كه روي دژ قرار داشت تا جلو را برانداز بكند. اين آخرين باري بود كه او را ديدم. ناگهان همه جا پر از دود و آتش شد. يك چيزي آمد. خدايا خمپاره بود يا توپ مستقيم تانك؟ درست نفهميدم. يك باره ديدم يكي از بچه ها توي سرش مي كوبد: «حاجي رو زدند... حاجي رو زدند... »
رفتيم بالاي سرش. غرق خون بود. اما هنوز نفس بالا مي آمد. گوشه اي از سرش متلاشي شده بود. سريع با قايق برديمش به پست امداد گفتند: كار ما نيست، نمي توانيم كاري بكنيم، بايد عقب تر ببريد. حركت كرديم به سمت عقب. اما چيزي نرفته بوديم كه ...
حاج عباس كريمي فرمانده لشكر به نداي «ارجعي الي ربك» پاسخ مثبت داد و براي هميشه آرام گرفت. ديگر از آن همه جنب و جوش اثري نبود و ما براي اينكه روحيه بچه ها تضعيف نشود، پيكرش را مخفي كرديم.
¤ غرب دجله / همان روز - راوي دوم: قاسم صادقي
عباس بي سيم زده بود كه پل هاي نفررو را بياوريد، چون بچه ها يك قسمت از دژ را شكافته بودند تا آب بيفتد طرف دشمن و مانع پيشرويشان شود. ما برگشتيم براي بردن پل ها. آنها را به قايق ها بستيم و به راه افتاديم. در اين گيرودار ديدم قايقي به طرفمان مي آيد.
يكي از بچه ها گفت: «حاج عباس توي قايق است.»
نگاه كردم و ديدم پيكر بي جانش آرام خوابيده است. ديگر از آن شور و هيجان و بي قراري خبري نبود. رفتم پيش برادر رمضان.(شهيد مجيد رمضان آن موقع مسئول ستاد لشكر بود.)
گفتم: «عباس شهيد شد »
گفت: «برو بهداري پيش برادر ممقاني. »
رفتم و يك آمبولانس از بهداري گرفتم و به سمت معراج شهداي اهواز حركت كردم. آنجا براي اينكه كسي نفهمد فرمانده لشكر 27، شهيد شده، پيكر مطهرش را در تابوت گذاشته و تابوت را هم در كانكسي مخفي كرده بودند و اسم ديگري هم روي تابوت نوشته بودند. اين مخفي كاري براي اين بود كه عمليات بدر هنوز ادامه داشت.
جنازه را توي ماشين گذاشتيم و به دوكوهه رفتم. پيكر مطهرش را براي آخرين وداع با دوكوهه. يك دور در ميدان صبحگاه گرداندم. ميداني كه گاهي در آنجا سخنراني مي كرد. با هم مي دويديم، ورزش مي كرديم و ...
جنازه را به تهران رساندم و بعد از مراسم تشييع، او را در قطعه سرداران، كنار شهيد اقارب پرست(از سرداران ارتش) به خاك سپرديم. اين كه عباس كنار شهيد اقارب پرست به خاك سپرده شد. خاطره اي را برايم زنده مي كند. سال 63 بود. با حاج عباس براي جلسه اي به تهران آمديم. موقع برگشت به منطقه، رفتيم. بهشت زهرا فاتحه اي بخوانيم. حاجي درست آمد در همين محلي كه الآن دفن است. ايستاد و زل زد به عكس شهيد اقارب پرست. يك لحظه چهره اش را ديدم. نمي دانستم با آن نگاهش چه مي خواست. اما الآن كه در جوار همين شهيد مدفون است، معني نگاهش را مي فهمم.

 



گزارشي از صد و نود و هفتمين «شب خاطره» زير باران گلوله، بدهي هايش به خدا را مي شمرد

عنبر اسلامي
صدونود و هفتمين برنامه «شب خاطره» مصادف با هفته دفاع مقدس بود. يادبودي از خاطرات مردان مرد و زنان مردي كه جان پاكشان را در كف اخلاص نهادند تا ايران و ايراني پايدار بماند. ميهمانان اين برنامه علاوه بر كساني كه هميشه پاي ثابت اين برنامه هستند، از گردان حبيب بن مظاهر و ابوذر از لشكر 27 محمدرسول الله ميهمانان ويژه اين برنامه نيز حضور داشتند.
عليرضا مقدم فر از ايثار گران دوران دفاع مقدس و مديرعامل خبرگزاري فارس يكي از مدعوين است كه براي خاطره گويي به اين برنامه دعوت شده است. با هم خاطرات ايشان را مرور مي كنيم:
مطلبي كه من مي خواهم عرض كنم اين است كه ما قدري از شهداي زنده غافليم. كساني كه شهيد نشدند و در ميان ما هستند. اولين غفلت ما، براي آنان است كه هستند ولي ما آنها را نمي بينيم. در جمع ما كساني هستند كه بدنهاي نيمه جانشان در خدمت نظام ما هست ولي قدردان آنان نيستيم. نكته بعدي اين كه گردان حبيب دربين گردانهاي ديگر، ويژگي ها و برجستگي هاي خاصي داشتند و در دوران جنگ هم گردان حبيب از ويژگي هاي خاصي برخوردار بود و گردان ابوذر كه انشعابي از گردان حبيب بود. بچه هاي گردان حبيب از بچه هاي فرهنگي، باسواد، طلبه، دانشگاهي بودند. جنس اين گردان جنس فرهنگي بود. در ميان بچه هاي گردان، دو قشر بود: يكي بچه هايي كه از نوع زندگي و زيست آنها نشان مي داد كه به شهادت خواهند رسيد. حتي در دوران حياتشان نيز به آنها «شهيد» مي گفتند. دائم الذكر و اهل مسجد بودند، خواب و خوراكشان را مراقبت مي كردند. شهيد «محمد رضايي» از اين قشر بود. يك قشر هم بچه هايي بودند كه ظاهرشان نشان نمي داد، مي گفتند، مي خنديدند و مي خنداندند اما درونشان دريايي متلاطم بود ولي كسي متوجه نمي شد. شهيد «مجيد حشتمي» از اين قشر بود كه درعمليات بيت المقدس هفت در شلمچه به شهادت رسيد. يكي از ويژگي هايي كه عمليات بيت المقدس داشت در قبل از عمليات گروهان ما و دسته ها و گروههاي ديگر گردان آمدند و مستقر شدند. عمليات قرار بود در شب انجام شود. ظهر گروهان در يك سنگر مستقر شدند. گرماي شلمچه بيداد مي كرد. درون سنگر گرما 70-60 درجه بود. يعني از نزديك به ظهر كه ما در آنجا بوديم تا زماني كه عمليات درتاريكي شروع شد شايد هركدام چهارتا پنج كيلو وزن كم كرديم اين در شرايطي بود كه منطقه دائما با خمپاره هاي دشمن كوبيده مي شد. لحظه اي كه مي خواستند براي ما غذا برسانند چه نفر زخمي شدند و توانستند يك قابلمه غذا را پشت سنگر بگذارند. حالا بين گروهان صحبت بود كه چه كسي مي خواهد ايثارگري كند و براي لحظه اي در سنگر را باز كند قابلمه غذا را به درون سنگر بياورد. چند نفر فداكاري كردند و گفتند ما مي رويم. قرار شد يكي از بچه ها برود. براي لحظه اي در باز شد وقتي برگشت تمام بدنش پر از تركش شده بود. اما قابلمه غذا را به سلامت به بچه ها رساند و بعد از لحظه اي افتاد. وضعيت بسيار دشواري بود. دو سه ماهي قبل از عمليات مجيد گردان خودش را آماده كرد و قرارشد به مرخصي برود و برگردد. وقتي ما با اتوبوس حركت كرديم از دوكوهه به سمت خرم آباد، ايشان معمولا در آب دادن به رزمندگان پيشقدم بود و مي گفت من سقا هستم. بلند شد توزيع آب كرد. ما ديديم او در ركاب اتوبوس رفت تا پارچ را پر از آب كند، يك لحظه ديديم مجيد نيست براي يك لحظه در اتوبوس باز و بعد بسته شد. نگاه كرديم ديديم مجيد در جاده معلق مي خورد و مي آيد. بنده خدا در گردنه هاي خرم آباد براي لحظه اي به بيرون پرتاب شد و يك مسافت طولاني را غلتان آمد. اتوبوس نگه داشت ديديم تمام پوست بدن او كنده شده بود ما سريع به خرم آباد رسيديم و زخمهاي او در بيمارستان پانسمان شد. گردان برگشت و ما براي عمليات آماده مي شديم و ايشان در بيمارستان تهران بستري بودند. چندساعتي به عمليات مانده ديديم مجيد خودش را با همان وضع باندپيچي شده به جبهه رساند. تجهيزات و وسايل گرفت عمليات كه شروع شد و در همان ساعات اول مجيد مجروح شد و من هم مجروح شدم. دود و خاك فضاي غبارآلودي را بوجود آورده بود.وقتي حركت كرديم تير و تركش و خمپاره بود كه به طرف ما مي آمد اينجا مسئله سياسي «غبارآلودبودن» مطرح مي شود يعني معلوم نبود اين گلوله و تير و تركش از طرف دشمن بود يا خودي. دراين عمليات هردو مجروح شديم. من از پايم به شدت خون رفته بود و تركش داخل شكم مجيد خورده بود. ايشان آمد و زير بغل مرا گرفت و ما پياده راه افتاديم. از همان پلي كه رزمندگان عبور كردند گذشتيم و در راه آمبولانسي آمد و هردو ما را سوار كرد. ايشان تمام مدت مراقب من بود. از آنجا ما را به اتاق عمل دراهواز بردند و ايشان در همان بيمارستان اهواز بر اثر تركش به شهادت رسيد. چيزي كه براي من عجيب بود اين كه برگشت او از تهران تا لحظه شهادت كمتر از 10 ساعت طول كشيد.
خاطره اي هم از جناب محقق برايتان تعريف كنم. ايشان هم از جنس شهداي زنده اي هستند كه ما قدرشان را ندانستيم. از اين جنس افراد بسيار هستند، سردارمحقق، سردارفضلي، سردار... اينكه خدا فرصت داد تا درميان ما باشند. ما براي سردار حاج حسن محقق دوبار ختم گرفتيم. در عمليات كربلاي چهار ما با هم مزاح مي كرديم ايشان به من مي گفتند تو در گردان ما شهيد مي شوي... ما در كربلاي چهار در بهمنشير مستقر شديم و خود آقاي محقق براي ما سخنراني كردند. دشمن در كنار نخل ها چند خمپاره زدند، و يك خمپاره درست وسط دسته ما خورد.ازجمله كساني كه در آنجا به شهادت رسيد، شهيد قدوسي بود. ما دركنار نخل ها بوديم كه آقاي محقق و چندتا از بچه ها به سمت ما دويدند تا ببينند از بچه ها چه كساني شهيد شده اند. هوا تاريك بود و ايشان شهيد قدوسي را ديده بود و فكر مي كرد كه من هستم (و با آن كل كلي كه با هم داشتيم كه گفته بود تو شهيد مي شوي) با حالتي خنديد و گفت حاج امير هم شهيد شد. از آنجايي كه هوا تاريك بود و ايشان مرا نمي ديد دستي به شانه اش زدم و گفتم من اينجا هستم!
¤¤¤
-حاج آقاهاديان از مبارزين قبل از انقلاب هستند كه با شهيد آيت الله كاشاني هم عصر بودند و اهل قلم هستند و شعرهاي زيادي درباره انقلاب و دفاع مقدس سروده اند و مقالات متعددي از ايشان چاپ شده است. وي ازنيروهاي گردان حبيب است كه به واسطه كهولت سن قادر به راه رفتن نبودند و درحالي كه دونفر زير بازوانشان را گرفته بودند به روي سن آمدند كه با ذكر صلوات و تشويق حاضران مواجه شدند.
سردار محقق، فرمانده گردان حبيب راوي بعدي برنامه بود كه خاطراتي را از آقاي هاديان نقل كردند كه با هم مي خوانيم: زماني كه ما در خدمت ايشان بوديم حدود 65 سال سن داشتند. اوايل جنگ حضور داشتند و در عمليات والفجر هشت ما در خدمت ايشان بوديم و در طول اين مدت و تا پايان جنگ ما در خدمت ايشان بوديم و با همين سن شان قدم به قدم با جوانان حضور داشتند و در آنجا علاوه بر رزم، وقتي كه خسته مي شديم ايشان با چاي داغي كه به دست ما مي دادند خستگي را از تنمان بيرون مي آوردند. يك خاطره اي از ايشان دارم اين است كه بعد از عمليات زماني كه به كنار رود كارون برمي گشتيم ايشان گفت پسر من درجبهه اهواز است من مي خواهم به اهواز بروم و او را ببينم. من هم قبول كردم و مرخصي دادم و ايشان رفت زمان طولاني گذشت و از ايشان خبري نشد ما مدتي نگران ايشان شديم چون ايشان در نظم و انضباط سرآمد بودند. بعدازظهر ديديم كه ايشان برگشتند و وقتي علت اين غيبت را سؤال كرديم ايشان چيزي نگفتند ولي وقتي اصرار مرا ديدند گفتند كه بله من رفتم و پسرم را در اهواز پيدا كردم و بعدها به من گفتند زماني كه ايشان به اهواز مي رسند دشمن منطقه اهواز را بمباران مي كند و فرزند ايشان به شهادت مي رسند كه بعد جنازه را به تهران مي فرستند. ما گفتيم چطور شد كه خودتان نرفتيد كه ايشان گفتند خب عمليات نزديك است و ما هرچه اصرار كرديم كه ايشان در عمليات شركت نكند ايشان قبول نكردند. ما ايشان را به اجبار به تهران فرستاديم كه بعد از سوم و يا هفت دوباره به جبهه آمدند.
¤¤¤
خاطره گوي بعدي حجت الاسلام والمسلمين پناهيان بودند. ايشان در زمان جنگ طلبه جواني بودند كه به عنوان بسيجي در جبهه حضور داشتند. خاطراتشان را با هم مرور مي كنيم:
عمليات والفجرهشت بود و جمعي از دوستان ما در گردان حضور پيدا كرده بودند و مدتي مانده بود تا عمليات شروع شود كه ما درجبهه حضور پيدا مي كرديم. دوستان گران قدر كه بعدها تلاش وافرشان را كردند كه ما را به شهادت برسانند ولي موفق نشدند و بعدها ما را به گردان حبيب فرستادند. ما هم قبول كرديم و به گردان حبيب وارد شديم و چادر تبليغات حبيب را در كنار حسينه گردان در كنار كرخه برپا كرديم در آنجا مستقر شديم. من در اوايل، سخنراني بلد نبودم. كلاس درسي داشتم و دوستان به كم قانع شده بودند و همين را هم از ما پذيرفته بودند. تا شب اربعين شد. دوستان همه لشگرها را در كنار اروند جمع كرده بودند. رفقا گفتند سخنران شب اربعين هم شما بايد باشيد. من گفتم من سخنراني نمي كنم. سخنران امشب بايد كسي باشد كه روضه بخواند. خلاصه از من انكار و از آنها اصرار. حتي من فراركردم و به دوكوهه رفتم. اما آنها ماشيني تهيه كردند و فرستادند دنبال ما و ما را برگرداندند. من هم به اعتراض به اينكه اين سخنراني اجباري است ميكروفون را در دستمان گرفتيم و ايستاده شروع كرديم به سخنراني. حالا همه لشگر جمع بودند، اكويي آماده كرده بودند علي القاعده من بايد روي منبر مي نشستم. با وجودي كه منبري هم مهيا شده بود اما من همچنان ايستاده سخنراني مي كردم كه كسي توقعي بعد از اين از من نداشته باشد. يكي از عبارتهايي را كه بلد بودم خواندم و ترجمه كردم. اين روايت را خواندم و هنوز ترجمه نكرده بودم كه ديديم طوفاني بلند شد و فضاي جلسه به هم ريخت. كم بود حسينيه از جا كنده بشود. بعد از مدت كوتاهي طوفان آرام شد. اين طوفان گردوخاك زيادي به پا كرد به طوري كه صداي تكان دادن گردوخاك ها از لباس و سرو صورت بچه هاي گردان، شبيه به سينه زني اما نامنظم بود. من براي اينكه اين فضا را آرام كنم گفتم اين گردو غبارها را نتكانيد اينها گردوغبار زائر كربلاست و اگر ذره اي از اين غبار روي صورت و لباسش باشد آن دنيا حضرت زهرا ايشان را شفاعت مي كند و.... در همين موقع ديديم همه گردان گريه مي كنند از آنجا بود كه قيافه بنده شده بود مصيبت و صحبت هاي ما ذكرمصيبت! به اين ترتيب اولين منبر را درگردان حبيب شب اربعين تجربه كردم.
اما خاطراتي از خود بچه هاي گردان داريم كه برايتان نقل مي كنم. يكي از بچه هايي كه بعدها شهيد شد از من خواست كه به دبيرستان آنها بروم و سخنراني كنم بعد آنها به جبهه بيايند. من قبول كردم. عبا و عمامه ام را پوشيدم و با هم به طرف مدرسه رفتيم. دو نفر از بچه هايي كه ما را همراهي مي كردند بسيار بچه هاي شر و شوخ و شنگ بودند. من حديثي را از اميرالمؤمنين خواندم كه جهاد دري از درهاي بهشت كه براي خاصان قرار داده است و تشويق مي كردم بچه ها را كه به جبهه بيايند. يك دفعه ناظم مدرسه بلندگو را از دست من گرفت و گفت مؤمن در بستر هم بميرد شهيد است بچه ها بنشينيد و درستان را بخوانيد!! ايشان با صحبت هايشان زيرآب صحبتهاي ما را زدند اما از آنجايي كه صحبتهاي ما اثر خودش را گذاشته بود چند نفري از بچه ها همراه شدندو فرماندهان محترم گردان موفق شدند تعدادي از آنها را به شهادت برسانند! يكي دوتا از اين بچه ها گفتند با وجودي كه ما دوست داريم به جبهه بياييم اما از مرگ مي ترسيم! گفتم سخني از حضرت علي(ع) داريم كه ايشان مي فرمايند: جهاد مرگ را نزديك نمي كند. شما اگر به جبهه هم نروي اگر مقدر شده باشد كه بميري، در هرجايي برايت اين اتفاق مي افتد. با اين صحبتها، آنها توجيه شدند و مشكل حل شد.
و اما خاطره بعدي: از كربلاي چهاركه برگشتيم گفتند يكي از بچه ها اصلا غذا نمي خورد. گفتم چرا غذا نمي خوري گفت من زيرباران گلوله در خط مقدم جبهه بدهي هايم را به خدا مي شمردم ديدم خيلي زياد است اين است كه شرم دارم باز هم از نعمت هاي خدا استفاده كنم. گفتم مگر شما قبل از غذا بسم ا... الرحمن الرحيم نمي گويي؟ گفت چرا. گفتم مي داني معناي اين جمله چيست؟ يعني اينكه خدا آن قدر مهربان و بخشنده است كه همه را مي بخشد. گفتم اگر غذايت را نخوري يعني به خداي رحمان و رحيم ايمان نداري. گفت. نه. مي خورم!

 



پيرترين رزمنده دفاع مقدس به بيمارستان رفت

به دليل شدت يافتن بيماري خونريزي معده، پيرترين رزمنده دفاع مقدس به بيمارستان شهيد بهشتي شيراز منتقل شد.
در حالي كه انتشار خبر بيماري و بستري شدن «حاج صفرقلي رحمانيان» پيرترين رزمنده دفاع مقدس در بيمارستان شهرستان فسا با بازتاب هاي فراوان روبه رو شد اكنون خبر مي رسد پير بسيجيان حماسه دفاع مقدس به دليل شدت يافتن بيماري اش به بيمارستان شهيد بهشتي شيراز منتقل شده است.
از نكات قابل توجه در خصوص وي بايد به روحيه بانشاط و معنوي اش اشاره داشت به طوري كه بر روي تخت بيمارستان بيشتر اوقات خود را علي رغم سن بالا (105 سال) به ذكر و از جمله قرائت آواز و اشعاري در خصوص نماز مي پردازد.
روحيه انس اين پير بسيجي با نماز و تاكيد بر لقمه حلال به اندازه حضورش در جبهه ها در سالهاي دفاع مقدس قابل توجه و درس آموز است.
يك دهه است كه حاج صفرقلي رحمانيان به دليل مشكل زانو توان راه رفتن درست را از دست داده است و متاسفانه به دليل هزينه بالاي عمل جراحي، ترميم زانوي خود را از ياد برده است.

 



درخواست نصحيت حاج ميرزا اسماعيل دولابي از شهيد ابراهيم هادي

سال اول جنگ بود. به مرخصي آمده بوديم. با موتور از سمت ميدان سرآسياب به سمت ميدان خراسان در حركت بوديم. ابراهيم عقب موتور نشسته بود.
از خياباني رد شديم. ابراهيم يك دفعه گفت: امير وايسا! من هم سريع آمدم كنار خيابان. با تعجب گفتم. چي شده؟!
گفت: هيچي، اگر وقت داري بريم ديدن يه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، كار خاصي ندارم.
با ابراهيم داخل يك خانه رفتيم. چند بار ياالله گفت. وارد اتاق شديم. چند نفري نشسته بودند. پيرمردي با عباي مشكي و كلاهي كوچك بر سر بالاي مجلس بود.
به همراه ابراهيم سلام كرديم و در گوشه اتاق نشستيم. صحبت حاج آقا با يكي از جوان ها تمام شد. ايشان رو كرد به ما و با چهره اي خندان گفت: آقا ابراهيم راه گم كردي، چه عجب اين طرف ها!
ابراهيم سر به زير نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمي كنيم خدمت برسيم.
همين طور كه صحبت مي كردند فهميدم ايشان، ابراهيم را خوب مي شناسد حاج آقا كمي با ديگران صحبت كرد. وقتي اتاق خالي شد رو كرد به ابراهيم و با لحني متواضعانه گفت: آقا ابراهيم ما رو يه كم نصيحت كن!
ابراهيم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند كرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نكنيد. خواهش مي كنم اينطوري حرف نزنيد بعد گفت: ما آمده بوديم شما را زيارت كنيم. انشاءالله در جلسه هفتگي خدمت مي رسيم.
بعد بلند شديم، خداحافظي كرديم و به بيرون رفتيم.
بين راه گفتم: ابراهيم جون، تو هم به اين بابا يه كم نصيحت مي كردي. ديگه سرخ و زرد شدن نداره!
با عصبانيت پريد توي حرفم و گفت: چي مي گي امير جون، تو اصلا اين آقا رو شناختي!؟ گفتم: نه، راستي كي بود!؟
جواب داد: اين آقا يكي از اولياي خداست. اما خيلي ها نمي دانند. ايشون حاج ميرزا اسماعيل دولابي بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند. تازه با خواندن كتاب طوبي محبت فهميدم كه جمله ايشان به ابراهيم چه حرف بزرگي بوده.
راوي: امير منجر

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14