(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 4  آبان 1389- شماره 19773

فهميده
جمعه ها
آمدي با يك سبد گل
در حريم آفتاب هشتم
پدر! خوش آمدي
بيا بنويسيم (4)
داستان كوتاه
گوهر عفاف
شاپرك هاي شوق



فهميده

تانك ها مثل كوهي از آهن
خشن و بي وفا و نامردند
ليك دست ائمه اطهار
يار و ياور هميشه با مردند
¤
به كمر بسته بود نارنجك
كه به دشمن دمي امان ندهد
رفت تا شوكت شهادت را
به من و تو مگر نشان بدهد
¤
مي شناسيد چون خميني گفت
رهبر من حسين فهميده ست
چه شهيدي دلاوري كوچك
كه به مرگ بزرگ خنديده است
¤
مي توان جنگ را تصور كرد
جبهه را هر كسي اگر ديده
با صدايي بلند بايد گفت:
زنده بادا «حسين فهميده»
امير عاملي

 



جمعه ها

روزهاي جمعه وقتي
بيدارمي شم به سختي
مادرجونم بيداره
انگار كه خواب نداره
تميزكرده اتاقو
روشن كرده اجاقو
مي گم مادر چي شده؟
مگه بازم عيد شده؟
مي گه كه مهمون داريم
عزيزتر از جون داريم
شايد امروز بيادش
بايد باشيم به يادش
تا اسمشو مي شنوم
يه هو از جا مي پرم
مي رم كمك مادر
بعد مي شينم دم در
تا آقارو ببينم
گلي براش بچينم
اما بازم نيومد
تا كه بگيم خوش اومد
ولي بازم اميدوار
به انتظار ديدار
منتظرش مي مونيم
تا قدرشو بدونيم
سيد رضا تولايي زاده
آموزگار دبستان

 



آمدي با يك سبد گل

دست من را تا گرفتي
من به آن بالا رسيدم
چشم خود را باز كردم
صورت ماه تو ديدم
¤
آمدي با يك سبد گل
با تو من در باغ بودم
چون كه با هم راه رفتيم
شعر شادي را سرودم
¤
گونه هايم خيس از اشك
دست خود رويش نهادي
تو براي شادي من
خنده ات را هديه دادي
¤
من در آن روياي زيبا
همچو يك پروانه بودم
دور اين شمع وجودت
شادمان پرمي گشودم
¤
آرزويم با تو اين بود
دركنارت بر فروزم
مثل شمعي عاشقانه
در غم عشقت بسوزم
فاطمه شريف شاد/ قم

 



در حريم آفتاب هشتم

گفته اند كه ساعت سه ظهر اتوبوس مي آيد تا زائرين را به مشهد الرضا ببرد. عجب افتخاري است براي من كه به مشهد الرضا بروم.
به عنوان دستيار آشپز، بدون آنكه پولي بدهم! با عده اي از بسيجيان و زائران ديگر آماده سفر شدم.
ساعت دو نشده، كه مي بينم زائراني دارند مي آيند. مرداني ساك به دوش و زناني چادر به سر.
روي سكوي جلوي مسجد
مي نشينم. و منتظر مي مانم تا اتوبوس بيايد. تنها يك اتوبوس هستيم.
كودكي ماشين پليسش را روي زمين سفت يخي گذاشته و بازي مي كند. هنوز اتوبوس نيامده.
سردي هوا تن را مي لرزاند ولي كسي توجهي ندارد، زيرا همه شوق پرواز دارند.
ريئس هيئت كربلايي علي با اتوبوس مي رسد. اتوبوس نگه مي دارد و زائران سوار مي شوند. اول خانم ها و بعد آقايان.
راننده و شاگردش از فرصت استفاده مي كنند و لاستيك هاي گ لي و چرك مرده را با آب داغ مي شورند.
كربلايي علي من را كه
مي بيند سلام مي كند و
مي خواهد كه به راننده كمك كنم. اما خستگي آن روز و تنبلي ام
نمي گذارند به راننده كمك كنم.
¤
سوار اتوبوس شديم. كربلايي ليست مسافران را به بسيجي جواني داد تا بخواند.
- آقاي عباس علي مرادي.
- بله!
- آقاي ... خانم...
همه را خواند ولي من ماندم.غصه داشت مرا مي كشت. كه كربلايي به دادم رسيد. او گفت:
- اين پسر دستيار آشپز است!
همان بسيجي، وقتي اتوبوس 302 قديمي به راه مي افتد. ميله اتوبوس را گرفت . او مي خواست فضاي اتوبوس را با صلوات بر محمد و آل پاكش عطر آگين كند.
- براي سلامتي آقا امام زمان عليهم السلام صلوات، براي سلامت رسيدنمان صلوات، براي سلامتي آقاي راننده صلوات.
صلوات مي فرستادم. و دوست داشتم ،چشمم را ببندم و تن خويش نه، روحم را در حرم ببينم.
¤
شب شده كه به سمنان
مي رسيم. در آنجا روبروي در مسجدي اتوبوس مي ايستد
مسجدي با حياطي بزرگ است كه كنارش پاساژ كوچكي همسايه اش است. روي تابلويي كه هنوز برف رويش نشسته نوشته شده: زائران به سلامت!
وضو مي گيرم و نماز مي خوانم. پدرم براي شامم دوتا ساندويج گذاشته ، آن را برداشتم.
¤
وقتي چشمانم را باز مي كنم. مي فهمم كه به نيشابور رسيده ايم و شايد هم آن را رد كرده ايم. اتوبوس اتوبان هاي پر از نور سفيد چراغ هاي نور افكن را با سرعت مي گذراند.
نيشابور همان جايي است كه امام رضا عليهم السلام با سيل خروشان شيعيان روبرو شد و حديث سلسله الذهب را با خواهش بزرگان شيعه گفتند:
- لا اله الا الله دژ محكم خداست كه هر كس داخل آن شود در امان است... البته به شرط و شروطي و آن شرط منم.
يعني توحيد و يكتا پرستي و نفي هر گونه شركي به خداي عزوجل.
امام رئوف را خيلي دوست دارم. وقتي با دعايش باران
مي بارد ، گنجشكي را از دست ماري نجات مي دهد. وقتي براي كاري پسنديده درخت بادام پر بركتي را كاري...
¤
راه طي مي شود. شب است و هنوز به اذان صبح مانده است. در مشهد هستيم.و در ميان هتل ها و ساختمان هاي بزرگ؛اتوبوس راه را طي مي كند.
كربلايي علي بلند مي شود و با خضوع و خشوع سلام مي دهد.
آري! حرم ملكوتي آقا در شب تيره ،مانند ستاره اي بزرگ مي درخشد. حرم را از دور ديدم.
- السلام عليك يا امام رئوف.
¤
اتوبوس داخل كوچه اي مي پيچد و زائران را پياده
مي كند. كربلايي علي با دو سه نفر ديگر كه از روبرو مي آيند سلام و عليكي مي كند.
زائرين به سمت حسينيه به راه مي افتند. خانم ها در طبقه ي بالا و آقايان در زير زمين.
البته زيرزمين اش با نورهاي سفيد مهتابي روشن شده. كنار در ورودي آشپزخانه نسبتاً بزرگي قرار داشت. نيامده كارمان شروع شد!
آب پزكردن تخم مرغ ها براي زائرين. تخم مرغ ها زياد بودند و عده ي ما هم كم و من در شك بودم. بعد فهميدم كه از تهران هيئت هاي ديگري هم از مساجد همان اطراف آمده اند. و حسينيه غرق در زائرين مشتاق زيارت ابوالحسن رضا عليهم السلام است.
وقتي تخم مرغ ها آماده شد ساعت 6 صبح بود. تخم مرغ ها و عسل هاي كوچك و نان را جدا كرديم. سرآشپز مردي چاق بود كه سريع براي هر چيزي عصباني مي شد. ولي ته قلبش مهرباني موج مي زد.
- پسر تو تنها شاگرد من هستي،اين ها گذري هستند، همين طوري كمك مي كنند و سريع جيم مي شوند!
سر آشپز بعضي از زائرين را مي گفت كه براي پياز خرد كردن و سيب زميني پوست كردن و بخصوص شستن آن همه ظرف؛بي طاقت بودند و سريع به قول خودش جيم
مي شدند. البته وقتي
مي خواستيم صبحانه و نهار و شام بكشيم. خيلي ها كمك مي كردند.
¤
ساعت ده است كه مي توانم اجازه داشته باشم حرم بروم. تا حرم را با پاي پياده 10 دقيقه مي روم. حسينيه در اطراف هتل هايي است كه در سمت موزه مردم شناسي است. از بست غربي صحن جامع رضوي دلم را براي ديدار معشوق آماده مي كنم.
در جلوي در ورودي بست غربي صحن جامع رضوي ا ذن دخول را مي خوانم:
- اي فرشتگان اجازه
مي دهيد؟ اي رسول خدا(ص) اجازه مي دهيد؟ اي ابوالحسن رضا عليهم السلام اجازه مي دهيد؟
سعي مي كنم گريه كنم، ، نمي دانم لياقت دارم براي زيارت يا نه؟ اما فرصت زيادي ندارم و بايد تا ساعت 11 برگردم.
با خودم مي گويم:
- اگر من تا اينجا آمده ام حتماً امام رضا طلبيده وگرنه من كجا و آستان قدس پاك رضوي كجا؟
قدم مي گذارم و بعد از بازررسي بدني ،به صحن جامع رضوي مي آيم. كنار پاركينگ ها حوض هايي كه از آب يخ زده است را مي بينم. و موكت هاي سياه رنگي كه زائرين بي شمار از روي آن عبور مي كنند. نفس گرمشان در هوا مي پيچد. از باب الجواد و باب الرضا مي آيند. و مرداني سر به زير و زناني با عفاف كه از مكان هاي مختلف روي زمين، با رنگ و نژاد مختلف براي ديدار آفتاب هشتم گره ي دل به بارگاه ملكوتي امام بسته اند.
در آن سو كبوترها را مي بينم كه بال مي زنند. انگار سردي هوا تاثيري بر آنها ندارد.
كبوترهاي اينجا يا گذري هستند و يا مردم مي خرند و به آستان قدس رضوي هديه مي كنند. حتي اينجا كبوتراني وجود دارند كه 150 هزار تومان قيمتشان است.
آستان قدس رضوي هم بي كار ننشسته و براي كبوتران بيمار مكاني در نظر گرفته است تا در آنجا بخوابند. خوب كبوتران آستان قدس رضوي از دوست داشتني ترين پرندگان نزد ايرانيان اند.
داخل مي شوم و از وضوخانه وضو مي گيرم و كفشم را به كفشداري مي دهم. هواي داخل گرم و لطيف است. بار ديگر بوي آشناي عطر حريم عشق را مي شنوم. خيلي عاشق اين عطر خوشبو و متبرك هستم.
مي روم و زيارت نامه را باز مي كنم و مي خوانم:
«اللهم طهرني و طهر لي قلبي، و اشرح لي صدري،و اجر لساني مدحتك و اثنا عليك...»
زيارت را مي خوانم تا به رفعت و پاكي برسم نه اينكه گذري باشد. اينجا همه آمده اند تا ياد بگيرند كه مي توانند خوب باشند. اينجا نگارخانه و كتابخانه و اينترنت دارد. اينجا مسابقه هاي خوب و قرآن خواني دارد ولي حيف كه من وقت ندارم!
- دو ركعت نماز زيارت
مي خوانم :الله اكبر.
هنوز رويم نشده است به زيارت آقا بروم.حرم شلوغ است و من حس غريبي دارم. در خودم لياقت ديدار بارگاه ملكوتي امام رضا عليهم السلام را حس
نمي كنم. اما در ميان سيل جمعّيت به سوي حريم امام هشتم كشانده مي شوم.
چه لذت بخش است وقتي ضريح زيباي امام رضا را از دور مي بيني. و حس شكستن بغض و محبت را حس مي كني و لذت مي بري!
من هم دوست دارم دستم بخورد به ضريح، اما مي دانم كه ابوالحسن رضا زيارت از دور را هم مي پسندد. پس هجوم نمي آورم.
از دور زيارت مي كنم و همان جا مي نشينم. حس غريبي مرا مي آزارد. انگار اينجا فرشتگان رفت و آمد مي كنند. و چشم زميني آنها را نمي بيند اما چگونه آنها را حس مي كنم؟
- آيا فرشتگان از دستم ناراحتند؟ يا كه نه كاري به من ندارند؟
هر چه است نمي توانم بفهمم اين حس غريب چيست و به حسينيه رهسپار مي شوم.
¤
امروز ناهار مرغ داديم، چقدر مرغ آورده بودند كه بايد من و سرآشپز سخت گير پاك مي كرديم و با رب و زرشك و پياز عصاره ي خوشمزه اي درست كنيم تا طبع را خوش آيد.
¤
روزهاي آخر است. چند ساعتي را توانستم مرخصي بگيرم. اين بار مي خواهم به مجموعه موزه هاي آستان قدس رضوي بروم كه تقريباً چسبيده به رواق امام خميني(ره) است.
گنجينه ي قرآن و نفايس، هداياي مقام معظم رهبري، گنجينه فرش،موزه مركزي،گنجينه تمبر و اسكناس،گنجينه تاريخ مشهد،گنجينه نجوم و ساعت،گنجينه سكه و مدال، گنجينه ي صدف- حلزون و نرم تنان دريايي،گنجينه ي هنرهاي تجسمي،گنجينه ي ظروف وگنجينه سلاح.
وقتي گنجينه مدال را كه پهلوانان و نخبگان و قهرمانان كشور به آستان قدس رضوي هديه كرده بودند را ديدم، در ذهنم خودم را ورزشكار موفقي يافتم كه در سكوي اول ايستاده است و پرچم كشورش ايران را نگاه مي كند كه بالا مي رود و در دل آرزو مي كند مدالش را امام رضا(ع) قبول كند.
و هنگامي كه پيراهن طلسماتي را ديدم خيلي دوست داشتم بر تنم داشته باشم اما نمي شد.
مي خواهم از موزه خودم را به سمت باب الجواد برسانم، از داخل حرم بيرون از باب الجواد،سمت چپ كتابفروشي آستان قدس رضوي است.
هوا آن سردي و سوز روز اول را نداشت. ولي سرد بود اما خدام نفسشان گرم بود. گرمتر از بخارهاي نفس من و تو.
ناگهان صداي نقاره ها آمد.
- هنوز به اذان ظهر مانده!؟
آه اي امام رئوف!حتماً امامم ابوالحسن رضا عليهم السلام بيماري را شفا داده است! خوش به حال مريض. خوش به حال كبوترهايي كه در پنجره فولاد هستند. و خوش به حال فرشتگان!
در كتاب فروشي آستان قدس رضوي دو تا كتاب خريدم: مجموعه شعر از كاظم مزيناني و نكته هاي ناب (سه)، كه گزيده بيانات رهبر فرزانه ي انقلاب است.
از كتابفروشي رضوي خودم را به بازار امام رضا(ع) رساندم. بازاري شلوغ و پر رفت و آمد. بيشتر زائران از همين جا سوغات مي خرند. سوغات اصلي مشهد فيروزه نيشابوري است. اما سوغاتي هاي ديگري چون نبات، زعفران و زرشك از سوغاتي هاي معمول آن است. تسبيح و مهر و انگشتر هم سخني ديگر دارند. تسبيح هايي كه 500 توماني پلاستيكي چيني گرفته تا صد و چند هزار توماني شاه مقصود. و انگشترها هم در همين قيمت.
عكاس خانه هاي اطراف حرم، نيز از قديم تا كنون مورد توجه مردم بوده و هستند. الان كه موبايل آمده است مردم مي توانند داخل حرم ببرند و در صحن ها عكس بيندازند.
ولي بازار عكاسخانه ها هنوز گرم است و زائراني كه دوست دارند مشهدي شدنشان يادگار بماند. در اينجا ها عكس به يادگار مي اندازند.
¤
امروز روز آخر است و من بايد آماده ي رفتن بشوم. و زيارت خداحافظي امام رضا عليهم السلام بخوانم. چقدر دوست داشتم در مهمانسراي حرم به طور اتفاقي به من هم بليط غذاي رايگان حرم را مي دادند.
بايد خداحافظي كنم. آخر مگر مي شود. ولي من خداحافظي كردم و تا الان يعني، از سال 1386 تا سال 1389 گذشته و هنوز مولايم را زيارت نكرده ام. اي كاش دلم را همان جا مي گذاشتم. و نمي آوردمش!
شام آخر را به مسافران مي دهيم و بعد از مدتي كوتاه اتوبوس ها مي آيند آنها كه اهل عشق اند گريه شان گرفته، ولي بايد رفت.

اتوبوس مي آيد و سوار
مي شويم.
خداحافظ اي حريم هشتمين اختر ولايت.
وحيد بلندي روشن

 



پدر! خوش آمدي

رهبر عزيزم سلام:
اين سلام را از شهري مي گويم كه ميزبان كريمه اهل بيت(ع) است؛ از شهري مي گويم كه در اين روزها مهمان عزيزي همچون شما را دارد. مردم از چند روز قبل خود را براي استقبالي گرم از شما آماده كرده بودند و و بر سردرخانه ها عكسهايي از شما و امام(ره) را زده اند كه در زير آن نوشته شده:
«لبيك يا خامنه اي»
خيابان هاي شهر خود را با پرچم ها و عكسها آذين بندي كرده اند و به خود مي بالند كه بار ديگر ميزبان ستاره اي از تبار ياس فاطمي هستند مردم از طريق راه هاي مختلف همديگر را براي استقبال از شما آماده نموده بودند و سفرشما نقل همه مجالس است. مردم براي ورودتان به شهر لحظه شماري كردند.
رهبر عزيزم به شهر ما خوش آمدي!
مي خواهم از شما سؤالي بپرسم: مي توانم شما را كه مانند پدر، دست پرمهر و بي منتتان رابر سر ملت ايران مي كشيد، شمايي كه بامشكلات اين خانواده بزرگ صبر مي كنيد و باآرامش با آنان برخورد مي كنيد. شمايي كه برخوردتان با دشمنان به گونه اي است كه از قاطعيت كلام شما واهمه دارند، پدر خطاب كنم. نمي دانم شايد من كوچكتر از آن باشم كه لياقت دختري شما را داشته باشم. ولي من شما را مانند يك پدر مي بينم كه شب و روز به فكر صلاح و منافع خانواده اش است. شما كاري سنگين تر از پدر هم داريد.
پدر عزيزم! مي خواهم بگويم فرزندانت تا آخر راه با شما هستند و تا آخرين قطره خونشان از دين، رهبر و عزتشان دفاع خواهند كرد. مي خواستم حرف هاي بهتري بنويسم اما قلم كوچكم توان حرفهاي بزرگ را نداشت.
خاك قدوم شما را توتياي چشمانمان كرده ايم و چشمانمان را با جمال نوراني تان منور نموده ايم .
زينب السادات حدادي/ قم

 



بيا بنويسيم (4)
داستان كوتاه

در مورد داستانهاي ميني مال، گپي با هم داشتيم. حالا مي خواهيم درباره داستان كوتاه، چند خطي را ميهمان يكديگر باشيم.
داستان كوتاه :
در مواجهه با سوال «داستان كوتاه چيست»، جوابهاي بسياري را مي توان پيدا كرد؛چه از لحاظ «ميزان حجم داستان كوتاه» و چه از لحاظ «تعريف داستان كوتاه». اما به نوعي مي توان گفت كه وجه اشتراك و معناي تمام اين تعاريف بر « ماهيت كلي» و «نحوه روايت » در داستان كوتاه است. چرا كه ماهيت كلي داستان كوتاه، قالبي ست كه اتفاق يا برهه اي را در حجمي كوتاه ذكر مي كند و نحوه روايت هم در داستان كوتاه، به صورت يك برش يا چند برش نزديك به يكديگر است. طوري كه انگار نويسنده - مثل يك خياط - صحنه ها را به هم مي دوزد؛ بدون اينكه جاي دوخت ها مشخص باشد و در ذوق بزند!
اما منظور از روايت برشي در داستان كوتاه چيست؟
مسلما تا به حال برايتان اتفاق افتاده كه جايي برويد و شخصي از شما بپرسد كه چه شد و چه كرديد. و يا حتي اينكه بخواهيد اتفاقي كه برايتان افتاده را خاطره كنيد و مثال هاي ديگر. اما شما موقع پاسخگويي به سوال طرف مقابل چه كرده ايد؟ مثلا اگربه عروسي يكي از اقوام برويد و چهار ساعت در اين مجلس حضور داشته باشيد و شخصي بپرسد در عروسي چه اتفاقي افتاد، آيا تعريف شما هم چهار ساعت طول مي كشد!؟ مسلما خير. چرا كه شما جزئياتي را بيان مي كنيد كه براي شنوده تان مفيد باشد و مسلما از ذكر«همه جزئيات» پرهيز مي كنيد. حتي شايد يك ساعت هم مهمل و بي فايده باشد و از ذكر لحظه اي از آن خودداري مي كنيد و نهايتا مي گوييد كه يك ساعت مجلس بي فايده بود.
پرانتز باز - اگر بخواهيم با استفاده از مثال فوق در چند خط ، انواع داستان را تشريح كنيم، چنين مي شويد.
مثلا اگر بگوييد :« اي... بد نبود. جاي شما خالي. خوش و خرم مجلس تمام شد و عروس و داماد راهي زندگي شان شدند » ، چيزي شبيه داستانك مي شود.
و اگر در ذكر جزئيات وسواس به خرج ندهيد، چيزي شبيه داستان كوتاه خلق مي شود. چرا كه از ابتدايي ترين تعاريف داستان كوتاه اين است كه داستان كوتاه، داستاني ست كه بتوان هنگام صرف غذا يا در يك نشست خواند . هر چند كه حجم داستان كوتاه امروزه كمي تغيير يافته. اما نبايد فراموش كنيد كه داستان كوتاه، خلقي بزرگ در قالبي كوتاه است.
و اگر در روايت كمي مته به خشخاش بزنيد، چيزي شبيه داستان بلند از آب در مي آيد. البته به شرطي كه روايت، فقط حول يك ماجرا باشد و فقط كمي بيشتر در جزئيات دقيق شده باشيد.
و چنانچه مدتي قبل از مجلس - چند روز، چند هفته و ... - را شروع به روايت كنيد، بطوري كه چند ماجرا را بيان كنيد، چيزي شبيه رمان به دست مي آيد. چرا كه اصولا در رمانها به چند ماجرا پرداخته مي شود. پرانتز بسته.
داستان كوتاه نه مثل داستانك است كه نيامده برود و نه همچو داستان بلند و رمان كه بعضا حجم كتاب باشد. در داستان كوتاه نويسنده به روايت حوادثي مي پردازد كه به اصل داستان باز مي گردد. و از حوادث هم آن قسمتي را ذكر مي كند كه لازم و ضروري است. جالب اينكه حتي برخي بر اين عقيده اند كه در داستان كوتاه، بحث روي «كلمه» است. يعني حتي كلمه اي در داستان نباشد كه اضافي باشد! به قول چخوف اگر جايي تفنگي بود، جايي ديگر شليك كند. از اين جهت است كه اين گونه داستاني، يكي از قوي ترين و محبوب ترين گونه هاي ادبي ست. نه آ نقدر حجيم است كه ملال آور باشد و پيام داستان در روايت آن محو شود و نه آن قدر كوتاه كه كمتر پيامي از آن به ذهن برسد.
داستانهاي كوتاه معمولا پذيراي يك حادثه ،آن هم به صورت كوتاه و برشي اند.
چرا كه تفاوت اصلي بين داستان كوتاه و بلند هم در حجم است. داستانهاي كوتاهي هم كه بصورت تكه تكه و فصل بندي نوشته مي شوند، تابع همين قاعده اند و در اصل همه فصل ها به روايت يك حادثه اصلي مي پردازند. هر چند كه شايد در ظاهر تضادهايي هم با يكديگر داشته باشند.
¤¤¤
گفتيم كه شايد بتوان گفت كه داستان كوتاه، خلقي بزرگ در قالبي كوتاه است.
اما آيا واقعا هر خلق بزرگي در قالبي كوتاه، داستان كوتاه است؟مسلما خير.
چرا كه گونه هاي بسياري را مي توان پيدا كرد كه اولا در قالبي كوتاه تحرير مي شوند و ثانيا خلقي بزرگ باشند. مثل قطعه ادبي، شعر، طنز، نثر، مقاله، گزارش و ... .
وقتي مي گوييم «خلق بزرگ» در «قالب كوتاه» ، منظورمان اثري ست كه تابع ويژگي هاي خاصي باشد. با تفكر روي داستان هاي كوتاه، چنين ويژگي هايي از اين قبيل به ذهن مي رسد:
اعتدال حجم و ايجاز، نوع پرداخت به موضوع و حوادث، زمان و ...

ادامه دارد...
جلال فيروزي

 



گوهر عفاف

دلم برايش مي سوخت با آن شكل و شمايلي كه براي خودش درست كرده بود نگاه هر رهگذري را به سوي خود جلب مي كرد. شايد كمبود اعتماد بنفس و يا عدم توجه به او باعث شد كه گوهر وجود خود را دستمايه نگاه هاي آلوده قرار دهد.به هرحال هرچه بود حس ترحم را برانگيخت بر آن شدم تا يك تذكر كوچك اما دوستانه به او بدهم و وي را متوجه جاهلي كه با نگاه زهرآگين به تماشايش نشسته بود كنم. اما... اما... دخترك در بين جمعيت گم شد و با خود گفتم. «كاش كسي باشد كه آن دختر را متوجه كار اشتباهش كند و او را از چاه نه چندان كوچكي كه از سر ناآگاهي براي وجود پاك خدادادي خويش ساخته بود، بيرون مي كشيد. خداوندا براي افرادي مانندآن دختر راه بازگشت دوباره را بازكن و صفاي ظاهر را همچون صفاي باطن به آن ها ارزاني دار.
مريم توكلي 16ساله، مشهد

 



شاپرك هاي شوق

گاهي آنقدر شادم كه همه چيز و همه كسي را به شكل گل مي بينم. پيراهنم از مريم و ياس است. تو هر روز قبل از آفتاب مي آيي و بالشم را با عطري كه از فرشته ها مي گيري خوشبو مي كني. ياس ها با تمام وجودشان شقايق ها را، حس مي كنند. دست هايت آسمان را براي ستارگانش، عادلانه قسمت مي كند.
تو سرشارتر از عطر پونه هاي وحشي و مهربان تر از خورشيدي. بيا تا تو را با شمعداني هاي باغچه آشتي دهم. در آسمان خيالم با تو پرواز مي كنم و با تو به افق هاي روشن زندگي مي نگرم. مي خواهم با شنيدن موسيقي صداي تو، همچون غنچه شادمانه بشكفم. احساس مي كنم كلمات لال شده اند. چه كسي جز تو، سكوت آيينه ها را آنگونه كه بايد تفسير خواهد كرد؟ اشك ها بر گونه هايم مي رقصند و چهره زيبايت باز هم درنگاهم قاب مي شود. بيا تا به موسيقي زيباي مهر گوش فرا دهيم. بيا تا مهرباني را هجي كنيم. وجودم از گل لبريز است. ايكاش مي شد آيينه ها را درهم شكست و تنهايي را در لابه لاي اشك ها پنهان كرد. وقتي تو هستي با پرمهرباني نگاه تو، حرف هايم را مي نويسم و آلاله هاي قلبم را به باران هديه مي دهم تا شاپرك هاي شوق در باغ دلم پرواز كنند و شكوفه هاي عشق، درخت وجودم را بيارايند، اي مظهر عشق و دوستي!
بيژن غفاري ساروي/ ساري
همكار افتخاري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14