(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 11 آبان 1389- شماره 19779

شعر هاي باراني
تمام همزادهاي تو
فصل كوچ
شكوه انتظار
بي رنگ تو
نام تو و دل ما، مولا!
ننه گل
كلاس من
ساختار تاريخي داستان



شعر هاي باراني

1
مي نشينم زير چتر آسمان
باز اما
خيس بارانم هنوز
شايد از جنس بهارانم هنوز

2
آسمان دل پري
كنار من نشسته است
شانه هاي من
خيس مي شود از او
پس گريه مي كند

3
پنجره را مي گشايم
هوا باراني است
و گل هاي پرده ي اتاق من
لب هايشان خشك است

4
آواز كه مي خواني
چترت را ببند
ساز باران كوك مي شود

5
پيش پايت آسمان
چرخي زد و باران گرفت
من نفهميدم ولي
اسرار اين آشفته را

6
تو كه آمدي
باران
تنهايي كوچه را
سر كشيد
و روح خيابان
به دريا رسيد

زهرا - علي عسگري

 



تمام همزادهاي تو

چقدر شبيه تو بودند
تمام آدمهاي دنيا
در سالگرد نبودنت.
غريبه هايي سياه پوش
با چشمهايي سياه تر.
براي تو گريه مي كردند آنها
با چشم هايي
كه چشم هاي تو بود انگار.
نام ها و ناله ها و نگاه ها
تو را تكثير مي كردند در من
.
.
.

هر سو روي مي گردانم
غريبه هايش هم نام تواند.
ياسمن رضاييان

 



فصل كوچ

غصه نخور پرستو
ما همه كوچ نشينيم
كوچ مي كنيم يه روزي
با اين كه رو زمينيم

پرستو خوش به حالت
نداري دل بستگي
با اين كه اهل كوچي
نداري تو خستگي

پرستو تو هميشه
واسم يه جور سوالي
كوچ واسه تو قشنگه ؟
راستي تو در چه حالي ؟

پرستو فصل كوچه
بايد بري مسافر
قول بده برمي گردي
تنها نمونه شاعر
زهرا گودرزي (آسمان)
تهران

 



شكوه انتظار

زير سايه ديواري در حياط گلي- كه ظهر يك روز آفتابي را پشت سرگذاشته بود- نشسته بود. صداي قل قل سماور زغالي با صداي پرندگان، هماهنگي جالبي را به وجود آورده بود.
صداي هياهوي بچه ها كه بر سر بازيهايشان دعوا مي كردند، به گوش مي رسيد. از آن طرف صداي خانم همسايه مي آمد؛ باز داشت با مادر شوهرش دعوا مي كرد.
در گوشه اي ديگر درخت انگوري كه تازه از غورگي در آمده بود خودنمايي مي كرد ولي از همه بيشتر چهره شكسته پيرزن بود كه در ميان هاله اي از غربت به چشم مي خورد. بيچاره كسي را نداشت. مي گفتند تنهاست. چه كسي مي دانست؟ شايد مي خواست تنها باشد.
در زماني كه حتي تنهايي نيز براي خود عالمي دارد. سياهي چشمان پيرزن تصويرگر دنيايي از غم بود كه جلوه گر دلش مي بود.
هرگاه صداي دري مي آمد، ناخودآگاه با حرارتي چشم گير، گالش هاي كهنه اش را مي پوشيد و به طرف در مي رفت؛ ولي هر بار نااميدتر از هميشه.
براي پيرزن يادگذشته، تنها تسلي بخش اتفاقات آينده اش بود.
او ساعتها روي كرسي چوبي كه كنار ديوار گذشته بود مي نشست و به گوشه اي خيره مي گشت.
اگر خوب عمق چشمانش را مي نگريستي پژواك بغضي را مي شنيدي كه منشاء قديمي داشت؛ از زمان مرگ شوهرش، از زماني كه ديگر نمي توانست مانند گلها در بهار، شاداب تر از گذشته باشد و از همه بيشتر، از زمان كوچ تنها پرستوي اميدش يعني پسرش به دنيايي هميشه سرسبز. هيچ كس نمي دانست پسرش كجاست و او نيز زياد مايل به گفتنش نبود.
كل دنيايش همان خانه قديمي بود كه از شوهر مرحومش به يادگار مانده بوده و يك دنيا خاطره و البته صندوقچه اي كه كمتر درباره آن صحبت مي كرد.
با صداي قوري، پيرزن به خودش آمد. زغال گل گرفته، سماور به منزله عروسي مي نمود كه با لباسي طلايي، تاجي از گل اختر روي سرش باشد.
هنوز دستش را به سوي قوري دراز نكرده بود كه براي يك آن، انگار يك پارچ آب سرد روي سرش ريخته باشند، چيزي از فضا آمد و به قوري خورد و آنچه نبايد پيش بيايد پيش آمد. خوب كه دقت كرد، ديد يك توپ پلاستيكي است و شايد همان توپي كه بچه ها در كوچه با آن بازي مي كردند.
براي يك لحظه عصباني شد. ولي خوب كه گوش داد صداي بچه ها را كه از پشت ديوار مي آمد، شنيد. يكي به ديگري مي گفت: «حتما توپ رو پاره مي كنه.»
ولي ديگري كه توپ را شوت كرده بود و از قيافه و طرز لباس پوشيدنش معلوم بود كه وضع مالي درست و حسابي هم ندارد، با صدايي لرزان گفت: «حالا كه ضرري نداره مي ريم در مي زنيم شايد توپ مونو پاره نكرده باشه.» پيرزن با اين صحبت ياد فرزندش افتاد. قبل از اينكه برود؛ دوران كودكيش، قبل از اينكه عاشق چيزي باشد؛ عاشق توپ بود. پيرزن يادش آمد كه تنها آرزوي فرزندش اين بود كه توپي داشته باشد.روزي به او گفته بود كه دوست دارد توپي داشته باشد؛ از همان هايي كه پسر ارباب دارد. از همان هايي كه با چرم درست شده اند، نه با پلاستيك و باز يادش آمد كه او براي آن كه دل دردانه اش را نشكند، شب ها تا دير وقت بيدار ماند و براي آنكه دست هاي بچه هاي ارباب هنگام برف بازي سرد نشود دستكش هايي بافت و با پول آنها توپي چرمي خريد و به فرزندش كه انگار دنيا را به او داده باشند، هديه داد تا غير از درد دوري پدر درد ديگري نداشته باشد.اين صداي كوبه در بود كه پشت سر هم كوبيده مي شد. پيرزن آرام چادر نماز گل گلي اش را سرش كرد. قبل از آن كه به طرف در برود، به طرف اتاق رفت و از درون صندوقچه اش چيزي برداشت و به طرف در آمد.
پيرزن لحظه اي را به ياد آورد كه پسرش مي خواست به جبهه اعزام شود و پيشاني بندش را به او هديه داد.
لحظه اي سكوت در تمام فضا حكم فرما شد. در چوبي خانه با صداي خشني باز شد. چهره پسر بچه اي ترسان پشت در نمايان گشت؛ چهره اش درست شبيه فرزندش بود.
پسر بچه با صدايي كه انگار از ته چاه در مي آمد گفت: «بي زحمت اگه زحمتتون نيست اون... اون توپ مارو بدين.»
در يك آن، نزديك بود قلب پسر بچه و پيرزن هر دو با هم بايستد. پيرزن از زير چادرش چيزي بيرون آورد. پسر با لكنتي گفت: «يعني... اينو ميدين به من!»
و پيرزن با حركت سر، اين حرف را تصديق كرد.
پسر بچه با سرعت تمام به طرف كوچه دويد. پيرزن خوب كه گوش داد، شنيد، پسر بچه داد مي زند: «بچه ها نگاه كنين توپ چهل تيكه از همون واقعي ها، پلاستيكي هم نيست.»
پيرزن با يك «ياعلي» روي كرسي نشست. ته دلش از چيزي راضي بود و خوش هم مي دانست. نسيم آرامي مي وزيد و پيشاني بندي را كه در دست پيرزن بود، تكان مي داد.
مهدي نورعليشاهي
مهر ماه 76

 



بي رنگ تو

دو، چهار، شش... شماره مي گيرم. نمي دانم تو به اين شماره هاي خيالي پاسخ مي گويي يا نه. با تو مي گويم سلام تا شايد جوابم را بدهي؛ يك بار، دوبار، صدبار... صدايي آمد «سلام» اين تويي من مطمئنم كه تويي صدايت را مي شناسم، اين بار از پشت خطهاي دلم پاسخ مي دهي، خط هايي كه هميشه مشغول است. خوشحالم از اينكه نامم را مي داني، از اينكه نمي پرسي چه كسي پشت خط است؟ «آسمان» با تو گفت وگو كرد ولي نگفت با كدام شماره.
چشمهايم مي بارد اي خدايي كه پشت خطي، به سلامم پاسخ دادي و فرا خواندي. آبي مثل «سهراب»، سبز مثل «حافظ»؟ نه من مي خواهم تو را بي رنگ بكشم. بي رنگ كه تنها براي خودم باشي، حرفهايم را بشنوي و نگاهم را ببيني. كفشهاي خاكي ام را ببين به تنهايي در دشتي كه نهايتش تويي دويدم. زخم خوردم، گاهي شكستم ولي تو باز هم بودي و اشكهايم را با دستان گرمت پاك كردي. رو به آئينه صدايت زدم و به چشمانم خيره شدم، نگاهش آشنا بود؛ نه با من، با تو. با تويي كه در كنارم بودي و دوستم داشتي. من مي ترسم از نگاه آشناي چشمهايم، اما اگر تمام دنيا هم مرا از ياد ببرد باز هم از تنها بودن نمي ترسم چون مطمئنم كه تو را دارم. صدايت نمي آيد مثل اينكه گوش مي دهي پس بشنواي دواي تمام دردهايم، تو مرا براي من مي خواهي، خنده هاي غصه هايم را دوست داري و فرياد سكوتم را در نگاهم لمس مي كني. اي شادي دلهاي بيمار و اي بيماري لاعلاج دل من، «دوستت دارم» با اين كلام هر بار مي شكنم و اين تويي كه شكسته هاي مرا دوباره مي سازي.
آخرين دشت به تو مي رسد به يك حريم امن. من با كوله باري از عشق به سوي قلب ساده اي دويدم، به سوي تو و براي مطمئن آسماني در نامطمئن زميني خطر كردم.
مهربانم! دستانم را بگير اي پايان انتظار، اي زيباترين بهار، دستانم را بگير كه در نوشتن تو حقيرند. دوستت دارم اي زيباترين شعر آشنايي، دوستت دارم اي پايان جدايي و مي خواهمت با دستاني خالي. تلفن خيالم قطع مي شود اما تو از ميان گلدسته ها جوابم را مي دهي «الله اكبر»، درست است به بزرگي ات شك ندارم.
سپيده عسگري (رايحه)تهران

 



نام تو و دل ما، مولا!

جواد نعيمي
زمين، تنها در سايه وجود تو، آفتابي خواهد شد!
خورشيد، تنها با نگاه به سيماي نوراني تو، پرتوفشان مي شود.
ستاره ها، تنها به خاطر حضور تو، صفحه آسمان را مي آرايند.
عشق، حرف اول نام توست.
ايمان، گويا از بركت ميلاد تو، پديدار شده است.
جاودانگي ديدگان تو، جهان را بينا كرده و ابروان كماني تو، آهوان دشت غزل را به پوييدن سرچشمه هاي نور و شور و حضور واداشته.
هر دلي كه نام مقدس تو بر آن حك نباشد، از تپش افتاده است!
هر سينه اي كه داغ محبت تو در آن ديده نشود، معلول است و هر چشمي كه تاب ديدن روي تو را نياورد، نابينا و معيوب!
اي رازماندگاري دنيا! اي اميد دل ها و جان ها! اي صبح صادق سيادت و سادگي! اي دلداده ي همه جويندگان معاني! اي ناب ترين نماي نوازش و آيش! اگر تو در زمان جاري نبودي، اگر نگاه سيالت، سايه ها و سياهي ها را باز نمي شست، اگر زمين سخني از تو نمي گفت، اگر زمان دل به راه تو نمي سفت، هيچ فروغي قادر نبود كه جهان را روشن كند و بشر را از مهجوريت و هجران رهايي بخشد.
تو، درشت ترين ثمره معنا، بر درخت آفرينشي. ما را گوهرباران نسيم نگاه و شبنم مهر و باران صفاي خويش كن! به اميد آن روز زيبا كه زمين و زمان، از عطر ظهور مولاي مان خوشبو و گل باران شود.

 



ننه گل

خواب ديدم كه: ننه گل، پيرزن همسايه، توي يك خانه خيلي بزرگ زندگي مي كند.
ننه گل كه قبلا كوچولو بود، حالا توي اين خانه قدش بلند شده بود!
من از او پرسيدم: «ننه گل، چرا قدت اين قدر بلند شده است؟!»
ننه گل آهي كشيد. اما با لبخند گفت: «آخر ديگر، از دست آن خانه فسقلي كه قد يك جعبه كبريت بود راحت شدم.
ننه گل، درست مي گفت خانه قديمي او خيلي كوچك بود.
سقفش هم خيلي كوتاه بود.
حالا ديگر ننه گل توي اين خانه خيلي بزرگ كه سقف بلندي هم داشت، مي توانست كمرش را راست بگيرد و قد بلند بشود.
نويسنده و تصويرگز: فريبرز لرستاني «آشنا»

 



كلاس من

تا حالا براتون پيش اومده كه دوست نداشته باشيد وارد محيطي بشيد ولي مجبوريد:
اگر اين اتفاق براتون افتاده كه هيچي ولي اگر اين اتفاق براتون نيفتاده توصيه مي كنم داستان من را بخوانيد:
شنبه: 9 مهر در كلاس رو زدم
معلم: بفرماييد. در كلاس را باز كردم و در همان فاصله چهارقدمي ميز معلم بهشون سلام كردم و برگه ورود بهشون دادم.
معلم (خانم ولدبيگي): شما خانم حدادي هستيد تا حالا كجا بوديد خانم، ما فكر مي كرديم ديگه نمي يايد.
با صداي آرومي دليل نيامدنم را گفتم. معلم: خوب به سلامتي، حالا برو بشين.
برگشتم سمت كلاس هيچ صندلي خالي نبود معلم كه همين جور سرش پايين بود گفت: چرا معطلي برو بشين. نمي دونستم چه كار كنم كه يك دفعه فرشته نجات من بلند شد. گفت: بيا جاي من بشين من مي رم صندلي مي يارم. منم رفتم و روي صندلي نشستم يه دختري كنارم نشسته بود كه هم اسم خودم بود(زينب نيكو حرفيان) خيلي صميمي با من برخورد كرد طوري كه من جا خوردم. بعد از حدود كمي اون دختر با صندلي اومد كه بعدا فهميدم اسمش زهرا نادري هستش. ازش تشكر كردم و جاي صندلي رو مشخص كردم و نشستم. بچه ها در طول زنگ كلاس با من خيلي صميمي برخورد كردند و با تصوراتم خيلي فرق داشتن. اونا خيلي راحت منو پذيرفتن. خيلي طول نكشيد كه تصورات قبلي ام به كلي پاك شد. و بچه ها به راحتي با من برخورد مي كردن و من ديگر اون احساس غريبي رو نداشتم. حالا من عضوي از اونا شده بودم و اونا به من يك درس بزرگ دادن. «هيچ وقت زود قضاوت نكنم.»
اسامي بچه هاي كلاس جديد من: فاطمه ضيافتي- زهرا موسوي زاده- فاطمه احساني مطلق- مهسا طباطبايي- زهرا احساني- زهرا نادري- زينب نيكو حرفيان- پرستو عماد، نگين ياري- رومينا صادق پور- هدي مظفري- فهيمه داوودآبادي- مينوفرافشاري- فائزه كاوياني- پريسا مطيع- سمانه مرتضوي- فاطمه محمودي- طاهره شهيدي پور.
زينب السادات حدادي/قم

 



ساختار تاريخي داستان

در مورد انواع داستان چند خطي با هم بوديم . حالا مي خواهيم نگاهي به «ساختار تاريخي داستان» بكنيم و كمي عميق تر با
رنگين كمان داستان آشنا شويم .در اين شماره كمي درباره داستانهاي سنتي و مدرن دور هم جمع مي شويم ودر ادامه، بحث داستان مدرن را براي چند جلسه كش مي دهيم!
مي دانيد كه داستان بر اساس انديشه آدمي ست. اما اين انديشه آدمي همواره ثابت نبوده. گاه صبح بوده ، گاه شب و گاه گرگ و ميش. و البته زمان هايي كه پيدا كردن هر انديشه اي كاري بس آسان است!
از نظر ساختار تاريخي، داستان در سه دسته زير تقسيم مي شود:
داستانهاي سنتي (كلاسيك) داستانهاي مدرن ، داستانهاي پست مدرن داستانهاي سنتي (كلاسيك) بعد از «حكايت ها» و «قصه ها» بود كه داستانهاي سنتي تولد پيدا كردند.
البته داستان هاي بلند آن زمان را بيشتر به نام «رمانس» مي شناسند نه رمان. يعني داستانهاي عاشقانه اي كه به نثر و نظم نوشته مي شدند.
داستانهاي سنتي در قرنهاي هفده، هجده و نوزده وجود داشته و هنوز هم توليد مي شوند. موضوع محوري، سادگي ، عام فهمي از ويژگي هاي اصلي داستانهاي سنتي است.
موضوع محوري: «چه گفتن»و «خود موضوع» در داستانهاي سنتي نسبت به «چگونه گفتن» و «نحوه پرداختن به موضوع » ارجحيت دارد. از همين رو است كه بازي هاي زباني در اين گونه بسيار كم است و به همين دليل، معمولا بيش از يك برداشت از داستانهاي سنتي حاصل نمي شود.
سادگي : داستان هاي سنتي فرم پيچيده و مولفه هاي بارزي ندارند؛ و همين امر سبب شباهت و نزديكي اين گونه به قصه شده. (وجود شخصيت هايي كه كامل نيستند باعث اين شباهت شده.) مثلا اگر در يك داستان سنتي كه داستان در يك تاكسي جريان دارد، يك مهندس، يك قصاب، يك پزشك، يك نانوا حضور داشته باشند؛ صحبت كردن اين افراد شباهت زيادي به يكديگر دارد. در صورتي كه عملا چنين چيزي مردود است. اين ويژگي باعث شده تا به نظر برسد كه كراكتر ها زبان ندارند و اين نويسنده است كه يك تنه به جاي همه آنها صحبت مي كند! در صورتي كه هر شخص بايد مثل خودش صحبت كند و تكيه كلام هاي خودش را داشته باشد.
عام فهمي: بر خلاف داستانهاي مدرن كه براي درك و ارتباط برقرار كردن با آنها گاهي لازم است كه داستان را چندين بار خواند، داستانهاي سنتي معمولا در همان خوانش اول است كه خودشان را به كمال عرضه مي كنند و چيزي باقي نمي گذارند.
سير خطي داستان هاي سنتي، نياز به حضور ذهن بالا را از بين برده و همين امر سبب شده تا فهم محتوا اين گونه، كار دشواري نباشد. در واقع مي توان گفت كه يك داستان سنتي از نظر «فهم» براي قشر خاصي نيست و تقريبا همه برداشتها - در هر سني- شبيه يكديگر است. اين در حالي است كه شايد كسي يك داستان مدرن را چند بار بخواند و هر بار يك برداشت داشته باشد ولي درداستان سنتي - معمولا- همان يك برداشت است.
چنين عواملي است كه باعث سهل الهضم بودن داستانهاي سنتي مي شود. البته منظورمان از
سهل الهضمي داستانهاي سنتي، به معناي تحقير، پوچ و توخالي بودن نيست. بلكه منظور اجتماع ويژگي هايي مثل «موضوع محوري، سادگي، عام فهمي» است .
داستانهاي سنتي مانند يك
پازل اند كه پشت تكه هاشان را شماره گذاشته اند و دانه به دانه چيده شده اند. مثلا داستان در سال 1320 شروع مي شود و در سال 1321 تمام مي شود.
چند نكته درباره داستان هاي سنتي :
نويسنده داستانهاي سنتي معمولا فردي جانبدار است و از مرام و عقيده خاصي دفاع مي كند.
مسائل امروزي و دنيا ي مدرن ( مثل دموكراسي، استفاده از هوش و استعداد در جهت منفي، ابعاد زندگي شهري و ماشيني ، هويت و ...) متناسب با داستانهاي سنتي نيست. چرا كه پرداخت به اين موضوعات بيشتر در داستانهاي مدرن ديده مي شود.
معمولا پايان فيزيكي داستانهاي سنتي برابر است با پايان داستان در ذهن خواننده.
در داستان هاي سنتي، بيش از آنچه كه بايد به محيط و شخصيت ها و تيپ ها پرداخته مي شود. مثلا از نوك پا تا موهاي يك فرد توضيح داده مي شود كه امري غير ضروري است
پرداختن به «گفتن» در داستانهاي سنتي باعث مي شود تا از دو مولفه مهم د ر مورد شخصيت ها غافل شويم. « روانشناسي
شخصيت ها» و «تفاوت زبان شخصيت ها» (در بحث داستان هاي مدرن به اين موضوع اشاره مي كنيم)
¤ ¤ ¤
داستانهاي مدرن:
داستانهاي مدرن گره خورده به مقولات دنياي مدرن اند. اين داستان ها همچو تكه هاي پازلي هستند كه در دست خواننده اند. مثل اينكه پشت تكه هاي يك پازل را شماره گذاري كرده باشيم ولي
هر طور كه مي خواهيم اين تكه ها را بچينيم؛ ولي در نهايت شكل تكميل شود يا به تكميل نزديك شود. البته منظورمان از «به تكميل نزديك شود» همان «پايان باز» است كه به آن خواهيم پرداخت.
در اين داستانها به جاي « مطلق » از « نسبت » و « عدم قطعيت » صحبت مي شود. اگر درداستان سنتي
مي شد از يك فرد به عنوان «خوب» يا «بد» صحبت كرد، در داستان مدرن از افراد به عنوان «نسبتا خوب» يا «نسبتا بد» ياد مي كنيم. در واقع داستان مدرن ، «تغيير پذيري افراد در شرايط» را قبول دارد.
از همين رو است كه در اين نوع داستانها نمي توانيم بگوييم كه فلاني صد در صد اين است . بلكه ممكن است تحت شرايطي، كاري را كند كه قبلا انجام نمي داده. حالا اگر فرد بد سرشتي باشد، ممكن است كار خوبي را از او ببنيم و بلعكس.
عمده ترين مولفه هاي داستانهاي مدرن اين موارد است:
1- تعليق نيرومند: تعليق در داستان يعني منتظر گذاشتن خواننده به نحوي كه نه حوصله خواننده سر برود و نه رمز و راز داستان لو برود. در واقع تعليق در داستان مدرن كمك مي كند تا از طرفي خواننده جذب شود و از طرفي تشنه بماند تا در طول خواندن داستان - با ديد مثبت به داستان - از خودش بپرسد «آخرش چه
مي شود؟» .
توجه داشته باشيد كه تعليق وقتي اتفاق مي افتد كه خواننده تشنه ادامه دادن داستان و علاقمند به پايان رساندن آن باشد. اما تعليق را چطور مي توان ايجاد كرد؟
تعليق دو گونه است. يا طبيعي است يا مصنوعي. تعليق طبيعي در ساختار داستان هاي پليسي وجود دارد كه حادثه اي افتاده و «به دنبال علت حادثه بودن» خود باعث به وجود آمدن تعليق مي شود. و تعليق مصنوعي نيز ساختاري است كه خود نويسنده آن را به وجود مي آورد تا خواننده را تا انتها نگه دارد. براي اين منظور نويسنده مي تواند بخشهايي از داستان را حذف كند تا تعليق
به وجود آيد. مثلا در يك گفتگو تلفني، صداي يك طرف را حذف كند يا داستان را تكه تكه كند و
تكه ها را جلو عقب بچيند و ...
ادامه دارد
جلال فيروزي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14