(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 23  آبان 1389- شماره 19789

شيران پير
به بهانه انتقال مزار نخستين شهيد 13 ساله
بهنام را مي شناسي؟



شيران پير

بهروز ساقي
جبهه جاي عجيبي بود. جزيره اي رويائي، تكه اي از آسمان كه بر زمين افتاده بود. همه جا و همه چيزش جور ديگري بود. جوان هايش وحتي پيرمردانش. جوان هايش پختگي پيران و پيرانش شور و شوق و سرزندگي جوانان را داشتند. پيران جوانمردي كه دست از دنيا شسته بودند و زن و زندگي و اهل عيال را ريخته سر به كوه و بيابان گذاشته بودند. آدم هرچه پيرتر مي شود به زن و زندگي وابسته تر مي شود. گفته اند: «آدمي پير كه شد حرص جوان مي گردد.» بني آدم هرچه ريش دارتر شد ريشه دارتر مي شود. دنيا در وجود سالخوردگان بيشتر ريشه مي دواند و با صاحب عروس و داماد و نوه و نتيجه شدن آدم هاي سالخورده ريشه دارتر مي گردند.
از طرفي سالخوردگان حال و حوصله سر و كله زدن با اين و آن را ندارند چه رسد به اين كه ميان آن همه جوان و نوجوان پرانرژي باشند و از آنان كم هم نياورند.
حاجي بخشي
اولين پيري كه در جبهه با او آشنا شدم «حاجي بخشي» بود. يادم مي آيد به منطقه غرب اعزام شده بوديم و چند روزي در پادگان اسلام آباد غرب بوديم. او آدم خيلي باحالي بود. خيلي از مردم او را به خاطر همين سرزندگي و حضورش در همه صحنه ها از جبهه گرفته تا پشت جبهه مي شناسند. ماشين لندرورش با بلندگوهاي بزرگي كه روي آن نصب بود و لباس كماندويي و تفنگ قناصه و قطار فشنگي كه روي دوشش انداخته بود و با آن پرچمي هم در دست مي چرخاند. از همه ديدني تر ريش بلند و سفيدش به اين شير پير جلوه اي ديگر مي داد. صداي ضبط ماشينش را بلند مي كرد و با پخش نوحه هاي حماسي آهنگران حال وهواي جبهه را در هر شهر و دياري مي پراكند.
در پادگان اسلام آباد هم كه چند روزي با هم بوديم از هر فرصتي براي جمع كردن بچه ها و ايراد سخنراني هاي آتشين استفاده مي كرد. مخصوصاً در وسط دو نماز. با صداي بلند و رسايي كه داشت مدام به ابرقدرت هاي شرق وغرب بد و بيراه مي گفت و از حق وتوي ناحق آنها مي گفت و اين كه بايد اين حق وتو برداشته شود. اين قدر اين حق وتو را در هر جمعي مطرح مي كرد كه ما شايد با الهام از «پدرژپتو» اسمش را گذاشته بوديم «پدروتو». بچه ها ديگر اخلاقش دستشان آمده بود و هر جا كه اجتماعي به هر مناسبتي برگزار مي شد به شوخي تحريكش مي كردند كه عليه حق وتو سخنراني كند. وقتي هم سخنراني اش شروع مي شد با اين كه مدام هم به صورت فرياد زدن و با صداي بلند سخنراني مي كرد و دست هاي بزرگش را روي هوا به حركت درمي آورد ولي خسته نمي شد و ول كن نبود.
بعدها كه البته ما مجروح شده حسابي از دور خارج شده بوديم او ديگر به چهره اي ملي و حتي جهاني تبديل شده نماد رزمندگان اسلام بود. هر جا مي رسيد پرچمش را به گردش درمي آورد و عده اي را دور خودش جمع مي كرد و با شعار معروف «ماشاالله حزب الله» غوغا مي كرد.
حاجي بخشي نه تنها خودش تمام وقت وقف جبهه بود خانواده و فرزندانش و بستگانش هم رزمنده بودند. دو پسرش و دامادش در جبهه به شهادت رسيدند. يكي از پسرانش گويا جلو چشم خودش به شهادت رسيد. بعد از جنگ حاجي بخشي در نمازهاي جمعه و تجمعات سياسي و اعتقادي با همان تيپ زمان جنگ حاضر مي شد و دوران خاطره انگيز دفاع مقدس را در اذهان رزمندگان زنده مي كرد. اين اواخر او را (سال 87) در مراسم سالگرد شهيد بهرام مهين خاكي ديدم. با اينكه سكته كرده بود و به سختي راه مي رفت و حرف مي زد ولي با همان لباس كماندوئي اش آمده بود و هنوز هم در صحنه بود!
حاجي باخاسي
قبل از عمليات والفجر مقدماتي مدتي در پادگان دوكوهه و بعد هم در منطقه چنانه مستقر بوديم و خود را براي اين عمليات آماده مي كرديم. ما در گروهان حضرت قاسم از گردان علي اصغر تيپ سيدالشهدا(ع) سازماندهي شده بوديم.
فرمانده گروهانمان برادر «مهدي قاسمي» بود و يك معاون گروهان باحال هم داشتيم كه اسمش «بهرام نوري» بود.
در اين گروهان ما با بچه هاي ورامين با هم بوديم. پيرمرد 60-70 ساله اي به نام «حاجي باخاسي» كه او هم از اهالي ورامين بود به گروهان ما حال وهواي ديگري داده بود. واقعا پير عاشقي بود و در سرزندگي گوي سبقت را از همه جوانان حاضر در گروهان ربوده بود. وقتي بچه ها به شوخي يا جدي به او پيرمرد مي گفتند او هم به شوخي يا جدي ناراحت مي شد و مبارز مي طلبيد كه هر كس فكر مي كند از من جوانتر است بيايد ميدان تا كشتي بگيريم. اين قسمتش را كاملا جدي هم مي گفت.
ما در مدتي كه در تپه ماهورهاي چنانه مستقر بوديم هر روز صبح زود بعد از نماز صبح كيلومترها مي دويديم و كلي پستي و بلندي را بالا و پايين مي شديم و بعد براي صبحانه به محل چادرهاي گروهان برمي گشتيم. در تمام اين مدت كه اين برنامه صبحگاه بي وقفه ادامه داشت حاجي باخاسي جلو صف گروهان مي دويد و خم هم به ابرو نمي آورد. او همچنين صداي دلنشيني هم داشت و در حال دويدن در مقابل صف سرود هم مي خواند و بچه ها با هم زمزمه مي كردند. عجيب تر اينكه او علمدار و جلودار گروهان بود و علم بزرگي را هم بر دوش مي كشيد. اين كار علاوه بر صبحگاه در مانورها ورزم شبانه هايي هم كه داشتيم انجام مي گرفت و حاجي باخاسي كه روحش از همه ما جوانتر بود مثل غزالي سبك سير جست مي زد و از پستي ها و بلندي هاي مسير به سمت رستگاري عبور مي كرد.
اواخر سال 61 بود كه كم كم بوي عمليات استشمام مي شد. بچه ها جدي تر در سازماندهي گروهان جاگيري مي كردند. تيم هاي تيربارچي و آرپي جي زن ها همديگر را پيدا مي كردند و يارگيري مي كردند. در اين ميان پيران گروهان هم از سوي جوانان به خاطر احترام و ملاحظه سن و سالشان به ماندن در پشت جبهه و رسيدگي به امور تداركات توصيه مي شدند. يادم مي آيد يكي از مشكلاتمان در روز موعود حركت به سمت خط مقدم براي انجام عمليات، قانع كردن همين حاجي باخاسي براي پذيرش اين مسئله بود.
از چند روز قبل كه بچه ها كم كم تجهيزات و مهمات خود را مرتب مي كردند حاجي باخاسي درپوست خودش نمي گنجيد. شوخي بچه ها با او نيز بيشتر و جدي تر شده بود. مي گفتند حاجي! كار اگر براي خدا باشد خط اول و دوم فرقي نمي كند. يا به شوخي مي گفتند شما پيرا مي آييد جلو دست و بال ما را مي گيريد نمي گذاريد شهيد شويم! اينجا بود كه حاجي باخاسي از كوره درمي رفت و آستين هايش را بالا مي زد و مي گفت هر كس فكر مي كند از من قوي تر است بيايد جلو. گاهي آنقدر ناراحت مي شد كه نزديك بود گريه كند و به فرمانده گروهان عارض مي شد. دست آخر هم برات كربلا را گرفت و همراه گروهان شد و به سمت خط مقدم حركت كرديم.
مسن ترين پير
در همين گروهان حضرت قاسم پيرمرد ديگري بود كه نمي دانم چند سالش بود ولي اين قدر مي دانم كه حاجي باخاسي از او خيلي جوانتر و سر حال تر بود. اين پيرمرد وراميني كه سيگاري هم بود و مثل حاجي باخاسي ادعاي جواني نداشت اما اراده اي داشت كه هنوز هم وقتي به ياد مي آورم برايم خاطره انگيز مي شود.
او تقريباً تمام روزهايي كه در منطقه چنانه بوديم مثل همه ما در برنامه هاي سنگين صبحگاه و مانورها حاضر مي شد. با اين كه اجباري در كار نبود او سعي مي كرد تكليفي كه برعهده داشت يا احساس مي كرد دارد را در حد توانش به انجام برساند. صبح ها كه بعد از نماز صبح در آن منطقه پر از تپه ماهورهاي چنانه واقع در دشت عباس كه به تازگي نيز در عمليات فتح المبين از دست دشمنان بعثي آزاد شده بود كيلومترها مي دويديم، ما كه جايي نوه اين شير پير بوديم عرق شرشر از سر و رويمان مي ريخت و به قول بچه ها كم مي آورديم چه رسد به آن پير مرد سالمند. او اگر به جبهه هم نمي آمد نه تنها موجب سرزنش نبود و انتظاري از او نمي رفت بلكه آمدنش با آن سن و سال تعجب برانگيز هم بود.
پيرمرد باما حركت مي كرد. رفته رفته لنگ مي زد و كم كم عقب مي افتاد ولي روح بزرگش هر طور شده او را به حركت وامي داشت و نيروي عشق گام هاي او را شارژ مي كرد. نفسش مي گرفت. گاهي مي نشست. هر بار فكر مي كرديم كه برمي گردد يا اصلا اين بار نمي آيد. ولي مي آمد. گاهي كيلومترها در آن دشت ها و تپه ماهورها عقب مي افتاد. گاهي با چشم پر سوي جواني هم او را در دوردست ها مانند نقطه اي مي ديديم و مي ديديم كه دارد مي آيد. گاهي ما به مقر و محل نصب چادرها مي رسيديم، صبحانه را هم خورده بوديم كه او تازه از راه مي رسيد. نه ناراحت مي شد و نه خم به ابرو مي آورد.
حاجي توزنده جاني
حاجي توزنده جاني ازاعضاي مسن سپاه پاسداران كرج بود. مرد با كمالات و خوش بيان و دلنشين كه آشنائي با او را نيز از نقاط برجسته دوران حضورم در جبهه مي دانم.
ما با تعداد ديگري از بچه هاي كرج از پادگان ابوذر در سرپل ذهاب به منطقه اي جنگلي و زيبا در ريجاب اعزام شديم. قرار بود آنجا پايگاهي احداث كنيم و مقدمات را براي انجام عملياتي در منطقه شمالي قصر شيرين آماده كنيم. در شمال قصر شيرين كه در آن موقع هنوز در اشغال بعثي ها بود ارتفاع بلندي بنام «كوه بمو» قرار داشت كه تصرف آن يكي از اهداف رزمندگان اسلام بود. اگر اين كوه بسيار بلند فتح مي شد منطقه وسيعي از خاك عراق از جمله سد دربنديخان عراق در ديد و تير رس ما قرار مي گرفت و علاوه بر آن مناطق وسيعي از خاك اشغال شده ما نيز خود به خود آزاد مي شد.
ما در منطقه ريجاب، جايي كه كوه بمو را هم مي ديديم چند چادر برپا كرديم. در مدتي كه آنجا و منتظر رسيدن دستورات بعدي بوديم بعد از آنكه چادرها را نصب كرديم و محوطه اردوگاه تازه تأسيس را از خار وخاشاك و سنگ هاي ريز و درشت پاكسازي كرديم تقريبا ديگر كار خاصي نداشتيم. صبح ها معمولا بعد از صبحگاه به گشت در اطراف اردوگاه كه باغ ها و رودخانه هاي زيبايي داشت مي پرداختيم. عصرها هم به فوتبال و ديگر سرگرمي ها سرگرم مي شديم.
صبح ها بعد از بازگشت از گشت زدن در مناطق جنگلي يا به مطالعه مي گذشت يا به استراحت. گاهي هم زير درختي روي چمن ها مي نشستيم و بزرگترهايي چون حاجي توزنده جاني يا حاج آقا نوري كه پسرش هم از اعضاي سپاه پاسداران و فرمانده ما در آنجا بود بر ايمان صحبت مي كردند. حاجي توزنده جاني همان موقع هم جانباز بود و يك چشم مصنوعي و شيشه اي داشت. او خاطرات و داستان هاي آموزنده زيادي تعريف مي كرد و با بيان شيوا و لحن گيرايي كه داشت سراپا گوش پاي صحبت هايش مي نشستيم. حاجي زياد عطر گل محمدي مي زد و به گل محمدي هم خيلي علاقه داشت.
يك روز در جاي سرسبزي كنار رود زيبايي دور هم نشسته بوديم. كنارمان يك دسته گل محمدي روئيده بود. حاجي يكي از گل ها را چيد و بوئيد و داستان جالبي را برايمان تعريف كرد. داستاني كه هنوز هم وقتي بياد مي آورم عطر گل محمدي در فضاي ذهنم مي پيچد.
حاجي مي گفت گل محمدي از عرق حضرت محمد(ص) كه در شب معراج يا هنگام نزول وحي از پيشاني مباركش چكيده خلق شده است. مي گفت يك روز عرق عروج آن حضرت در بركه اي زلال كه نور آفتاب در آن تابيده بود افتاد و تبديل به گلبرگي از گل محمدي شد. دو ماهي با ديدن اين گلبرگ زيبا با شور و شوق بطرف آن رفتند و هركدام يك طرف آن را به دهن گرفتند. هر يك از ماهي ها مي خواست خودش اين گلبرگ زيبا و معطر را صاحب شود. در اين كشاكش گلبرگ لطيف از ميان دو پاره شد و هركدام از ماهي ها نيمي از آن را بدست آوردند. حاجي بعد از نقل اين داستان زيبا كاسبرگ هاي گل محمدي اي را كه در دست داشت و هر از گاهي هم آن را مي بوئيد به بچه ها نشان داد كه هر كاسبرگ شبيه يك ماهي كوچك با باله هاي آن است. گوئي داستان تازه به اوج خود رسيده بود و حس غريبي افراد حاضر در آن جمع را كه بعدها خيلي از آن ها به شهادت رسيدند فرا گرفته بود.
طعم اين داستان زيبا هنوز در كام من مانده و بعدها كه با زبان شعر آشنا شدم اثر آن در من بود و بيانم را هم به اين مضمون معطر ساخته بود. به مناسبت ولادت حضرت رسول(ص) با الهام از اين داستان دو شعر در مدح آن حضرت سرودم كه مضمون اين داستان بنوعي در آن ها آمده است:
بوسه متبرك
اي دل من ملعبه دست تو
هست وجود همه از هست تو
همچو من افتاده به پاي تو مست
هر كه چشيدست مي مست تو
آمده اند ارض و سما دست بوس
ماه نشسته ست فرو دست تو
مهر و مه و حوري و باغ بهشت
خلق شده جمله به پيوست تو
از عرقت عطر پديد آمده
بوسه تبرك شده با دست تو
چشم من از نور تو بينا شده
اين دل شيدا شده پابست تو
«ساقي» اگر نيست كسي پيش كس
هست ولي چاكر دربست تو
شاهكار آفرينش
شبي كه نام تو را عشق بر زبان آورد
به جسم مرده هستي نويد جان آورد
كنار بركه هستي نشسته بود خدا
و دل به زلف سياه تو بسته بود خدا
بنفشه اي كه درآن بركه بود بو مي كرد
تو را زخويشتن خويش آرزو مي كرد
كه ناگهان دل تنهائي اش گرفت و شكست
فرشته اي به تسلي كنار بركه نشست
فرشته بال و پري زد گلي به آب افتاد
و نام تو به زبان گل وگلاب افتاد
تو خنده اي زدي از مهر اي ستاره عشق
به جان خرمن شب شعله زد شراره عشق
شب عدم چو به روز وجود مي گرويد
به دين پاك تو بود و نبود مي گرويد
چه شور و شوق عجيبي براي خلقت داشت
مدام بذر محبت در انجمن مي كاشت
صداي بال ملائك در انجمن پيچيد
خدا براي تو انجم در انجمن مي چيد
تو انفجار بزرگي وهستي هستي
شراب ناب اميدي و مستي مستي
گرفته دامن لطف تو را بهار وجود
نبود اگر نفس سبز تو بهار نبود
زمين به يمن وجود تو آسمان دارد
و شب قدوم تو را ماه و اختران دارد
زارتفاع تو هستي فرود مي آيد
عدم به شوق تو دراين وجود مي آيد
اگر براي تو باشد وجود مي ارزد
كرشمه تو به بود و نبود مي ارزد
همه وجود تو زيباست كار كار خداست
وصنع چشم سياه تو شاهكار خداست
تو اي عصاره پاكي حبيب او شده اي
براي خاكي و افلاكي آبرو شده اي
به روي توست كه گلزار رنگ و بو دارد
به حسن خلق تو اين هستي آبرو دارد
«اللهم صل علي محمد و آل محمد»

 



به بهانه انتقال مزار نخستين شهيد 13 ساله
بهنام را مي شناسي؟

حسين يزدي - هفتگل
چند ماه پيش امام جمعه محبوب و سخت كوش مسجد سليمان در ديداري كه با وي داشتم خبر از انتقال مزار منور سردار بزرگ بختياري شهيد بهنام محمدي نخستين شهيد 13 ساله دفاع مقدس از گلزار شهداي گلگه به تپه شهداي گمنام داده بود كه پس از اخذ مجوزهاي شرعي و قانوني اين آئين روحاني در روز مبارزه با استكبار جهاني و روز دانش آموز يعني 13 آبان امسال با حضور پرشور مردم فهيم خوزستان به ويژه نوجوانان و جوانان انقلابي و دلير بختياري در ديار هزار شهيد مسجد سليمان در فضايي آكنده از عطر و بوي شهادت برگزار شد و اين بار هم قرعه به نام قلم ناتوان اين حقير افتاد تا اين حماسه به ياد ماندني را بنگارم.
بعد از ظهر روز چهارشنبه 12 آبان راهي مسجد سليمان شدم و ساعتي پيش از غروب آفتاب به آنجا رسيدم. شهر يكپارچه بوي جبهه گرفته و تصاوير شهيد بهنام محمدي در جاي جاي شهر به چشم مي خورد. از ميادين اصلي و خيابان ها گرفته تا شيشه مغازه ها و سردر اداره ها و ارگان ها، برخي رانندگان هم شيشه هاي خودروي خود را مزين به تمثال مبارك شهيد سيزده ساله ديار شهيدپرور خود كرده بودند با هماهنگي هايي كه دوست گرامي ام ارسلان ظاهري بيرگاني انجام داده بود قرار شد محل استقرارم مأمن هميشگي يعني دفتر امام جمعه محترم مسجد سليمان باشد. پس از خواندن نماز مغرب و عشاء در مسجد جامع نمره يك به سوي دفتر امام جمعه رهسپار شدم. آنجا هم از بقيه ساختمان هاي شهر مستثني نشده بود و تصاوير زيادي از نخستين حماسه ساز 13 ساله ايران اسلامي در دفاع مقدس نصب شده بود.
با استقبال گرم «حسين محمدي» به عنوان ميهمان ويژه به محل اسكان رفتم. (زيرا هيچ كدام از ميهمانان روزهاي قبل تا آن لحظه در دفتر امام جمعه مستقر نشدند.)
پس از ساعاتي حجت الاسلام والمسلمين محمد صادق اميني امام جمعه باصفا و جوان مسجد سليمان به همراه مادر و خواهر شهيد بهنام محمدي به دفتر آمدند.
تا حضرت امام جمعه سيده زهرا حسيني روايتگر كتاب ارزشمند «دا» و همسر مكرمش را كه از همرزمان «شهيد بهنام» بودند بدرقه كند ما همه در كنار بچه هاي مستندساز صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران پاي صحبت هاي مادر شجاع و ولايت مدار شهيد محمدي نشستيم تا ناگفته هايي از فرزند عزيزش را برايمان بازگو كند.
وي سخنانش را اين گونه آغاز كرد: بهنام در بيمارستان شركت نفت مسجد سليمان به دنيا آمد و 6 ماهه بود كه به خرمشهر رفتيم و در آنجا بزرگ شد.
مادر شهيد ادامه داد: بهنام از همان كودكي عاشق شهادت بود و در زمان انقلاب هميشه مي گفت كه من شهيد مي شوم و قبل از آمدن حضرت امام خميني(ره) به ايران به بالاي پشت بام رفته بود و شعار مي داد، عكس امام تو ماهه پهلوي روسياهه خانم نصرت مظفري نيا با بيان اينكه شهيد سيد محمد جهان آرا فرمانده فرزندش بهنام بود افزود: شهيد جهان آرا به درخواست دايي بهنام، او را به مكانيكي سپاه خرمشهر برد تا اوقات فراغتش را آنجا سر كند و وقتي هم جنگ شد با هم به دفاع از شهر پرداختند.
مادر نخستين شهيد 13 ساله دفاع مقدس در بخش ديگر سخنانش گفت: چند روز قبل از شهادتش غسل شهادتش دادم بعد از آن خيلي بوسيدمش مانند وداع آخر. با اين كه جسمش 13 ساله بود ولي روحش 30 ساله. مي گفت، مامان شيرت را حلالم كن مي خواهم براي دفاع از برادر و خواهرهاي ديني ام به جبهه بروم.
اين شيرزن بختياري ادامه داد: بهنام عاشق شهادت بود و من افتخار مي كنم كه پسرم يك اسطوره ملي بلكه جهاني شده است و اگر فرزند من و ديگر رزمندگان به جبهه نمي رفتند دشمن تا تهران راهم تصرف مي كرد و آن وقت معلوم نبود ما به چه سرنوشتي دچار مي شديم.
وي درپايان دعايش را براي سلامتي رهبر عزيزمان اين گونه بيان كرد: خدايا! اين سيد بزرگوار و پسر بي بي فاطمه زهرا (س) حضرت امام خامنه اي را حفظ كن و سايه اش را بر سر ما نگه دار و دشمنانش را خوار و ذليل بگردان.
پس از شنيدن صحبت هاي مادر شهيد به سراغ دوست عزيزم «مهندس فرهاد حيدري» رفتم كه براي برنامه فردا هماهنگي كنيم كه قرار شد با يكي از گروههاي مستند ساز صدا و سيما در تشييع شركت كنم.
وقتي براي رفت و آمد فردا خيالم راحت شد، با محمد جواد كياني از دانشجويان دانشگاه آزاد مسجد سليمان چند ساعتي به صحبت پرداختيم و بعد خوابيديم.
حدود ساعت هشت صبح بود آقاي «آرش اميرپور» راننده اي كه قرار بود مرا همراه گروه مستند ساز صدا و سيما به مراسم ببرد به دفتر آمد و لحظاتي بعد به سوي تپه هاي شهداي گمنام حركت كرديم.
با اين كه هنوز ساعتي تا برگزاري مراسم باقي مانده بود ولي عده اي زيادي درحال حركت به سمت مسير تعيين شده مراسم يعني گلزار شهداي منطقه چهار بيشه بودند و جمع زيادي هم در آن محل تجمع كرده بودند.
شور و حال مردم وصف ناشدني بود. ساعت هشت و ده دقيقه به بالاي تپه شهداي گمنام رسيديم. اولين بار بود كه به زيارت آن شهداي عزيز مي رفتم كه درسال 1380 طي يك تشييع با شكوه در آنجا آرميده اند. مردم با شرافت و وظيفه شناس گروه گروه به تپه شهداي گمنام مي آمدند تا مبادا از اين قافله خدايي عقب بمانند و در مراسم شركت نكنند.
عده اي زيادي هم قبل از ما به آنجا آمده بودند و اگر بگوئيم برخي نماز صبح خود را دركنار شهدا اقامه كردند اغراق نكرده ايم.
از فرصت استفاده مي كنم و به سراغ چند نفر از دانش آموزاني كه با لباس بسيجي به محل برگزاري مراسم آمده بودند مي روم. با اجازه مسئول شان كه نامش را فراموش كرده ام به درخواست من سه دانش آموز 13 ساله براي ابراز نظراتشان به سمت من مي آيند. حرف هايشان خيلي برايم جالب و شنيدني بود.
اولين نفر خود را «علي ظاهري عبده وند» از مدرسه راهنمايي سلمان فارسي نمره 11 معرفي مي كند و سخنانش را آغاز مي كند:
اگر الان هم جنگ شود من هم چون همشهري 13 ساله ام شهيد بهنام محمدي به جبهه مي روم و به دفاع از دين و ميهنم مي پردازم و كاري كه بهنام كرد من هم انجام مي دهم زيرا انسان اگر به طور طبيعي از دنيا برود هيچ وقت يادش دردل ها نمي ماند ولي اگر در راه خدا شهيد شود نام و يادش تا ابد در دل ها خواهد ماند.
سيد امين موسوي دانش آموز 13 ساله ديگري بود كه از مدرسه راهنمايي امام خميني (ره) باشگاه مركزي براي شركت در مراسم انتقال پيكر شريف و منور شهيد بهنام محمدي به تپه شهداي گمنام آمده بود نيز اين چنين لب به سخن گشود: براي دفاع از كشور خود درجنگ با دشمنان جان خود را فدا مي كنيم و اگر رهبر گرانقدرمان فرمان دهد براي اجراي دستوراتش از هيچ كاري دريغ نمي كنيم. حتي اگر مانند شهيد بهنام محمدي به زير تانك برويم.
مهر شاد علي جاني ديگر دانش آموز 13ساله مسجد سليماني در تكميل صحبت دوستانش گفت: ما با درس خواندن خود راه شهيد بهنام محمدي و شهيدمحمد حسين فهميده را ادامه مي دهيم زيرا آنها براي آزادي كشور جنگيدند و شهيد شدند و ما با درس خواندمان بايد فرد مفيدي براي جامعه خود باشيم و به مردم خود خدمت كنيم تا به كشورهاي بيگانه محتاج نشويم.
فرشيد ابول پور دانش آموز 11 ساله اي كه به همراه دوستانش ميلاد و رحيم قاسمي از منطقه مال دولت به آنجا آمده بود پس ازدر خواست براي مصاحبه حرف هاي پرمعنايش را با آن لهجه كودكانه اش اين گونه بيان كرد: ما بايد روي پاي خودمان بايستيم و دشمنان و بيگانگان براي ما تصميم گيري نكنند تا يك زندگي آزادانه اي داشته باشيم.
وي در حالي كه خم شد و ذره كوچكي خاك از زمين برداشت سخنانش را اين گونه ادامه داد: ما حاضريم در هر نقطه اي از جهان كه حضرت امام خامنه اي فرمان دهد به جنگ با دشمنان برويم و در راه آزادي كشور خود بجنگيم و اجازه نمي دهيم حتي به اندازه همين يك ذره خاك (اشاره به خاك در دستش) به دست دشمن بيفتد.
براي شركت در مراسم بايد به پائين تپه مي رفتم. در راه پائين رفتن از شيب تند تپه، چشمم به پيرزني افتاد كه با گام هايي آهسته و قدي خميده در حال بالا رفتن از تپه شهداي گمنام بود. به سراغش رفتم وي كه خود را فاطمه بهداروند 78 ساله و خواهر شهيد علي بهداروند معرفي كرده بود اين گونه سخن گفت: براي رضاي خدا به اين جا آمدم تا براي اين پنج شهيد گمنام كه كسي را ندارند مادري كنم اينها هم فرقي ندارند همان برادرم علي هستند.
وي در پاسخ به سؤال من كه اگر الان جنگ شود بچه هايت را به جبهه مي فرستي با صدايي بلندتر و با لهجه شيرين بختياري روبه من گفت: «په ني خون برن جنگ، مملكته ول ني كنيم خوم اي فرسنومشون جنگ تا درس يه مس از خدا بي خور بيفتيم.»
ترجمه: «يعني نمي خواهند به جبهه بروند، ما كشور عزيزمان را رها نمي كنيم من خودم لباس رزم به تنشان مي كنم و آنها را به جنگ مي فرستم تا ايران به دست جماعت از خدا بي خبر و دشمنان نيفتد.»
پس از خداحافظي با خواهر شهيد علي بهداروند به راه خود ادامه دادم.
خانم روشني كه با دو فرزندش نازنين زهرا هفت ماهه و عليرضا 9 ساله براي مراسم بزرگداشت شهيد محمدي آمده بود و خود را دبير پرورشي دبيرستان دخترانه عصمتيه معرفي كرد در پاسخ به سؤالم در خصوص اذيت نشدن بچه ها گفت: اذيت شدن بچه ها در مقابل كار بزرگي كه بهنام انجام داد هيچي نيست و قطره اي در مقابل درياست به اينجا آوردمشون تا از همين كودكي با راه بهنام آشنا شوند و راهش را ادامه دهند.
رسول شريعتي هم كه از لباس زيباي بختياري اش معلوم بود از عشاير غيور منطقه مي باشد گفت: بهنام يكي از بزرگان ايل بختياري مي باشد و ما به او افتخار مي كنيم. او و ديگر شهيدان با كار خود آسايش ما را تضمين كردند، من به حال او غبطه مي خورم كه در جبهه بودم ولي توفيق شهادت نصيبم نشد.
علي احمدي دانش آموز كلاس چهارم دبستان شهداي هوانيروز كه چند دقيقه اي در تهيه گزارش مرا همراهي كرد نيز گفت: در راه استقلال و آزادي كشور هر كاري از دستم بربيايد انجام مي دهم تا بتوانم راه شهيد بهنام را ادامه دهم و ما بايد دستورات رهبر را انجام دهيم حتي اگر به قيمت جانمان تمام شود.
پوريا ظاهري هم كه با دوستانش داوود شريفي و شاهين شمس براي بزرگداشت شهيد محمدي آمده بود علت حضورش را اين چنين بيان كرد: شهيد محمدي اولين شهيد مسجد سليمان است و براي ما مهم است كه در آيين بزرگداشتش شركت كنيم زيرا براي خاك و مردمش جنگيد و جانش را در راه انقلاب فدا كرد و اگر امثال بهنام ها نمي جنگيدند ما الان كشوري به نام ايران نداشتيم.
بيش از يك ساعت از آغاز مراسم گذشته بود و مردمان عاشق ولايت خوزستان مزار منور سردار بزرگ و اسطوره دفاع مقدس كه بر روي تريلري براي انتقال به تپه شهداي گمنام نهاده بودند چون نگيني در برگرفتند كه پيشاپيش آنها دو روحاني باصفا و مردمي يعني حجت الاسلام والمسلمين مير احمدرضا حاجتي امام جمعه موقت اهواز و حجت الاسلام والمسلمين محمدصادق اميني امام جمعه محبوب مسجدسليمان حضور داشتند.
سيل خروشان امت به پا خاسته خوزستان و جوانان و نوجوانان زمان شناس مسجدسليماني به حدي زياد بود كه دو طرف بلوار چند كيلومتري شهيد بهنام محمدي يا همان جاده ورودي شهر مملو از جمعيت بود و اين حضور پرشور و شعور نشان از پايبندي خوزستاني هاي نجيب به آرمان هاي انقلاب و شهداي عزيز بود كه آمده بودند يك بار ديگر با مولا و مقتداي خويش حضرت آيت الله العظمي خامنه اي مقام معظم رهبري تجديد پيمان كنند.
خداوند متعال شاهد است كه نه هيچ دوربيني توانست آن حماسه بزرگ را به تصوير بكشد و نه قلمي توان نگاشتن و ثبت وقايع اين روز تاريخي در شهر هزار شهيد مسجدسليمان را دارد. لحظه لحظه به جمعيت مشايعت كننده افزوده مي شود و ملائك الهي هم همراه و همگام با مردم براي تبرك جستن به مسجدسليمان آمدند.
به سراغ حميد عسكري جوان 17ساله اي كه به همراه دوستش علي زرد كف به مراسم آمده بود رفتم كه دليل حضورش را چنين شرح داد:
شهيد بهنام محمدي هم محله اي ما بود و اگر الان شهيد بهنام در ميان ما بود و جنگي صورت مي گرفت قطعا با هم براي دفاع از كشور و دين خود به جبهه مي رفتيم و به امر رهبر خود گوش مي داديم.
جاي سوزن انداختن نبود، با زحمت زياد توانستم خود را از ميان جمعيت به بالاي تپه برسانم. محشري به پا بود و تريلر حامل مزار شهيد به كندي در ميان خيل مشتاقان حركت مي كرد و اگر نبود دخالت نيروهاي انتظامات كار انتقال مزار شهيد تا غروب به طول مي انجاميد.
پس از رسيدن تريلر حامل مزار به بالاي تپه و استقرار آن در كنار جايگاه، با نواي دلنشين قرآن كريم مراسم رسمي آغاز شد و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا...
پس از قرائت آياتي از سوره آل عمران كه در شأن شهيدان است و پخش سرود جمهوري اسلامي ايران مجري توانمند كشور و همرزم شهيد بهنام محمدي، نظام اسلامي پشت تريبون رفت و سخن آغاز كرد و پس آن هم «حاج امير سرداري» با نواي روحاني
كجائيد اي شهيدان خدايي
بلاجويان دشت كربلايي
محفل را نوراني تر كرد مادر بزرگوار شهيد هم كه در جايگاه نشسته بود به سينه مي زد و اشك مي ريخت.
امام جمعه مسجد سليمان براي سخنراني پشت تريبون رفت و شروع به سخن كرد: بهنام زادگاهش مسجد سليمان است سند غيرت مردم مسجد سليمان و فرزند برومند خوزستان است.
او سخنان خود را چنين ادامه داد: دردا و هزاران دردا! كه اسطوره 13ساله شهرمان چنين گمنام باشد ولي كساني كه اصلا وجود خارجي ندارند در صدا و سيماي ما به عنوان اسطوره در مغز استخوان كودكان ما نفوذ مي كند. بايد اين درد را به كجا بريم.
حجت الاسلام والمسلمين محمدصادق اميني در بخش ديگري از سخنان خود در اجتماع بزرگ خوزستاني هايي كه براي حضور در مراسم انتقال قبر شهيد محمدي به مسجد سليمان آمده بودند اظهار داشت: دنيا تشنه شناسايي امثال شهيد بهنام ها براي الگوسازي است آن وقت جوان 13ساله ما در گوشه اي از قبرستان گمنام آرميده بود. لذا با موافقت مادر فهيم و شجاع شهيد و با انجام هماهنگي هاي لازم اين كار با يك روند كاملا شرعي، قانوني و عرفي انجام شد تا بتوانيم به عنوان يك اسطوره و الگوي مناسب تربيت ديني شهيد بهنام محمدي را به دنيا معرفي كنيم.
پس از سخنان ارزشمند امام جمعه محبوب مسجد سليمان حاج صادق آهنگران كه براي حضور در اين مراسم سفر حج خود را به تأخير انداخته بود با نواي دلنشين خود حال و هواي محفل را كربلايي كرد و اشعار خود را در وصف سردار بزرگ خوزستان شهيد بهنام محمدي قرائت كرد.
ساعت 11و 30 دقيقه آيت الله سيدمحمدعلي موسوي جزايري كه براي شركت در مراسم بزرگداشت شهيد بهنام محمدي به مسجد سليمان سفر كرده بود تاج گلي را به عنوان سمبل مقاومت و پايداري مردم مسجد سليمان به گردن مادر شهيد بهنام محمدي آويخت و سپس به همراه امام جمعه مسجد سليمان و جمعي از مسئولين حاضر در محفل از تمبر يادبود شهيد محمدي رونمايي كرد.
پس از پايان مراسم رسمي، تريلر حامل پيكر پاك شهيد از كنار جايگاه به سمت مزار پنج شهيد گمنام حركت كرد و مردم پروانه وار گرد تريلر مي چرخيدند به طوري كه حركت آن به كندي انجام مي شد.
حالا مادر شهيد هم به ميان مردم آمد و شيرزنان بختياري در كنارش چون ابر بهاري اشك مي ريختند و چون شمع مي سوختند. دوباره به ميان مردم مي روم تا حرف هاي برآمده از غيرت و عمق وجودشان را بشنوم.
سيده زينب موسوي كه به همراه خانواده در گوشه اي ايستاده بود به بيان دلايل حضورش در مراسم پرداخت و اظهار داشت: شهيد بهنام محمدي با سن كمش شجاع و نترس بود و همين جسارت و پاكي او پس از 30 سال ما را به اين مراسم كشاند و اگر به جوانان و نوجوان امروزي هم بها داده شود آنها هم حماسه هايي مانند بهنام خلق خواهند كرد كه در زمينه هايي هم اين چنين بوده است.
شيرين بهرامي نيز دليل حضورش را احترام به ساحت مقدس شهدا به ويژه شهيد نوجوان بهنام محمدي عنوان كرد و افزود: شهيد محمدي با دليري از ميهن خويش دفاع كرد و دشمنان بدانند كه اگر بخواهند شيطنت كنند جوانان و نوجوانان ايران با پيروي از بهنام حماسه اي بزرگ خواهند آفريد و براي آيندگان اسوه خواهند شد.
به سراغ روحاني جواني كه با دو دوست ديگر روحاني اش به تپه شهداي گمنام آمده بود رفتم كه دليل حضور پرشور و شعور مردم در اين مراسم را اين گونه بيان كرد، شهدا معيار حق هستند و مردم با بصيرت ما راه شهدا را كه همان راه حق و حقيقت است را انتخاب كردند به قول رهبر فرزانه انقلاب، اگر حادثه اي پيش بيايد حضور جوانان ما اگر بيشتر از قبل نباشد كمتر نيست و اين را در به دست آوردن فناوري هسته اي و جنگ نرم ثابت كردند و فتنه سال 88 را نيز جوانان خنثي كردند.
ايران شاه حسيني زن ميانسالي هم با انتقاد از عدم معرفي مردان بزرگي چون شهيد بهنام محمدي به جامعه از دست اندركاران امور فرهنگي خواست به معرفي الگوهايي مناسب مانند بهنام به جامعه و جوانان بپردازند.
احمد پورخداداد هم كه به همراه خانواده به محل برگزاري مراسم آمده بود دليل همراه آوردن فرزند هشت ساله اش را اين گونه براي ما بيان كرد: بهنام محمدي با كار بزرگ خود اسوه مناسبي براي همه مي باشد و فرزند خود را همراه آورده ام تا از همين كودكي راه بهنام را بشناسد و آن را ادامه دهد. به عنوان آخرين نفر به صحبت هاي رضا كريمي 19 ساله گوش مي دهيم وي شركت در اين مراسم را يك وظيفه مي داند و مي گويد، شهيد بهنام به خاطر ما جانش را فدا كرد و با سن و سال كم كار بزرگي انجام داد و اگر الان هم جنگ نظامي پيش بيايد ما هم راه بهنام را ادامه مي دهيم و به جبهه مي رويم.
با صداي شيون زنان و مادران بختياري در ساعت 12 و 45 دقيقه پيكر منور شهيد محمدي در محل مورد نظر در ميان قبور مطهر شهداي گمنام قرار گرفت و مادر شهيد به بالاي مزار آمد و كمي به عزاداري پرداخت البته آمريكا، اسرائيل، انگليس و منافقين را بي نصيب نگذاشت و با صدايي رسا شعارهايي عليه آنها داد كه با استقبال حاضرين روبرو شد.
مراسم به پايان رسيد ولي برگ زرين ديگري در دفتر افتخارات مردم انقلابي و ولايت مدار خوزستان به ويژه شهر نفت خيز مسجد سليمان ثبت شده باشد كه مسئولين امر با خدمت صادقانه خود به اين مردم، بخشي از اين حضور را جبران نمايند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14