(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 29  آبان 1389- شماره 19793

پنج نوبت عشق
ماه
فضانورد
قلم هاي سپهري
سايه ها
هيچكس تنها نيست
جمله ها و نكته ها
بيا بنويسيم(11) داستان هاي پست مدرن
پله



پنج نوبت عشق

مادربزرگم چه آرام
تا آسمان تا خدا رفت
رنگين كمان ردي از اوست
با نردبان دعا رفت
¤
در دست او گشت جاري
يك رود از روشنايي
در زير باراني از نور
دارد چه حال و هوايي
¤
هر دانه تسبيح خود را
از شاخسار دعا چيد
او يك سبد اجابت را
از باغ سبز خدا چيد
¤
هر چند پير است و پاهاش
هستند بسيار خسته
اما اسير زمين نيست
غم بال او را نبسته
¤
پرواز را پنج نوبت
تكرار مي كند هر روز
پيري و سستي و غم را
انكار مي كند هر روز
قنبر يوسفي- آمل

 



ماه

باز از دور تو را مي بينم
گندم از دامن شب مي چينم
روي سجاده شب هر لحظه
من به دنبال كمي تسكينم

ساعت و ثانيه ها بي رنگند
باز انگار كه دلها تنگند
نيستي همدم شب مهتابم
شايد آنجاست كه دلها سنگند

زره رزم به تن مي پوشم
مثل يك چشمه به خود مي جوشم
كينه از جور و جفا دارم من
كينه باريست به روي دوشم
به كناري برو اي ابر سياه
دور شواي شبح از صورت ماه
رخ مهتاب دگر جاي تو نيست
سايه ات را بنشان بر سر چاه

ماه در هستي شب نور دميد
غصه از خوشه گندم برميد
رنگ سجاده شب روشن شد
ابر از خنده دنيا ترسيد
سپيده عسگري (رايحه)

 



فضانورد

يك كلاه به سر
چكمه اي به پا
توي موشكم
مي روم هوا
¤
من و موشكم
مي رسيم چه زود
به جاي قشنگ
مي كنيم فرود
¤
روي قرص ماه
لكه هاي زرد
بازهم شدم
يك فضانورد
زهرا مقصودي شوريجه- شيراز

 



قلم هاي سپهري

اشاره:
طرح سپهر ايراني كاري است از موسسه فرهنگي تسنيم نور كه از ابتكارات جالب و موثر سازمان تبليغات اسلامي مي باشد.
در اين طرح دانش آموزان نخبه شناسايي شده و مربيان براي شكوفايي استعدادهايشان تلاش مي كنند.
درحال حاضر كه پنج سال از اين طرح پويا مي گذرد استان هاي قزوين و اصفهان با 1800 دانش آموز تحت پوشش اين موسسه قرار دارند.
براي تلاش گران عرصه فرهنگ در باغ هميشه بهاري سپهر ايراني آرزوي موفقيت داريم.
در اين شماره آثار دوستانمان از استان قزوين مهمان صفحه مدرسه شده است كه با هم مي خوانيم.
در آن سوي آسمان
آسمان ابري بود. صداي غرش رعد و برق در فضا پيچيده بود و قطرات باران بر شيشه پنجره مي خورد من كمي ترسيده بودم ولي وقتي از پشت شيشه پنجره به بيرون نگاه كردم حس عجيبي به من دست داد بارش باران روي گل هاي توي حياط وزش باد مانند اين بود كه دست نوازش خود را روي برگ درختان مي كشيد و درختان هم از نوازش او خوششان مي آمد و به اين سو و آن سو مي رفتند لباسم را پوشيدم و به حياط رفتم در زير باران فكر مي كردم كه اگر من جاي يكي از اين قطره ها بودم چه خوب مي شد. آن وقت هر جا كه دلم مي خواست مي توانستم ببارم.
شايد بر روي كويري كه از گرماي طاقت فرسا ترك خورده است يا به جايي مي باريدم كه كودكان در آنجا تشنه اند، آن وقت مي توانستم دلي را شاد كنم يا زميني را سيراب كنم. وقتي به خودم آمدم ديدم باران قطع شده است و در آن سوي آسمان رنگين كماني زيبا پديد آمده كه همانند پلي هفت رنگ از اين سوي آسمان تا آن سوي آسمان كشيده شده است.
در اين لحظه آرزو كردم كه كاش مي توانستم بر روي رنگين كمان بشينم و از بالاي آن به طرف پايين سربخورم.
كم كم رنگين كمان كم رنگ و كم رنگ تر شد و بالاخره غيبش زد. وقتي دور و اطراف خودم را نگاه كردم بر روي برگ درختان قطره هاي باران را ديدم كه همانند شبنمي زيبا است. وقتي خورشيد از پشت ابرها بيرون آمد بر آن شبنم ها تابيد. با تابش خورشيد بر روي قطرات آن ها همانند مرواريدي درخشان مي درخشيدند. و من دوست داشتم كه اين درهاي درخشان را هميشه در پيش خودم نگه دارم.
معصومه نانلكي/ قزوين
انتظار
ظهور
جمعه كه از راه رسيد
دلم براش پركشيد
گفتم: آهاي خداجون
كي مي ياد اين آقامون؟
مادر گفت: اي دخترم
بيا از گل بهترم
بيا به باغ نماز
بكن تو راز و نياز
تا كه شود او خشنود
ظهور كند خيلي زود
سميرا برجلو
آبگرم قزوين
آدامس
دخترك برخلاف هميشه به هر رهگذري مي رسيد آستين لباس او را مي كشيد تا با يك بسته آدامس به او بفروشد، اين بار رو به روي زني كه روي صندلي پارك نشسته و نوزادش را در آغوش گرفته ايستاده بود و او را نگاه مي كرد. گاه گاهي كه زن به نوزادلبخند مي زد لبهاي دخترك نيز بي اختيار از هم باز مي شد. مدتي گذشت، دخترك از جعبه بسته اي برداشت و جلو روي زن گرفت. زن رو به سمت ديگري كرد. برو بچه آدامس نمي خوام. دخترك گفت: بگير، پولي نيست.
ميوه
دخترك روي ميوه دست كشيد. آن را نزديك چشمش برد، بو كرد، لبخند زد: چقدر قشنگ، چه قدر توپوله! مكثي كرد و پرسيد: مامان اسمش چيه؟ زن به چشم بي فروغ او نگاه كرد. آب دهانش را فرو داد و گفت: توت فرنگي عزيزم!
فائزه احمدي/ بوئين زهرا (قزوين)
بعد از دوازده روز چشم انتظاري!
شب بود، بعد از خوردن شام؛ همگي به كوچه رفتيم تا مادر و پدرم از مكه بازگردند...
عموها و دايي هايم با من شوخي مي كردند و هي مي گفتند: آمدند... آمدند...
و من سريع به آن طرف نگاه مي كردم، ولي هيچ خبري نبود!
دلم براي مادر و پدرم يك ذره شده بود، خيلي منتظرشان بودم، دل تو دلم نبود...
ديگه طاقت نداشتم، در همان لحظه وقتي چشمانم را بستم تصوير جمكران در جلوي چشمانم آمد و آن موقع بود كه با خودم گفتم: اگر همه مردم به اندازه اي كه منتظر ديگران هستند، منتظر گل نرگس بودند... او تا حالا آمده بود!
اللهم عجل لوليك الفرج
سيده زهرا حسيني / قزوين

 



سايه ها

زنگ آخر خورده بود.
بچه ها داشتند مي رفتند خانه شان.
توي حياط چشمم خورد به فدايي؛ يكي از دانش آموزان كلاس 1/3.
فدايي، داشت به سايه اي كه با دستش درست كرده بود، نگاه مي كرد.
كنجكاو شدم.
رفتم جلو و پرسيدم: اين شكل چيه؟
گفت: طوطي.
نگاه من به طوطي فدايي بود كه ديدم دور و بر من شلوغ شده است.
بچه ها آمده بودند؛ در دست هر كدام يك دنيا خلاقيت بود.

 



هيچكس تنها نيست

پسر جواني در يك مسابقه نقاشي حاضر شده بود. مردي كه فهرستي را در دست داشت از كنار هر شركت كننده عبور مي كرد و شماره اي از آنها مي پرسيد. بعد موضوع آن شماره را براي آنها مي خواند و به اين ترتيب موضوع نقاشي هر كس مشخص مي شد.
نوبت او كه شد كمي فكر كرد و گفت: هفت...
بعد منتظر ماند و مسئولي كه ليست را مي خواند گفت: موضوع شما تنهايي است.
درست شنيده بود. تنهايي! نزديك به يك ساعت وقت داشت. اول راجع به موضوع كلي فكر كرد. احساس مي كرد با تنهايي زياد غريبه نيست. شايد خودش هم يك آدم تنها بود. اما چطور مي توانست آن را تصوير كند؟
كاغذ و قلمش را برداشت و مشغول شد. تقريباً يك ربع از وقت مانده بود كه مسئول مسابقه براي سركشي آمد. همه مشغول بودند به غير از او كه دستش را زير چانه اش زده بود و حسابي توي فكر بود و چند تا كاغذ مچاله شده هم دور و برش افتاده بود. مسئول مسابقه اعلام كرد كه وقت زيادي نمانده و به راهش ادامه داد. پسرك چيزي به ذهنش رسيد، قلمش را در دست گرفت و مشغول شد. دو تا صندلي كشيد روبروي هم. پسر جواني روي يك صندلي نشسته بود و صندلي مقابلش خالي بود. سعي كرده بود پسر جوان را ناراحت نشان بدهد. نقاشي اش را كامل كرد و بعد از زواياي مختلف به آن نگاه كرد. احساس كرد پسر جوان لبخندي بر لب دارد! ولي او آن لبخند را نكشيده بود. خوب به صورت نقاشي اش نگاه كرد. شعف خاصي در دلش به وجود آمد. احساس خوبي پيدا كرده بود.
ناگهان به ياد آيه اي از قرآن افتاد:
«ما از رگ گردن به انسان نزديك تريم!»1
با خودش فكر كرد انسان حتي وقتي به ظاهر تنهاست، خدا را دارد...
نتايج مسابقه اعلام شد و نقاشي پسرك در مسابقه اول شده بود. چند روز بعد او همان نقاشي را به ديوار اتاقش زد. زير تابلو با خطي زيبا نوشته شده بود:
هيچكس تنها نيست...
1- (ق- آيه 16)

احمد طهاني/ يزد

 



جمله ها و نكته ها

1- بهترين چيز اين است كه اخلاق انسان نيك باشد.
حضرت محمد(ص)
2- ذهن متمركزي كه به راه راست هدايت شود، از چنان نيرويي بهره مند است كه مي تواند هر خواسته اي را برآورده كند.
(وين داير)
3- اين شماييد كه افكار خود را انتخاب مي كنيد. پس باز هم اين شماييد كه مي توانيد با جايگزين كردن آرا و افكار و عقايد مثبت، به جاي افكار و مفاهيم منفي براي هميشه از گزند انديشه هاي منفي رهايي يابيد.
(وين داير)
4- هر كسي را كه ملاقات مي كنم از يك لحاظ بر من برتري دارد و من سعي مي كنم در چيزي كه وي از من برتر است، چيزي بياموزم.
(امرسون)
5- براي اينكه ديگ فعاليت شما هميشه بجوشد مواظب باشيد آتش شوق در شما رو به خاموشي نگذارد.
(مهرداد مهرين)
6- آموزگار بايد همواره چهار چيز را پيش چشم بدارد: دانش، حسن رفتار، پاكدامني و صداقت.
(كنفوسيوس)
7- اگر مسيح مرده را زنده كرد، معلم ملتي را احياء مي كند.
(ارپيد)

بيژن غفاري ساروي
مورخ:11/8/1389 از تهران

 



بيا بنويسيم(11) داستان هاي پست مدرن

درمورد چند ويژگي از داستان هاي پـست مدرن با هم گپ زديم. حالا مي خواهيم با تعداد بيشتري از ويژگي هاي اين نوع داستان آشنا شويم.
5-عدم توجه به شخصيت پردازي:
شخصيت ها در داستانهاي پست مدرن، كاغذي و كاريكاتور گونه اند و انگار نخ نامريي اي به دست و پايشان بسته و آنها را تكان مي دهند. بدون آنكه خودشان قوت حركت داشته باشند. زيرا نويسنده تعهدي درخود براي شخصيت پردازي نمي بيند. از اين رو شخصيت ها غيرقابل اعتماد، لغزنده و بي شناسنامه اند كه نام «شخصيت» را يدك مي كشند. مثلاً شخصيت مي تواند گرسنه باشد درحالي كه چند لحظه پيش غذاي يكصد نفر را خورده. يا از بالاي برج به پايين پرتاب شود و درهوا به پروانه تبديل شود وقتي به زمين مي رسد، دوباره تبديل به انسان شود. البته شايد در اين مورد نويسنده زحمت(!) بكشد و دليل بياورد كه شخصيت براي بقا نياز به پرواز داشت و موقتا تبديل به پروانه مي شود. و يا آنكه شخصيت بطور كلي دچار يك تناقض مي باشد. مثلا هم ميانسال است و هم كودك. نه مشخص است كه مذكر است نه مونث و حتي اينكه يك انسان با جانوران زندگي مي كند.
6-نبود مرز بين خيال و فكر با واقعيت:
نبود «علت» در داستان هاي پست مدرن، باعث مي شود تا نويسنده طوري عمل كند كه مرزي بين واقعيت و خيال وجود نداشته باشد. به عبارتي مي توان گفت كه هم خيال مي تواند به واقعيت تبديل شد و هم اينكه واقعيت مي تواند به خيال تبديل شود. مثلا دريك داستان پست مدرن، شخصي به طبقه هشتم يك آپارتمان كه قصد خريد واحد در آن طبقه را دارد، مي رود. از كنار پنجره به پايين نگاه مي كند و «خيال» مي كند كه اگر از اين فاصله بيفتد چه مي شود.
و درهمين لحظه بدون هيچ علتي او از پنجره به پايين پرت مي شود. يا مثلاً فردي به گلهاي روي بشقاب نگاه مي كند و «مي خواهد» كه گلها محو شود و گلها محو مي شود.
بخشي از طنز موجود در اين نوع داستان ها بعلت نبود مرز بين وهم و واقعيت است.
7-فاصله زدايي از گفتگوي دروني و بيروني:
اشخاص يا با خودشان صحبت مي كنند (مونولوگ) يا با ديگران (ديالوگ). در مونولوگ از زبان معيار استفاده مي شود و در ديالوگ معمولا از زبان محاوره اي يا مرتبط به شخصيت (اگر دكتر باشد چه زباني، اگر كه كوچه بازاري است چه زباني و...) درحقيقت بين زبان مونولوگ و ديالوگ فاصله اي است كه در داستانهاي پست مدرن اين فاصله از بين مي رود و باعث مي شود تا خواننده به طور صد درصد متوجه نشود كه شخصيت در كجا با خودش صحبت مي كند و در كجا با ديگري.
8- خود ارجاعي زبان:
برخلاف داستان هاي كلاسيك و مدرن كه مي توان پلي از دنياي داستان به دنياي واقعيت زد، اين كار در داستانهاي پست مدرن غير ممكن و نشدني است.
زيرا زبان موجود دراين نوع داستاني، هيچ سنخيتي با دنياي واقع ندارد و متن داستان تنها با خود متن قابل مقايسه است نه دنياي بيرون از آن. مثلا اينكه يك اغذيه فروش، رودخانه مي سي سي پي را مانند خيار شور تكه تكه مي كند و تكه ها را بين ساندويچ مشتريانش مي گذارد! يا ديگري اي پيدا مي شود و خورشيد را مثل يك سكه داغ از آسمان برمي دارد و در جيبش مي گذارد.
ملاحظه مي كنيد كه دراين دو مثال نه منظور رودخانه مي سي سي پي اي است كه گوشه اي از اين جهان جريان دارد و نه خورشيدي كه هر روز آن را در آسمان مي بينيم. بلكه منظور، رودخانه مي سي پي اي و خورشيدي است كه با توجه نوع داستان، مي توان آنها را لاي ساندويچ مشتريان و يا درجيب گذاشت. البته بايد در ذهن داشت كه صحنه هايي از اين قرار، هرگز نمادين نيستند و نمي توان براي آنها معادل سازي كرد كه منظور نويسنده فلان بوده.
9- خروج داستان از حيطه داستاني.
ممكن است داستان در نيمه راه رها شود و يك عكس، كاريكاتور، گزارش، مقاله، بيانيه، شعر، فيلم نامه، جدول و يا هر چيز ديگري ظاهر شود. علت هم اين است كه اين داستان نويسان همه هنرها را درخدمت بشر مي دانند و تصور دارند كه آن عكس هم كه در داستان است به نوعي مي تواند مفهوم (!) اي را به خواننده منتقل كند كه يك متن مي تواند.
10- تكثرگرايي و نبود بدنه اصلي براي داستان:
داستان پست مدرن نه مثل داستان كلاسيك است كه موضوع محور باشد و نه مثل داستان مدرن كه تكنيك گرا باشد. اين امر سبب مي شود كه تنها، روندكار باشد كه مهم است. از همين روست كه هزار و يك اتفاق ريز و درشت بي ارتباط دركنار هم مي نشيند كه نهايتا تشكيل يك داستان پست مدرن را مي دهد.
البته شايد خواننده فكر كندكه اين حوادث با يكديگر در ارتباط اند. در صورتي كه چنين نيست. زيرا در داستانهاي پست مدرن، اتفاق ها همديگر را تكميل نمي كنند بلكه قطع مي كنند. به همين دليل است كه نمي توان داستان پست مدرن را خلاصه يا تعريف كرد.
11- تاييد بر تغيير و تفاوت در داستان:
داستان نويسان پست مدرن سعي مي كنند تا داستانشان، مقاومت از آن چيزي كه تا به حال بوده، باشد مثلا اگر ديدگاه رايج تا به امروز اين بوده كه رمان(كلاسيك و مدرن)، يك شرح بسيط از يك ماجراست؛ رمان پست مدرن مي كوشد تا چيزي را خلق كند كه با اين موضوع متفاوت بوده. و همين مي شود كه رماني نوشته مي شود كه مثلا چهار شروع وهشت پايان دارد. يا اينكه چند شروع رمان، دركنار هم مي نشينند و تشكيل يك رمان را مي دهند.
12- واقعيت گريزي و پوچ گرايي:
اينكه مي بينيم دريك داستان پست مدرن، هرلحظه يك اتفاق رخ مي دهد كه بي ارتباط با اتفاق قبلي و تنها در ابعاد متن قابل بررسي است؛ هرلحظه يك شخصيت وارد داستان مي شود؛ هر لحظه به نام طنز يك عرف و ساختار مي شكند؛ نشان از ميل به پوچي داستان هاي پست مدرن است. ميلي كه پافشار به «گسست» ، «تصادف و اتفاق»، «لجام گسيختگي»، «هرج و مرج»، «بازي»، «ناپايداري» و... است.

 



پله

هميشه در دبستان كه بوديم مي گفتند: برويد راهنمايي درس ها سخت تر و مشكل تر و مقررات عوض مي شود گويي يك دنياي جديد است ولي... ما از دبستان به راهنمايي آمديم، درست است درس ها سخت تر و مشكل تر شده ولي احساس مي كنم كه بچه ها همان بچه هاي دبستان اخلاق هايشان نيز همان است. به نظر من بزرگترشدن بچه ها بهانه اي است براي تغيير روش فكر كردن و اخلاقشان. كاش بتوانيم يك پله بالاترها را برويم ولي خودمان باشيم.
ليلا مرادپور (طراوت)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14