(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 13 آذر 1389- شماره 19806

آن جانماز كوچك
تغذيه سالم
بيا بنويسم (14) قصه و داستان
اشك ماهي
دم غروب



آن جانماز كوچك

محمدعزيزي «نسيم»
داشتم مي گذشتم. يك دفعه چشمم افتاد به تكه پارچه سفيدي كه بر زمين افتاده بود.
جلوتر رفتم و آن پارچه را برداشتم. وقتي بازش كردم ديدم، يك جانماز كوچك است. خوب كه دقت كردم تصوير گنبد و بارگاه اما هشتم را توي جانماز شناختم. بالاي گنبد نوشته شده بود: «السلام عليك يا علي بن موسي الرضا»
با ديدن جانماز يك دفعه دلم پرزد به سوي مشهد. پيش خودم گفتم: «يعني مي شود يك روز از همين روزها ميهمان آقا بشوم؟» بعد كه به ياد گرفتاري هايم افتادم فكر زيارت را از سرم بيرون آوردم.
من آن جانماز كوچك را به منزل آوردم و با احترام شستشو دادم و پيش روي آفتاب گذاشتم.
¤¤¤
چند وقت بعد توي مسجد بعد از نماز يكي از دوستانم مرا ديد و گفت: «مي آيي مشهد؟» با تعجب پرسيدم: «مشهد؟ كي؟ چطوري؟» گفت: «همين امروز با قطار!»
با تعجب بيشتر گفتم: «مگر مي شود؟» دوستم گفت: «برو بعد از يك ساعت به من زنگ بزن چون يكي از بچه هاي مسجد نمي تواند براي اردو بيايد...»
به منزل آمدم و با محل كار تماس گرفتم. جالب اين كه تمام مسئولينم هم موافقت كردند و من با خوشحالي آماده حركت شدم.
¤¤¤
يك روز كه براي زيارت به حرم رفته بودم، دستم را به جيبم بردم. يك دفعه ديدم دستم به دستمالي خورد. آن را بيرون آوردم ديدم همان جانماز كوچك است كه شسته بودمش. با در و ديوار حرم متبركش كردم.
¤¤¤
وقتي برگشتيم. يكي از همسايه هاي محل مرا ديد و به طرفم آمد. بعد از احوال پرسي وقتي فهميد از مشهد مي آيم با من روبوسي كرد و به شوخي گفت: «سوغات ما چي مي شه؟»
من كه ديدم دم دست هديه اي ندارم دست در جيبم كردم و آن جانماز كوچك را درآوردم و به همسايه مان تقديم كردم.

 



تغذيه سالم

اين توصيه ها را جدي بگيريم :
¤ كاهش مصرف نمك در برنامه غذايي روزانه براي كاهش فشارخون و جلوگيري از هدر رفتن آب در بدن.
¤ كنترل وزن و مناسب نگه داشتن آن با توجه به نوع استخوانبندي.
¤ رعايت تنوع در گروههاي غذايي.
¤ پرهيز از مصرف غذاهاي چرب و سرخ شده.
¤ مصرف گروه شير و لبنيات در روز.
¤ مصرف كمتر گوشتهاي قرمز و استفاده بيشتر از مرغ ، ماهي و حبوبات جهت تامين پروتئين.
¤ مصرف كمتر غذاهاي پركالري نظير شيريني، شكر، آب نبات و كيك خامه اي.
¤ مصرف مستمر سبزيجات خام جهت تامين فيبرغذايي ميوه هاي غني از ويتامينCو A.
¤ كاهش مصرف سبزيجات نفاخ مثل گل كلم و كلم و...
¤ افزايش تعداد وعده هاي غذايي و كاهش حجم آنها.
¤ كاهش مصرف نوشابه هاي گازدار و كافئين دار.
¤ استفاده از ادويه جات و گياهان معطر جهت بهبود طعم و مزه و بوي غذا.
¤استفاده از آب در طول روز (سه تا شش ليوان).
¤ مصرف حداكثر سه عدد تخم مرغ در هفته.
¤ مصرف نكردن چاي و قهوه قبل از خواب.
¤مصرف حداقل غذاهاي دودي و كنسروشده.
¤ قرارگرفتن درمقابل نور خوشيد جهت كسب ويتامين D
گردآوري:
زهرا جهاندارپور
آموزش و پرورش ناحيه سه شيراز

 



بيا بنويسم (14) قصه و داستان

جلال فيروزي
در شماره قبل گفتيم آن چيزي كه امروزه با نام داستان با آن سر و كار داريم، پديده اي است كه ابتدا به صورت «حكايت» ظهور كرده و سپس از جاده «قصه» گذشته. حالا مي خواهيم كمي دقيق «قصه» شويم و فاصله رنگ آن را با رنگ داستان، از چشم بگذرانيم.
¤ ¤ ¤
قصه:
وقتي حرف از قصه مي شود، نام هاي آشنايي در ذهن مان تداعي مي شود. از قصه هاي مجيد گرفته تا كدو قلقله زن و شنل قرمزي و سفيد برفي و هفت كوتوله. اما چه ويژگي اي در اين نوشته ها و روايتها وجود دارد كه ما آنها را با نام «قصه» خطاب مي كنيم؟
قصه، گونه تكامل يافته حكايت است كه در آن، علاوه بر «پند و اندرز»، بعد جديدي به نام «سرگرمي» ظاهر مي شود كه كمرنگ نيست. برخلاف حكايت ها كه بر «پند و اندرز» استوار مي باشند؛ قصه ها متكي به يك پا نيستند و جنبه جذب خواننده برايشان مهم است و براي داشتن اين ويژگي حتي گاهي ابعاد علمي را هم مي شكنند.
از آنجايي كه قصه ها داراي بعد «سرگرمي و لذت» هستند، زمينه لازم براي پرداختن به موضوعاتي غير از موضوع حكايت ها را دارا مي باشند. از همين رو موضوعاتي مثل عشق، جنگ، خيانت، طمع و حتي اتفاقات خارق العاده مي تواند در قالب قصه عرضه شود.
مولفه هاي قصه و حكايت، در نزديكي و موازات يكديگر قرار دارند و سبقت چشمگيري از يكديگر نمي گيرند. با اين تفاوت كه «قصه» به پديده «داستان»- به خصوص داستان سنتي- نزديك تر است و قوت رنگ بيشتري در مولفه هاي آن ديده مي شود.
از مولفه هاي قصه مي توان به «توجه به جنبه سرگرمي و جذب»، «پايين بودن سطح علمي»، «وجود شخصيت هاي تيپيك»، «نبود فاصله بين زبان ها»، «در سطح بودن پيام»، «عدم وجود رابطه علي قوي» و... اشاره كرد.
تفاوت هاي
«قصه» و «داستان»:
هر چند كه جنبه سرگرم كنندگي و لذت بخشي در قصه لحاظ شده است اما اين ويژگي، كعبه آمال داستان نيست. درست است كه سرگرم كنندگي و جذب در قصه وجود دارد اما اين مولفه در داستان، تنها نيست بلكه در كنار مولفه هاي ديگر مي درخشد. و قوت آن هم در داستان اين است كه با استفاده مناسب از صناعات ادبي، بازي هاي زباني، فرم هاي مختلف داستاني و... مزين مي شود. يعني به جاي آن كه- مثل قصه- صرفا خود موضوع سرگرم كننده باشد؛ عوامل ديگري هم در به وجود آوردن جنبه سرگرمي و جذب دخيل مي شوند. چنانچه مي بينيم يك قصه مي تواند صرفا به سبب موضوعش جذاب باشد اما يك داستان، موضوعي بسيار دم دستي و تكراري داشته باشد اما به سبب نوع نگارش آن جذاب شود.
گاهي اوقات، در قصه ها اتفاقاتي رخ مي دهد كه جذاب است اما به راحتي در ذهن نمي گنجد. علتش هم اين است كه خواننده اثر تمايل به لمس و درك آن حادثه را دارد اما بين او و آن اتفاق فاصله هايي است. مثلا فردي با پر پرنده ها و عسل براي خودش بال درست مي كند و قادر به پرواز مي شود. اما طمع مي كند كه بيشتر اوج بگيرد و آن قدر اوج مي گيرد كه نزديك به خورشيد مي شود و عسل بالهايش آب مي شود و سقوط مي كند (يا مثلا به درياچه اي مي افتد و تبديل به ماهي مي شود).
اين اتفاقات شايد در نگاه اول شبيه به جريان هايي باشد كه در داستانهاي «رئاليسم جادويي» و «سورئاليستي» مي بينيم. اما چنين نيست. زيرا در داستان- به خصوص نوع رئاليسم جادويي و سورئاليستي- بستر لازم بايستي ايجاد شود. يعني حد حداقلي اي از بستر زندگي مهيا شود و اتفاقات خارق العاده بيفتد. اما در قصه- با تاكيد بر جنبه سرگرمي و لذت بخشي- اتفاقات مي افتند. حال آن كه مي تواند بستري نداشته باشند و نوعا از جنس نوشته باشند. (شايد بتوان اين نوع حوادث را گونه بسيار ضعيفي از آن چيزي كه در داستان هاي پست مدرن اتفاق مي افتد، بدانيم.)
كراكترهاي موجود در قصه هم مانند حكايات، از نوع تيپ هستند. يعني ساده و بدون برجستگي هاي ويژه كه بتوان آنها را شناسايي كرد. در صورتي كه يكي از ويژگي هايي كه باعث درخشيدن «داستان» مي شود، وجود شخصيت هاي برجسته است. شخصيت هايي كه ظرافت و ابعاد شخصيتي داشته باشند. هرچند كه وجود تيپ در قصه جاي هورا كشيدن داشته باشد اما اين امر در داستان- به خصوص داستان مدرن- غيرقابل قبول است. زيرا ماهيت داستان، فني بودن و پيچيدگي را مي طلبد كه اين دو عامل در شخصيت ديده مي شود نه تيپ.
ادامه دارد...

 



اشك ماهي

باز هم تنگ بلور
گوشه ي طاقچه مان جا خوش كرد
ماهي قرمز تنگ
روي امواج دلش
رخ دريا را ديد
در دل كوچك ماهي
حسرت دريا بود
اشك ها ريخت ولي هيچ كسي
اشكهاي او را در دل آب نديد
سمانه سليماني (رها)
دبيرستان فجر اسلام
منطقه 13تهران، عضو انجمن كانون شهيد فهميده

 



دم غروب

دم غروب بود. روي شاخه هاي سرد و خشك درخت تبريزي چند كلاغ نشسته بودند. ابرهاي سياهي در آسمان ظاهر شدند ابرها انگار دعوا مي كردند و رعد و برق پديدار مي شد. كلاغ ها برگ نيمه خشكي از درخت مي كندند و روي سر خود مي كشيدند. درخت آهي مي كشد، كلاغ ها با غمي از درون بخششي طلب مي كنند. اشك هاي درخت جاري مي شود و مي گويد: آه من از غم آن برگ نيست، از شادي آن است كه با بارش باران برگ هايم كه گداي قطره آبي هستند شاد مي شوند.
مليحه غلامحسيني

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14