(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 14 آذر 1389- شماره 19807

مفهوم شناسي ملت دركتاب آفتاب و زمين
نقش آفرينان عصرتاريكي - 28
آيت الله مصباح يزدي و تأسيس مؤسسه راه حق

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




مفهوم شناسي ملت دركتاب آفتاب و زمين

دكتر موسي نجفي
نظريه رساله سياسي آفتاب و زمين
كتاب آفتاب و زمين در خصوص سابقه معنوي و قومي و خصلتهاي ملي ايرانيان مي نويسد:
«اين مملكت، كه اسمش ايران است، تا قبل از سلطنت قاجاريه هرچه ديگران داشته اند او نيز داشته. و هر وقت او را با يكي از ممالك مي سنجيده اند هم ترازو بوده و اگر هم، در بعضي اوقات و دوره هاي انحطاط و تبديل سلسله هاي سلطنت ها چند سالي دچار ضعف و گرفتار دشمن شده باشد، باز، پس از چندي، به همت و كفايت و كوشش و مجاهدت مردان تاريخي و حسيات مردمان آنزمان، قوت و شوكت اوليه خود را دارا گشته نام بلند خويش را در عالم نگه داشته است؛ زيرا كه سرمايه حقيقي را يكباره از دست نمي داد...، چون در تواريخ ديده و از پيشينيان خود شنيده بودند كه ايران يك مملكتي است كه اهالي آن داراي عقايد و معنوياتي هستند كه، اگرچه تمام قواي مادي آن هم از ميان برود و از غفلت و غرورگاه به گاه نهايت ضعف و ناتواني حاصل كند، باز به واسطه همان عقايد و معنويات به محض آنكه يك نفر دل آگاه و خيرخواه قد مردانگي برافرازد و دامن همت را براي اعاده سعادت و استقلال و شوكت و اجلال آن بر كمر زند و خورشيد آسا از مشرق استعداد اين خاك تابناك طلوع نمايد، فوراً و بلادرنگ، اهالي مملكت هم كه در تيرگي شب هاي غفلت و تن آسايي به خواب رفته بودند از تابش آن آفتار با فر و تاب بيدار گشته و سر از پاي نشناخته پروانه وار بر گرد شمع وجود آن بزرگوار مرد جمع گشته پريشاني ها را فراهم و آنچه از دست داده به چنگ آرند1. و اين عقيده و معني را از اين دو شعر درخشنده مهر سپهر غيرت و مردانگي و فرزند بي مانند ايران، فردوسي طوسي، كه رحمت بر آن تربت پاك باد، به خوبي مي توان دريافت:
چنين گفت دانا كه مردن به نام
به از زنده و دشمن شادكام
تن مرده و گريه دوستان
به از زنده و طعنه دشمنان
و نيز تمام شعرا و ادبا و حكما و علماي ايراني، كه ما مي توانيم آنها را فرزند ايران گفت، همين معاني را در اشعار و كلمات خود اشعار و اظهار داشته اند...
وقتي كه ما رجوع به تاريخ خودمان كرده يك نظري هم به هم وطنان خويش مي نماييم، بي اندازه اميدوار مي گرديم، چرا كه ايران بسي سختي ها كشيده و بدبختي ها ديده و، با اين همه انقلابات، شش هزار سال نام نامي خودش را در عالم به بزرگي و بزرگواري نگه داشته است. و چه بسيار مردمان بزرگ كه در افق اين مملكت طلوع كرده، مانند ستاره هاي روشن، نامشان در آسمان تاريخ ايران مي درخشد و امروز هم، چون نگاهي به شهرها و قصبات و مزارع و دهات و طوايف و ايلات بنماييم، مي بينيم كه هنوز، از هر صد نفر، نود و نه نفرشان ايراني هستند؛ يعني وارث ايرانيان اند و داراي همان عقايد و معنويات كه مي توان آنها را به خود آورده حاضر ميدان غيرت و مردانگي ساخت. تنها چيزي كه لازم است و فاش ديده نمي شود وجود اشخاصي است كه بايد مانند ستاره اميد بدرخشند و ديده منتظران را از نو فروغ بخشند؛ راستگو باشند و درست كردار، از زندگي با ننگ عار نمايند و به كشته شدن در راه حق و شرافت افتخار؛ هيچ كس را جز خداوند بزرگ و توانا ندانند و خود را پيش ديگري ناتوان و كوچك؛ از زيادي عده خصم نينديشند و از انبوهي لشكر دشمن نهراسند؛ تا جان دارند تن به بندگي ندهند و تا سر دارند دست از سروري نكشند...»(نجفي 1376: ص ص 6-10، 15-16)
با توجه به اين سطور، مي توان نوعي مفهوم شناسي واژه ملت شناسي را با در نظر گرفتن گذشته تاريخي و مباني نظري و تكوين هويت سياسي آن، به وضوح دريافت. اين عناصر، در يك جمع بندي، روحي كلي از مفهوم ملت را نشان مي دهد؛ روحي كه در همان زمان و در دهه هاي بعدي دست خوش نوعي تطبيق و شبيه سازي ناموجه با مفهوم و تلقي غربي آن شد و به نوعي با سكولاريزاسيون آن، به طور نظري و عملي، مفاهيم فرهنگي سياسي را در ذيل مفاهيم تمدن و فرهنگ غربي تفسير و تبيين نمودند. با اين نگاه، دوباره به رساله آفتاب و زمين برمي گرديم تا به قرائتي اصيل از ملت و روحيات آن در عصر مشروطيت توجه كرده باشيم:
«آيا چه باعث شد كه همين ايرانيان، كه به يك نظاره عبور سوار از آب زهره شان آب شده شهر مداين را تسليم مي كردند، يك نفر رويگر سيستاني (يعقوب ليث) توانست همت بر تسخير دارالخلافه بغداد گمارد و در اركان قصر خلافت تزلزل انداخته، در واقع، از جاي بردارد. آيا هيچ فكر مي كنيد كه در خواجه نصير طوسي چه قوه اي بود كه مرعوب فداييان حسن صباح نگشته و از ميدان ايشان بيرون نرفته و بر آنها غالب آمده مصدر آن همه امور عظيمه گرديد؟ آيا هرگز در تاريخ نادر فكر و محاكمه كرده ايد كه در چه زماني و با چه اسباب و لوازمي از روي چه ترتيب و اسلوبي قادر بر اين اعمال گرديد و كدام قوه بود كه سرمايه تحصيل تمام اقتدارات او شده او را به آمال خويش رسانيد؟ من مي گويم كه اين مردمان بزرگ و ساير بزرگان تاريخي در هر زمان و هر مملكتي كه ظهور نموده اند هميشه كساني بوده اند كه مي گفتند:
تن مرده و گريه دوستان
به از زنده و طعنه دشمنان
مرگ را از تقدير خدا مي دانستند و مردن را تبديل مكان. پيش تخت سلاطين اجنبي زانو نمي زدند و تابعيت دولت هاي خارجي را آرزو نمي كردند. كمر خدمت و پاسباني كشور خود را هرگز نمي گشودند و طوق بندگي ديگران را هيچ وقت به گردن نمي بستند. از دشمن فريب دوستي نمي خوردند و از راه زن نشان راه نمي پرسيدند. از شنيده دانستن مي خواستند و در آنچه برابر چشمشان جلوه مي دادند دل به كاوش رازش مي نهادند. از تباهي ديگران عبرت مي گرفتند و براي آبادي همسران غيرت مي بردند. دوست دشمن نمي شدند و دشمن دوست نمي گشتند. همراهان را گول نمي زدند و همراهي با غول نمي كردند و مختصرا فكرشان قوه داراييشان بود و عقلشان قدرت تواناييشان؛ گنجشان همتشان بود و سپاهشان غيرتشان؛ سلاحشان بي باكي بود و سلبشان چالاكي. و چون خود به راستي چنين بودند، ديگران را هم مانند، خود ساخته كم كم تمام مملكت را از پرتو خود روشن و زنده نموده كاري مي كردند كه چشم دوستان روشن مي گشت و ديده دشمنان كور... هميشه ايرانيان، در مانند اين گونه زمان (فتنه وسختي)،پدران فرزند مرده بودند و فرزندان پدركشته. همه سوگوار بودند و همگي خشمناك، دل هايشان آتش زار بود و چشم هايشان شرربار؛ چهره شان پر از چين بود و سينه شان آكنده از كين؛ جامه شان سياه بود و خانه شان تاريك؛ آمد و رفتشان با خويشان همدرد بود و گفت و شنودشان با همدردان خويش؛ آني از جوش و خروش نمي افتادند؛ تا آنچه از دست داده به چنگ نمي آوردند از پاي نمي نشستند و مادام كه خصم را به جاي خود نمي نشانيدند در بستر راحت نمي خوابيدند؛ سورشان در آزادي ازبند دشمن بود و سرورشان دراستقلال و آبادي وطن. و اگر اين كارهاي بايسته را نپرداخته بودند،پارك سازي و خانه پردازي را شايسته نمي دانستند و، مادام كه تاج و تخت مملكت را از تصرف غيرخارج وعساكر متجاوز ر ا از قلمرو حكومت اخراج نكرده بودند، ازپذيرفتن نام مملكت مدار و قبول اسم فرمان گذار شرم نموده از خود اين آب و خاك آزرم داشتند چون چنين بودند چنان بودند.» (نجفي 1376؛ صص 83-80)

 



نقش آفرينان عصرتاريكي - 28
آيت الله مصباح يزدي و تأسيس مؤسسه راه حق

مرتضي صفارهرندي
حجت الاسلام محمدعلي معلي يكي از تربيت يافتگان مدرسه حقاني مي گويد:
«شهيد قدوسي در مديريت مدرسه با طلاب به گونه اي برخورد مي كردكه گويي آنها در آينده بايد مديران يك جامعه اي شوند و گاهي حتي اين را به زبان مي آورد.»216
مدير پروري در شرايطي كه كمترين چشم اندازي براي تغيير نظام حكومتي وجود نداشت، از نگاه دورانديش آيت الله قدوسي حكايت مي كرد. مدتي كوتاه پس از تأسيس مدرسه حقاني، شهيد بهشتي از آيت الله مصباح يزدي و آيت الله جنتي براي همكاري در اداره اين مدرسه دعوت كرد. سابقه اين همكاري به زماني باز مي گشت كه آنان يك پژوهش مشترك در زمينه حكومت اسلامي را انجام مي دادند. بدين ترتيب و به دنبال پذيرش مسئوليت مركز اسلامي هامبورگ توسط شهيد بهشتي، اين سه مدرس حوزه علميه قم عملا كار تربيت طلاب مدرسه حقاني را بر عهده گرفتند. نظامي كه بهشتي و يارانش براي اين مدرسه طراحي كرده بودند در كنار تلفيق مزاياي نظام حوزوي با كسب علوم جديد و مورد نياز و تأكيد بر عنصر تهذيب نفس، از سويي بر انضباط تأكيد زيادي داشت واز سوي ديگر نوعي آزاد منشي را تجويز مي كرد كه حتي به طلاب مجال مشاركت در برنامه ريزي براي مدرسه مي داد. يكي از ادعاهاي ناصحيحي كه آقاي منتظري در خاطرات خود مطرح كرده مقابله مديريت اين مدرسه و خصوصاً شخص آيت الله قدوسي با فعاليت سياسي طلاب آن است. هر كه آقاي منتظري را بشناسد قاعدتاً اين سؤال برايش پيش خواهد آمد كه چگونه اطلاعات او از اين مدرسه حوزه علميه قم تا بدين اندازه غلط است. كارشناس ساواك در گزارشي درباره اين مدرسه نوشته است:
«شكي نيست آقاي قدوسي ـ كه رئيس مدرسه حقاني مي باشد ـ
يكي از علاقه مندان به (امام) خميني و از خمينيست ها ي داغ و دو آتشه به شمار مي رود... شكي نيست آقاي قدوسي با ظاهري بسيار آرام، هيچ نوع فعاليت آشكاري در داخل مدرسه براي خميني ندارد... با تمام اين حرف ها و سكوتي كه سعي كرده اند در مدرسه برقرار سازند، ديده مي شود كه مدرسه حقاني غالباً شاگردان داغ و حماسي و شاگردان خمينيسم دوآتشه تحويل مي دهد. آنچه را كه از مدرسه حقاني معروف است اين است كه مي گويند تا يكي از مريد هاي خميني نباشد آقاي قدوسي براي تدريس آن مدرسه قبول نمي كند.»217
سياسي بودن فضاي اين مدرسه به رغم تقيه اي كه شهيد قدوسي داشت، سبب شده بود كه شاگردان اين مدرسه به سمت سياست كشيده شده و از فتنه آن دوران و جريان هاي منحرف بي نصيب نمانند. حتي مواردي از پيوستن آنان به منافقين و گروهك هاي ماركسيست نيز وجود دارد. اسناد ساواك بعضاً به نحوه فراري دادن طلاب تحت تعقيب ساواك، توسط شهيد قدوسي اشاره هايي دارد.
با اين حال ورود افكار التقاطي به اين مجموعه علمي عكس العمل هاي چالش برانگيزي را از سوي مدرسان آن بدنبال داشت. آيت الله مصباح در جريان مبارزه، با هرگونه همكاري با گروه هاي غير اسلامي و التقاطي مخالف بود. اين ديدگاه، در آن شرايط كه فشار اختناق، مبارزه را به صورت يك هدف در آورده بود، باعث موضع گيريهايي عليه او مي شد. عكس العمل بدون مجامله و مستقيم آيت الله مصباح در قبال انحرافات فكري از آن زمان ذهنيت هايي را به دنبال داشت. ناظران آن صحنه برخي از توهين هاي سال هاي اخير به آيت الله مصباح را هم ناشي از وقايع همان روزگار مي دانند. نگراني آيت الله مصباح از فراموشي مباني و معتقدات ديني از سوي عناصر سياسي عملگرا در آن زمان نيز مسأله ساز بوده است. دامنه اين دغدغه، گاه حتي در قالب بروز تفاوت سليقه با بزرگاني مثل شهيد بهشتي بروز مي كرده است. به عنوان مثال در جريان مناقشاتي كه نظرات دكتر علي شريعتي در بين طلاب ايجاد كرده بود، شهيد بهشتي با آيت الله مصباح درباره لحن نقد ديدگاه هاي شريعتي دچار اختلاف سليقه شده بود.218
فضاي كلي مدرسه حقاني به گونه اي بود كه آيت الله مصباح براي جلوگيري از تيرگي بيشتر روابط در اين مدرسه، با صرف نظر از فعاليت در آن، «مؤسسه در راه حق» را تأسيس كرد. آيت الله مصباح برخلاف آنچه كه در تبليغات رسانه اي پس از سال 76 جريانات منحرف، به عنوان «تئوريسين خشونت در باند حقاني» معرفي مي شد، از قضا مخالف هرگونه همراهي با گروههاي ماكيا وليست مسلح مثل مجاهدين خلق بود.
اپوزيسيون روشنفكري در خدمت رژيم سلطنت
در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي زماني كه سياست حقوق بشري كارتر رئيس جمهور وقت آمريكا، جريان هاي روشنفكري را به عنوان مخالف رژيم به صحنه آورد، رسانه هاي غربي تلاش زيادي داشتند تا نقش آنان را در خيزش اسلامي مردم بيش از حد عمده كنند. اين تبليغات پرحجم حتي امر را برخود روشنفكران هم مشتبه كرد؛ به گونه اي كه پس از پيروزي انقلاب، آنها طوري وانمود مي كردند كه گويا رهبران روحاني و اسلام گرايان نتايج مبارزاتشان را به هدر داده اند! اين چيزي است كه آنها هنوز بر آن پاي مي فشرند و بازار آشفته سياسي دهه اخير در كشور فرصتي را برايشان فراهم آورد كه اين ادعاها را به نسل پس از انقلاب هم منتقل سازند. شناخت جايگاه جريان روشنفكري در تحولات سياسي دو دهه آخر منتهي به پيروزي انقلاب اسلامي براي فهم آرايش جريان هاي سياسي اين دوره ضروري است.
رژيم پهلوي، زاده شرايطي بود كه بنيانگذاران روشنفكري ايراني پايه آن را نهاده بودند و همان گونه كه در ابتداي اين مباحث بيان شد روشنفكران غرب گرا استخوان بندي اصلي دستگاه ديكتاتوري پهلوي اول را تشكيل مي دادند. با گشايش فضاي سياسي در ابتداي سلطنت پهلوي دوم شاخه هاي مختلف روشنفكري، اعمال منويات هر يك از قدرتهاي مسلط جهاني آن روزگار را نمايندگي مي كردند. دستگاه فراماسونري و مجموعه هاي حزبي و مطبوعاتي وابسته به انگليس و آمريكا در اين دوره به بركشيدن شخصيت هاي دست ساز خود براي قرارگرفتن در جايگاه هاي قدرت مشغول بودند. جريان روشنفكري وابسته به بلوك كمونيستي نيز در قالب تفكرات ماركسيستي و در نقش اپوزيسيون پس از كودتاي 28 مرداد 1332 در خارج از كشور به اميد شرايطي كه بتوانند در گردونه قدرت نقش ايفا كنند، به فعاليت مشغول بودند. آنها سعي داشتند از درون محافل دانشگاهي و روشنفكري داخل كشور نيز افراد متمايل به ماركسيسم را در جهت نيات خود هدايت كنند. اما سمت و سوي حوادث سال هاي پس از 1332 نشان مي دهد كه اين جريان وابسته به غرب بود كه مهار روشنفكري ايراني را فارغ از ظواهر متفاوت چپ گرايي و راست گرايي در دست داشت. «توده اي انگليسي» عنواني است كه به برخي از چپ گرايان دوران قبل از كودتاي 28 مرداد داده شده است. پس از كودتا اين روند سرعت بيشتري يافت و بسياري از عناصر حزب وابسته به شوروي جذب حكومت شاهنشاهي وابسته به غرب شدند. جالب است كه آخرين ازدواج شاه مخلوع در جذب روشنفكران چپ گرا به نظام شاهنشاهي نقش قابل توجهي داشت. فرح ديبا دختري داراي سوابق گرايش به برخي از جريانات چپ گرا با راهيابي به كاخ سلطنت توانست دست بسياري از همفكران پشيمان سابق خود را در چارچوب سياست هاي غرب گرايانه به دستگاه تصميم گيري سياسي، اقتصادي و فرهنگي بند كند.
يكي از مهره هاي كليدي رژيم شاه در جذب اپوزيسيون به قدرت، احسان نراقي بود. اين جوان سابقا كمونيست پس از شاگردي نزد يك پروفسور انگليسي و سپس بورسيه شدن توسط يك مؤسسه آمريكايي به ناگاه از نظر فكري تغيير جهت داد و به عنوان كارمند در دولت مصدق مشغول كار شد. او سپس با وساطت ژان پياژه استاد معروف روانشناسي به سازمان يونسكو راه يافت و پس از آن رژيم شاه در سال 1336، مديريت مؤسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي دانشگاه تهران را بر عهده او نهاد. او در اين مسئوليت، دكتر صديقي وزير كشور دولت مصدق را به عنوان رئيس مؤسسه به كار گرفت. نراقي در اين مؤسسه توانست روشنفكران چپ و ملي گرا را گرد آورد. از آل احمد و ساعدي گرفته تا عناصرماركسيست مثل پرويز پويان و شعاعيان ـ كه بعدها به خاطر فعاليت هاي مسلحانه عليه رژيم اعدام شدند ـ كساني بودند كه مدتي با نراقي در اين مؤسسه همكاري كردند. نراقي حتي براي خنثي كردن جلال آل احمد به عنوان يك روشنفكر معترض، پيشنهاد وزارت آموزش وپرورش را در دولت هويدا به او داده والبته با مخالفت شديد آن مرحوم مواجه شده بود.219 ابوالحسن بني صدر (رئيس جمهور مخلوع) از جمله كساني بود كه به همراه پرويز ورجاوند (دبيركل جبهه ملي داخل كشور در سال هاي پس از 1376) با دريافت بورس تحصيلي به دنبال همكاري مؤسسه تحقيقات و مطالعات اجتماعي و به سفارش احسان نراقي به فرانسه اعزام شدند و مدرك دكترا گرفتند. به گفته ورجاوند، اين مؤسسه حدود 300 محقق نيمه وقت و تمام وقت در اختيار داشته است.220 نراقي در آستانه فروپاشي رژيم سلطنت از اين استعداد در جهت حفظ رژيم شاهنشاهي بهره جست. استعدادي كه بخشي از آن به روشنفكران نادم از مبارزه چپ گرايانه يا ملي گرايانه مربوط مي شد و نراقي از آنها براي تحكيم پايه هاي رژيم سلطنت استفاده مي كرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
216- بهمن شعبان زاده، پيشين، ص 63.
217- همان، صص 226 و 227.
218- همان، ص 158، 154.
219- احسان نراقي، مجله آدينه، شماره 73، 74، شهريور 1371 و رضا براهني، آدينه، شماره 75، آبان 1375، به نقل از نيمه پنهان، جلد ششم چاپ اول، تهران، دفتر پژوهش هاي مؤسسه كيهان، اول ارديبهشت 73، صص 23 و 25.
220- پرويز ورجاوند، يادمان دكتر غلامحسين صديقي فرزانه ايران زمين، تهران، چاپخش، 1372، به نقل از نيمه پنهان، جلد ششم، ص 27.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14