(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 14 آذر 1389- شماره 19807

به مناسبت 30 امين سالگرد عروج شهيد حاج ابراهيم رجب بيگي
سلام بر ابراهيم
گزارشي از حاشيه هاي ديدار رهبر با 110 هزاربسيجي در روز عيدغدير
شما جوان ها آن روز را خواهيد ديد
پاي خاطرات سرتيپ خلبان ، احمد مهر نيا اما م (ره) نيروي هوايي را الهي ناميد



به مناسبت 30 امين سالگرد عروج شهيد حاج ابراهيم رجب بيگي
سلام بر ابراهيم

سخن از ابراهيم، سخن از عاشقي است دلسوخته كه ذكر مصيبتش، گرمي بخش جلسات اهل بيت(ع) بود. موذني كه سروش صدايش دل غافلاني چند را بيدار كرد و الغوث الغوث نجوايش، خلاص از آتش اهل صيام بود.
دوستانش هنوز هم او را با ذكر «لا حول و لا قوه الا بالله» مي شناسند و مبارزان و انقلابيون با غريو «مرگ بر شاه» و زمزمه؛ «زير بار ستم نمي كنم زندگي/جان فدا مي كنم در ره آزادگي». ابراهيمي كه مبارزه و جهاد را بر دانشجويي مهندسي عمران ترجيح داده بود.
و براي مردان جنگ و جهاد، حاج ابراهيم اسوه شجاعت و تلاش طاقت فرساي روزانه بود كه چون سياهي و سكوت شب بر جبهه مستولي مي شد، نواي محزونش دل ها را روانه كربلا مي كرد.
در آخرين نامه اش نوشت؛ «سال گذشته به حج رفتم و اينك نوبت جهاد است.» و اين گونه آرزو كرد؛ «يا شهادت يا كربلا».
و كربلاي ابراهيم، سوسنگرد بود. آن روز كه اندك مدافعان شهر با دست خالي در برابر خصم استاده بودند، چه مظلومانه و چه مردانه...
شهر در شرف سقوط بود و چشم ها نگران و دل ها مضطرب بود. دكتر چمران و يارانش خارج از شهر نظاره گر اين دقايق پرالتهابند. ماشيني با سرعت به سوي شهر مي شتابد تا شايد اندك امكاناتي به مدافعين سوسنگرد برساند. هنوز به شهر نرسيده، گلوله مستقيم تانك، مركب و سوارش را يكپارچه آتش مي كند.
سلام بر ابراهيم آنگاه كه وارد آتش شد...
جز اندكي خاكستر از سياوش سوسنگرد بر جاي نماند. مشتي را مردم بومي منطقه در همان محل دفن كردند و مشتي ديگر بر دوش مردم دامغان تشييع شد. حال ابراهيم به صورت دو مزار دارد؛ يكي در زادگاهش و يكي هم در قتلگاهش اما به معنا، آرامگه سوختگان عشق، دامن مولايشان اباعبدالله است.
و سلام بر ابراهيم آنگاه كه آتش بر او گلستان شد...
خواهر شهيد

 



گزارشي از حاشيه هاي ديدار رهبر با 110 هزاربسيجي در روز عيدغدير
شما جوان ها آن روز را خواهيد ديد

اكبر گفت ساعت هشت صبح خيابان فلسطين باشم براي برنامه عيد غدير. گفته بود برنامه اي صدهزار نفري و من تنها جاي صدهزار نفري اي كه يادم مي آمد، ورزشگاه آزادي بود. به اكبر گفته بودم مدت هاست اين ساعت تهران را نديده ام! صبح زود، مركز شهر خلوت بود؛ مخصوصاً با تعطيل شدن روز چهارشنبه. از انتهاي خيابان فلسطين صداي پرنده ها مي آمد: كلاغ، طوطي، كبوتر، گنجشك. به لطف درخت هاي بلند و البته نبودن بچه هاي شر، پرنده ها داشتند حال مي كردند در صبح عيد، و معلوم بود آلودگي هوا به آنها خيلي كارگر نبوده!
¤
مثل هميشه راه افتاديم و سر راه حليمي خورديم و رفتيم به مقر لشگر 27 محمد رسول الله(ص). تنها جايي در تهران- غير از ورزشگاه آزادي- كه مي شود صدهزار نفر يك جا جمع شوند. يك بار ديگر هم سال ها قبل آمده بودم اينجا؛ همايش گردان هاي عاشورا و الزهرا با حضور آقاي هاشمي رفسنجاني. در آن برنامه يك گله بز كوهي آمدند روي تپه هاي اطراف و حواس همه جمعيت پرت شد به آنها و آقاي هاشمي با رندي جلسه را جمع كرد. اصلاً وقتي برنامه اينقدر شلوغ مي شود، نمي توان كيفيتش را حفظ كرد.
وقتي رسيديم به انتهاي خيابان پيروزي، بسيجي ها هنوز داشتند مي رفتند براي مراسم. عيدغدير قمري افتاده بود داخل هفته بسيج شمسي و فرصت خوبي بود تا رهبر، ديد هر ساله بسيجي ها را در اين بازديد، پس بدهد.
¤
بسيجي ها در گروه هاي 10-20 نفري به سمت محل برنامه مي رفتند. بادگيرهايي كه پوشيده بودند و چفيه هايشان باعث شده بود در نگاه اول شبيه هم باشند ولي خوب كه نگاه مي كردي، متوجه مي شدي؛ مثلاً خانم هاي بسيج فلان ناحيه، چفيه هاي سبزشان را به عنوان روسري سر كرده اند و آن را به جاي زير چانه، كنار گونه سنجاق كرده اند و اينطوري، هم تيپ بسيجي شان حفظ شده و هم شخصيت ناحيه شان!
بقيه هم همينطور. يك دفعه كسي توجه ام را جلب كرد. به اكبركه داخل ميني بوس كنارم نشسته بود، گفتم: آن بنده خدا هم مثل تو هيچ وقت بسيجي نمي شود؛ ببين لباس فرم اندازه اش پيدا نشده و با لباس شخصي آمده! اكبر با خونسردي هميشگي گفت: نه حاجي اون مثل من مي خواد ريا نشه!
ريا و رياكاري البته موضوع مهمي است كه در برنامه هاي اين چنيني و بزرگ از بين جماعت رخت برمي بندد. مخصوصاً وقتي همه حتي در ظاهر شبيه هم مي شوند. مثل بسيجي هايي كه آمده بودند عيد ديدني رهبرشان، مثل حاجي هايي كه قطره درياي بندگي و عبوديت مي شوند.
ريا و رياكاري هم از دردهاي آخرالزماني است كه در وقت «فتنه» بيشتر مي شود و خدا البته فتنه گر و رياكار را با هم رسوا مي كند.
¤
صدايي شبيه همهمه جمعيت از پشت كانكس هايي كه منظم چيده بودند، مي آمد. فكر كرديم شايد چند نفري آنجا جمع شده اند. وقتي از كنار كانكس ها رد شديم، جلوي روي مان تا چشم كار مي كرد، دقيقاً تا زير كوه ها جوان هاي بسيجي نشسته و ايستاده منتظر بودند. مثل هميشه رفتيم بالاي جايگاه خبرنگارها و تازه عظمت 110 هزار بسيجي را ديدم. جمعيت رفته بود تا پاي كوه و كمي هم از آن بالا رفته بود. كمي بالاتر، روي كوه، عده اي با لباس هاي سبز و نارنجي اين طرف و آن طرف مي رفتند و انگار قرار بود با كنار هم ايستادن، نقشي يا جمله اي يادگاري درست بكنند كه از فاصله دور خوانده شود.
از چهره بسيجي ها معلوم بود خسته اند. براي اينكه آمدن اين 110 هزار نفر يك باره ممكن نبوده، از شب قبل گروه گروه آمده اند و آنهايي كه مدت زيادي است اينجا هستند، حتماً الآنم حسابي خسته اند. نكته عجيب اين بود كه هر كس يك صندلي كوچك برزنتي تاشو داشت و روي آن نشسته بود. اين اولين بار بود كه در يك ديدار با رهبر جماعت زيادي صندلي داشتند. تصورم اين بود كه اين صندلي ها هم زيردست و پا خواهد ماند وقت آمدن رهبر.
¤
محل برنامه، جايي بود كه همه طرفش را كوه گرفته بود. مثل پادگان امام علي(ع) سنندج انگار خدا اين جاها را آفريده فقط براي اينكه پادگان باشد. خورشيد از كوه هاي سمت شرق، خودش را بالا مي كشيد و بالگردهاي تك نفره و كايت هاي موتوردار از لابه لاي كوه هاي سمت غربي آمدند بالاي سر جمعيت.
جمعيت كه حوصله اش سر رفته بود، با ديدن اين پرنده ها كمي سر ذوق آمد و آنهايي كه شور و حال بيشتري داشتند، دستي زدند و سوتي و فريادي.
¤
مجري جماعت هيچ وقت به چشمم خوش نيامده. آدم هايي كه مجبورند پشت ميكروفن و جلوي دوربين و جمعيت، كس ديگري باشند. اصلاً وقتي آدميزاد نقش بازي مي كند، خرابكاري هايش شروع مي شود. اما جوان هاي بسيجي نقش بازي نمي كردند. خودشان بودند مثل هميشه، كم توقع، آماده و البته به شكل عجيب و مرموزي اين بار منظم. بگذريم؛ حرف مجري بود كه سعي مي كرد جماعت را پرشور كند و پشت ميكروفن شعار مي داد و فرياد مي زد و بچه ها هم جوابش را نمي دادند. مجري كه از نفس افتاد، سردار همداني فرمانده سپاه تهران، رفت پشت ميكروفن. او هم معلوم بود خيلي هيجان دارد. وقتي صحبت مي كرد، چند چترباز از بالگردي پريده بودند و داشتند آرام آرام پايين مي آمدند. بسيجي ها هم حواسشان پيش چتربازها بود. فرمانده مي گفت: همينطور كه چتربازها را نگاه مي كنيد، جوري صلوات بفرستيد كه آنها هم در آسمان صداي شما را بشنوند. حالا يك صلوات قراء بفرستيد!
¤
حاج بخشي، پيرمرد شده بود ولي هنوز جذاب بود. حداقل از مجري و فرمانده لشگر و... براي بسيجي ها جذاب تر بود كه وقتي با صداي لرزانش گفت: «ماشاءالله». تمام جمعيت جوابش را دادند كه: «حزب الله»؛ و پرچم هاي زرد و نارنجي و قرمز و سبز ياحسين و يا مهدي و يا زهرا و الله اكبرشان را تكان دادند و صحنه قشنگي درست شد.
آخرش هم بعضي از بسيجي ها براي حاج بخشي و جوان دلي اش دست زدند.
¤
مجري كه سعي مي كرد از تك و تا نيفتد، با زمينه چيني زياد، برنامه بعدي و حضور مداح معروف حاج سعيد حداديان را به جمعيت نويد داد كه علي رغم انتظارش خيلي هم استقبال نشد. سعيد حداديان با كت و شلوار رفت پشت تريبون. رنگ و مدل كت و شلوارش هم يكي نبود. هنوز شروع نكرده بود كه يك عده در بين جمع خواندند: ياد امام و شهدا/ دلو مي بره كرب وبلا/...
بعضي نواها كه از دل برآمده، لاجرم بر دل نشسته. بالاخره حداديان هم روزي خواهد رفت ولي ياد امام و شهدا، نه!
¤
برنامه اش كه شروع شد يك نفر از پشت سر آمد، چفيه اي انداخت دور گردن حداديان تا حداقل كمي با فضاي اين برنامه بزرگ هماهنگ باشد.
او شعري در وزن «دشمن بداند ما، موج خروشانيم» خواند. وسط شعر هم گفت كه دوست داشته اين شعر را در حضور رهبر بخواند و هر جايش لازم شد به ايشان اشاره كند. ]صداي اين شعر را از اينجا گوش كنيد[ آدم هاي سبز و نارنجي روي دامنه كوه روبرو، كم كم داشتند شبيه يك ياعلي بزرگ مي شدند. بسيجي ها كه بهتر از هركسي مي دانستند كم كم رهبر دارد مي آيد، سرحال تر شده بودند. پرچم ها را تكان مي دادند و گاهي هم، چوب پرچم ها به هم مي خورد و صداي به هم خوردن آنها مي آمد. بعضي ها هم، پرچم هايشان را به هم گره زده بودند و پرچم بلندتري ساخته بودند. سعيد حداديان كه متوجه شد اين جماعت كه از ساعت ها پيش درپاي اين كوه ها جمع شده اند، حواسشان جاي ديگري است، برنامه اش را كوتاه كرد و بعد از صلوات هاي آخر، با كف و سوت بعضي بسيجي ها تشويق شد.
¤
كم كم شعارهاي خودجوش بسيجي ها شروع شد. «اي پسر فاطمه، منتظرتو هستيم» ولي جمعيت مثل برنامه هاي ديگر ازدحام نكرده بود، موج نمي خورد و همه منظم، سرجاهايشان ايستاده بودند. در ديدار بسيجي هاي قم هم من اين اتفاق خوب را ديدم. آنجا هم بسيجي ها منظم بودند، از اول تا آخر جلسه.
رهبر كه وارد جايگاه شد، شور و شعار جمعيت غريزي شد ولي زود انسجام خودش را بدست آورد كه: «صل علي محمد نايب مهدي آمد». جمعيت شعار داد و منظم ماند. به نظر من حال ديدارهاي رهبر به آن ابراز احساس هاي هيجاني اولش است، البته نقش «يا علي» آدم هاي سبز و نارنجي روي كوه، كامل نشد كه نشد. با آمدن رهبر، اميد خودشان هم نااميدشد و احتمالا ديگر تلاشي نكردند براي ادامه كار.
¤
رهبر مثل هميشه نشست زير آفتاب؛ روي صندلي، پشت سرش توي جايگاه، صندلي هايي چيده شده بود. فرمانده بسيج، رئيس ستاد مشترك نيروهاي مسلح، فرمانده ارتش، فرمانده سپاه، وزير دفاع، فرمانده نيروي انتظامي، دستيار و مشاور نظامي فرماندهي كل قوا (سرلشگر رحيم صفوي) و محسن رضايي فرمانده اسبق سپاه (آن هم با يك دست لباس بسيجي و چفيه) همه پشت سر رهبر ايستاده بودند.
قرآن خوانده شد و بعد فرمانده سپاه متني خواند و بعد از او هم نقدي فرمانده بسيج متن ديگري خواند. متنش شبيه سخنراني سيدحسن نصرالله بود. آن سخنراني اي كه معناي «لبيك يا حسين» را داشت و به جمعيت زيادي كه آمده بودند مي گفت و مردم راه به راه بين حرفهاي او «لبيك ياحسين» مي گفتند. حالا نقدي تلاش كرده بود با «لبيك يا علي» ايهامي در لبيك به حضرت اميرالمؤمنين بسازد در عيد غدير و البته لبيك به رهبر كه او هم اسمش مثل جدش علي است.
مجري هم قبل از آمدن رهبر به جمعيت گفته بود كه به جاي تكبير، چهار بار لبيك يا علي را تكرار كنند. اين يك كپي فرمي از بچه هاي حزب الله لبنان بود؛ هرچند حزب الله لبنان خودش كپي خوبي از بچه هاي بسيجي ماست. بسيجي ها روي سردار نقدي را زمين نينداختند و لبيك ياعلي گفتند ولي بعيد است تكبيرهاي خودجوش، جايش را به اين نوآوري ها بدهد.
¤
وقتي رهبر شروع كرد به صحبت كردن، باور بكنيد يا نه، باورشدني باشد يا نباشد، عين 110 هزار نفر ساكت شدند جوري كه صداي سرفه و عطسه كسي در وسط جمعيت قابل شنيدن بود. اين معجزه صندلي ها بود يا انقلابي در رفتار مستمعين، نمي دانم؛ ولي به هرحال باعث شد زمينه خوبي فراهم شود براي اينكه رهبر صحبت هاي خيلي خوبي در دو حوزه «غدير و ولايت و حكومت اسلامي» و البته «بسيج» بكند. طبيعي است كه وقتي حال جلسه خوب نباشد، رهبر هم صحبت طولاني يا عميق و مفصل نمي كند.
مسئول اجرايي بيت رهبري به فرمانده هاي نظامي تعارف كرد روي صندلي هاي رديف پشت سر رهبر بنشينند. فرمانده ها به هم نگاه كردند و به صندلي ها، و ترجيح دادند پشت سر فرماندهي كل قوا، به احترام بايستند.
¤
صحبت هاي رهبر خيلي شنيدني و فكركردني بود. متاسفانه و ناگزير، اين برنامه ها جوري تنظيم مي شود كه وقتي نوبت رهبر مي شود، مستمعين خسته اند. البته جوان هاي بسيجي با عكس العمل هاي خودشان نشان مي دادند كه دارند خوب گوش مي كنند، ولي واقعيت اين است كه بعضي صحبت هاي رهبر بايد خوب نوش مي شد، نه گوش.
صحبت هايي كه درباره موضع هدايت و همساني آن با حكومت رسول الله شد و اينكه اسلام فقط دين نصيحت و موعظه نيست.اينكه بسيج يك حقيقت انكارناپذير است و اينكه بسيجي ماندن سخت تر از بسيجي بودن است. به نظرم هركس بسيجي است يا با بسيجي سروكار دارد، يك بار بايد صحبت هاي ايشان را با تأمل بخواند.
رهبر آخر صحبت ها و موقع دعا هم چيزي گفت كه من قبل تر هم از ايشان شنيده بودم ولي تكرارش حساسم كرد: «... ان شاءالله شما جوان ها آن روزي را شاهد خواهيد بود كه به قله هاي افتخار دست پيدا كرديد و همچنان كه قرآن وعده كرده است: لتكونوا شهداء علي الناس، شهيدان و گواهان مردم دنيا شديد و در قله ها باشيد، كه ملت ها به شما نگاه كنند و به سمت اين قله ها حركت كنند....»
اين نويد رهبر به آينده اي كه جوان هاي امروز حتما آن را لمس خواهندكرد؛ تكرارش و تحكم در بيانش، نشان از اطمينان قلبي رهبر مي دهد. راستي اين چه فرجي است كه رهبر از آن خبر دارد؟
منبع: پايگاه اطلاع رساني دفتر حفظ و نشر آثار رهبرمعظم انقلاب اسلامي

 



پاي خاطرات سرتيپ خلبان ، احمد مهر نيا اما م (ره) نيروي هوايي را الهي ناميد

صنوبر محمدي
دويست و چهارمين برنامه «شب خاطره» حوزه هنري اين بار نيز در فضايي معنوي و حماسي برگزارشد.
سرتيپ خلبان احمد مهرنيا خلبان شكاري اف -پنج و در تمام سالهاي دفاع مقدس در جنگ حضور داشتند. ايشان در سال 1353 در نيروي هوايي وارد شدند و در سال 1384 به درجه پيشكسوتي رسيدند. وي كارشناس ارشد مديريت دفاع و دكتراي استراتژيك هستند. ايشان وابسته نظام جمهوري اسلامي ايران در ژاپن و جانشين فرمانده پايگاه چهارم شكاري دزفول بودند. به مدت 15 سال در جبهه بودند كه سر اين مطلب را در لابه لاي صحبتهايشان برايتان بازگو مي كنند.
¤¤¤
نيروي هوايي تقريباً جزء بخش هايي از ارتش هست كه كمتر به آن پرداخته شده است. نيروي هوايي به عنوان يك نيروي واكنش سريع و پيشتاز جنگ از روزي كه متولد شده تا امروز به عنوان وزنه بسيار مهمي در اداره جنگ دارد. يعني مي تواند به جنگ سرعت ببخشد، مي تواند ميزان تلفات را كم كند، درابعاد مختلف اقتصادي، اجتماعي، سياسي مي تواند كاربرد داشته باشد. اما چرا 15 سال جنگ؟ اگر يادتان باشد بلافاصله بعد از انقلاب كشور ما صحنه درگيري مخالفان با هسته مركزي انقلاب، كه يك انقلاب و يك جريان جديد را ارائه مي داد. انقلاب ما با بسياري از انقلاب ها نظير كوبا، فرانسه، چين فرق داشت و حرفهاي بيشتر و بهتري زد لذا اين براي دشمنان ما تهديد بزرگي و خطر بزرگي به شمار مي رفت. دشمن از همان روزهاي اول به انحاء مختلف شروع كرد به سنگ اندازي. حركتهاي ضدانقلاب ساختارمند را ما در اقصي نقاط كشور داشتيم كه قوي ترين و بالاترين آن در كردستان بود. دو حزب كومله و دمكرات هم مستقيماً زير چتر حمايت عراق بودند. هم خودشان سلاح داشتند و هم در درگيري پادگان مهاباد، سلاح به دست آورده بودند و هم از عراق مي گرفتند. اولين شهيد خلبان ما بعد از انقلاب شهيد محمد نوژه هستند. ايشان در درگيري 25 مرداد 1358 در منطقه پاوه زماني كه شهيد چمران در محاصره بودند خلبان مورد حمله ضدهوائي عراق قرار گرفت. بنابراين جنگ از اين موقعيت شروع شد.
اما 9 فروردين 1359 رسماً چراغ پست هاي فرماندهي نيروهاي هوائي كه سفيد و زرد و قرمز بودند همگي قرمز شدند يعني موقعيت جنگ يعني بحران. و از همان روز تجاوزات صدام به صورت عملي و فيزيكي شروع شد و براي ما محرز شد كه جنگ شروع شده است. حدود 636 مورد ما شكايت به سازمان ملل داديم كه صدام به خاك ما تجاوز كرده است. يعني زمان «جنگ پيش از جنگ» . نيروي هوائي از اين زمان وارد جنگ شده، شناسايي رزمي مي كند هركجا به دشمن وارد شده اعم از غرب يا جنوب، فعاليت مي كند در غالب شناسائي هوائي، عكاسي هوائي و حتي بمباران، نمي گذارد كه دشمن فعاليت هايش را گسترده كند.
در 27 شهريورماه خلبان شهيد حسين لشكري را داريم كه توسط ضدهوائي دشمن هواپيمايش مورد اصابت قرار مي گيرد و ايشان خودش را پرت مي كند و اسير دشمن مي شود كه لقب «سيدالاسرا» را هم از مقام معظم رهبري گرفتند.
عصر همان روز هم ما خلبان ديگري را از دست داديم بنام محمد زارع نعمتي. تا اينكه صدام روز 31 شهريور را به عنوان جنگ رسمي شروع مي كند. ما هشت سال جنگ و دفاع مقدس را پشت سر مي گذاريم. آتش بس كه توسط ايران پذيرفته مي شود منافقين در قالب عمليات «فروغ جاويدان» وارد مرز ما مي شوند و آنجا هم به سرعت خودروها جلو مي آيند. اتفاقات زيادي افتاد. ولي واقعيت اين است كه منافقين با سرعت تمام وارد مي شوند و اولين نيرويي كه مي تواند وارد عمل شود نيروي هوائي است كه بلافاصله از پايگاه همدان و دزفول براي بمباران متجاوزين وارد مي شود. يعني هواپيماهاي عراقي بالاي سر آنها پرواز مي كنند و آنها را به نوعي هدايت و حمايت مي كنند. و اين تقريباً پايان آن هشت سال جنگ ماست كه بعد از آن آتش بس انجام مي شود. ولي جنگ با منافقين تمام نشد و آنها تحركاتشان را همچنان ادامه مي دادند. دو پادگان دست آنها بود. پادگان اشرف نزديك بغداد و پايگاه «جلولا» يك مقدار پائين تر از بغداد.
اين دو پايگاه مركز فعاليت منافقين بودند. ما مستمر اين منافقين را بمباران مي كرديم و اين كه الآن هم مي بينيد كه به ضعف كشيده شده اند نتيجه اين بمباران هاي مستمر و سنگين است. گاهي 16 فروند هواپيما با هم مواضع آنها را بمباران مي كردند. اسير آخر ما در اين ماجرا خلبان هواپيماي اف . پنج خلبان محمدقاسم اميني كه درسال 1371 اسير شده بودندكه جانشين فرمانده نيروي هوايي هم بودند. پس حساب كنيد از سال 58 تا 75 كه آخرين بمباران اين موقعيت ها بود.
نيروي هوائي كه به حق آن را امام ، نيروي هوائي الهي ناميد، نيروي هوائي ايران در زمان قبل از انقلاب قدرتمندترين نيروي هوائي در آسيا بود. بجز روسيه و يكي دو كشور ديگر مثل چين، نيروي هوايي ما يكي از مهمترين نيروي هوائي منطقه بود. فرماندهان پايگاه هاي ما وقتي جنگ شروع شد سرهنگ دوم بودند. در نيروي هوايي سرهنگ دوم بعد سرهنگ تمام، بعد سرتيپ و بعد هم سرلشگر هستند. نيروي هوايي با نيروي ضعيف وارد جنگ مي شود، ارتش در نيروي زميني نيز وضعيت بهتري نداشت. اولين پايگاه ما كه در معرض خطر قرار مي گيرد پايگاه هوائي دزفول است و دشمن وقتي با سرعت تمام وارد خاك ما مي شود و حتي مانعي را در پيش رو نمي بيند از تهران به پايگاه دزفول خبر مي رسد كه آماده باشيد براي تخريب كه پايگاه به دست دشمن نيفتد. اگر پايگاه به دست دشمن مي افتاد تمام معادلات ما بهم مي خورد. بنابراين تمام هواپيماها پرواز كنند طرف پايگاه هاي دورتر، اصفهان، همدان و تهران و پايگاه تخريب شود.
اين دستور ثبت مي شود خيلي از بچه ها مخالفت مي كنند و مي گويند ما چطور پايگاه خودمان را با دست خودمان تخريب كنيم و از بين ببريم. اين كه مي ايستيم و مقاومت مي كنيم. يك تعدادي از نيروها، هواپيما را برمي دارند و در يك منطقه امن در اصفهان نگهداري مي كنند. اما خلبانان اف - پنج داوطلبانه مي ايستند و مي گويند ما مي ايستيم، پرواز انجام مي دهيم و زماني كه مطمئن شديم دشمن ما را مي بيند، ما طرح تخريب را آن موقع انجام مي دهيم. اين 12-10 نفر در روز اول حمله عراق و روز يكم مهر شروع به مقابله با دشمن مي كنند و تانكهاي دشمن را مي زنند. آن زمان نيروي هوائي حدود دو سال است كه پروازهايش منظم انجام نشده در واقع پروازهاي ما در يك ماه
25-20«سورتي» است يعني زماني كه يك هواپيما بلند شود، مأموريتش را انجام بدهد و دوباره بنشيند يك «سورتي» است. يعني 25-20 سورتي در زمان قبل از انقلاب داشتيم كه در زمان انقلاب هرماه يك -دو سورتي شد كه يادمان نرود و فراموشمان نشود.
حضرت امام جمله زيبايي مي فرمايند: «كودتا در كشور اسلامي امكان پذير نيست.» واقعيت نظامي هم همين را مي گويد. اولين برخورد شب قبل از انقلاب در پايگاه آموزشي شهيد خزائي بود كه دانشجويان با نيروهاي گارد درگير مي شوند و كشته هاي زيادي مي دهند و اين اولين حركت محكم و نظامي ارتش ماست. در كنار آن كمي بعدتر، ملاقات معروف نيروي هوائي با حضرت امام بود كه پشت رژيم را لرزاند و باعث شد كه ديگر نيروهاي ارتش كه خميرمايه ايدئولوژي اسلام را قبول داشتند نيز در خط انقلاب پيش بروند. تا اينكه جنگ شروع شد پايگاه دزفول در عرض 24 ساعت اول چنان ضربه اي را به دشمن وارد كرد كه صدام واقعاً فكر كرد نكند تله اي باشد چون آنها احساس مي كردند نيروي هوايي ايران مرده است و تواني ندارد. ولي وقتي عمليات 140 نيروي هوايي را ديد و نوع برخورد نيروي هوائي را با تانك هايش ديد، سرعتش را كم كرد. وقتي سرعت دشمن كم شد در اين وقت نيروهايي كه به اصفهان و همدان و تهران رفته بودند، دوباره به پايگاه برگشتند و دشمن را بمباران كردند و در دزفول نشستند و پايگاه دزفول يكي از پايگاه هاي عملياتي و ماندگار شد و توانست دشمن را در پشت كرخه متوقف كند.
مسئله بعدي نگاه مسئولين به نيروي هوايي بود. مسئولين آنقدر نگران بودند كه مبادا بچه هاي نيروهاي هوائي نتوانند مقاومت كنند و به خاطر «كودتاي نوژه» كمي با بچه هاي نيروي هوايي دست به عصا بودند. در 31 شهريور كه دشمن به ما حمله كرد تمام پايگاه هاي ما آماده بودند. كافي بود پاكتها باز شود، هدفها مشخص شود و هر كسي نقشه و طرح مسير خودش را بداند و كار شروع شود. دو پايگاه كاملاً آماده بودند. صبح قبل از طلوع آفتاب هواپيماهاي ما به خاك دشمن حمله كردند.
اما خاطره من برمي گردد به روز 31 شهريور. 40 فروند هواپيما از بندرعباس مي رود كارگاه ها، منابع نفتي و هرآنچه كه در عمق خاك دشمن بوده بمباران كند و تعدادي از بچه ها نيز همچنان مواضع دشمن را در جبهه ها مي كوبند. عمق هدف ها زياد است، تهديدات زياد است، متاسفانه در چندماه اول جنگ، چند تا ازهواپيماهاي ما را، پدافند خودمان اشتباهي زدند. من در اولين روزهاي جنگ در پايگاههاي هوايي دزفول و تبريز حضور داشتم و به پايگاههاي ديگر هم بر حسب نياز مي رفتيم. در يكي از پروازها كه نيروهاي دشمن جنگ را به شهرها كشانده بود به ما دستور رسيد كه ما هم مقابله به مثل كنيم و شهرها را بزنيم. يكي از شهرهايي كه يكي از خلبانان به عنوان رهبر پرواز و من به عنوان شماره دو پرواز بودم رفتيم وقتي ما به شهر العماره رسيديم يك آنتن خيلي بلندي در شهر بود. وقتي ما اين آنتن بلند را ديديم گفتيم همين جا را مي زنيم. وقتي من دكمه قرمز رنگ روي فرامين هواپيما را فشار مي دادم ناگهان چشمم افتاد به يك مدرسه دخترانه كه زنگ تفريح بود و بچه ها در حياط بازي مي كردند. با سرعت چرخشي را انجام دادم تا بمب در آن منطقه رها نشود. آنقدر آن لحظه بدنم داغ شده بود كه از خدا خواستم بمب ها در اينجا فرود نيايد. البته مطمئن بودم كه آنطرفتر بمب ها فرود مي آيد ولي براي اينكه مطمئن شوم اين بچه ها صدمه نديده اند برگشتم و ديدم بمب ها با فاصله به پشت مدرسه اصابت كرده و خوشبختانه آسيبي به مدرسه وارد نشده بود.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14