(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 16 آذر 1389- شماره 19809

هميشه بچه «مدرسه» اي خواهم ماند
مردان ميدان
بيا بنويسم (15)
قصه و داستان
نماز آسماني
ماه وفاداري
كوچه باغ انتظار



هميشه بچه «مدرسه» اي خواهم ماند

محمد حيدري
بچه تر كه بوديم ، در به در دنبال بزرگ تر شدن مي گشتيم ، آرزو هاي بزرگ و كودكانه اي داشتيم كه وقتي بزرگ شديم ال مي كنيم و بل مي شود و...! زياد غذا مي خورديم كه زودتر بزرگ شويم ، توي جمع سعي مي كرديم بزرگانه رفتار كنيم و تا چيزي مي شد مي گفتيم :«ما كه بزرگ شديم.» گاهي هم وقتي مي خواستيم سر قضيه اي گريه كنيم ، سرمان را شيره مي ماليدند كه «مرد كه گريه نمي كنه» و ما از ذوق اين كه بالاخره به جرگه ي آدم
بزرگ ها پيوستيم ، يادمان مي رفت اصلا سر چي قرار بوده گريه كنيم و ...
ابتدايي و راهنمايي هم با همين آرزوي پوچ گذشت. با آرزوي بزرگ شدن. موقع دبيرستان آمدن فكر مي كرديم خيلي خبرهاست و كلي بزرگ شديم و از الان ديگر آدم حسابمان مي كنند و ... اما اوضاع خيلي فرقي نداشت. ما هنوز همان بچه هاي راهنمايي بوديم،بچه هاي راهنمايي كه همان بچه هاي ابتدايي بودند ، بي هيچ تفاوت ماهوي! فقط كمكي صورت هايمان و قدمان داشت بزرگ مي شد وگرنه نه معلم هايمان فرق چنداني داشتند و نه خودمان. فقط گه گاه كه خيلي شلوغ مي كرديم
مي گفتند «دبيرستاني هستيد ها» و ما مي گشتيم دنبال تفاوت هايمان ، كه مگر چه فرقي كرده ايم كه «دبيرستاني» شده ايم!
قصه ي دانشگاه هم همين طور است.قبل از رفتن ، با وجود همه تجربه هايي كه از ابتدايي به راهنمايي و راهنمايي به دبيرستان داريم، باز با خودمان مي گوييم:«نه اين يكي ديگه فرق مي كنه» اما چند ماه كه از ورودمان به دانشگاه مي گذرد مي فهميم نه ، واقعا فرقي نكرده. هيچ چيزي عوض نشده و فقط محيط كمي تغيير شكل داده ، اسممان عوض شده و ... همين!
حالا شايد براي ديگران كمي آدم بزرگ شده باشيم ، وگرنه خودمان خوب مي دانيم كه هنوز همان بچه «مدرسه» اي سابقيم و هميشه هم بچه «مدرسه» اي خواهيم ماند ...
¤¤¤
تابستان به خودم مي گفتم تا آخر فصل بيشتر نمي توانم براي صفحه «مدرسه» مطلب بفرستم. مي گفتم ديگر دانشجو مي شوم و بچه »مدرسه«اي نيستم ، جاي بچه هاي ديگر گرفته مي شود و نكند حقي ضايع بشود و ... از اين قبيل حرفها !
شايد ته دلم خيلي هم براي رضاي خدا نبود.افت كلاس مي دانستم نوشتن در جايي كه بچه «مدرسه» اي ها نوشته
مي دهند.بالاخره شان من دانشجو اجلّ از اين حرف ها بود و نبايد هم سفره ي چهار تا «بچه» مي شدم و...
چند وقتي كه از دانشگاه گذشت و جوّمان فرو نشست ، بيش تر از گذشته نياز به نوشتن براي مدرسه را حس كردم. جايي داشتم كه حرف هايم را بزنم و حرف هاي دوست داشتني بقيه را بخوانم. حرف هايي كه گاهي پشت شعر و گاه پشت داستان قايم شده اند و گاه فارغ از همه اين لعاب ها ، «دل نوشته»مي شدند و «دم غروب»مان را زيبا
مي كردند.
نياز به دو دو تا چهار تاي زيادي هم نبود كه بفهمم يك جاي كارم حسابي ايراد دارد.فضلي نداشتم به بچه «مدرسه» اي ها ، جز تقدم. يادم رفته بود تا شش ماه پيش خودم شاگرد تنبل همين كلاس بودم پشت همين نيمكت ها مي نشستم و از بقيه درس ياد مي گرفتم. حالا چه دري به تخته خورده بود كه اسمم دانشجو شده بود و يادم رفته بود همه ي اين دوران شيرين را ، معلوم نيست. اما حقيقت اين است كه آمده ام تا باز پشت همين نيمكت ها بنشينم. قول مي دم رديف آخر باشم و حق شما را ضايع نكنم. سر كلاس هم زياد حرف نمي زنم كه نكند حقتان ضايع شود. فقط گاه گداري دستي بالا مي كنم و چيزكي مي نويسم و باز مي خزم گوشه ي كلاس ، تا وقتتان را نگيرم.گوشه ي كلاس جايي براي من هست؟!

 



مردان ميدان

از بالا كه پرواز كني، در ميان كوه ها و ارتفاعات غربي ايران، جمعيتي جوان و پرشور را مي بيني كه بر روي خاك مقدس كوهستان نشسته اند و به صحبت هاي فرمانده گوش مي دهند.
اگر همراه من كمي جلوتر بيايي و بر روي تك درخت بهشتي منطقه بنشيني، نوجواني 16 ساله را خواهي ديد كه با كلاه خود خاكي رنگ و سربند يا حسيني بر سر، با اشتياق تر از همه حرف هاي فرمانده را مي شنود كه مي گويد :
شايد اگر اين گروهان بدون موفقيت به عقب برگردد ، ديگر شانسي براي نجات مهران نداشته باشيم. با كمترين صدايي اگر دشمن متوجه حضور ما شود ، همه را به رگبار مي بندد، چه برسد كه بخواهيم براي از بين بردن سيم خاردار ها انفجار هم به راه بيندازيم. عزيزان من چاره اي نيست مرد مي خواهيم ...از اين بالا كاملا مي بيني كه فرمانده به اينجاي صحبتش كه رسيد نگران شد،
مي دانست كه خواسته ي بزرگي از رزمنده ها دارد براي همين ترسيد كه شايد هيچ يك از جوانان داوطلب اين خواسته ي بزرگ او نشوند ولي ادامه مي دهد:مرد مي خواهيم كه درد انتظار را به درد سيم خاردارها پيوند دهد تا شيريني شهادت را با ديدار صاحب الزمان تكميل كند.
مرد مي خواهيم، هركه هست بسم الله.
تو هم از اينجا مي تواني همراه فرمانده در كمال ناباوري ببيني كه دست ها با شور و با اطمينان بالا مي روند و جوانان در حالي كه ذكر«يا اباالفضل ادركني» را به زبان مي آورند آمادگي خود را به فرمانده اعلام مي كنند.
اگر دقت كرده باشي اولين و با اشتياق ترين دستي كه بالا مي رود دست همان نوجوان نوراني است كه با صورتي بشاش تر از هميشه داوطلب شهادت مي شود.
اين همه داوطلب براي خواسته ي فرمانده زياد است پس به ناچار عده اي را از ميان جمعيت انتخاب مي كند.
در ميان اين همه جوان تنومند وقتي فرمانده جثه ي ريز نقش نوجوان را كه در لباس نظامي گم شده است ، مي بيند با دلسوزي از كنارش مي گذرد و نفر پشتي را انتخاب مي كند.بيا، از اين طرف آسمان راحت تر مي توانيم ببينيم كه نوجوان در حالي كه اشك چشمانش را نوازش مي دهد با سرعت از جا بلند مي شود و با لحني شاكي به فرمانده تشر مي زند: به خدا قسم فرداي قيامت شكايتت را به جده ام فاطمه ي زهرا (س) خواهم كرد كه نگذاشتي خاك پاي مردان خدا شوم.
و حالا نوبت فرمانده است كه اشك در چشمانش نقش ببندد. نوجوان را هم از جا بلند مي كند و او بدون معطلي مي دود تا ششمين نفري باشد كه با خوابيدن روي سيم خاردار ها راه را براي عمليات آزاد سازي مهران باز مي كند.
ديدي فرشته ي كوچكم! شهادت كار آساني نيست مرد مي خواهد ...
فاطمه سادات فاطمي / شهرري

 



بيا بنويسم (15)
قصه و داستان

از آنجايي كه فاصله زيادي از قصه تا داستان سنتي نيست، تفاوت فاحشي هم بين زبان اين دو ديده نمي شود. بلكه شدت كاستي در قصه بيشتر است. علت هم پرواضح است. اولا در قصه ها از تيپ استفاده شده و همين امر باعث مي شود تا با توجه كم عمق بودن كراكتر، زبان متفاوتي از او به وجود نيايد. ثانيا فضاي قصه، فضايي نيست كه مانند روزگار ما هر كس زبان مختص خودش را داشته باشد. اساس قصه ها به زمان سادگي و بي آلايشي باز مي گردد. زماني كه بشر نه پا به فضا گذاشته بود، نه از دل ذره خورشيد را بيرون مي آورد و نه آن كه جهان را دهكده كند. از اين جهت است كه چنين «نياز»ي در قصه نبوده كه بخواهد مرتفع شود. به عبارتي مي توان گفت كه در داستان، متناسب با دنياي مدرن، هر شخص زبان خودش را دارد اما در قصه با توجه به دنياي بسيار سنتي، افراد همتاي يكديگر هستند. آن شخصي هم طبيب- نه پزشك فرنگ رفته!- است، تواضع مي كند و مانند ديگران صحبت مي كند كه ديگران متوجه كلامش بشوند!
درست است كه قصه ها به «جذب» چشم دوخته اند اما اين به آن معنا نمي باشد كه چشمشان به معنا، مفهوم و پيام، كور باشد. اما مجموع ويژگي هايي كه براي قصه ها شمرديم باعث مي شود تا اگر در نوشته نكته اي مي باشد- كه معمولا مي باشد- اصطلاحا به صورت حرفه اي ارائه نشود. بلكه صورتي مبتدي داشته باشد و نوشته سريعا با چشم گرم گيرد. اما در پديده داستان، مهارت نويسنده آن زماني به عرصه ظهور مي رسد كه پيام، به صورتي نهفته و در دل نوشته ارائه شود. به طور ي كه با تشريح و گسترش نوشته، پيام آن هم جان بگيرد و مانند درخت چناري قد بكشد.
«نبود رابطه علي قوي» موجود در قصه ها به نوعي درگير با مولفه «پايين بودن سطح علمي» است. از طرفي قصه ها با ابعاد علمي درگير نمي شوند تا بتوانند حوادث را به گونه اي ديگر در خود جاي دهند و از طرفي سعي مي كنند تا چيزي جدا از آنچه كه بوده را عرضه كنند. اين دو عامل در كنار هم مي نشينند و باعث مي شوند كه قصه ها- و حكايت ها- كمي از بعد علمي فاصله بگيرند. اما همان طور كه قبلا هم اشاره كرديم، داستان از واقعيتي كه بشر با آن سر و كار دارد، دور نمي شود مگر در فضاي «رئاليسم جادويي» و «سورئاليستي».
ادامه دارد...
جلال فيروزي

 



نماز آسماني

¤ آنچه در آسمان ها و زمين است، همواره خدا را تسبيح مي گويند (سوره ي جمعه آيه ي يك)
ستاره هاي آسمان تصميم گرفتند كه نماز جماعت بخوانند يكي از ستاره ها گفت: براي نماز وضو لازم است حالا آب از كجا بياوريم؟ يكي از ستاره ها گفت: بايد از ابر خواهش كنيم ببارد تا ما وضو بگيريم ستاره ي دنباله دار گفت: براي نماز سجاده نداريم؟ ستاره ي دب اكبر گفت: بايد از ابرهاي تكه تكه استفاده كنيم. يكدفعه همه باهم گفتند: پيش نمازمان كي باشه؟ ستاره ي سهيل گفت: اوني كه از همه بهتر نماز بلده كيه؟ يكي گفت آقاي ماه بايد از اون كمك بخواهيم بعد همه باهم نماز جماعت را خواندند.
نماز جماعتشان آن شب آسمان را خوش بو كرده بود.
مبينا يوسفي 10ساله
عضو كانون پرورش فكري آمل

 



ماه وفاداري

محرم ماه ايثار و فداكاري، ماه مهرباني و وفاداري، غريبي و تنهايي، ماه عطر گل ياس، بوي سيب، تشنگي و بي تابي، ماه لالايي گهواره خالي، ماه قطره قطره شبنم روي گل برگ پرپر شده روي خاك، ماه اسيري و غربت، محرم ماه پيروزي خون بر شمشير، ماه آزادگي و غم و ماتم است.
الهام ملكي

 



كوچه باغ انتظار

در ميان كوچه هاي تنهايي و غربت صدايت كردم. هر دم، در هر بام صدايت كردم؛ هر لحظه كه مي گذشت از كوچه هاي پر از شلوغي صدايي مهربان تر از گذشتن در كوچه باغ هاي دل انگيز نصيبم مي شد .اي كاش تمام وجودم از آن تو مي شد و آواز و نسيم خنكي دلم را روانه مي كرد به سوي تو، تويي كه هر كس مي خواندت مي آيي اي هميشه آشناي غريب؛ اي دوستدار آدم هاي مظلوم، تو و فقط تو مي تواني مرا ياري كني، اي بزرگ بزرگ و من كوچك كوچك ياري تو را مي خواهم در نواي جنگل هاي پر صدا همه مشغول صحبت با تو هستند؛ و نهرهاي خسته هر دم به شوق ديدار تو آرام و قرار ندارند.
شكوفه هاي درختان به شوق تو رشد مي كنند و سبز مي شوند؛ بلبل ها هر دم به انتظار تو ناله دوري و هجران سر مي دهند و تا زماني كه بيايي غوغاي زندگي و وحشت بيداد مي كند.
اي آشناي آشنا همه در انتظار ظهورت همچون پروانه ها كه به دور شمع مي چرخند؛ همه منتظرت هستند تا جان خود را تقديم تو كنند.«اي مولاي شب هاي حضور تمام اين تنهايي فداي تو»
پريسا شاملو «مدرسه شهيد زرين خواه»

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14