(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 16 آذر 1389- شماره 19809
PDF نسخه

طعم آفتاب
ساعت 25
گفت وگو با ياسين حجازي خالق كتاب آه برگرفته از نفس المهموم
همه حوادث عاشورا را يكجا ورق بزنيد
دعاي قنوت نوجواني...
اتاق انتظار
برداشت دوم
از آب گذشته!
بوي بارون
نقد سوم



طعم آفتاب

جز به اين افراد پيش كسي حاجت مبر: به ديندار، صاحب مروت،
يا كسي كه اصالت خانوادگي داشته باشد.
¤
هرگاه ميان دو نفر نزاعي شود، آنكه رضايت ديگري را بجويـد ، سبقت گيرنده اهل بهشت خواهد بود.

حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه و آله

 



ساعت 25

اين كه ما بايد دانشجوها را به سياست بكشانيم، اين «بايد» را هم من قبول ندارم؛ اصلاً «بايد» ندارد. جوان دانشجو احساساتي دارد، تحركي دارد، خودش تمايل به اين معنا دارد؛ لزومي ندارد ما«بايد» داشته باشيم؛ منتها جوان دانشجو احساساتش در درجه ي اول متوجه عدالت خواهي است. آنچه بيش از همه چيز دانشجو را به خود متوجه مي كند، عدالت خواهي است؛ اين جهت را در او تقويت و تحكيم كنيد.
البته ممكن است به خيلي از مسؤولان كشور اعتراض هم داشته باشد؛ اما اعتراض او، اعتراض يك جوان است و هيچ اشكالي هم ندارد. بنده وقتي در مجامع دانشجويي شركت مي كنم - شماها يا بوده ايد و از نزديك ديده ايد، يا از تلويزيون مشاهده كرده ايد - مي بينيد كه چندين هزار دانشجو چه ابراز احساساتي مي كنند. من مي دانم در همين مجموعه ي چند هزار نفري، درصد قابل توجهي هستند كه به شخص من اعتراض دارند؛ ولي اگر بنا باشد محبت خودم را بين اين مجموعه تقسيم كنم، سهم آنها را يك مثقال كمتر نخواهم گذاشت. اينها هم جوانند، اينها هم فرزندان و بچه هاي من هستند، اينها هم دانشجوهاي اين كشورند. گيرم به مسأله يي - بحق يا بناحق - اعتراض دارند؛ چه اشكال دارد؟ اعتراض داشتن ايرادي ندارد، اما مبنا و پايه ي كارش بايد درست باشد...

 



گفت وگو با ياسين حجازي خالق كتاب آه برگرفته از نفس المهموم
همه حوادث عاشورا را يكجا ورق بزنيد

كلكسيونرهاي بزرگ را ديده ايد؟ دفترهايي دارند همه صفحه هاشان سفيد، كه برگ گياهان نادري را كه با حوصله يافته و با آداب و ترتيب خاصي خشك كرده اند، دقيق و با وسواس، روي آن صفحه هاي سفيد مي چسبانند و بعد، قدري از دفترشان فاصله مي گيرند و با شوق نگاه مي كنند. انگار طبيعت برگ ها را گم كرده بوده و آنها پيدايشان كرده اند. «ياسين حجازي» مولف «كتاب آه» در تمام مدتي كه براي تاليف اين اثر زمان گذاشته حس كلكسيونرهاي برگ را داشته است. «كتاب آه» بازخواني ترجمه فارسي نفس المهموم، وقايع پس از بيعت مردم با يزيد تا برگشتن خاندان امام حسين(ع)- بدون ايشان- به مدينه، است. حجازي در اين اثر عناصر دراماتيك را بيرون كشيده و همچنين تمام حاشيه هاي كنار متن را از كتاب انداخته و در واقع خط حادثه را پر رنگ ساخته است تا مخاطب او يك بار براي هميشه بداند «اتفاق» چگونه رخ داد. آنچه در ادامه مي خوانيد گفتگويي است با «ياسين حجازي» درباره اين كتاب خواندني و ارزشمندي كه در نوع خود اثري كم نظير و پديده اي نو محسوب مي شود، كتابي كه در فاصله زماني كمي به چاپ پنجم رسيده است...و چون هفته آينده ويژه نامه «رقص رنگ» را خواهيم داشت، در آغازين روزهاي ماه عشق و خون، صفحه را به نام آفتابي ترين سروده هستي؛ حسين(ع) متبرك كرديم، نسل ما بايد براي عبور از دالان احساس و اظطرار فكري بكند و بهترين سلاح براي عبور به سلامت از اين دالان، مطالعه و كسب دانش مربوط به اهل بيت(ع) بويژه سلطان قلب هاي شيعه، حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه است. ليلا باقري
ايده «كتاب آه» از كجا سراغتان آمد؟
زيادند كتاب هايي كه فقط در كتابخانه هاي بزرگان پيدا مي شوند و بقيه، چه بسا، روحشان هم خبردار نيست كه همچين كتاب هايي وجود دارند. اين واقعيتي است. واقعيت ديگر اين است كه حتي اگر آن كتاب ها از آن كتابخانه ها بيرون بيايند، باز هم، چندان لطفي ندارند. دليلش شكل و صورت بندي آنهاست: بوي كهنگي و عتيقگي مي دهند و مخاطب گمان مي كند اين كتابي نيست كه بشود راحت دست گرفت و ورق زد و مثل بقيه كتاب ها بي وقفه و دست انداز خواندش. (دقيقاً نظير اينكه من و شما امروز توي ظرف سفالي سه قرن پيش غذا نمي خوريم، در حالي كه سه قرن پيش آن سفال براي آن ساخته شده بوده كه توش غذا بخورند!) اين طوري بسياري از ميراث كهن بوي موزه گرفته اند و خاك بر رويشان نشسته است. حتي كتاب خوان ها، پيش فرضشان اين شده كه بعضي كتاب ها فقط به كار اهل تحقيق و تفحّص مي آيد و با كتاب هاي معمولي فرق دارند و ما را چه به آنها و در نهايت، به عنوان يكي ـ دو واحد درسي دانشگاهي بايد نگاهشان كرد!
ترجمه فارسي «نفس المهموم» يكي از اين كتاب ها بود: كتابي كه غالب نقل هاي صحيح مقاتل و كتب تاريخ را در خود جمع كرده و جزءجزء حادثه شهادت حسين ابن علي عليهماالسلام را ــ از شش ماه پيشتر تا چند ماه بعدترش ــ نوشته است. اين ترجمه را، 60سال پيش، مرد دانشمند اديبي به نام «ابوالحسن شعراني» از متن عربي 90 سال پيش «محدث قمي» به تحرير درآورده است. ترجمه اي به نثري فاخر و سالم و پويا و روان، كه هواي متون كهن قرن هاي 5 و 6 ادبيات فارسي را در سر مي اندازد. حيف بود چنين كتابي موزه اي بشود و همان سرنوشتي سرش بيايد كه سر ديگر كتاب هاي كتابخانه هاي علما و ادبا آمده!
كتاب هايي مانند «نفس المهموم» زيادند كه بايد ساده سازي شوند و از كتابخانه بزرگان بيرون بيايند. چه چيزي در اين كتاب وجود داشت كه شما را براي بازخواني اش جذب كرد؛ نثر فاخر يا محتواي تاريخي و واقعه كربلا؟
نمي توانم بگويم كدام يك از اينها جذبم كرد. تنها مي توانم بگويم من از اين كتاب لذت بردم و خواستم ديگران هم اين لذت را بچشند. همين! شيخ عباس قمي اين برهه تاريخي را كاملا جزئي روايت مي كند. مثلا حتي اشاره مي كند كه معاويه در حمام رفتن هاي آخر عمرش چه شعري را مدام زمزمه مي كرده يا فلان گچكار وقتي كوبيده توي سرش، نوع درد را چنان توصيف مي كند كه شماي خواننده كاملاً مي يابيد چقدر محكم توي سرش زده بوده. نكته اينجاست كه اين گچكار اصلاً آدم مهمي نيست و فقط روزي در كوفه بر بالاي ديواري ايستاده بوده و در كل حوادث سال 60 و 61 هجري نقشي نداشته. نفس المهموم مملو از اين بـراده هاي جزئي است و البته مترجم چيره دستي چون آيت الله شعراني نثرش مغناطيس نابي براي مجموع كردن اين براده ها دارد (دقيقاً همان مغناطيسي را كه مثلاً تفسير طبري دارد). جزئيات هميشه سويه هاي پنهان دراماتيك را پررنگ مي كند. اين سبب مي شود كه تاريخ از خشكي و انجماد دربيايد و به ساحت روايت ـ داستان نزديك شود تا خواننده نه فقط تاريخ بخواند، كه حسش كند و تماشايش كند و دير از يادش برود.
براي خلق كتاب چه مراحلي طي شد؟
ابايي ندارم بگويم ترجمه فارسي نفس المهموم را من پاره پاره كرده ام تا در بازساختنش كاري كنم كه قدمت متن خواننده را سر ذوق بياورد، نه آنكه مثل هميشه اسباب دست انداز و فاصله گرفتن او از كتاب بشود.
من اينها را از متن اصلي جدا كردم: تصويرها (همان كه داستان نويس ها مي گويند «ايماژ»)، گفتگوها (همان كه داستان نويس ها
مي گويند «ديالوگ») و نامه ها. به اين سه، سخنراني هاي عمومي يا همان خطبه ها را هم ــ كه از جهتي به گفتگوها و از جهتي ديگر به نامه ها شبيه اند ــ اضافه كردم.
به نظرم يك تصوير، پاره اي از يك نامه يا جملاتي كه دو نفر با هم گفته اند و رفته اند و كسي آن ميان شنيده، هر كدام، تكّه اي از يك «كولاژ» است كه از چيدن و كنار هم گذاشتنشان مي توان اصل واقعه را فهميد و يكپارچه كولاژ را ديد. زيادند كساني كه علي رغم بسيارها كه بارها و بارها و هر سال شنيده اند، هنوز دقيقا نمي دانند قتل حسين ابن علي عليه السلام «چه طور» اتفاق افتاد.
تمام حاشيه هاي كنار متن را هم از كتاب انداختم. منظورم از حاشيه ها يعني تعليقات، تحشيه ها، تبيين چرايي وقايع، سلسله اسناد احاديث و اخبار و همچنين توضيحاتي كه به فراخور هر خبر و حديث، به صلاحديد مؤلف يا مترجم، داده شده است. كتاب هايي كه براي دادن يك تصوير يا چندخط از يك نامه، كلي سلسله ا سناد و توضيح و تحليل و تعليقه براي خواننده رديف مي كنند، هم به او اجازه نمي دهند كولاژش را «خودش» كامل كند هم بعضي وقت ها حوصله اش را سر مي برند كه تا انتها بخواندشان و از روي صفحاتي نخوانده نگذرد. مثلا تقريباً يك فصل طولاني در كتاب اصلي توضيح داده شده كه چرا وقتي امام حسين عليه السلام از مكه خارج مي شود، به حرف هيچ كدام از ناصحاني كه نامه دادند يا افسار اسب امام را گرفتند و به قول خودشان نصيحت كردند، گوش نمي دهد و سوي عراق مي رود. به ويژه اينكه كه در ميانه مناسك حج هم هست. به نظرم اين توضيحات تنها براي مخاطب خاص محلي از اعراب دارد. مخاطبي كه در پي دانستن چرايي واقعه هاست. مخاطب من در «كتاب آه» فقط مي خواهد بداند واقعه چگونه اتفاق افتاد.
ممكن است مطالب مهمي جا افتاده باشد؟
خير! هيچ عنصر دراماتيكي جا نيفتاده است. عناصري را كه از متن اصلي بيرون كشيدم، هر كدامشان، برايم يك قطعه نگاتيو بودند. بعد دقيقا كار يك مونتور را انجام دادم. راش هاي پراكنده را كنار همديگر چسباندم و هر عنصر دراماتيك را در يك صفحه جداگانه از كتاب كار كردم. اين كتاب 565 صفحه است؛ يعني 565 عنصر دراماتيك از كتاب اصلي استخراج كرده ام و دقيقا مثل تدوينگر يك فيلم سينمايي آنها را با حفظ ترتيب و توالي تاريخي، تعليق و كشش دراماتيك، و دكوپاژ داستاني به هم چسبانده ام. «كتاب آه» اين است. مطمئن باشيد كه صفحه اول «كتاب آه» را در صفحه اول نفس المهموم
نمي خوانيد. مثلاً اين صفحه دقيقاً صفحه صدوهفتم نفس المهموم است.«كتاب آه» كاملاً متفاوت با نفس المهموم است، درحالي كه هيچ چيزي خارج از نفس المهموم در آن نيست.
تعبيرهايي مانند داستانك و يا روضه هاي ميني مال و روضه مكتوب درباره كتاب آه وجود دارد. شما با اين تعابير موافق هستيد؟
من كاري ندارم ديگران چه اسمي روي صفحات كتاب من مي گذارند. آنها آزادند و من بر اساس اصل «مرگ مؤلف» پس از انتشار كتاب دار فاني را وداع گفته ام! اما اصلاً به اينها كه شما گفتيد فكر نكردم. فقط تلاشم اين بود واقعه به جاي خوانده شدن، «تماشا» بشود. تلاشم اين بود تا كتاب را از هرگونه عنوان و لقب تهي كنم. ببينيد، اگر من بگويم آقاي الف لعنت الله عليه، قضاوتم را به روايتم منضم كرده ام و شنونده حرفم را سويه دار مي شنود و خودش كشفي نمي كند. اما اگر بخواهم شنونده «خودش» متوجه شود كه الف ملعون است، بايد هنرمند باشم و آنچه را باعث لعنت الف شده، بدون الصاق نظر و پيش داوري، ارائه كنم. ضمن اينكه اصلا تعريف روضه چيز ديگري است. روضه معمولا پر از حاشيه و «زبان حال» است و من دقيقا خواستم مقتل را از حاشيه بزدايم و به اصل ماجرا بپردازم.
ظاهرا و به قول خودتان
بسته بندي كتاب بسيار متفاوت و جذاب است. از طرح روي جلد گرفته تا تك صفحه قرمزي كه روايت چگونگي جدا شدن سر امام حسين(ع) است... اين شكل و شمايل هم ايده خودتان بود؟
من از ابتدا با يك ايده قالبي و شكلي سراغ نفس المهموم رفتم. مثلا از همان ابتدا به فكر نقشه هم بودم كه الان در انتهاي كتاب مشاهده اش مي كنيد. همين طور صفحه قرمزي كه صفحه 409 است. مي خواستم اين كتاب را متفاوت با كتاب هاي معمول مذهبي ببينيد. بنابراين وقتي كتاب چاپ شد، اصلا برايم تازگي نداشت! در تمام 10 ماهي كه روي كتاب كار مي كردم، «كتاب آه» دقيقاً به همين شكل پيش رويم بود؛ فقط صفحاتش سفيد بود و كار من پر كردن همين صفحات سفيد بود. البته بايد بگويم كه «كتاب آه» به شدت وامدار «نشر جام طهور» است كه ويرايش هاي شكلي مرا در مورد قطع و چاپ كتاب تماماً پذيرفت و كاملا همراهي كرد. طرح جلد هم كار ذوق و هنرمندي حسين سجادي است.
در قرار دادن اين مطالب در صفحه خودشان، زبان كتاب هم تغيير كرد؟
اصلا! خيلي ها از من پرسيده اند شما كتاب را از نو نوشته ايد؟ جملات را ساده كرده ايد؟ من به آنها گفته ام من فقط كتاب را از نو خوانده ام! همين. نه چيزي به آن اضافه كرده ام، نه چيزي از آن را عوض كرده ام. پيش فرض خوانندگان اين است كه كتاب هاي كتابخانه هاي علما و ادبا بسيار سخت اند و بايد انرژي فراواني براي خواندنشان گذاشت. تصوري را كه دانش آموزان دبيرستاني نسبت به متون كتابهاي ادبياتشان دارند، مثلاً نسبت به
«حسنك وزير»، مقايسه كنيد با تصويري كه حالا ما شيفتگان ادبيات نسبت به كل «تاريخ بيهقي» داريم. آدم آن وقت احساس مي كرد براي چه بايد اين ها را بخواند، اما حالا كه حواشي برايش رنگ باخته، نه تنها حسنك وزير را
مي خواند كه «بر تخت نشستن امير مسعود» را هم مي خواند، «ورود ابراهيم ينال و طغرل به نيشابور» را هم مي خواند. اصولا كنار زدن حواشي اي كه براي قشري خاص فقط، جالب و محترم و پسنديده است باعث جذابيت خواندن
مي شود و «ادبيات» تازه جلوه
مي كند. خارج شدن شكل و شمايل كتاب از كليشه هاي كهن و الگوهاي هميشگي هم البته به اين جلوه و جذابيت كمك مي كند.
پس دغدغه حذف حواشي
كتاب هاي فاخر همواره با شما بوده است؟
من شيفته متون كهن هستم. حالا چه نثر و نحوشان كهن چه ذات واقعه شان كهن. هميشه موقع خواندن، صفحه هايي را كه به توضيح و تفصيل هاي مصحح يا نويسنده مي گذشت رد مي كردم تا دوباره برسم به جايي كه نخ حادثه دوباره وصل مي شود و از همان جا خواندن را ادامه
مي دادم. اين حس از سالياني پيش با من بود. هميشه از خودم مي پرسيدم چرا بايد كتاب براي همه خوانندگان به اين قطوري باشد، در حالي كه مي توان با گره زدن همه وقايع به هم، ظرف مدت كوتاهي كتاب را خواند و لذتي عميق برد.
به عنوان آخرين سؤال؛ چه بازخوردهايي از مخاطبان كتاب دريافت كرديد؟
زياد شنيده ام كه «كتاب آه» زود ورق مي خورد و خوانده مي شود. گفته اند غرق خواندن مي شويم و يكباره سر بلند مي كنيم و مي بينيم مثلاً 100 صفحه خوانده ايم و باورمان نمي شود. ديگر شنيده ام واقعه ها را نه فقط خوانده كه «تماشا» كرده اند. گويي يك فيلم مكتوب بوده است. و اين تأثير همان گرد آوردن عناصر دراماتيك است. درباره قطع پالتويي و حروفچيني و تصوير جلد و كلاً گرافيك كتاب هم زياد اين سو و آن سو شنيده ام.

 



دعاي قنوت نوجواني...

ما خيلي اوقات كه خدمت ايشان رسيديم براي ما تعجب آور بوده ايشان كتاب هايي را شايد كه چند ماهي نشده از نشرشون گذشته خيلي خوب خوانده بودن. حتي بعضي وقت ها ماها ديديم خودمان نخوانديم و خلاصه آبروريزي شده و اينها. اين هست! كتاب هاي فراواني را ما ديديم كه ايشان خواندن...
ما يك بار اين كتاب آقاي عزت شاهي رو برديم داديم خدمت حضرت آقا-كتاب كه فكر كنم 800-700 صفحه هست-ما جلسه مان هفتگي بود، هفته آينده كه رفتيم خدمت ايشان مطلع بوديم كه ايشان در طي اين هفته كتاب را خوانده بودند، از آقاي عزت شاهي و آقاي كاظمي نويسنده كتاب و آن كسي كه خاطره گو بود از آن دو نفر دعوت كرده بودند و تقدير كرده بودند و تشكر كرده بودند.
خيلي ايشان با حوصله و با يك نظم خيلي خوبي كتاب مي خوانند.با اين حال يك خاطره جالب تر هست كه آن را هم مي گويم؛
يك بار ما خدمت حضرت آقا بوديم اجازه داشتيم سؤال بپرسيم. در بين ما يك نفر يك سؤالي پرسيد كه ما رويمان نمي شد بپرسيم يا برايمان سخت بود اين سؤال.
برگشت گفت كه حضرت آقا! اصلاً شما فكر مي كرديد كه رهبر بشين؟! مثلاً شما 12-13سالتون بوده فرض كنيد در مدرسه علميه اي در مشهد داشتيد درس مي خوانديد اصلاً مي توانستيد تصور كنيد كه شما يك روزي مي شيد رهبر؟!
بعد ما گفتيم كه ببينيم ايشان چه طوري جواب مي دهند!
ايشان يك كمي فكر كردن و گفتن اگر اجازه بدين يك جوابي به شما بدهم كه اين جواب را سال ها پيش به يكي از دوستانم دادم-اين دوست حضرت آقا مرحوم شدند...-ايشان گفتند من در مدرسه سليمان خان مشهد-اگر اشتباه نكنم- داشتم درس مي خوندم، روزها مي رفتيم سر درس و شب ها هم طبيعتاً براي درس فردا بايد درس قبلي را مباحثه مي كرديم و آماده مي شديم.
يكي از نكات درس آن روز رو من متوجه نشده بودم و هر چه تلاش مي كردم متوجه نمي شدم. در حجره هي مي رفتم سمت چپ و راست و خلاصه شرق و غرب حجره را مي رفتم و اين را مي خواندم كه متوجه بشوم ولي نمي شدم.
هم حجره اي ما آن شب نوبت شام او بود يك دفعه عصباني شد و گفت: «آسد علي آقا بگير بشين ديگه! اين املت از دهن افتاد. ه ي مي ري اين ور هي مي ري اون ور! آخه چي كار مي خواي بكني تو؟! يه دونه چيزو نفهميدي! منم نفهميدم هيشكي تو كلاس نفهميد بيا بشين غذا از دهن افتاد.»
بعد ايشان گفت من همان جوابي را مي دم كه به آن دوستمان دادم- دوست ما گفت: «چرا اين مطلب رو داري اين قدر مي خوني؟! توي اين مدرسه سليمان خان مگه چند نفر قرار است بعد برن معمم بشن؟ چند نفر از ما وقتي معمم شديم قراره توي اين لباس باقي بمونيم؟ ـ خوب قضاياي رضاشاه هم گذشته بوده و يه چنين تصوراتي هم وجود داشت- چند نفر ما اگر مونديم قراره بريم امام جماعت يه مسجد سر كوچه بشيم؟ چند نفر از ما اگر امام جماعت سر كوچه شديم اصلاً ميآن از ما سوال مي كنند؟ آقا كدوم ما مي خواد مجتهد بشيم؟ تازه اگر كه مجتهد شديم كدوم ما مي خواد مرجع بشه كه اين مسئله واجب باشه برامون كه بدونيم؟! اصلا كسي كاري نداره به ما كه! شما نميايي بشيني سر سفره شام!»
حضرت آقا گفتن من جوابي كه به او دادم را به شما هم مي دهم، ما هم گفتيم بفرمائيد!
ايشان فرمودند كه به آن دوستمان گفتم كه -آن زمان تازه بالغ شده بودم- گفتم من پيش از بلوغم نماز خواندن را شروع كردم و هر روز در قنوت نمازم دعايي مي خواندم كه اين دعا را براي شما مي گويم.
دعاي من در قنوت نمازم اين بود«اللهم اجعلني مجدد دينك و محيي شريعتك»
اين را گفتند و به ما اشاره كردند و ادامه دادند: ما نرسيديم به آنجا متاسفانه، خيلي دوست داشتيم به جاهايي برسيم كه نرسيديم...
و اين براي ما خيلي شيرين بود كه يك نفر قبل از بلوغ يك آرزويي داشته باشه كه وقتي يك روزي بعد از هزار اتفاق عجيب در عالم، بعد از هزار اتفاق محير العقول در عالم، يك روزي شد رهبر مملكت، تازه بگويد به آن آرزو نرسيديم!
ان شاءالله خدا آرزوهاي ما را هم بزرگ كند...
خاطره اي منتشر شده در khameneiir

 



اتاق انتظار

شهيد مطهري در كتاب «قيام و انقلاب مهدي (ع) از ديدگاه فلسفه تاريخ» انديشه پيروزي نهائي نيروي حق و صلح و عدالت بر نيروي باطل و ستيز و ظلم؛ و گسترش جهاني ايمان اسلامي به دست شخصيتي مقدس كه در روايات متواتر اسلامي از او به نام مهدي ياد كرده اند را تنها مختص به تشيع نمي داند و همه ف رق اسلامي را مؤمن به آن مي داند زيرا اين انديشه اصل و ريشه اي قرآني دارد. ايشان اين انديشه را مشتمل بر عنصر خوش بيني به سير تكامل تاريخ و اطمينان به آينده و طرد بدبيني نسبت به پايان كار بشر دانسته اند. اميد و آرزوي تحقق اين نويد كلي جهاني انساني است كه در زبان روايات اسلامي ، «انتظار فرج» خوانده شده، عبادتي كه افضل عبادات است و مي فرمايد:
«اصل انتظار فرج از يك اصل كلي اسلامي و قرآني ديگر استنتاج مي شود و آن اصل«حرمت يأس از روح الله» است. مردم مؤمن به عنايات الهي، هرگز و در هيچ شرائطي اميد خويش را از دست نمي دهند و تسليم يأس و نااميدي و بيهوده گرائي نمي گردند. چيزي كه هست اين انتظار فرج و اين عدم يأس از روح الله در مورد يك عنايت عمومي و بشري است، نه شخصي يا گروهي، و به علاوه، توأم است با نويدهاي خاص و مشخص كه به آن قطعيت داده است.»
ايشان در ادامه، وجود دو نوع انتظار يكي سازنده و ديگري ويران كننده را ناشي از دو نوع بينش درباره تحولات و انقلابات تاريخي مي داند و ضمن شرح و توضيح كامل آنها فلسفه تاريخ را از منظر قرآن بررسي مي كند و برداشت هاي هگلي و ماركسيستي از تاريخ را اشتباه مي خواند چون در آنها تلقي درستي از انسان نيست. ايشان پس از توضيح ريشه هاي انتظار مفيد و مخرب در نفي انتظار ويرانگر مي فرمايند:
«برداشت قشري از مردم از مهدويت و قيام و انقلاب مهدي موعود اين است كه صرفا ماهيت انفجاري دارد، فقط و فقط از گسترش و اشاعه و رواج ظلم ها و تبعيض ها و اختناق ها و حق كشي ها و تباهي ها ناشي مي شود، نوعي سامان يافتن است كه معلول پريشان شدن است. آن گاه كه صلاح به نقطه صفر برسد]...[ اين انفجار رخ مي دهد و دست غيب براي نجات حقيقت - نه اهل حقيقت زيرا حقيقت طرفداري ندارد- از آستين بيرون مي آيد عليهذا هر اصلاحي محكوم است، زيرا هر اصلاح يك نقطه روشن است.»
ايشان اين برداشت را «شبه ديالكتيكي» مي دانند در حالي كه طبق آيات قرآن كريم ظهور مهدي موعود حلقه اي است از حلقات مبارزه اهل حق و اهل باطل كه به پيروزي نهائي اهل حق منتهي مي شود، سهيم بودن يك فرد در اين سعادت موقوف به اين است كه آن فرد عملا در گروه اهل حق باشد. شهيد مطهري به تعبير شيخ صدوق به روايت امام صادق اشاره مي كند كه مي فرمايد: اين امر ]قيام مهدي موعود[ تحقق نمي پذيرد مگر اينكه هر يك از شقي و سعيد به نهايت كار خود برسد و خود در توضيح آن مي افزايد:
«پس سخن در اينست كه گروه سعداء و گروه اشقياء هر كدام به نهايت كار خود برسند، سخن در اين نيست كه سعيدي در كار نباشد و فقط اشقياء به منتهي درجه شقاوت برسند»
ايشان در جاي ديگري از كتاب با تعبيري زيبا انتظار را اينگونه توصيف مي كنند:
«]انتظار[ از قبيل رسيدن يك ميوه بر شاخه درخت است نه از قبيل انفجار يك ديگ بخار. درخت هر چه بهتر از نظر آبياري و غيره مراقبت گردد و هر چه بيشتر با آفاتش مبارزه شود ميوه بهتر و سالم تر و احيانا زودتر تحويل مي دهد.» و بر همين اصول است كه در كتاب آزادي معنوي انتظار را با عمل همراه مي داند و مي فرمايد:
«انتظار فرج داشتن يعني انتظار در ركاب امام بودن و جنگيدن و احياناً شهيد شدن، يعني آرزوي واقعي و حقيقي مجاهد بودن در راه حق، نه آرزوي اينكه تو برو كارها را انجام بده، بعد كه همه ي كارها انجام شد و نوبت استفاده و بهره گيري شد آن وقت من مي آيم ! مانند قوم موسي كه]. . .[ گفتند: موسي! فاذهب انت و ربّك فقاتلا انّا هيهنا قاعدون1 . ما اينجا نشسته ايم، تو و خدا برويد بجنگيد، آنجا را تصفيه و از دشمن خالي كنيد، خانه را آب و جارو بزنيد؛ وقتي براي ما خبر آورديد كه هيچ خطري نيست، فقط بايد برويم راحت بنشينيم و از نعمت ها استفاده كنيم، ما به آنجا مي آييم!»2
احسان عمادي
1 - مائده ، آيه 24 2- آزادي معنوي ، ص 172 و 173

 



برداشت دوم

چون حسين(ع)، قاسم ابن حسن ابن علي(ع) را دي به جنگ بيرون آمده، در آغوشش گرفت و با هم گريستند -چندان كه
بي هوش شدند. از حسين(ع) دستور جهاد خواست: اذن نداد.آن جوان بر دست و پاي عمّ افتاد و بوسه مي داد تا اذن گرفت و به جنگ بيرون آمد -و اشك
بر گونه هايش روان بود. و پيش از وي برادرش، ابوبكر را، عبدالله ابن عقبه غنوي بكشته بود. و قاسم جنگي سخت پيوست، چنان كه با خردي سي و پنج مرد بكشت و اين رجز بگفت: بي تابي نكن كه آدمي رفتني است و امروز، خدايي را كه صاحب بهشت هاست ديدار مي كني...
¤
حسين(ع) آهنگ جنگ كرد به نفس خويش، و فرياد زد: «كسي هست كه دشمن را از حرم پيغمبر(ص) براند؟ خداپرستي هست كه از خدا بترسد و ما را ا عانت كند؟ فريادرسي هست كه براي ثواب، ما را ياري كند؟» صداي زنان به شيون بلند شد. حسين(ع) روي بگردانيد. طفلي از آن خويش را شنيد از تشنگي مي گريد. شيرخوار بود -نامش عبدالله. او را بگرفت و گفت: «اي مردم! اگر بر من رحم نمي كنيد، بر اين طفل ترّحم كنيد.»
حرمله ابن كاهل اسدي تيري بيفكند كه در گلوي طفل آمد و او را ذبح كرد. حسين(ع) بگريست و مي گفت: «خدايا! حكم كن ميان ما و اين مردمي كه ما را خوانند تا ياري كنند، آن گاه ما را كشتند.» دو دست زير گلوي او گرفت و چون پر شد، به آسمان پاشيد و گفت: «چون چشم خدا مي بيند، آن چه بر من آمد سهل باشد.»
و خون او بر زمين ريخت و گفت: «اي پروردگار! اگر نصرت را از آسمان بر ما بسته اي، پس بهتر از آن نصيب ما كن و از اين ستمكاران انتقام ما را بگير.» حصين ابن تميم، تيري افكند كه در لب او جاي گرفت و خون از دولبش روان گشت. از اسب به زير آمد و با غلاف شمشير قبري كند و طفل را به خون بياغشت و دفن كرد...
بخش هايي از كتاب

 



از آب گذشته!

زان تير كمانش نتوان در حذر افتاد
وان دل كه مرا بود همه در خطر افتاد
دل را نبود روي رهايي ز سهي سرو
كان سرو خرامان نظري در گذر افتاد
زين پس قمران را نبود نور و سروري
كان ماه منير آمد و دل در قمر افتاد
دل در طلب زلف دوتا غمزه خريدي
عشق آمد و غمزه طلبي در هنر افتاد
ما را لب شيرين نبود روي كرامت
اندر غلطي خواجه كه آن در شكر افتاد
صوفي چو ورا ديد نبودي به دلش بند
بند آمد و محتاج دعا در سحر افتاد
سياوش فرهنگ فر

 



بوي بارون

اي نگاه تو سرشار از عطر مهمان نوازي
زير باران پرچم اين عشق هاي مجازي
كي تنور مگوي تو مي خواند آواز آتش؟
كي مرا در لهيب نفس هاي خود مي گدازي
كي قدم مي دهي در سكوت غريبانه من؟
كي به هم مي خورد نظم اين روزهاي موازي؟
كي به آيات آتش صداي مرا مي گشايي؟
كي به مضراب خنجر مگوي مرا مي نوازي؟
مي توانستي اي كاش از من سراغي بگيري
مي توانستي اي كاش از من شهيدي بسازي
عبدالجبار كاكايي

 



نقد سوم

عزاخانه اي براي جوانان امريكايي
«پل استر» با نام كامل پل بنجامين استر در فوريه 1947 ميلادي در نيويورك از پدر و مادري متعلق به طبقه متوسط به دنيا آمد. او در دانشگاه كلمبيا تحصيل كرد و مدرك كارشناسي و ارشد خود را از اين دانشگاه دريافت كرد. استر بعد از پايان تحصيلاتش به فرانسه رفت و چهار سال در اين كشور زندگي كرد و سپس به آمريكا بازگشت. شهرت استر بيشتر به خاطر مجموعه سه گانه نيويورك به دست آمده است. اين نويسنده همچنين بخشي از شهرت خود را مديون برخي رمان هاي پليسي و جنايي است كه بخش عمده اي از كار نويسندگي او را تشكيل مي دهند.
او در ايران هم طرفداران بسياري دارد و گفته مي شود؛ مخاطبان بسيار او به خاطر رمان هاي عامه پسندي است كه او مي نويسد و در ايران هم به سرعت ترجمه و چاپ مي شود.
استر تا امروز رمان ها و مجموعه داستان هاي بسياري نوشته است كه بيشتر در اين حوزه است ولي وي در سن 50 سالگي در آخرين كار خود روي مشكلات جوانان و نوجوانان در جوامع امروزي متمركز مي شود كه نتيجه تحقيق او روي وضعيت جوانان و مشكلات آنها اثري به نام «پارك سانست»( sunset park ) نام گرفته است.
استر در اين رمان با اشاره به بحران مسكن در ايالات متحده آمريكا اين معضل را داستاني پشت پرده قصه اصلي مشكلات جوانان كشور خطاب مي كند. در كتاب داستان چند جواني روايت مي شود كه در اطراف پارك سانست، در شهر بروكلين در خانه اي كنار هم زندگي مي كنند ولي حرف اصلي نويسنده چيز ديگري است.
وي قبل از اينكه داستان خود را درباره خانه دار بودن و بي خانماني شروع كند خانه را براي مخاطب خود معني مي كند و مي نويسد خانه به جايي گفته مي شود كه انسان در آن احساس امنيت كند و در غير اين صورت در هر شرايطي نمي تواند معناي خانه داشته باشد.
«خانه جايي است كه شما نياز نداريد از خود دفاع كنيد و احساسات خود را براي ديگران توجيه كنيد. در خانه شما به دور از هيجانات اجتماع استراحت مي كنيد و هر كاري كه دلتان خواست انجام مي دهيد...»
استر با اين جملات مقدمه ديگري براي كتابش مي نويسد كه متاسفانه اين احساس امنيت در جامعه امروزي آمريكا و شايد ديگر كشورهاي غربي از بين رفته است و وقتي داستان خود را با معرفي شخصيت اصلي اش يعني «ميلز هلر» شروع مي كند در همان ابتدا پيام اصلي خود را به مخاطب منتقل مي كند.
ميلز هلر فرزند خانواده اي مرفه در نيويورك است كه به دليل اختلاف سليقه با خانواده خود مجبور است براي تامين زندگي اش در فلوريدا زندگي كند. شرايط سخت او را براي بازگشت به نيويورك مجبور مي كند ولي به جاي خانواده، زندگي با دوستان قديمي در خانه اي نامناسب در كنار پارك شهر بروكلين يا همان سانست پارك را انتخاب مي كند و اين همان خانه اي است كه استر داستان خود را بر اساس آن نوشته است.
او اين خانه را از نظر امكانات غير مناسب نمي داند ولي اعتقاد دارد روح انساني در آن جريان ندارد و بيشتر به عزاخانه اي شباهت دارد كه برخي انسانهاي افسرده در كنار هم زندگي مي گذرانند.
استر مي نويسد «امروزه مردم و جوانان در آمريكا در خانه هايي زندگي مي كنند كه يا به غير از خودشان كسي در آنها رفت و آمد نمي كند يا اينكه بيشتر افرادي هستند كه از جنس هم نيستند بلكه تنها روابط اجتماعي و شغلي آنها را زير يك سقف آورده است.»
جواناني كه در خانه داستان استر معرفي مي شوند جواناني هستند كه به هيچ قيد و بندي خود را محدود نمي كنند و ... «در شرايطي كه همه براي زندگي خانه دارند ولي هيچ كدام در كنار دوستان خود امنيت ندارند و به گونه اي بي خانمان محسوب مي شوند، چه بر سر جوانان آمريكايي مي آيد؟»
نويسنده بعد از روايت داستان هر كدام از جوانان و نوجوانان قصه خود روي چند مشكل و معضل سياسي و اجتماعي دنياي مدرن اطراف خود تمركز مي كند كه هرچند مسائل اقتصادي مي تواند زمينه مشكلاتي اجتماعي را ايجاد كند ولي بيشتر از همه فرهنگ يك جامعه تعيين مي كند كه چه مقدار امنيت براي خانواده و اعضاي آن توليد شود.
محمد حسنلو

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14