(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 30  آذر 1389- شماره 19819

كربلايي ها
گل خشك شب يلدا
راز بزرگ
تقديم به همه فرزندان خوب عالم برسد به دست فرزندم
او در راه است!
بيا بنويسيم (18)
خاطره و داستان
وقتي كه مي بينم...
كوچه هاي غروب
عطر ستايش



كربلايي ها

يك قافله با درد و غم و تب مي رفت
يك سر، سر بي تن آيه بر لب مي رفت
با كوه غم و درد، رسالت بر دوش
با هيبت يك رسول، زينب مي رفت

روزي كه حسين محرم سينه شود
با گريه بر او نگاه آيينه شود
تنها به حسين اگر قناعت بكني
اي دوست دل تو هم حسينيه شود

دنباله ي درد كربلايي، غزه
سنگ محك غيرت مايي، غزه
از عهد عتيق در دل ما ماندي
اي درد چقدر آشنايي، غزه

اي دوست بيا فرصت ما كوتاه است
از غزه به كربلاي خونين راه است
اين معركه ي ديدن و اشك و آه است؟
يا فرصت خون خواهي ثارالله است؟!
قنبر يوسفي- آمل

 



گل خشك شب يلدا

توي اين قالب قلبم
توچه قصه هايي چيدي
تو كه رد مي شدي از شب
شب يلدا رو نديدي؟

تو نگفتي شب يلدا
كي واسم قصه بخونه
كي واسه اين كه بخوابم
تا سحر بيدار بمونه

بي حضور آبي تو
شبا سرد و سوت و كوره
نمي ياد آخر پاييز
شب يلدا خيلي دوره

بي تو اما شب يلدا
قصه ي قشنگ نداره
شب يلدا همه خوابن
الا چشمام كه بيداره!

آخه از روزي كه رفتي
قصه ها قشنگ نبودن
ديواي شباي قصه
خواب رو از چشمام ربودن

من دلم مي خواد بخوابم
تا تو خواب تو رو ببينم
تو واسم قصه بخوني
من كنار تو بشينم

من دلم مي خواد بخوابم
مي زنم تو قصه فرياد
تا كه تو بيدار بموني
دل من لالايي مي خواد

تو گلارو كاشتي اما
قصه ها شو برنداشتي
هر چي گل بود بي تو خشكيد
كاش از اول نمي كاشتي!

مي ريزم گلاي پرپر
روي قبر تو هميشه
تو از اين جا رفتي، اما
چرا باورم نمي شه؟!

حالا من شباي يلدا
ديگه قصه نمي خونم
گلاي خشك رو مي بينم
قول مي دم يادت بمونم

گل خشك شب يلدا
تو رو يادمن مي ياره
مي شينه اشك توي چشمام
(آسمون) يه دم مي باره!

زهرا گودرزي (آسمان)

 



راز بزرگ

دم دماي صبح بود به گمانم كه مامان صدايم كرد: «ياسمن، بيداري؟ ببين چي مي گم. من دارم مي رم بيمارستان. زنگ زدن گفتن يه مريض اورژانسي آوردن كه بايد عمل شه. من دارم ميرم. گوش دادي چي گفتم؟» سرم را مي خارانم و سعي مي كنم چشمهايم را به زور باز كنم: «باشه، باشه، برو.» قبل از اينكه چشمهايم دوباره روي هم بيفتد صداي مامان مي آيد: «خواب نموني، دانشگات دير نشه. يامين رو هم بيدار كن.» تاتي مي زنم و دوباره مي گويم باشه. صداي بسته شدن در واحد كه مي آيد چشمهايم روي هم مي افتد.
¤¤¤
نور خورشيد بدجوري توي صورتم مي خورد. چشمهايم را كه باز مي كنم آفتاب تمام اتاق را گرفته. ساعت نه ونيم نشانم مي دهد كه خواب مانده ام. از جايم نمي پرم. عجله اي هم نمي كنم. دستم را بالاي سرم مي برم و دنبال گوشي ام مي گردم. بي تفاوت از خودم مي پرسم: «چرا زنگ نزد؟» خاموش شده. باتري هم تمام نكرده. كلاً خراب شده. روشن نمي شود. بي حوصله مي گذارمش سرجاي اولش. سرم را مي خارانم و با كرختي از جايم بلند مي شوم. از اتاق بيرون مي روم. يامين از پذيرايي به آشپزخانه و از آشپزخانه به اتاقش مي دود: «چته؟ ديوونه، ملت طبقه پائين خوابيدن.» يامين عصباني نگاه مي كند: «ملت طبقه پائين نخوابيدن. ساعت ده صبحه. چرا بيدارم نكردي؟» نگاهم را حق به جانب مي كنم: «من بايد بيدارت مي كردم؟ من خودمم خواب موندم چه جوري تو رو بيدار مي كردم؟ حالا اينقدر ندو. چيزي نشده كه.»
از اتاق داد مي زند: «چيزي نشده؟ مدرسه ام دير شد. حالا چي بگم به معلممون.»
- «خب بگو خواب موندم.» منتظر مي مانم اما جواب نمي دهد. سر كه برمي گردانم پشت سرم ايستاده، عين اجل معلق و زل مي زند توي چشمهايم: «واقعاً كه!» اين را مي گويد و مي رود. در واحد را محكم مي بندد. يامين كه مي رود پشت پنجره مي ايستم و زل مي زنم به خيابان. خيس بودنش خبر از باران ديشب مي دهد. سرما از درز پنجره به داخل مي خزد. ساعت پنج دقيقه به ده شده. چقدر خوب شد كه خواب ماندم. اگر الآن سركلاس بودم استاد داشت اعصابم را به هم مي ريخت.
¤¤¤
تلفن زنگ مي زند. شماره مامان روي نمايشگر افتاده، گوشي را برمي دارم: «بله»
- «الو، ياسمن، تو خونه اي؟»
- «آره مامان، خواب موندم.»
- «خواب موندي؟ مگه نگفتم حواست باشه خواب نموني؟»
- «خواب موندم ديگه. ولش كن. مهم نيست.»
- «يامين چي، اونم خواب موند؟»
- «آره، ساعت ده رفت مدرسه.» چند لحظه سكوت مي شود ميان مان: «چي بگم بهت آخه. از پس خودتم برنمي ياي؟ من كارم طول ميكشه. تا عصر بايد بمونم. مواظب يامين باش.» خداحافظي مي كنيم. گوشي را كه مي گذارم فكر مي كنم: «از پس خودم برنمي يام؟ معلومه كه بر ميام فقط دلم مي خواست خواب بمونم و به كلاس نرسم. همين.»
¤¤¤
يامين اخم كرده و گوشه اي زانوهايش را بغل گرفته. خانوم معلمش گفت چون سر امتحان علوم نبوده نمره اش را صفر مي گذارد. مامان توي آشپزخانه تند تند توي ماهيتابه را هم مي زند و زير لب چيزي مي گويد. اعصابش به هم ريخته. امكان زنده ماندن مريض اش پنجاه پنجاه است. مامان هميشه به خاطر مريض هايش ناراحت مي شود و با آنها احساس همدردي مي كند. يامين آرام آرام گريه مي كند. من مات مانده ام به كتابم. حرف دل مامان را مي خوانم: «دختره با اين سن اش صبح خواب مي مونه. هنوز بايد يكي باشه كه بيدارش كنه.» حرف يامين را هم مي خوانم: «اگه بيدارم كرده بود حالا صفر نمي شدم. من كه كلي درس خونده بودم. من كه براي امتحان آماده بودم.» از غروب باران دوباره باريدن گرفته. چه كسي حرف مرا مي خواند؟ حرف دلم را چه كسي مي داند؟ اصلاً چرا خواستم كه مثلاً خواب بمانم و به دانشگاه نرسم؟ كسي نمي داند كه ديروز تصادف كرد و همه چيز تمام شد. اگر مي رفتم دانشگاه جاي خالي اش را چگونه كنارم باور مي كردم؟...
ياسمن رضائيان آبان ماه89

 



تقديم به همه فرزندان خوب عالم برسد به دست فرزندم

محمد يوسفي
فرزند عزيزم!
ايام پيري، دورانيست كه خواهي نخواهي فرامي رسد و برسر انسان سايه مي اندازد. برف پيري كه بر سر نشست، آدمي را از نعمت هاي خداداد محروم كرده و به ناتواني هاي دوران كودكي مي برد. پيري، همان بهانه گيري ها، غرزدن ها، گريه كردن ها و ناتواني هاي ايام كودكي است با كوهي از تجربه هاي تلخ و شيرين! در حقيقت، پيري نوعي كودكي است درانتهاي راه زندگي! پس امروز كه مرا در ايام پيري مي بيني سعي كن كمي صبور باشي و مرا درك كني.
اگر درهنگام صحبت كردن با تو مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده هنگامي كه تو خردسال بودي من يك داستان را هزار بار برايت مي خواندم تا تو به خواب بروي. اگر گاهي بهانه مي گيرم و بي قراري مي كنم. بدان، ترس از رسيدن به آخر خط و شايد احتياج به توجه تو، به خودم باعث اين كار مي شود. يادت نرود در كودكي ات چقدر بهانه مي گرفتي و من با چه حوصله اي تو را تحمل مي كردم!
اگر هنگام غذا خوردن. لباس هايم را كثيف مي كنم يا نمي توانم خودم لباس هايم را بپوشم عصباني نشو و به من پرخاش نكن. زماني را به ياد بياور كه من ساعت ها وقت صرف آموزش همين موارد به تو مي كردم.
هنگامي كه مايل به استحمام نيستم مرا خجالت نده و به من غر نزن. زماني را به ياد بياور كه من براي حمام بردن تو، به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم!
زماني كه ضعف مرا در استفاده از تكنولوژي هاي جديد مي بيني. به من فرصت فراگيري آن ها را بده و با لبخند تمسخرآميز به من نگاه نكن.
من به تو چيزهاي زيادي آموختم. چگونه بخوري؟ چگونه بپوشي؟ چگونه انساني باشي؟ و چگونه با زندگي مواجه شوي. هنگامي كه حين صحبت، موضوع بحث را از ياد بردم به من فرصت كافي بده تا به ياد بياورم واگر نتوانستم از من عصباني نشو. اطمينان داشته باش آنچه براي من مهم است . با تو بودن و با تو سخن گفتن است نه موضوع بحث.
هنگامي كه پاهاي خسته ام به من اجازه راه رفتن نمي دهند. دستانت را به من بده، همانگونه كه در ايام كودكي اولين گام هايت را به كمك من برمي داشتي.
تو نبايد از اين كه مرا در كنار خود مي بيني. احساس شرمساري، غم يا خشم و ناراحتي كني. تو بايد دركنار من باشي و مرا درك كني و ياري دهي. همانگونه كه من تو را ياري مي كردم تا زندگي ات را آغاز كني.
و اگر روزي به تو گفتم كه نمي خواهم بيش از اين زنده باشم و دوست دارم. بميرم، عصباني نشو. روزي خواهي فهميد كه من چه مي گويم.
يقين بدان در زندگي ام هيچ عشقي بالاتر از تو نداشتم و تمام خوبي هاي عالم را بخاطر تو و براي تو مي خواستم. چه شب هايي بيدار ماندم تا تو راحت بخوابي. وقتي بيمار و رنجور مي شدي. تا خوب شوي آرام و قرارنداشتم. وقتي به مدرسه مي رفتي تا برمي گشتي.
هزار بار مي مردم و زنده مي شدم و از پنجره به بيرون نگاه مي كردم تا مبادا برايت اتفاقي بيفتد. بارها و بارها خودم را به سيري زدم تا تو به غذا و نوشابه و بستني مورد علاقه ات برسي! پس تو هم مرا ياري كن در راه رفتن. مرا با عشق و صبوري ياري ده تا راه طولاني زندگي ام را با شادي به پايان ببرم. من نيز پاداش تو را با لبخند و عشقي كه همواره به تو داشته ام خواهم داد.
فرزندم !
تا ابد دوستت دارم.

 



او در راه است!

چه شايدها كه رنگ تكرار لذت اميدشان را به افعال آينده سپرد تا امتداد واژه هاي انتظار ارزش فاصله هاي را به دل بگيرد و به ياد بسپارد او مي آيد، سخن دل است و نه واژه زبان، و من فانوس بشريت را به قيمت باور عشق به سمت ظلمت انديشه ها سوق مي دادم و نمي دانستم كوله بار غربت پر سنگيني زمزمه هاست. اما چيزي از جنس جرقه احساس نجواي شبانه ام را با او مي آيدهايي به رنگ نياز طراوت بخشيد تا ايمان داشته باشم فرداها اگر چه ديرند اما او خواهد آمد.

زيباترين و آخرين هجا!
داشت از سطرهاي بودن چيده مي شد، آب مي رفت و هر لحظه در كنار تپش هاي بي اراده اش زندگي را در آخرين نگاه ها سند مي زد، دلتنگ تر از هر عصر پائيزي با تپش هاي زمين غريبه و در ذهن زمانه خلاصه تر مي شد، فردا او را در تاروپود خويش نمي پذيرفت و صحنه آرزوهايش را در روياهاي او جا مي گذاشت.
زيبا! زمان معناي ايستادن را در غبار افعال بي انصافانه سپري شدن سركوب كرده و بي خبر از هر سكوت ثانيه اش دارد آخرين هجاها را به رخت مي كشد و تو هنوز هم در حسرت يك انديشه در فردايي.

پريوش كوهپيما- عضو انجمن ادبي كانون حضرت زينب(س) ناحيه 3 شيراز

 



بيا بنويسيم (18)
خاطره و داستان

در چند شماره قبل درباره تفاوت «داستان» با مقوله هايي مثل «حكايت»، «قصه» و «گزارش» صحبت كرديم. حال مي خواهيم با فضاي خاطره آشنا شويم و يك گپ كاغذي هم در اين مورد داشته باشيم.
¤ ¤ ¤
به غير از چند تفاوتي كه بين گزارش و داستان ذكر شد، ادبيت هم بايد به آنها اضافه كرد كه كمي در مورد آن قبلا صحبت كرده ايم.
اما يك نكته درباره حكايت ها و قصه ها: شايد بتوان تاريخي را پيدا كرد كه قصه ها و حكايت ها را در آن دوره به صورت متكلف نوشته مي شدند و بعضا خاطرخواهاني هم داشته اند. اما قالب داستان، ديگر پذيراي چنين لعابي نيست. لعابي كه نويسنده، بي مهارتي خودش را در پشت كلماتي مخفي كند كه يك چشم به داستان باشد و چشمي ديگر به فرهنگ لغت. و هزار معني كه ذهن با آنها درگير مي شود.
¤ ¤ ¤
خاطره:
خاطره، نوشته اي است صميمي كه نويسنده آن، جريان يا اتفاقي را اتفاق افتاده، بازگو مي كند. خاطره نويسي يك امر جوششي است كه داراي فرم و قاعده مخصوصي نيست. بلكه بيشتر وابسته به ذوق و سليقه نويسنده اش است. به عبارتي اين نويسنده است كه براي نوشته اش چرتكه مي اندازد نه قاعده و قانون. قدر مسلم پرواضح است كه رعايت مواردي مثل «موجزنويسي» و «توصيف مناسب»، نه در خاطره كه در تمام نوشته ها از بديهيات مي باشند.
تفاوت «خاطره» و «داستان»:
استفاده از راوي:
اولين، بزرگترين و مهمترين فاصله اي كه مي توان بين «خاطره» و «داستان» ديد؛ تفاوت در نحوه روايت است. اولين و آخرين قالب خاطره همان «من راوي» است كه نويسنده، خودش و بدون هيچ واسطه اي به بيان قضيه مي پردازد. در صورتي كه در داستان، علاوه بر «من راوي» از دو تنوع ديگر هم مي توان استفاده نمود. ضمن آنكه گاه مي توان چند صورت روايت را كنار يكديگر نشاند و دست به ابتكار و خلق بديع زد.
حادثه پردازي:
شايد شما هم سراغ از نويسنده اي داشته باشيد كه بگويد فلان اتفاق برايم افتاد من هم آن را تبديل به داستان كردم. و اگر هم از او پرسيده شود كه عينا اتفاقات را جاري كردي، بگويد بلي! اگر چنين شخصي را سراغ داريد، بدانيد كه او داستان خلق نكرده است، بلكه خاطره نوشته است!! زيرا درست است كه پند و اندرز دادن يكي از موارد استفاده خاطرات است اما نويسنده اگر مي خواهد «با توجه به حادثه اي»، دست به خلق داستان بزند؛ بايد به جاي كپي كاري حوادث، از آنها الگوبرداري كند.
تفاوت اساسي ديگري كه بين خاطره و داستان وجود دارد اين است كه نويسنده خاطره به بازگو كردن و دوباره گويي يك حادثه كه رخ داده است، مي پردازد. (چيزي شبيه برخي از گزارشات؛ با اين تفاوت كه لحاظ كردن جنبه فني در گزارش، الزام دارد). اما در داستان، حادثه بايد ساخته شود. در واقع به عنوان شاه كليد مي توان گفت كه شايد يك داستان «براساس واقعيت» يا «نموداري از واقعيت» باشد اما «عين واقعيت» نيست. توضيح بيشتر اينكه نويسنده براي خلق داستان از محيط اطرافش «الهام» مي گيرد نه اينكه محيط را عينا بر روي كاغذ بياورد و نامش را داستان بگذارد. چرا كه اگر چنين شود، ماهيت نوشته ديگر داستان نيست؛ بلكه خاطره است. خاطره اي كه يا با من راوي نوشته شده يا يك هنجار گريزي نچسب داشته و با داناي كل يا تو راوي تحرير شده.
اين موضوع در مورد داستانهاي رئال هم صادق است. چرا كه داستانهاي رئال، داستانهايي نيستند كه عين واقعيت را بازگو كنند؛ بلكه داستانهاي ممكن الوقوع و ممكن الحدوث اند. يعني يا در گذشته اتفاق افتاده يا بستر آن براي اتفاق افتادن در آينده فراهم است. البته اگر در گذشته اتفاق افتاده، نويسنده، در چند و چون ماجرا دست مي برد و شخصيت پردازي مي كند و تكنيك هاي داستان نويسي، بر جنبه زيبايي آن مي افزايد.
پايان:
افراد معمولا يا از روي علاقه به امر نويسندگي و از روي زنده نگاه داشتن يك جريان و يا انتقال دادن پند و اندرزها به نسلي ديگر و با زباني صميمي، خاطره مي نويسند و با توجه به سادگي زبان و اتفاق افتاده بودن حوادث، پايان يك خاطره بسته است؛ اما در داستان، همان ميزان كه ممكن است پايان، بسته باشد؛ همان ميزان هم ممكن است كه پايان باز باشد. اين امر هم به علت «حادثه پردازي» است كه نويسنده خاطره- با پايان بسته- از همان ابتدا قصد دارد تا جريان را طوري گويد تا گره گشايي شود ولي نويسنده داستان- با پايان باز- از همان ابتدا، جريان را طوري مي چيند كه عطش لازم براي خواننده به وجود آمده باشد تا در انتهاي داستان، پايان باز براي خواننده قابل قبول باشد.
نشان دادن:
برخي از خاطرات براي دفاع از عقيده و مرامي خاص تحرير مي شوند. درواقع نويسنده مي خواهد آنچه را كه تجربه كرده به نسل بعد هديه دهد. دفاع از مرام باعث مي شود كه حرف ها و مقصودها خيلي راحت گفته شود و به عبارتي فني بيان نشود (چيزي شبيه آنچه كه در برخي از داستان هاي سنتي رخ مي دهد) مثلا در خاطرات يك سرباز، به جاي آن كه آتش دشمن، نشان داده شود، خيلي راحت- و با زباني صميمي- مي آيد كه دشمن واقعا قوي بود. البته شايد متن ادامه يابد و در ادامه نويسنده نحوه عملكرد دشمن را بگويد. ولي در كل، اصل «نگو نشان بده» دقيقا رعايت نمي شود. اصلي كه در شالوده داستان و بخصوص داستان مدرن بر آن نشسته است.
نكته: برخي از داستان ها- به ويژه داستان هاي نويسندگان جوان- هستند كه آنها را «داستان خاطره گونه» خطاب مي كنند.
علت اين موضوع مي تواند چنين باشد كه داستان به صورت سنتي و خطي نوشته شده باشد. يعني فرم «شروع، ميانه، پايان» به هم نخورد و در كنار سنتي بودن داستان- كه به طبع، قواعد كمتر و ساده تري در آن نسبت به داستان هاي مدرن، جاري است- از «من راوي» استفاده شود. زيرا من راوي باعث نزديك شدن داستان، به حيطه خاطره مي شود. (ويژگي بارز خاطرات، تحرير شدن با «من راوي» است. مگر آنكه خاطره به صورت مصاحبه يا گزارش و... ارائه شود كه راوي اش تغيير كند). و يا اينكه داستان- در كنار وجود «من راوي»- فاقد «فراز و فرود»، «آن داستاني» و «نگارشي در خور توجه» باشد كه باعث شود كه ويژگي هاي داستاني، در اثر كمرنگ شود.
ادامه دارد...

 



وقتي كه مي بينم...

وقتي آب زلال را مي بينم به ياد لب هاي خشك حضرت علي اصغر(ع) مي افتم. وقتي دختري سه ساله شيرين زبان را مي بينم به ياد حضرت رقيه(س) مي افتم. وقتي دلاور شجاعي را مي بينم به ياد حضرت عباس(ع) مي افتم. وقتي اسيري در غربت را مي بينم به ياد اسراي كربلا مي افتم. وقتي مظلومي را تنها مي بينم، به ياد مظلوميت و تنهايي آقا امام حسين(ع) مي افتم. وقتي دل شكسته و دل سوخته و پردردي را مي بينم، به ياد حضرت زينب كبري(س) مي افتم. وقتي يك كوير خشك و بي آب را مي بينم به ياد دشت كربلا مي افتم. وقتي ظالمي بي رحم را مي بينم به ياد ظالمان كربلا مي افتم.
الهام ملكي

 



كوچه هاي غروب

باز غروب است
غروب تلخي است دلم مي گيرد
دوباره دفتر روزهايم را ورق مي زنم
دوباره به شعر تازه اي مي رسم
بوي خنكي از آن مي وزد
بوي نذري مادر بزرگ
رنگ كوچه هاي خلوت
كوچه هاي غروب پنج شنبه
مثل دلتنگي مادربزرگ
كه رنگ طلايي مي پاشد
به تنهايي قاب عكس پدربزرگ
باز غروب است دلم مي گيرد
وقتي صورت خسته مادر بزرگ
از پشت پنجره مرا مي نگرد
وقتي صدايش در گوشم مي پيچد
مثل غروب است
دلم مي گيرد
سپيده عسگري (رايحه)

 



عطر ستايش

سپاس خدايي را كه جهان را آفريد و آدميان را به سلاح علم مسلح ساخت و در پس علم، معرفت را وسيله شناخت خود قرار داد. آفريننده اي كه كتاب هستي نوشته ي اوست. جهاني آراسته به ستارگان و ماه و خورشيد از ديدگاه ما زمينيان؛ اما بواقع جهاني بي نهايت از بي نهايت كرات و كهكشانها، كه دانش بشري هنوز عشري از اعشار آن را به تصور درنياورده است و زميني آراسته است با انواع درختان، گل ها و گياهان، كوه و جنگ و دريا و پرندگان زيبا.
خداوندي كه انسان را آفريد با همه توانمنديهايش. با بهره اي سرشار از عقل و خرد كه به تكيه بر آن مي تواند گام بر سينه كرات آسماني نهد. خدايي بي مانند و لاشريك كه مانند او نباشد و انسان تمام قدرتش را در منصب خليفه الهي، از او يافته است. خدايا! تو را مي پرستيم و از تو ياري مي جوييم. ما را براه راست هدايت فرما، راه كساني كه به آنان نعمت بخشيدي؛ نه آنان كه برايشان خشم گرفته اي و نه گمراهان.
بيژن غفاري ساروي- تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14