(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 30  آذر 1389- شماره 19819
PDF نسخه

طعم آفتاب
اتاق انتظار
رقص رنگ در سراي سلطان فصل ها
خشت اول
دفتر مشق سمانه
عبور سوم...
خبر سوم
برداشت دوم
ساعت 25
بوي بارون
جشنواره جشنواره ها



طعم آفتاب

عقل، جز با پيروي از حق، كامل نمي شود
از نشانه هاي خوش نامي و نيك بختي
همنشيني با خردمندان است.

حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه و آله

 



اتاق انتظار

سلام بر تو اي پرچم برافراشته و دانش ريزان و فريادرس خلق رحمت وسيع حق، و آن وعده اي كه دروغ نشود. از عمق ناپيداي مظلوميت ما، صدايي آمدنت را وعده مي داد. صدا را، عدل خداوندي صلابت
مي بخشيد و مهر رباني گرما مي داد. و ما هرچه استقامت، از اين صدا گرفتيم و هرچه تحمل از اين نوا دريافتيم. در زير سهمگين ترين
پنجه هاي شكنجه تاب مي آورديم كه شكنج زلف تو را مي ديديم. در كشاكش تازيانه ها و چكاچك شمشيرها، برق نگاه تو تابمان مي داد و صداي گامهاي آمدنت توانمان مي بخشيد. رايحه ات كه مژده حضور تو را بر دوش مي كشيد مرهمي بر زخم هاي نو به نو مان بود و جبرهاي جانهاي شكسته مان. دردها همه از آن رو تاب آوردني بود كه آمدني بودي. تحمل شدائد از آن رو شدني بود كه ظهورت شدني بود و به تحقق پيوستني. انگار تخم صبر بوديم كه در خاك انتظار تاب مي آورديم تا در هرم خورشيد تو به بال و پر بنشينيم. سنگيني بار انتظار بر پشت ما، يك سال و دو سال نيست سنگيني يك قرن و دو قرن نيست. حتي از زمان توديع يازدهمين خورشيد نيست.
تاريخ انتظار و شكيبايي ما به آن ظلم كه در عاشورا بر ما رفته است بر مي گردد، به آن تيرها كه از كمان قساوت برخاست و بر گلوي مظلوميت نشست، به آن سم اسبهاي كفر كه ابدان مطهر توحيد را مشبك كرد. به آن جنايتي كه دست و پاي مردانگي را بريد. از آن زمان تا كنون ما به آب حيات انتظار زنده ايم، انتظار ظهور منتقم خون حسين.
تاريخ استقامت ما از آن هم دورتر مي رود، از عاشورا مي گذرد و به بعثت پيامبر اكرم مي رسد. هم او در مقابل همه جهل و ظلم و كفر و شرك و عناد و فسادي كه جهان آن زمانه را پوشانده بود، وعده
مي فرمود كه كسي خواهد آمد. نامش نام من، كنيه اش كنيه من، لقبش لقب من، دوازدهمين وصي من خواهد بود و جهان را از توحيد و عدل و عشق و داد پر خواهد فرمود.
اما تاريخ صبر و انتظار ما به دورترها بر مي گردد، به مظلوميت و تنهايي عيسي، به غربت موسي، به استقامت نوح و از همه اينها گذر مي كند تا به مظلوميت هابيل مي رسد. انتظار و بردباري ما را وسعتي است از هابيل تا كنون و تا برخاستن فرياد جبرئيل در زمين و آسمان و آوردن مژده ظهور امام زمان.
آري و در آن زمان هستي حيات خواهد يافت، عشق پر و بال خواهد گشود و در رگهاي خشكيده علم، خون تازه خواهد دويد. پشت هيولاي ظلم و جهل با خاك، انس جاودان خواهد گرفت، شيطان خلع سلاح خواهد شد، انسان بر مركب رشد خواهد نشست و عروج را زمزمه خواهد كرد.
سيد مهدي شجاعي

 



رقص رنگ در سراي سلطان فصل ها

حالا ديگر كم كمك بايد با پاييز هزار رنگ و هزار برگ وداع كنيم، پاييزي كه زياد پاييز نبود و شديدا غصه دار ابرهايي بود كه اشك شان را بر جان اين برگ هاي زرد و سرخ نريختند. امسال پاييز عجيب سوگوار بود و اين از رنگ برگ هاي مجنون در عزاي حضرت خون هويدا بود؛ اصلا اين فصل، فصل عاشقي است كه اينچنين سلطان فصل ها شده است و عاشقان را به رقص رنگ و بارش برگ مشغول مي كند؛ فصل رستاخيز، پاييز است كه سبزي و سبزجامه گي به زردي و سرخي و وادادگي بدل مي شود و عجيب طبيعت در ذات خود، آتشين مي شود؛ همچون عاشقي كه سراپا عشق است و شعله شيدايي اش بر آستان حضرت محبوبش زبانه مي كشد و او را در اوج پريشان حالي، زيبا و وصف ناشدني مي كند كه اين رسم عاشقي است...تب دار و زرد و آتشين...و حالا در آخرين ثانيه هاي يك پاييز برگ ريز و لبريز از اندوه حضرت خون خدا، برگ هاي زرد و سرخ دل مان را چونان انار پاييزي برايتان دان مي كنيم! مريم خطيبي
يكم؛
پاييز، بهار من است. نه بهاري سبز كه بهاري رنگارنگ؛ اصلا پاييز فصل من است، فصل رويش، فصل شكفتن؛ تعجب نكنيد؛ خزان، بهار احساس است، بهار تنهايي و موسم رويش
جوانه هاي احساس... تصور كنيد كه چه زيباست موسم برگ ريزان آنگاه كه خش خش برگ هاي زرين به زير پاي عابران، نغمه محزون كلاغ هاي
سرو نشين، صداي زوزه باد وزنده از
لابه لاي درختان، ملودي شاهكارترين سمفوني طبيعت را مي نوازند، شور و حرارتي وصف ناپذير درون خسته ام را فرا مي گيرد در حالي كه چشمان غرق در شورم، نظاره گر رقص برگ هايي است كه از فراز به فرود مي رسند تا با خاموشي خود حياتي دوباره به جسم
بي جان تك درخت نارون باغچه حياط پشتي دهند، گريه هاي دل، امانم
نمي دهد، نه از اين مرگ غريب، كه خود آغازي است بر اين پايان عجيب، كه از شوق رستن و پرواز بر فراز حصار تنگ تن...
آري من خزان را دوست دارم... من اين رقص مرگ را دوست دارم... من اين هزار رنگي را دوست دارم... من از فراسوي اين سكوت فريادها دارم... از پس هياهوي خزان و از رهگذر باد وزان به انتظار سكوت مي نشينم. لب فرو بسته و با زبان بي زباني همنواي مرغ دل، شعر دفتر عشق را زمزمه مي كنم.
دوم؛
اما شايد پاييز فصل غفلت هم باشد و فصل رخوت و شايد هم نه؛ فصل هوشياري و تدبر. چه فرقي مي كند كه در پاييز خواب باشي يا بيدار مهم آن است كه پاييز كار خودش را مي كند. به دقت و حوصله دست به كار آراستن
مي شود؛ آراستن درخت ها، شهرها، باغ ها و زمين به زرد و سرخ و قهوه اي برگ ها؛ به قطرات گاه نم نم و گاه شر شر باران...
پاييز همان فصل دل انگيزي است كه گاه رويايي اش مي خوانند؛ همان فصلي كه مي تواني در آن ساعت ها از پنجره اتاق به درخت روبروي خانه نگاه كني و خسته نشوي. پاييز همان
دل انگيزانه ايست كه گاه هوس
مي كني زير بارانش بي چتر در كوچه قدم بزني تا موهايت خيس شوند.
پاييز همان مادر رقص خرامان
برگ هاست كه به ناز و عشوه تمام چرخ زنان از آسمان بر سرت مي بارند و تو
سريع تر مي روي تا زير برگ هايش برسي و با خودت بگويي اين يكي به افتخار من افتاد.
پاييز همان موسيقي خوش خش خش برگ هاست :همان برگ هاي خرامان: كه اين بار هوس مي كني كفش هايت را درآوري تا موسيقي هبوط برگ ها پاهايت را قلقلك كند.
پاييز همان فصل درختان لخت خرمالو است كه سرخي خرمالوهايش ر ا به همه عرضه مي دارد؛ همان فصل قاصدك هاي شيطان كه برايت خبر
مي آورند، خبرهاي خوش، خبرهايي كه هيچ وقت نمي رسند و تو باز هم آنها را برمي داري و فوت مي كني و با نگاهت تعقيبشان مي كني تا در آبي ابري آسمان پاييز گم شوند.
سوم؛
اين فصل بغضي فرو خورده دارد، هنوز هيچ اجازتي نيست كه باراني شود، فقط انباشت مي شود برهم، آسمانش گرفته است و تا باريدنش راه ماندست و هر دم سنگين تر كه گاهي ناخواسته مي گريد، دلش طاقت نمي آورد و مي بارد. فريب مي دهد ما را و خود را پشت آفتابي روزهايش كه با سنگيني هوا بي رمق مي شود گرمايش، ما را خوش مي كند كه هنوز هيچ چيزش نيست اما دستش رو مي شود، شايد رسوا مي شود، تابش تمام از كف رفته است. گاه گاه گندم گوني چهره اش در نيمروز، كدر شدنش و آرام گريستنش انگشت نماي مردمانش
مي كند.
پرسيدن جايز است از چه بي قراري
مي كني؟ هر ساعت گونه گونه
مي شوي، ثباتت كجاست ؟ يك باره سرد مي شوي دمي ديگر داغ مي كني و بعيد نيست ساعتي ديگر تاب نياوري و بگريستن دل ما را هم رنجه كني. شايد هوايش هوايي شده، نگاه كن كه چقدر رنگ مي افشاند، شايد يكي كارگر شود، گويي براي ماندگاريش از هيچ چيز فرو نمي گذارد، هنوز هم بي تاب است، از چه... نمي دانم.
عمرش كوته است و نرفته راه بسيار، آري پاييز است و جرمش سرريزي راز. بايد خموش شوي و در همين حيراني سوخت كني و خودت را برهنه پشت سرماي سرد طرد كني.
چهارم؛
ديشب اينجا باران آمد، صبح هم
مي آمد...و من همچون مسافري كه انگار ساعت هاست منتظر رسيدن قطار است و عقربه ثانيه ها با هر حركتش ضربه اي دردناك به تن زخمي انتظارش مي زند، همه چمدان هايم را كه توشه اي است پر از دعاهاي جا مانده و دلي پر از حرف هاي نزده، همه را برداشتم و سراسيمه و هراسان از ننگ جا ماندن به زير قطرات دستان خدا...به زير باران رفتم...چه خوب بود كه رسيدم و جا نماندم اين بار از كارواني كه از آسمان مي آيد و به عرشت مي برد...جانمازم را پهن كردم و همه روزهاي روزه داري حرف هايم را شكستم لابلاي بغض بسم الله، الحمدلله، سبحان الله...
نماز جماعتي بود، نمازي با اقتداي پاييز و همه دستان خدا، همه قطرات باران و همه زندگي و...همه همصف من بودند و ...جايتان عجيب خالي بود...جايتان عجيب خالي بود در كنار نيت كردن باغچه، قنوت درخت، نيايش برگ، تسبيح گل، سجود باران، ركوع آسمان و قيام زمين...و من، من، آدم، من آدمي، من زاده عشقي و زنده به عشقي، چه گم بودم در اين هياهوي خلقت، چه كوچك بودم و خار در اين «من لي غيرك» گفتن زمين و زمان ....و چه لذتي و چه لذتي و چه لذتي...
و چه لذتي وقتي دست قنوت و گدايي به سوي اوي «نزديك ترين» پيش
مي بري و...نزديك تر از هميشه، نعمتش را زلال و قطره قطره، مي بارد و مي بارد ...عجب سخاوتي داري تو باران مهربان، عجب سخاوتي داري كه حتي در سجودت هم، بخشنده اي، در امتداد لحظات نمازت هم دريغ نمي كني رحمت آسمانيت را از اهل زمين...

 



خشت اول

افضل الاعمال في ليلت اليلدا
پير ما گفت چون شب يلدا فرا رسد بسيار خوش باش.
گفتم چگونه يا شيخ؟
فرمود: نعره ها بكش و دمي ساكن نياساي كه پايكوبي از افضل اعمال اين ليل است.
عرضه داشتم: في الحال مختصر مكاني داريم و نا جوانمرد صاحب بيتي كه بر پرش هاي طفل نو نهالمان هم خرده مي گيرد. تيغه ها 5 سانتي بيش نيست و حتي صداي گاز معده همسايه بسان طوفاني در منزل ما مي پيچد، الغرض نعره و پايكوبي ميسر نيست؛ معذورمان دار شيخ و نكته اي ديگر بفرما !
افاضه فرمود: جامه از تن ب كن و در نهر آبي فرود آي.
ناله كردم: زمستان است و ما را با حضرت بابا طاهر قياسي نيست كه سال گذشته در معيت شما بعد از اين عمل سينه پهلو كرديم و ماه ها در خانه خفتيم، هنوز با ياد آن ايام موي بر تن راست مي كنم!
فرمود: آري! حق تو راست كه چيزي نمانده بود سنگ كوب كنيم و گر مريدان به فريادمان نمي رسيدند در سينه قبرستان خفته بوديم. آب عجيب سرد بود، نامرد!
عرض كردم: يا شيخ ! راهي پيش پايمان گذار در حد توان تا از فضيلت اين شب بي بهره نمانيم.
لختي درنگ كرد و فرمود: به منزل من درآييد. مختصر كبابي هست و مفصل بزمي. هندوانه اي خريده ام به قاعده ده توپ فوتبال. آن را به نيش مي كشيم و هسته ها به اطراف مي پراكنيم. دو فيلم از همين كلوپ سركوچه اجاره كرده ام محشر! گويند از تازه هاي هاليوود است. تخمه هم داريم به قدر كفايت. چشم بر صحنه مي دوزيم و تخمه ها مي شكنيم آنقدر كه لب ها به غايت كبود گردد و آن چنان كه دهان از حالت غنچه تاب باز شدن نياورد پس پوست تخمه ها را به اطراف پوف كرده و در نهايت شادي سر مي كنيم.
گفتم: كار بس دشواري است كه عيال شما به نظافت خانه حساس است و يك بار ضرب دستش را در اين باب چشيده ايم.
فرمود: خيالي نيست، عيال را مرخص كرده و چند روزي به تور زمستانه آنتاليا فرستاده ام.
مريدان از اين حيلت بسيار در شگفت شدند سپس جامه ها دريدند و گريبان چاك كردند و نعره ها كشيدند و آنقدر بر سر كوفتند كه قواي نظميه بر ما شك برد. اكنون در بازداشتگاه شيخ گاه گاه نعره اي مي كشد و مريدان كه داغ دل تازه مي كنند، شيخ و دودمانش را مورد عنايت خود قرار مي دهند. شيخ هم باز هو مي كشد و نعره سر مي دهد كه: «فردا عيال از سفر مي رسد، چگونه اين خبر سوي او برم و بهر رهايي سند طلب كنم!» سپس اشك از چشمانش فواره كرده و مريدان همچنان پدر و مادر و دودمان شيخ را خطاب قرار مي دهند...
المريد المحبوس بدبخت ميرزا

بعد التحرير به قلم ميرزا:
آورده اند؛ زهي خيال باطل يا ولدي! يارانه ها به هدف اصابت كرد و بنزين بعد از ماه ها آزاد شد؛ برق و آب و گاز؛ جدا! پوتين براي سربازان جديد و اين ها هم جدا... خلاصه قبل تر كه بنزين قطره اي گران
مي شد، كش تنبان متري مي رفت بالا؛ حالا خودت بنشين و چرتكه بيانداز! في الواقع يلداي ما امسال مي رود كلاس سوم...ببخشيد اشتباه شد...يلداي امسال را بايد بي خيالي طي كنيد، كما اينكه ما سال هاست بي خيالش شده ايم و در چنين شبي حواس منزل را پرت مي كنيم به چيزهاي ديگر مثلا روياي خريد اتول قسطي، بعد همه را جمع مي كنيم و مي گوييم الا اي اهل منزل، نظر بدهيد كه چي بخريم و چه رنگي و چه جوري...خلاصه تا صبح وقتمان
پر مي شود و همه يادشان مي رود كه شب يلدايي بود، يكسال هم به طور اتفاقي خانه مادر منزل خراب شديم، يعني منزل را عصرگاه فرستاديم آنجا و تا دير وقت به كار مشغول گشته و وقتي رفتيم بچه ها و مادرشان را ببريم منزل گفتند، اين حرفا چيه، امشبي رو بد بگذرونين و ما هم قبول كرديم و بد گذرانديم!
ضمن اينكه اصلا چه معني دارد، سر سياه زمستون آدم عاقل هندوانه به نيش بكشد؛ شلغم به اين خوبي! پس تا دير نشده، اولا شلغم تهيه كن به جاي هندوانه، بعد خودت را به باجناقت برسان و كارت بنزيني كه پس پري شب ها به اش دادي براي امر خير، از حلقومش بيرون بكش و با قاطعيت بگو: ديگه گذشت اون زمون!
بعدشم براي كارت عابر بانك ات، سه تا رمز ورود بذار و مراقب باش مادر بچه ها به هواي شست وشور لباس، نره سر جيبت و يارانه رو يه لقمه كنه! في الحال فصل حواس جمعي است؛ يلداي ما امسال گفتم مي رود كلاس سوم؟! آره ديگه...يلداي ما امسال
مراقبت از يارانه هاست.

 



دفتر مشق سمانه

باز باران با ترانه، مي روم من سوي خانه
زير باران، چتر بسته، فكرهاي شاعرانه
فكر شيرين اجاره، كفش هاي پاره پاره
خرج تحصيل سمانه، خرج هاي ماهيانه
با كه قسمت من كنم اين كوله بار خستگي را
هيچ كس اينجا ندارد يك نگاه دوستانه
هاي شاعر دوستي را من نديدم زير باران
در خيابان زير باران مي شوم تنها روانه
باز باران با ترانه، مي چكد از سقف خانه
خيس گشته چكه چكه دفتر مشق سمانه
زير سقف نم گرفته چيست تكليف شب او
چند باري رو نوشت از باز باران با ترانه
راضيه زارعي. كرمانشاه

 



عبور سوم...

تنها در پارك...
نيمكت هاي پارك تقريبا پر است و افرادي كه روي نيمكت ها
نشسته اند تقريبا از يك طيف سني هستند؛ اغلبشان مادر بزرگ، پدر بزرگ هستند؛ در ورودي پارك هميشه چند خانم مسن روي دو نيمكت مجاور هم نشسته اند كه چهره هايشان ديگر برايم آشنا شده است؛ كار هر روزشان اين است كه حول و حوش ساعتي مشخص بيايند پارك و با چند نفر ديگر كه هم سن و سال خودشان هستند ساعتي از روزمرگي خسته كننده خانه هاي خلوتشان فرار كنند؛ مسلما همسرشان
سال هاست كه از دنيا رفته، در خانه تنها زندگي مي كنند و همه فرزندانشان به دليل ازدواج يا ادامه تحصيل يا هر چيز ديگري از اين دست نزد آنها زندگي نمي كنند، احتمالا همه يا يكي از بچه هايشان فرنگ نشين است يا در تهران زندگي مي كنند و مشغله هاي رنگارنگ اجازه شان نمي دهد سري به مادر يا پدر پير و تنهايشان بزنند يا سر مي زنند اما نهايت هفته اي يك بار و آن هم مثل يك مهمان مي آيند و مي روند و خيلي شان هم به جاي آنكه در اين ديدارهاي هفته اي يك بار يا بيشتر باري از روي دل اين فرشته هاي پا به سن گذاشته بردارند، سر درد دلشان وا مي شود به گله و شكايت از گردش روزگار و نداري و قسط هاي عقب افتاده و شهريه دانشگاه بزرگه و خرج مهد كودك كوچيكه و...
ديدن اين مادر بزرگ ها و پدر بزرگ هاي تنها كه تنها دلخوشي شان همين چند ساعت وقت گذراني در پارك است با هم سن و سال هايشان كه بلكه چند ساعتي هم كه شده از تنهايي خفقان آور خانه بگريزند، از تلفني كه به ندرت زنگ مي خورد، از ساعتي كه هر چه به آن خيره مي شوند، جلو نمي رود و شنيدن صداي تيك و تاكش عذاب آور است و...
آن سوتر در پارك اما پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هاي ديگري هم هستند، آنهايي كه نوه هايشان را آورده اند براي بازي با تاب و سرسره و
الاكلنگ هايي كه حالا يك هوا مدرنيزه شده اند و با زمان بچگي هاي ما فرق كرده اند، فرشته هاي پا به سن گذاشته اي كه بودن در كنار نوه يا نوه هايشان گذر سنشان را از خاطرشان برده و دست در كار مرور شادي و خوشي اند كنار نوه ها و گهگاه از كارها و حرف هاي آنها خنده روي لب هايشان مي آيد و آنها هم حس شادابي بچه ها مي رود زير پوستشان...
هوا كم كم دارد تاريك مي شود، به سمت خانه مي روم با يك حسرت بزرگ بر دلم كه كاش همه پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها مي توانستند با نوه هايشان به پارك بيايند...
منصوره حقيقي

 



خبر سوم

مناطقي كه اميد زندگي در آنها بيشتر است
«دن بتنر»، نويسنده و محقق عضو موسسه ملي جغرافياي آمريكا سال ها عمر خود را در سفر به كشورهاي مختلف جهان براي جستجوي سوالات خود سپري كرده است كه بيشتر اوقات با دوچرخه هزاران مايل در آفريقا، آسيا و آمريكاي جنوبي ركاب زده است تا در سفرهاي خود به دور دنيا اصلي ترين جواب سوالات خود يعني مناطق آبي دنيا را پيدا كند يا اثري از آن را ردگيري كند و يا اصلاً بفهمد كه چنين مكانهايي در كره زمين وجود دارند.
وي در نظريه اي كه در كتاب كنوني و كتاب هاي گذشته خود نيز روي آن تاكيد مي كند، اعتقاد دارد مناطقي در جهان وجود دارند كه مناطق آبي نام دارند كه مردم آن مناطق طول عمر بيشتري دارند و اميد به زندگي در اين مناطق نسبت به ساير كشورهاي دنيا بيشتر موج مي زند.
بتنر در اولين كتاب خود كه در سال 2008 منتشر شد با عنوان مناطق آبي و درس هايي براي زندگي طولاني نسخه اي رويايي براي زندگي طولاني ارائه داد كه در آن سال اين كتاب تبديل به يكي از پرفروش ترين كتابهاي جهان شد.
وي در كتاب جديد خود با عنوان «كاميابي: در جستجوي شادي در مسير آبي» روي مسئله شادي و خوشحالي مردم مناطق آبي تمركز مي كند و نتيجه تحقيقات خود اينگونه مي نويسد كه مردم در صورتي مي توانند به كيفيت بهتر زندگي دست يابند كه در كشورهاي شادتري زندگي كنند.
بتنر در مطالعات خود در كشورهاي مختلف جهان به اين نتيجه رسيده است كه كشورها و مناطقي آبي محسوب مي شوند كه در آنجا افراد مساوي باشند و همانقدر كه براي يك وكيل و پزشك ارزش قائل مي شوند براي افراد با شغل هاي پست تر نيز ارزشهاي انساني رعايت شود يعني اينكه آبي بودن يك منطقه ربطي به آب و هواي آنجا ندارد بلكه آب و هواي درون انسانها بايد آبي باشد و در اين صورت است كه اميد به زندگي براي مردم آن مناطق زياد مي شود.
به اعتقاد بتنر، كشور دانمارك مثال خوبي براي اين مورد محسوب مي شود زيرا در ساختار مالياتي خود امكاني براي شهروندان خود ايجاد كرده است كه تا از آزادي بيشتري برخوردار باشند. حقيقت امر اين است كه وقتي ما انسان ها درباره شادي و آزادي صحبت مي كنيم به طور مستقيم درباره پول و موقعيت فكر مي كنيم و به عبارت ديگر اين دو مقوله به طور غير قابل اجتنابي در ارتباط با يكديگر قرار دارند ولي دانمارك گويا عكس اين را به ما درس مي دهد.
سيستم فرهنگ و آموزشي اين كشور حتي روي كاغذ هم كه شده باشد طوري است كه به همه افراد جامعه گوشزد مي كند كه از ديگري برتر نيستند و همه از نظر قانون يكسان محسوب مي شوند كه البته اين سيستم در اكثر كشورها به صورت نوشته وجود دارد ولي عملاً رعايت نمي شود و نويسنده نيز عمل به اين قانون را يكي از راههاي آبي رسيدن به شادي و كاميابي عنوان مي كند.
بتنر در سفر به سنگاپور نيز چنين تجربه اي را درك كرده است و اعتقاد دارد شهروندان اين كشور به خوبي به قانون عمل مي كنند و همين امر آنجا را به يكي از امن ترين مناطق دنيا تبديل كرده است. يكي از قوت هاي مردم اين كشور تصويب و رعايت قوانين اجتماعي درباره افراد مسن است. طبق اين قانون كساني كه در كنار والدين پير خود زندگي مي كنند ماليات كمتري به دولت پرداخت مي كنند و همين امر نزديكي نسبي جوانان به مسن ترها را سبب شده است.
در ترجمه اصطلاحات منطقه آبي به زندگي روزمره مردم به اين درس مي رسيم كه روابط با ديگر انسان ها بزرگترين عامل در رسيدن به شادي و كاميابي است و طول عمر مردم كشورهاي مختلف به طور مستقيم به نحوه ارتباط آنها با يكديگر بستگي دارد و نقطه اوج آن ازدواج است به طوري كه بتنر در همكاري با ساير محققان موسسه ملي جغرافيا و ديگر علوم به اين نتيجه رسيده است كه ازدواج طول عمر را افزايش مي دهد و هر دوست جديدي كه پيدا مي كنيد تا 10 درصد شادي شما را افزايش خواهد داد.
يكي از مسائل ديگري كه به آبي بودن منطقه يا انسانهاي كره خاكي كمك مي كند ارتباط و علاقه به شغل روزانه است و اينكه كساني كه با احساس رضايت بيشتري كار مي كنند و با همكاران خود رابطه مناسبتري دارند به آبي بودنشان و اميد به زندگي طولاني ترشان كمك مي كنند.
در نهايت اينكه بتنر بر اساس تجربيات خود در سفر به اقصي نقاط جهان ياد گرفته است كه مردماني بيشتر شاد هستند كه وقت و پول خود را بدون هدف خاصي در كسب تجربه هاي زندگي در ورزش و هنر و فرهنگ خرج كنند و به عبارت ديگر هدف مهم است ولي در اين دنيا نمي توان آن را پيدا كرد و تنها بايد در اين كره خاكي زندگي كرد.
محمد حسنلو

 



برداشت دوم

قسمتي از انشاي دانش آموزي در روستايي كوچك:
موضوع: فصل پاييز را توصيف كنيد.
پاييز يكي از زيباترين فصل هاي سال است. در اين فصل آسمان و زمين دست در دست هم مي نهند تا لحظه هايي خوش و به يادماندني را براي ما رقم زنند.
عطر روح افزاي خاك نم خورده، تنبك طرب انگيز باران بر شيشه، شر شر و هاي وهوي آب در ناودان، خش خش فرش دستباف طبيعت زير پاي رهگذران، چه چه بلبلان و نغمه سرايي پرندگان...همه و همه سمفوني دل انگيز پاييز را مي نوازند!
و چه زيباست رقص برگ هاي پاييزي در باد، و چه شكوهي دارد فخرفروشي چترهاي رنگارنگ در دست مردمان!
در اين هنگامه قطره هاي داوطلب باران درحال ساخت پلي بهشتي ازفرش به عرش و دختر موطلايي آسمان با مداد رنگي هاي هفت رنگ خود سرگرم رنگ آميزي آن، تا نگاه شاعرانه زمينيان را به ميهماني ابرها دعوت كنند.
¤
قسمتي از انشاي دانش آموزي در تهران بزرگ:
پاييز يكي از آلوده ترين فصل هاي سال است. در اين فصل همه دست در دست هم مي نهند تا لحظه هايي پر از تنش براي هم رقم بزنند و يكديگر را خفه كنند.
البته گواه اين گفته من: رقص خودروهاي رنگارنگ تك سر نشين در خيابان هاست!
پاييز يعني: خشكي چشم و ابر، وداع تلخ درخت با برگ، پاييز يعني: هاي و هوي آژير آمبولانس ها، خس خس سينه مادر بزرگ، سرفه هاي خشك پدربزرگ و آه سرد كودك شهر زير ماسك.
پاييز يعني لايه اي قهوه اي بالاي شهر؛ بوي تعفن انگيز دود، زندگي زير گنبد كبود، ياد قصه هاي كهن بخير...
¤
خودتان قضاوت كنيد... سهم ما در رنگي كردن خاطرات كودكان شهر چقدر است؟
سيده نجمه موسوي. اصفهان

 



ساعت 25

شخصي به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از
اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: اين ماشين مال شماست، آقا؟
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است.
پسر متعجب شد و گفت: منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه دلاري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش...
البته پل مي دانست كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت چيز ديگري بود: »اي كاش من هم يك همچو برادري بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس گفت: «دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟»
- بله! دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: «آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او فكر كرد پسر مي خواهد به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است... پسر گفت: «بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.»
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل مي كرد.
سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد: «اوناهاش، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او دلاري بابت آن پرداخت نكرده است. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني...»

 



بوي بارون

تهران، هواي سربي آذر، ولي عصر
دور از نشاط صبح و كبوتر، ولي عصر
سرسام بنزها و صداي نوارها
شب هاي بي چراغ و مكدّر، ولي عصر
خاموش در بنفش مه و آسمان خراش
در برزخي سياه شناور، ولي عصر
پنهان در ازدحام كلاغان بي اثر
زير چنارهاي تناور، ولي عصر
خالي از اتفاق رسيدن تمام روز
دلگير و سرد و دلهره آور، ولي عصر
با لنزهاي آينه اي پرسه مي زنند
ارواح نيمه جان زنان در ولي عصر
مانند يك جذامي از خود بريده است
در هاي و هوي آهن و مرمر، ولي عصر
يك روز جمعه سر زده آقا بيا ببين
تو نيستي چه مي گذرد در ولي عصر!؟

سيد اميرمهدي امين. مدرس دانشگاه

 



جشنواره جشنواره ها

با توجه به رويدادهايي كه در اين چند روز اخير رخ داده؛ شايسته است كه جالب ترين مواردي كه در هر زمينه به وقوع پيوسته را معرفي كرده و تنديس ويژه نسل سومي را به آنها تقديم كنيم، اميد كه به كسي برنخورد و اگر خورد هم كاري از ما ساخته نيست:
1.مقام اول مديريت هوشمند تعطيلات و سوگواري به معاونت سيما به خاطر بي برنامگي در ساعات انتهايي شب و پخش فيلم هاي سينمايي تكراري و البته جذاب تلويزيوني كه يكي از يكي بهتر بود. هيئت داوران با تقدير از اين همه برنامه ريزي، از ملت سوگوار به خاطر در خانه نبودن و به هيئت رفتن و عدم تماشاي برنامه هاي نداشته تلويزيون تشكر مي كند و اميدوار است در مناسبت هاي بعدي حداقل تصاوير عزاداري مردم پخش شود، آن هم بدون سوالات حرفه اي خبرنگاران مثل: چرا مي آيي هيئت؟! ضمنا از پخش سخنراني هاي اساتيدي چون انصاريان و فاطمي نيا در ساعات خيلي ابتدايي و خيلي انتهايي كمال تشكر را داريم.
2.به واسطه بروز لياقت هاي مديريتي و تكنولوژي به خصوص در زمينه آموزش، تنديس سواد بالا تعلق مي گيرد به: شبكه آموزش.
داوران علت اين انتخاب را برنامه عزاداري اين شبكه عنوان كردند. در توضيحات ايشان آمده است: ظهر عاشورا، شبكه 7، شبكه فرصت هاي برابر آموزشي، با پخش دكلمه اي از عليرضا عصار پيرامون واقعه كربلا و حك شدن اين اشعار به صورت مكتوب روي صفحه تلويزيون، باعث اين افتخار آفريني شده است. داوران پيشنهاد كردند مديران اين شبكه هنگام دريافت تنديس؛ مدارك تحصيلي خود را نيز همراه داشته باشند. اين در حالي است كه در همين شب ها، برنامه اي به نام« اينجا راه نزديك است» از شبكه دوم سيما پخش شد كه سوره اي جديد را نازل كرد؛ اين سوره به گفته گوينده برنامه «اسرا» يعني جمع اسير نام داشت، در نسخه هاي قرآني كه
قرن هاست در دست ماست، چنين سوره اي وجود ندارد و
سوره اي شبيه به اين سوره در قرآن ما هست به نام «ا سرا». با تقدير از اين شبكه به بيست وسي شنبه شب سر مي زنيم كه خانم مجري روزنامه ديلي تلگراف را اينچنين قرائت كردند: روزنامه ديلي تل گراف؛ از مسئولان هوشيار پخش و نظارت همه رسانه ملي نيز صميمانه تشكر خواهد شد.
3. هيأت داوران جعبه جادو؛ به اتفاق آراء، تنديس بهترين شبكه خبري را به شبكه ششم سيما تقديم مي كنند. گفتني است در حاليكه شبكه هايي مانند پرس تي وي و العالم (كه هر دو زير نظر ما و به عنوان شبكه هاي فرامرزي خبري به زبان هاي انگليسي و عربي فعال هستند) در ظهر عاشورا، به پخش مستقيم مراسم از استانبول و بيروت مي پرداختند و حركت دوربين هاي اين دو شبكه (تراولينگ) و توضيحاتي كه خبرنگاران و تحليل گرانشان ارائه مي كردند؛ باعث بهت بينندگان وطني مي شد؛ شبكه خبر در اقدامي متهورانه
و بي نظير؛ تصاوير مراسم عزاداري در كربلا يا بعضي از
استان هايي را پخش مي كرد كه اين تصاوير در مابقي شبكه هاي 8 گانه نيز ديده مي شد!
داوران در ادامه توضيحات خود آورده اند: هر چند كه
پرس تي وي با ارائه تحليل هاي كارشناسي حرفه اي به خصوص در زمينه اغتشاشات لندن، سرعت انتشار اخبار و عناويني از اين دست؛ گاهي از بي بي سي نيز موفق تر عمل مي كند؛ ولي ما بايد جايزه را به شبكه خبر بدهيم و هيچ كسي هم حق اعتراض ندارد.
اين جوايز مي خواست ادامه داشته باشد كه با دخالت برخي نيروهاي خودسر در صفحه نسل سوم، باقيش ماند براي
هفته هاي آينده؛ شما هم مي توانيد جعبه جادو را جايزه باران كنيد؛ منتظرتان هستيم!
هادي مقدم

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14