(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 18 دی 1389- شماره 19834

چاره اي اي عشق
ترنم
ناله زنجير ها
پاي صحبت هاي موذن روستا
نماز، عشق من است
سفرنامه ي مادر (بخش دوم)
اميد
يك خاطره ماجراي امير
پول
زنگ فلسفه
درد و دل



چاره اي اي عشق

باز بيا تا كه پناهم شوي
سرد شدم آتش آهم شوي
از پس ديوار پريشاني ام
پنجره گاه به گاهم شوي
دست به دامان نگاهت كه تا
گرمي بازار نگاهم شوي
اين شب تاريك دعا مي كند
تا دو سه روزي شده ماهم شوي
گم شده ام در دل بيراهه ها
چاره اي اي عشق، كه راهم شوي
بار به منزل برسانم اگر
خط بنويسي و گواهم شوي


گيسوي بافته

گيسوان بافته دختر كوچك درون آينه را
دست هاي پير زمان
باز مي كند
و مي بافد دوباره
با رشته هايي از ابريشم سپيد
و مي نشيند
در انتظار آيينه اي ديگر


هدهد


1
در سرزمين من
آرامشي نماند
هدهد چشمت
خبررسان تو بود
طوفان را فرو بنشان
چشمم به گرد راه
عادت نكرده است
2
هدهد چشمت خبر آورد و باز
سرزمين جان من آتش گرفت
& زهرا- علي عسگري

 



ترنم

ترنم اشك هايم مي تپد از تو
مي نوازد ساز احساسم را
و مي شكند بغض را در سكوت شعر
و لمس مي كند تمامي من را
و بدان حالا
من تو راحك مي كنم
در صبوري هاي برف
در نوازش هاي نور
در خيال و ذهن حرف
و در زاويه اي كه هميشه رو به قبله باز است
ولي...
اي كاش مي دانستي ...
سيدمرتضي سبحاني. كلاس چهارم تجربي دبيرستان اميركبير ناحيه 3 شيراز

 



ناله زنجير ها

از صداي ناله زنجير ها بپرس
غصه اي دارند كه گريه مي كنند
يك نداي آواز كه از دور خبر دارم كرد
من از آن دور به خود لرزيدم
در ميان ناله ها، زنجير ها را ديدم
هر چه پرسيدم اين صداها از كجاست؟
اين نداي خسته و بي تاب
آخرش با غصه اي در گوش من
قصه هايي خواند تا من بشنوم
من كه با اشك چشم
غصه ها از دلم سرازير شد
از صداي ناله بچه ها
از صداي غصه زنجير ها
از شيهه آن اسب ها
اين ها همه را گفت و گفت:
آخرش گفتش از محرم، حرمت را بپرس
از نداي غم هاي غمگين
از غربت زده اي؟
پريسا شاملو (تبسم)

 



پاي صحبت هاي موذن روستا
نماز، عشق من است

اشاره:
روز شنبه يازدهم دي ماه بود كه خبردارشدم: «حاج خان علي، به رحمت خدا رفت. يك دفعه من ماندم قطار خاطراتي كه از مقابل چشمانم عبور كرد؛ عكس هاي يادگاري تابستان امسال كه با گوشي برادرزاده ام محسن انداخته بودم، مصاحبه چندسال پيش و...
بيشتر وقت ها كه به ده مي رفتم، به او سرمي زدم و حالش را مي پرسيدم. او نجار با خدايي بود كه يك رحل قرآن و يك ميز تحرير كوچك به من هديه داده بود. درميان اهالي به صداقت و درست كاري معروف بود.
در تابستان 86 با او ديداري خودماني داشتم. چه خوب است براي شادي روح اين موذن بزرگوار كه به دعوت حق لبيك گفتند صلواتي بفرستيم.

خبرنگارمدرسه
هرسال تابستان به همراه خانواده ميهمان روستاي سرسبز و خوش آب وهواي «ارتش آباد»¤ مي شويم. در همسايگي ما خانه اي است كه در سه نوبت، صبح، ظهر و مغرب، پدربزرگ مهرباني روي پشت بامش مي ايستد و اذان مي گويد. اهالي روستا او را به صداقت و درستكاري مي شناسند. نامش «حاج خان علي رضايي» است.
عصر يك پنجشنبه از روزهاي آخر بهار، به ديدنش مي روم. جلوي در چوبي مي رسم. كلون¤ باريك و آهني آن را روي درمي كوبم. چندلحظه بعد چهره مهربان «حاج خان علي» روبه رويم نمايان مي شود. پيرمردي لاغراندام با قامتي متوسط، او در حالي كه به خاطر پيري دست هايش مي لرزد، مرا به داخل خانه شان دعوت مي كند.
وارد اتاق ساده اش مي شوم. اتاقي كه سال ها شاهد سحرخيزي و نمازهاي موذن قديمي و صميمي روستا بوده است.
بعداز سلام و احوال پرسي، مي گويم آمده ام با شما گفت وگو كنم براي كيهان بچه ها.
بامهرباني لبخندي مي زند و مي گويد: «ما كه حرفي براي گفتن نداريم.»
¤ حاج آقا چندسالتان است؟
- من متولد 1303 هستم و الان 83 دارم.
¤ از چندسالگي شروع به اذان گفتن كرديد؟
- بعداز فوت پدرم «كربلايي ولي» در سن 12 سالگي شروع به گفتن اذان كردم.
من راه پدربزرگم «كربلايي شيرعلي» را ادامه دادم. آنها قبل از من اذان گوي روستا بودند.
¤ يعني الان شما حدود 70 سال است كه اذان مي گوييد؟
-بله.
¤ وقتي زمستان، صبح زود برف مي باريد، باز هم اذان مي گفتيد؟
- بله، من در هر شرايطي اذان گفته ام.
¤ از حال و هواي دوران قديم در روستا بگوييد.
آن قديم ها،- قبل از اينكه زلزله بوئين زهرا بيايد- مسجدي با صفايي داشتيم.
در وسط حياط اين مسجد جويي بود كه آب زلال چشمه ها از آن عبور مي كرد.
من آن وقت ها يك نوجوان بودم، به پشت بام خانه مان مي رفتم و اذان مي گفتم.
درماه رمضان نزديك افطار و سحري مناجات رمضان هم مي خواندم. يادش بخير!
¤ آن مسجد بعد از حادثه زلزله چه شد؟
- بعد از آن زلزله بزرگ، خانه هاي كاه گلي و مسجد روستا ويران شدند و از آن ها تنها چند رديف ديوار شكسته باقي ماند. من هنوز به ياد آن مسجد هستم. تا يكي دو سال پيش هر روز يك بار به مسجد قديمي مان سر مي زدم و درآن جا نماز مي خواندم. الان به خاطر پيري و بيماري چند وقتي است كه نمي توانم به ديدن مسجد قديمي مان بروم.
¤ چرا مثل خيلي ها نيامديد درشهر زندگي كنيد؟
-زندگي درشهر تهران براي من مثل زندگي درزندان است. چند وقت پيش وقتي براي درمان بيماري ام به آن جا رفته بودم، بچه هايم گفتند:«همين جا بمان.» اما من نماندم و به روستا آمدم. زندگي درروستا از هر نظر سالم تر است.
¤ شغل شما چه بوده است؟
- من نجار بودم و براي مردم روستا در و پنجره مي ساختم.
¤ نماز درنگاه شما چگونه است؟
-نماز عشق من است. من هر روز منتظر رسيدن لحظه اي هستم كه مي خواهم با خداي خودم حرف بزنم. من لذت بيدار شدن در دل شب و راز و نياز كردن با خالق هستي را با هيچ لذت ديگري عوض نمي كنم. در آن وقت شب درتمام خانه ها بسته مي شود اما درخانه خداوند، در نيمه شب هم به روي بندگانش باز است.
¤ براي بچه ها چه صحبتي داريد؟
- از آنها مي خواهيم با دوستان خوب نشست و برخاست كنند تا كارهاي خوب دوستان شان بر روي آن ها نيز تأثير بگذارد.
¤¤¤
ازهمصحبتي با مؤذن مهربان روستا سير نمي شوم. اما تيك تاك ساعت خبر از عبور لحظه ها دارد. كم كم داريم به اذان مغرب نزديك مي شويم. اي كاش خودتان در خانه «حاج خان علي» بوديد و از صحبت هاي ساده و صميمي اش استفاده مي كرديد. از او مي خواهم عكسي را براي چاپ درمجله دراختيارم بگذارد. اول مي گويد: عكس نمي خواهد اما وقتي اصرار مرا مي بيند. به آرامي از جايش بلند مي شود و براي آوردن عكس از اتاق بيرون مي رود. خيره مي شوم به اتاق او؛ اتاقي كه بوي نماز مي دهد. اين را همه مي دانند؛ ساعتي كه براي نماز شب بيدارش مي كند، سجاده اي كه بوسه گاه پيشاني نوراني اوست و...
روبه رويم دو ظرف است، ظرفي از هندوانه و ظرفي پر از گوجه سبز. از خودم پذيرايي مي كنم. دلم نمي آيد از آن اتاق بيرون بروم. حاج آقا با عكس كوچكي وارد اتاق مي شود. عكس را مي گيرم و از او خداحافظي مي كنم.
موقع بيرون رفتن از اتاق نگاهي به پشت بام جلوي پنجره اتاق مي كنم. چند زيرانداز و چند بالش تكيه داده بر ديوار بهترين جاي استراحت براي حاج آقاست.
رو به روي خانه ها سرسبزي زمين و باغچه هايي است كه درخت هاي تبريزي آن، با نوازش نسيم خش خش مي كنند. انگار درختان هم درانتظار اذان هستند.
-------------------------------------------------
¤ ارتش آباد: روستايي در 24 كيلومتري آبگرم خرقان از توابع استان قزوين. اين روستا قبل از وقوع زلزله بويين زهرا (شهريور 1341) نام ديگري داشت اما به خاطر حضور ارتش دربازسازي آن به «ارتش آباد» تغيير نام يافت.
¤كلون:فلزي كه بر روي درهاي قديمي نصب مي شد تا با به صدا در آوردن آن صاحب خانه خبردار شود.

 



سفرنامه ي مادر (بخش دوم)

محمد عزيزي «نسيم»

برده فروش گفته ي دومين خريدار را قبول كرد. نامه را از او گرفت و به دست دختر داد.
وقتي نامه به دست دختر اسير شده ي رومي رسيد او نگاهي به نامه كرد. انگار خط به خط نامه برايش آشنا بود. يك لحظه احساس كرد كه دلش سبك شده است. تمام ابرهاي غصه از دلش پر كشيدند. با چشم هاي باراني اش رو به برده فروش كرد و گفت؛ «مرا به صاحب اين نامه بفروش! اگر مرا به صاحب اين نامه نفروشي، من ديگر دوست ندارم حتي يك لحظه هم در اين دنيا زندگي كنم.»
برده فروش اشك هاي دختر رومي را كه ديد دلش نرم تر شد و قبول كرد كه او را بفروشد. برده فروش با قيمت بالا شروع كرد. مرد خريدار گفت: «قيمت را پايين بياور.» برده فروش قيمت را پايين آورد تا اين كه به دويست و بيست سكه رسيد. مرد گفت: «باشد مي خرم» سكه ها را داد و دختر را خريد. مرد با خودش گفت: «آقايم چگونه مي دانست كه بايد دويست و بيست سكه بياورم؟»
¤¤¤
دختر رومي خوشحال و سبكبال همراه مرد به راه افتاد. مرد به طرف خانه اي كه در بغداد اجاره كرده بود رفت. به خانه كه رسيدند، دختر، نامه ي آن مرد بزرگوار را از لباسش بيرون آورد و آن را بوسيد و روي چشم هايش كشيد.
مرد كه از اين همه اشتياق آن دختر تعجب كرده بود پرسيد: «تو كه صاحب اين نامه را نمي شناسي، چرا اين قدر به او علاقه نشان مي دهي؟ چرا نامه ي او را بوسه باران مي كني؟»
دختر رومي كه هنوز نامه را در دست داشت رو به مرد كرد و گفت: «تو از اين ماجرا چيزي نمي داني! خوب گوش كن تا شرح حالم را برايت بگويم: ،
«من مليكا دختر «يشوعاي پسر قيصر روم هستم. مادرم از فرزندان شمعون بن صفا، وصي حضرت عيسي(ع) است. حالا مي خواهم يك ماجراي عجيب را براي تو تعريف كنم.
روزي جدم. قيصر روم تصميم گرفت مرا به عقد برادرزاده اش درآورد. من آن موقع سيزده ساله بودم. قيصر روم براي اجراي تصميمش جشن بزرگي به راه انداخت و افراد زيادي را به قصر دعوت كرد.
روز جشن، مجلس باشكوهي فراهم شده بود. علماي بزرگي از پيروان حضرت عيسي(ع)، افراد سرشناس، اميران و سرداران لشكر و بزرگان قبيله ها همه و همه در جشن حضور داشتند.
قيصر روم دستور داد تخت مخصوص را بياورند. خادمان قيصر تخت جواهر نشان و گرانبها را در مجلس قرار دادند. بعد بت ها و صليب هاي مخصوصي را نيز آوردند و بالاتر از تخت، روي جاي بلندي قرار دادند.
قيصر پسر برادرش را بالاي تخت فرستاد. سكوت در قصر حاكم شده بود. علماي مسيحي انجيل ها را بر دست گرفتند تا بخوانند؛ اما ناگهان صليبي از بلندي به پايين افتاد، محكم به پايه ي تخت خورد و آن را شكست. با شكسته شدن پايه ي تخت برادرزاده ي پادشاه از تخت سرنگون شد و بي هوش بر زمين افتاد.
وقتي اين اتفاق افتاد رنگ از رخسار علماي مسيحي پريد و دست و پايشان شروع كرد به لرزيدن. از ميان علما، آن عالمي كه علم بيشتري نسبت به بقيه داشت نزديك جدم پادشاه روم آمد و گفت: «اي پادشاه! از ما مخواه كه ديگر اين كار را ادامه بدهيم چون اين اتفاق نشان مي دهد كه به زودي چراغ دين مسيح خاموش خواهد شد.»
قيصر روم با شنيدن حرف عالم مسيحي مدتي به فكر فرو رفت بعد رو به علماي مسيحي كرد و گفت: «اين تخت را بار ديگر بر پا كنيد و صليب ها را بر سر جاي خود بگذاريد و به جاي اين برادرزاده بخت برگشته، برادر زاده ديگرم را بياوريد تا با اين دختر ازدواج كند شايد خوشبختي آن برادر، بدبختي اين برادر را دفع كند»
دستور پادشاه به زودي اجرا شد وقتي برادرزاده ديگر پادشاه روي تخت نشست، علماي مسيحي دوباره شروع به خواندن انجيل ها كردند. اما دوباره صليب ها افتادند و تخت شكست و برادرزاده قيصر بي هوش نقش بر زمين شد.
اين اتفاق تأييد كرد كه اين ازدواج بركتي ندارد. وقتي پادشاه و دعوت شدگان اين ماجرا را ديدند از ادامه برنامه ازدواج دست برداشتند و مراسم جشن نيمه تمام به پايان رسيد. وقتي مردم به خانه هايشان رفتند، جدم به اتاق خودش برگشت. او احساس مي كرد شكست سنگيني خورده است.
شب شد و من در اتاقم به خواب رفتم.
در خواب ديدم كه حضرت مسيح با يارانش جمع شدند و منبر بلندي از نور بنا كردند و درست در همان جايي گذاشتند كه جدم تخت جواهرنشانش را در مراسم جشن گذاشته بود، در همين موقع ديدم كه پيامبر اسلام با دامادش حضرت علي(ع) و جمعي از امامان و فرزندان بزرگوارش قصر را نوراني ساخته اند.
با آمدن پيامبر اسلام، حضرت عيسي(ع) كه آماده استقبال بود جلو رفت و با ادب و احترام پيامبر اسلام را در آغوش گرفت. در اين لحظه حضرت محمد(ص) فرمودند: «يا روح الله! من آمده ام كه مليكا فرزند وصي تو شمعون بن صفا را براي اين فرزندم خواستگاري كنم.» بعد با دست به امام حسن عسگري(ع) اشاره كردند، يعني فرزند آن كسي كه تو نامه اش را به من دادي.
وقتي حضرت عيسي(ع) خواسته پيامبر اسلام را شنيد نگاهي به شمعون كرد و گفت: «افتخار دنيا و آخرت به استقبال تو آمده است. خاندانت را با خاندان محمد(ص) پيوند بده.»
شمعون گفت: «پيوند دادم.» تمام حاضران نوراني قصر، بالاي منبر آمدند. حضرت محمد(ص) روي منبر سخنراني كرد. بعد با حضرت مسيح(ع) مرا به عقد امام حسن عسگري درآورد. فرزندان پيامبر و ياران حضرت عيسي(ع) شاهدان اين عقد بودند.
وقتي از خواب بيدار شدم از ترس كشته شدن، خوابم را حتي براي پدر و جدم هم تعريف نكردم. من اين خواب را مثل مرواريدي در صدف دلم پنهان كردم. از آن شب به بعد من هميشه به ياد آن خورشيد مهربان يعني امام حسن عسگري(ع) بودم. روز به روز علاقه ام براي ديدن او بيشتر و بيشتر مي شد. آن قدر به فكر او بودم كه ديگر لب به آب و غذا نمي زدم. به همين خاطر بدن من روز به روز ضعيف تر مي شد و مثل شمعي آب مي شدم.
قيصر روم وقتي وضعيت مرا ديد به فكر چاره افتاد، تمام شهرهاي روم را گشتند و از تمام طبيبان ماهر دعوت كردند تا دوايي براي درد من پيدا كنند اما از دست هيچ كدام كاري ساخته نبود. وقتي جدم از معالجه درد من نااميد شد روزي كنار من آمد و گفت: «اي نور چشم من! بگو چه آرزويي در دلت داري تا آن را برآورده سازم؟»
گفتم: «اي جد من! درهاي شادي را به روي خود بسته مي بينم. اگر بتواني دستور بدهي كه ديگر اسيران مسلمان را شكنجه و آزار ندهند و زنجيرهايشان را باز كني اميدوارم كه به لطف خدا و بركت حضرت عيسي و مادرش حضرت مريم، حال من بهتر شود.»
قيصر روم با شنيدن حرف هاي من دستور داد ديگر اسيران مسلمان را آزار ندهند و زنجيرهايشان را باز كنند. وقتي من باخبر شدم كه اسيران مسلمان در آرامش هستند وانمود كردم كه حالم بهتر شده است.
پادشاه روم هم خوشحال شد و از آن به بعد با اسيران مسلمان با احترام و مهرباني رفتار كرد.
بعد از چهار شب در خواب ديدم كه حضرت فاطمه زهرا(س) به ديدن من آمد. در كنار او حضرت مريم را با هزار كنيز از زنان بهشتي ديدم. حضرت مريم(س) به من گفت: «اين خاتون، مادرشوهر توست.»
من حضرت زهرا را كه ديدم دامنش را گرفتم و اشك ريختم.

 



اميد

مرد تنها و خسته با موهاي ژوليده، كت پشمي كهنه، به پيچ جاده يخ زده چشم دوخته بود. بار سفرش را بسته بود. به دل جاده زد جاده اي كه بي انتهاست و پيچ درپيچ؛ مثل قصه زندگي كه پر از مشكل و دغدغه بود. اميدش به خدا بود. خودش را به او سپرد. مي دانست باز اين سفر خطر زيادي در پيش دارد. ولي مرد خسته نااميد نمي شد. هر سال از اين شهر به شهر ديگر مي رفت تا با نقاشي كردن زندگي اش را بگذراند. مرد خسته تمام سرمايه اش يك بوم نقاشي و چند تا قلمو و آبرنگ بود.
اما مرد خسته وقتي طرحي را براي كشيدن پيدا نمي كرد به فكر فرو مي رفت ولي با تمام اين سختي ها هرگز اميدش را از دست نمي داد. همواره توكلش به خدا بود.
مرد خسته هميشه آرزو داشت يك زندگي خوب، خانواده صميمي و دوست داشتني داشت ولي خدا برايش اين گونه رقم زده بود. هرگز گله و شكايتي نمي كرد. راضي بود به رضاي خدا.
الهام ملكي

 



يك خاطره ماجراي امير

مرداد ماه بود تا پايان تحصيلي تابستان يك ماه ديگر باقي مانده بود. خانه امير كنار خانه مادربزرگش بود. امير و برادرش و بچه هاي محله هر روز عصر با هم دوچرخه بازي مي كردند.
در يكي از روزها كه امير، مادر و پدرش در خانه نبودند امير با برادر و دوستانش در كوچه مشغول دوچرخه بازي بودند. غروب بود كه يكي از بچه ها در خانه مادربزرگ امير را زد و گفت: امير تصادف كرده مادربزرگ، پدربزرگ، خاله و دايي از خانه بيرون آمدند جمعيت زيادي دور امير جمع شده بود.
در آن نزديكي جرثقيلي بود كه حكايت از اين داشت كه امير با او تصادف كرده ظاهرا امير مشكلي نداشت اما امير روي پاي هاي خود نمي توانست بايستد و به سختي صحبت مي كرد. در همين حال اورژانس از راه رسيد و او را به بيمارستان منتقل كرد. مادر امير وقتي از راه رسيد كه اورژانس در حال رفتن به بيمارستان بود.
دايي امير همراه او رفت مادرش بر سر زنان و همه گريه كنان خود را به بيمارستان رساندند. امير بي جان بر روي تخت افتاده بود و همه پرستاران و دكترها دور تخت امير و نگران از وضعيت او جمع شده بودند و هر كسي كاري مي كرد. حال امير خيلي وخيم بود مشكل تنفسي و شكستگي لگن و قفسه سينه داشت ، امير را به« آي. سي.يو» منتقل كردند، و پس از يازده روز از «آي .سي.يو» به دليل شكستن لگن پا به بخش راديولوژي منتقل شد. امير روزهاي سختي را پشت سر مي گذاشت. خانواده اش يك لحظه او را تنها نگذاشتند.
خلاصه بعد از يك ماه امير از بيمارستان مرخص شد. امير به خاطر شكستگي و جابه جايي لگن پا مجبور بود دائما پيش دكتر برود و دكتر وضعيت او را بررسي كند. ابتدا هفته اي يك بار، دو هفته اي يكبار، به همين ترتيب كه وضعيت امير بهتر مي شد چند ماهي يك بار پيش دكتر مي رفت.
امير وقتي تلاش هاي دكترها و پرستاران را در بيمارستان در مورد خودش و ديگر بيماران را ديد تصميم گرفت كه خيلي سريع خوب شود و به مدرسه برود و او هم يك پزشك شود تا جان بيمارها را نجات دهد.سال ها گذشت امير به سختي درس مي خواند و هميشه به يادش بود كه چه تصميمي گرفته و بايد دكتر شود.حالا امير ديپلمش را گرفته بود و كنكور داده بود، دلشوره داشت مي ترسيد كه رشته دلخواهش را نياورد. امير نذر كرد كه اگر رشته پزشكي آورد، در ماه محرم بيماران را مجاني طبابت كند.نتيجه كنكور اعلام شد و امير به آنچه كه مي خواست رسيد.
امير يكي از پزشكان موفق داخل و خارج از كشور شد و هر سال ماه محرم نذرش را اداء كرد.
عليرضا جعفري- كلاس پنجم دبستان پوشينه بافت ناحيه 3 شيراز

 



پول

چه واژه وسوسه انگيزي، براي گروه هاي بسياري از مردم و نه تمام آن، پول جذابيت تام و تمامي دارد. آن ها مي انديشند كه با اين كليد طلايي مي توانند همه درهاي عالم را به روي خود بگشايند اما راستي چنين است؟
شايد شما نام «اوناسيس» ميلياردر يوناني را شنيده باشيد. تعداد كارتل ها، كشتي ها، هواپيماها و كارخانجات او شمردني نبود. در همه ي بانك هاي معتبر عالم حساب داشت و موجودي خود را در آن مي انباشت. سرانجام چه شد؟ وقتي «اوناسيس» با بيماري سرطان خون روبرو شد حاضر بود نيمي يا تمامي ثروت بيكران خود را ببخشد تا مرگش را به تعويق بيندازند، اما آيا اين كليد طلايي توانست درهاي زندگي را هم چنان به رويش باز نگه دارد؟ جواب منفي است. اوناسيس رفت و مايملك خود را برجاي نهاد. اما آيا بهتر نبوده و نيست كه انسان اولاً تمام شرف و عزت انساني خود را مصروف به دست آوردن اين سنگ پاره هاي زرد و سفيد و يا اين اوراق رنگين كه به عنوان اسكناس در بانك ها مي انبارند؛ نسازد و در ثاني پس از اكتساب مال حلال، آن را در راه خير و خوبي و آسايش خود و ديگران صرف كند؟ من مي انديشم كه «پول» هدف نيست بلكه وسيله است. ما، مال و ثروت بدست مي آوريم تا خود آسوده زندگي كنيم، جامعه را به رفاه برسانيم، دل هاي ديگران را شاد كنيم و نام نيكي از خود بر جاي گذاريم. مأموريت «پول» تا همين حدود است و بس.
بيژن غفاري ساروي- تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



زنگ فلسفه

پروفسور فلسفه با بسته سنگيني وارد كلاس درس فلسفه شد و بار سنگين خود را روبروي دانشجويان خود روي ميز گذاشت.
وقتي كلاس شروع شد، بدون هيچ كلمه اي، يك شيشه بسيار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پركردن آن با چند توپ گلف كرد.
سپس از شاگردان خود پرسيد كه، آيا اين ظرف پر است؟
و همه دانشجويان موافقت كردند.
سپس پروفسور ظرفي از سنگريزه برداشت و آنها روبه داخل شيشه ريخت و شيشه روبه آرامي تكان داد.
سنگريزه ها در بين مناطق باز بين توپ هاي گلف قرارگرفتند؛ سپس دوباره از دانشجويان پرسيد كه آيا ظرف پر است؟ و باز همگي موافقت كردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفي از ماسه را برداشت و داخل شيشه ريخت؛ و خوب البته؛ ماسه ها همه جاهاي خالي رو پر كردند. او يك بار ديگر پرسيد كه آيا ظرف پر است و دانشجويان يكصدا گفتند، «بله».
بعد پروفسور دو فنجان پر از چاي از زير ميز برداشت و روي همه محتويات داخل شيشه خالي كرد. «در حقيقت دارم جاهاي خالي بين ماسه ها روپرمي كنم!» همه دانشجويان خنديدند.
درحالي كه صداي خنده فرو مي نشست، پروفسور گفت:«حالا من مي خوام كه متوجه اين مطلب بشين كه اين شيشه نمايي از زندگي شماست، توپهاي گلف مهمترين چيزها درزندگي شما هستند- خدايتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتيتان، دوستانتان و مهمترين علايقتان- چيزهايي كه اگر همه چيزهاي ديگر از بين بروند ولي اينها باقي بمانند، باز زندگيتان پاي برجا خواهد بود.
اما سنگريزه ها ساير چيزهاي قابل اهميت هستند مثل تحصيلتان، كارتان، خانه تان و ماشينتان. ماسه ها هم ساير چيزها هستند- مسايل خيلي ساده.»
پروفسور ادامه داد:«اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بديد، ديگر جايي براي سنگريز ها و توپهاي گلف باقي نمي مونه. درست عين زندگيتان. اگر شما همه زمان و انرژيتان را روي چيزهاي ساده و پيش پا افتاده صرف كنين، ديگر جايي و زماني براي مسائلي كه برايتان اهميت داره باقي نمي مونه. به چيزهايي كه براي شاد بودنتان اهميت داره توجه زيادي كنين، با فرزندانتان بازي كنين، زماني رو براي معاينه پزشكي بذارين. با دوستان و اطرافيانتان به بيرون برويد .هميشه زمان براي تميز كردن خانه و تعمير خرابيها هست. هميشه در دسترس باشين.
اول مواظب توپ هاي گلف باشين، چيزهايي كه واقعاً برايتان اهميت دارند، موارد داراي اهميت رو مشخص كنين. بقيه چيزها همون ماسه ها هستند.»
يكي از دانشجويان دستش را بلند كرد و پرسيد:پس دو فنجان چاي چه معني داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت:«خوشحالم كه پرسيدي. اين فقط براي اين بود كه به شما نشون بدم كه مهم نيست كه زندگيتان چقدر شلوغ وپرمشغله است، هميشه درزندگي شلوغ هم. جايي براي صرف دو فنجان چاي با يك دوست هست!»
از ميان ايميل هاي رسيده

 



درد و دل

شعرهاي آزادم را تقديم تو مي كنم. نمي خواهم احساسم را از تنگناي قافله عبور دهم. تداوم ترنم زندگي من! نمي دانم احساسم را در چه قالبي بگنجانم تا لايق نگاهت باشد نمي دانم...
من در اوج بيقراري چشمانم را مي بندم و درجاي خود نشسته تا تو مي آيم و در پي يك جرعه نگاهت ساعت ها پرواز مي كنم. نگاهت را مگير از من... من در طغيان دلهره با ياد تو آرام مي گيرم.
و چه خوب حسي است وقتي در دل خوشي ها دست به بيكران به آسمانت بلند مي كنم و ملتمس وجود بي نيازت مي شوم.
چه بسيارند سيه بختاني كه آرامشي كه از وجود تو در قلب ايجاد مي شود را از خود دريغ كرده اند. حس بودنت بي وقفه گام به گام لحظه لحظه ها و ثانيه هايم را پر مي كند.
من كيستم؟ من به تو محتاجم. مرا بپذير!
الناز فرمان زاده/ راهنمايي
فضيلت منطقه 15 تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14