(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 3 اسفند 1389- شماره 19870
PDF نسخه

طعم آفتاب
اتاق انتظار
برداشت هايي از سال تحويل هنر هفتم در بهمن ماه89
سينماي نفتي
خشت اول
الگويي براي هميشه تاريخ
طعم گيلاس
ساعت 25
بوي بارون
طنز سوم



طعم آفتاب

سعي كنيد بيشتر اوقات با وضو باشيد
موذنان، بلند قامتان روز قيامت هستند و نماز، اولين سئوال روز قيامت
كار اندك كه با بصيرت و دانش انجام گيرد، بسيار و كار بسيار كه با ناداني صورت پذيرد، اندك است

پيامبر اعظم عليه آلاف التحيه و الثنا

 



اتاق انتظار

معصومه نجفي مطيعي- كمي تأمل كن ... وقتي فكر مي كني برداشته ها و نداشته هايت، براي كدام يك بيشتر حسرت مي خوري؟ براي آنكه (و آنچه) داشته اي و از دستش داده اي يا براي آنكه (و آنچه) نداشته اي و فقط وصفش را شنيده اي؟
بدون شك، احساس حسرت ما بر فقدان آنان كه داشته ايم قوي تر خواهد بود. فقدان هر عزيز براي ما حسرت بار بوده و هست. وقتي نعمت وجود و حضور هر يك از اينان را چشيده باشيم و سايه محبت شان، و علم و تجربه شان بر سر ما بوده باشد، فقدان آنان حسرت بارتر است. و چقدر فرق است ميان احساس بي پدري كسي كه سال ها زير سايه پدر، بزرگ شده با او كه از دوران كودكي و طفوليت از اين نعمت محروم شده است.
ما لذت حضور هيچ يك از امامان معصوم(ع) را نچشيده ايم. ساليان سال است كه كسي درك اين حضور را نداشته است و همه ما در حسرت ديدار و درك حضور ايشان مي سوزيم (هر يك به فراخور حال و روزمان). حال اگر امام زمان ما چند صباحي حاضر بودند (به معناي غايب نبودن) و بعد دوران غيبت پيش مي آمد، آيا وضع و حال ما همين بود كه هست؟
اگر لذت بودن با امام و زير سايه لطف و محبت و حكومت عدل ايشان بودن را مي چشيديم و بعد از اين وصل، جدايي دست مي داد آيا حسرتي كه بر دل هايمان مي ماند دو صد چندان نبود؟ مطمئناً دعاي ما رنگ و بوي ديگري داشت، خواهش و طلب نبود، اصرار بود. التماس بود. دعا از سر نياز و درد و احتياج بود. زندگي هاي ما متفاوت مي شد و دغدغه هايمان نيز. بيش از آنكه در روزمرگي هاي زندگي گم شويم و روز به روز بيشتر از اين حسّ فراق فاصله بگيريم، از قافله حسرت به دلان و سوختگان وصالش جا نمي مانديم.
خوشا به حال آنان كه حسرت به دل ترند در فراق امام زمانشان با آنان كه درك حضورش را نكرده اند (حضور به معناي ظهور از پس پرده غيبت). آنان كه امام زين العابدين (ع) درباره شان فرموده اند: «اهل زمان غيبت او كه قائل به امامت او و منتظر ظهور او باشند، برتر از مردمان هر زمان ديگر هستند زيرا خداي تبارك و تعالي به آنها آن قدر عقل، فهم و شناخت عطا فرموده است كه غيبت امام در پيش آنها چون زمان حضور شده است، خداوند اهل آن زمان را همانند مجاهداني قرار داده كه در محضر رسول اكرم(ص) شمشير مي زنند آنها مخلصان حقيقي و شيعيان واقعي و دعوت كنندگان به دين خدا در آشكار و نهان هستند.»
دعا كنيم كه از اينان باشيم و دعا كنيم از ته دل براي آقايمان و براي درك حضورش و التماس كنيم تعجيل در ظهور ايشان را و تلاش كنيم براي كسب معرفتش كه از جمله وظايف منتظران در عصر غيبت درخواست معرفت امام عصر(ع) از خداوند است.

 



برداشت هايي از سال تحويل هنر هفتم در بهمن ماه89
سينماي نفتي

تقريبا تكراري شده اما عبارت طلايي و كارآمدي است كه عجيب و غريب در دوران ما »جواب« مي دهد و همچنان جايگزيني برايش نمي توان يافت؛ باور كنيد خيلي تلاش كرديم كه ننويسيم «همه چيزمان به همه چيزمان مي آيد» اما خب چه مي شود كرد گاهي بد نيست كه واقعيت ها را بپذيريم؛ داستان ورزش كشور چگونه دورنمايي دارد؛ فوتبال، كشتي، فوتبال زنان(!) و...ماجراي بانكداري ما چگونه است؟ قصه پر غصه كتاب و نشر در كشور چيست؟ روايت حمل و نقل عمومي و آلودگي هوا، خودروي با كيفيت و مصرف بنزين و ...تقريبا دست بر هر جايي كه مي گذاريم اين عبارت جادويي خودنمايي مي كند؛ همه اش هم تقريبا سر در يك گره دارد و آن هم سلطنت «نفت» است. دقيقا هر جايي كه نفت را از معادلات خود حذف كرديم، پيشرفت ديده ايم و توسعه و افتخار. داستان خصوصي سازي هم بر همين مبنا در كشور كليد خورد و البته بعدها معلوم شد در برخي بخش ها كليد را خورده است و يك آب هم رويش! شك نداريم و شما هم نداشته باشيد كه هر زمان بوي نفت سايه اش را بر سر خلاقيت و توليد انداخت، مي شود همين بيلان هاي بي خاصيت اداري كه همه اش از خوبي و خوشي مي گويد اما مخاطب جماعت دهانش باز است كه پس كو؟ سوداي سينما در كشورمان نيز از اين قاعده مستثني نيست، پول نفت است كه تزريق مي شود به دوست و آشنا، خودي و غيرخودي ، توليد مي شود و مي رود توي بازار و...خلاصه بايد همه چيزمان با همه چيزمان جور باشد ديگر وگرنه چه كسي جواب آن عبارت اول مقدمه را مي دهد؟! ما آبرو داريم...
تحريريه نسل سوم
نگاتيوهاي نفتي سينما
اين قاعده بازي است كه هنر و هنرمندي با قواعد اداري همخواني ندارد و در فضاي هنري هم، با بخشنامه و دستورالعمل نمي توان پيش رفت. در واقع «خلق يك اثر هنري» نيازمند تراوش ذهني هنرمند است و اين تراوش هيچ شباهتي با خط توليد يك خودرو و يا يك كارگاه توليدي لباس ندارد. درك اين موضوع ساده براي برخي مسئولان و تصميم گيران و حتي نظريه پردازان جديد در كشور، گويا آن قدر سخت است كه به جاي نگاه زيربنايي و توجه به ريشه ها، بيشتر علاقمند بازي با اعداد و به نوعي حل جدول سودوكوي فرهنگي خودساخته شان هستند.
رخنه اين تفكر باطل و باخت تمام عيار، در تمام حوزه هاي فرهنگي - هنري خود را نشان داده و
ثمره هايش را نيز در هر حوزه و بخشي، كم كم دارد به كام ما مي نشيند، از كتاب و شعر و موسيقي گرفته تا هنر هفتم؛ سينما!
جشنواره بيست ونهم فجر كه مدعي يكي از بهترين دوره هاي اين جشن سينمايي در كشور بود، به واقع نشان داد كه وقتي نفت سر سفره سينما بنشيند چنان بوي زننده اش مخاطب را آزار مي دهد كه سالن تاريك سينما، خالي مي ماند و آن عده كه با ماسك خود را در سالن مي نشانند، كمتر به پرده توجه دارند و بيشتر بابت استراحت روي صندلي سالن لم
مي دهند.
اينكه مديران به جاي تربيت نيرو، توليد فكر و هدايت جريان فرهنگي يا به عبارتي ساخت اتمسفري همخوان با فرهنگ انقلاب اسلامي ، خودشان دست به كار مي شوند و به اين دست به كار شدن هم مي بالند، نتيجه اي ندارد جز توليدات پر هزينه و بي فايده و
كليشه اي .
در چنين فضايي، نقطه مقابلي هم شكل مي گيرد، گروه مستقلي كه با خلق اثرش مي خواهد خودنمايي كند و جلوي اين جريان نفتي بايستد و گروه
بي خاصيتي كه از ديرباز دنبال گيشه بوده، هست و خواهد بود. و خطر هر دو يكسان نيست اما در يك جهت است؛ اولي ذائقه مخاطب را به شدت سطحي مي كند و دومي دست بر هر حوزه اي از فيلم سازي و البته فرهنگ مي گذارد، به دنبال نيش زدن هاي عميق و كنايه هاي درشت و آبدار به نظام خواهد بود.
متفاوت باش تا ديده شوي!
واقعا سردرد مي گيريم وقتي مي بينيم، فضاي فرهنگي - هنري كشور بر مدار «متفاوت بودن»
مي چرخد. يعني شما كه مي خواهي بروي سينما، فيلم ببيني بايد يك جور خاص لباس بپوشي، يك جور خاص حرف بزني، يك جور خاص آرايش كني و ...خلاصه بايد يك جور خاص باشي تا ...تا «ديده» شوي. اين تب شهرت در سينما فقط براي كشور ما نيست اما متاسفانه مثل خيلي چيزهاي ديگر اين تب هم بومي نشده، و دقيقا بايد همانطوري باشي كه دنيا هست! سال گذشته يكي از خانم هاي بازيگر در سالن سينما مطبوعات حضور داشت، لباسي موقر و پوششي قابل قبول داشت، امسال همان خانم با ظاهري دگرگون شده در سالن حضور يافته بود! از طيف همكاران خودمان هم كه چيزي نگوييم بهتر است، برخي دوستان تصورشان اين است كه آمده اند عروسي! حالا شما تماشاگران و مخاطبان و علاقه مندان اين هنر را تصور كنيد، اگر بخواهند الگوبرداري هم كنند...معلوم نيست با چنين ديدگاه و وضعيتي، تماشاگران حرفه اي سينما در سال 1394 چگونه باشند؟! در چنين اتمسفري آيا جايي براي مادران ما كه همچنان حجاب را براي خود يك واجب عيني مي دانند،
مي ماند؟ آيا آنها در اين جمع ها «متفاوت» نمي شوند؟!
ذات سينما البته «ديده» شدن است اما گويا ما داريم از غربي ها كه صاحب اين هنر- صنعت هستند هم جلو مي زنيم! به هر حال
خيلي ها دوست دارند بازيگر شوند و براي بازيگر شدن، در حال حاضر «ديده شدن» و «چهره» بودن خيلي مهم است!
شكست كامل نام هاي بزرگ
جشنواره امسال از يك جهت ديگر هم منحصر به فرد بود، نام هاي قديمي سينماي ايران، با عدم اقبال عمومي و خصوصي مواجه شدند. نام آوران دوره هاي متعدد جشنواره و البته زينت سينماي كشور، يا به پيري زودرس دچار شده اند و يا در خيابان يك طرفه تكرار و يا در بن بست سوژه قرار دارند. در هر حال ديگر با روزهاي اوج فاصله زيادي دارند. مسعود كيميايي اگرچه جايزه بهترين فيلم را گرفت، اما در «جرم» هيچ حرف تازه اي براي گفتن ندارد كه هيچ، بلكه حرف هاي فيلم هاي قبلي اش را هم به خوبي در اين فيلم به تصوير نكشيده است. در واقع اگر فيلم آخر كيميايي را معجوني از فيلم هاي 30 سال گذشته او بدانيم، از بهترين و حتي متوسط ترين فيلم هايش نيز بالاتر نيست، داريوش مهرجويي حتي از كيميايي هم بدتر فيلم ساخته است حتي اگر برخي بگويند «آسمان محبوب» يك فيلم فانتزي و يا استعاري با مفاهيم عميق فلسفي است باز هم بايد گفت، اين فيلم، سينما نيست و به هيچ وجه ردپايي از يك كارگردان قديمي در آن ديده نمي شود. فيلم گاهي در حد يك فيلم اولي تنزل پيدا مي كند و...ابراهيم حاتمي كيا كه قرار بود با تازه ترين ساخته اش، چشم و چراغ جشنواره باشد، نمايش نااميدكننده اي از فيلم ساز يكه تاز و محبوب دهه 70 بود. فيلم حاتمي كيا نه در مفهوم و نه در فرم، هنوز مغزپخت نشده است و خام است، به عبارتي فيلم بيشتر به يك مقاله تكراري و گاه كسل كننده مي ماند و تقريبا هيچ نشاني از فيلم سازي ابراهيم حاتمي كيا ندارد. بهروز افخمي هم كه ركوردار پروژه هاي بلند مدت و دعواهاي بعد از اتمام پروژه است، فيلمي كاملا نااميدكننده را پيش روي مخاطبان گذاشت كه در بيشتر دقايق آن نه از فيلمنامه خبري است و نه از بازي و نه از داستان. كمال تبريزي و محمد بزرگ نيا هم خودي نشان نداده اند و حرفي نويي براي گفتن ندارند.
چرا سر خودمان كلاه مي گذاريم؟
داستان بازي با اعداد را تا حدي در بالا اشاره كرديم، اما اينكه خودمان هم مي دانيم ظرفيت سينماي كشور بيشتر از 45 فيلم در سال نيست ولي اعلام مي كنيم در سال 130 فيلم خواهيم ساخت و اين خيلي خوب است و اين نشان پيشرفت است و ما خيلي خوب كار مي كنيم و ما داريم كولاك مي كنيم و ما چه و چه...يعني داريم سر خودمان كلاه مي گذاريم! در بخش مسابقه كه 33 فيلم اكران شد به جرات مي توان گفت، 15 فيلم قابليت سينمايي داشت و در بخش نوعي نگاه هم نهايتا 5 فيلم، يعني محصول سينمايي كشور كه براي مخاطب عام و خاص قابل قبول باشد و بعد از ديدن آن، با خود بگويد يك فيلم سينمايي ديدم، مي شود 20 فيلم! اگر در طول سال 10 فيلم ديگر هم در زماني غير از جشنواره توليد و اكران شود كه قابليت سينمايي داشته باشد، مي شود، 40 فيلم براي يك سال. چرا خودمان را گول مي زنيم كه 130 فيلم توليد كرده ايم!؟؟ خيلي معادله سختي است كه فيلم خوب را بايد مخاطب بخواهد و ببيند و بپسندد؟ پس در واقع با توجه به اينكه در بحث تجهيز سينما در امور فني و سخت افزاري مرتبط با مخاطب، اقدامات قابل توجهي انجام نشده، مي توان گفت در همچنان بر همان پاشنه قديمي خود مي چرخد.
اين ره كه تو مي روي
ما قبلا رفته ايم!
حرف آخر اين است كه راه رفته را نبايد دوباره رفت، آزموده را دوباره آزمودن، خارج از عقل است؛ پول نفت را نبايد روي پرده سينما پاشيد، پول نفت را بايد داد دست كاردان، تا فيلم نامه نويس تربيت كند، فيلم ساز و فيلمبردار تربيت كرد، طراح صحنه و لباس و عكاس تربيت كند، بازيگر و بازيگردان...منتقد و معتقد تربيت كند، بعد اتاق فكر تاسيس كرد و نيروهاي خوش فكر را براي طراحي هاي نو به خدمت گرفت. پول نفت را بايد هزينه كرد براي شناسايي استعدادها، فرصت داد براي تجربه و تحقيق. پول نفت بايد برود پاي ساخت سالن و لابراتور و استوديو و شهرك سينمايي مثلا انقلاب كه فيلم برگزيده جشنواره
بين المللي فجر براي نمايش خيابان هاي سال 56 و 57 پرايد و پژو توي پس زمينه فيلمش نباشد!
اين راه كه «احساس تكليف» كنيم و آستين و پاچه بالا بزنيم و خودمان وارد گود شويم، راه بن بست است، ما قبلا رفته ايم، نتيجه اش
مي شود اينكه پول نفت را مي دهيم و چيزهايي هم ساخته مي شود اما يا به لعنت هم نمي ارزد و يا اينكه آدم زرنگي نردباني پيدا
مي كند كه براي بالارفتن، خوب چيزي است!
عزيزان! مسئولان محترم! جريان فرهنگ و هنر در اين كشور، رودخانه اي است كه از قبل ها و از سرچشمه هايي غير ايراني و غير اسلامي در كشور جريان يافته، هدايت اين جريان، نياز به آبراه هاي جديد و جريان هاي زلالي است كه در مسير قرار بگيرند و آلودگي هاي اين جريان را در خود هضم كنند.
اشتباه استراتژيك زماني شكل مي گيرد كه هدف را گم مي كنيم و براي آينده ميز و منصب، فعاليت مي كنيم و نه آينده انقلاب و هنر انقلاب، همين مي شود كه جوائز جشنواره را شبيه به غنائم جنگي بين همه تقسيم مي كنيم!

 



خشت اول
الگويي براي هميشه تاريخ

دوران ده ساله حاكميت اسلام در مدينه يكي از درخشانترين دوره هاي حكومت در طول تاريخ بشري است.
دوره مدينه، فصل دوم دوران بيست وسه ساله رسالت پيغمبر است. سيزده سال در مكه، فصل اوّل بود - كه مقدمه فصل دوم محسوب مي شود - و تقريباً ده سال هم دوران مدينه پيغمبر است كه دوران شالوده ريزي نظام اسلامي و ساختن يك الگو و نمونه از حاكميّت اسلام براي همه زمانها و دورانهاي تاريخ انسان و همه مكان هاست. البته اين الگو، يك الگوي كامل است و مثل آن را ديگر در هيچ دوراني سراغ نداريم؛ ليكن با نگاه به اين الگوي كامل، مي شود شاخصها را شناخت.
¤
هدف پيغمبر از هجرت به مدينه اين بود كه با محيط ظالمانه و طاغوتي و فاسد سياسي و اقتصادي و اجتماعي اي كه آن روز در سرتاسر دنيا حاكم بود، مبارزه كند و هدف، فقط مبارزه با كفّار مكه نبود؛ مسأله، مسأله جهاني بود. پيامبر اكرم اين هدف را دنبال مي كرد كه هرجا زمينه مساعد بود، بذر انديشه و عقيده را بپاشد؛ با اين اميد كه در زمان مساعد، اين بذر سبز خواهد شد. هدف اين بود كه پيام آزادي و بيداري و خوشبختي انسان به همه دل ها برسد. اين جز با ايجاد يك نظام نمونه و الگو امكانپذير نبود؛ لذا پيغمبر به مدينه آمد تا اين نظام نمونه را به وجود آورد. اين كه چقدر بتوانند آن را ادامه دهند و بعدي ها چقدر بتوانند خودشان را به آن نزديك كنند، بسته به همّت آنهاست. پيغمبر نمونه را مي سازد و به همه بشريت و تاريخ ارائه مي كند .
¤
نظامي كه پيغمبر ساخت، شاخص هاي گوناگوني دارد كه در بين آنها هفت شاخص از همه مهمتر و برجسته تر است : شاخص اوّل، ايمان و معنويّت است. انگيزه و موتور پيش برنده حقيقي در نظام نبوي، ايماني است كه از سرچشمه دل و فكر مردم مي جوشد و دست و بازو و پا و وجود آنها را در جهت صحيح به حركت در مي آورد.
¤
شاخص دوم، قسط و عدل است. اساس كار بر عدالت و قسط و رساندن هر حقّي به حقدار - بدون هيچ ملاحظه - است . شاخص سوم، علم و معرفت است. در نظام نبوي، پايه همه چيز، دانستن و شناختن و آگاهي و بيداري است. كسي را كوركورانه به سمتي حركت نمي دهند؛ مردم را با آگاهي و معرفت و قدرت تشخيص، به نيروي فعّال - نه نيروي منفعل - بدل مي كنند .
¤
شاخص چهارم، صفا و اخوّت است. در نظام نبوي، درگيريهاي برخاسته از انگيزه هاي خرافي، شخصي، سودطلبي و منفعت طلبي مبغوض است و با آن مبارزه مي شود. فضا، فضاي صميميّت و اخوّت و برادري و همدلي است .
¤
شاخص پنجم، صلاح اخلاقي و رفتاري است. انسانها را تزكيه و از مفاسد و رذائل اخلاقي، پيراسته و پاك مي كند؛ انسان با اخلاق و مزكّي مي سازد؛ «و يزكّيهم و يعلّمهم الكتاب و الحكمه». تزكيه، يكي از آن پايه هاي اصلي است؛ يعني پيغمبر روي يكايك افراد، كار تربيتي و انسان سازي مي كرد .
¤
شاخص ششم، اقتدار و عزّت است. جامعه و نظام نبوي، توسري خور، وابسته، دنباله رو و دست حاجت به سوي اين و آن درازكن نيست؛ عزيز و مقتدر و تصميم گير است؛ صلاح خود را كه شناخت، براي تأمين آن تلاش مي كند و كار خود را پيش مي برد .
¤
شاخص هفتم، كار و حركت و پيشرفت دائمي است. توقّف در نظام نبوي وجود ندارد؛ به طور مرتّب، حركت، كار و پيشرفت است. اتفاق نمي افتد كه يك زمان بگويند: ديگر تمام شد؛ حال بنشينيم استراحت كنيم! اين وجود ندارد. البته اين كار، كار لذّت آور و شادي بخشي است؛ كار خستگي آور و كسل كننده و ملول كننده و به تعب آورنده اي نيست؛ كاري است كه به انسان نشاط و نيرو و شوق مي دهد .
¤
پيغمبر وارد مدينه شد تا اين نظام را سر پا و كامل كند و آن را براي ابد در تاريخ، به عنوان نمونه بگذارد تا هر كسي در هر جاي تاريخ - از بعد از زمان خودش تا قيامت - توانست، مثل آن را به وجود آورد و در دلها شوق ايجاد كند تا انسان ها به سوي چنان جامعه اي بروند. البته ايجاد چنين نظامي، به پايه هاي اعتقادي و انساني احتياج دارد. اوّل بايد عقايد و انديشه هاي صحيحي وجود داشته باشد تا اين نظام بر پايه آن افكار بنا شود. پيغمبر اين انديشه ها و افكار را در قالب كلمه توحيد و عزّت انسان و بقيه معارف اسلامي در دوران سيزده سال مكه تبيين كرده بود؛ بعد هم در مدينه و در تمام آنات و لحظات تا دم مرگ، دائماً اين افكار و اين معارف بلند را - كه پايه هاي اين نظامند - به اين و آن تفهيم كرد و تعليم داد. دوم، پايه ها و ستونهاي انساني لازم است تا اين بنا بر دوش آنها قرار گيرد - چون نظام اسلامي قائم به فرد نيست - پيغمبر بسياري از اين ستون ها را هم در مكه به وجود آورده و آماده كرده بود.
¤
يك عدّه، صحابه بزرگوار پيغمبر بودند - با اختلاف مرتبه اي كه داشتند - اينها معلول و محصول تلاش و مجاهدت دوران سخت سيزده ساله مكه بودند. يك عدّه هم كساني بودند كه قبل از هجرت پيغمبر، در يثرب با پيام پيغمبر به وجود آمده بودند؛ از قبيل سعدبن معاذها و ابي ايّوب ها و ديگران. بعد هم كه پيغمبر آمد، از لحظه ورود، انسان سازي را شروع كرد و روزبه روز مديران لايق، انسانهاي بزرگ، شجاع، باگذشت، با ايمان، قوي و بامعرفت به عنوان ستونهاي مستحكم اين بناي شامخ و رفيع، وارد مدينه شدند. هجرت پيغمبر به مدينه - كه قبل از ورود پيامبر به اين شهر، يثرب ناميده مي شد و بعد از آمدن آن حضرت، مدينه النّبي نام گرفت - مثل نسيم خوش بهاري بود كه در فضاي اين شهر پيچيد و همه احساس كردند كأنّه گشايشي به وجود آمده است؛ لذا دلها متوجّه و بيدار شد.
¤
وقتي كه مردم شنيدند پيغمبر وارد قبا شده است - قبا نزديك مدينه است و آن حضرت پانزده روز در آن جا ماند - شوق ديدن ايشان روزبه روز در دل مردم مدينه بيشتر مي شد. بعضي از مردم به قبا مي رفتند و پيغمبر را زيارت مي كردند و برمي گشتند؛ عدّه اي هم در مدينه منتظر بودند تا ايشان بيايد. بعد كه پيغمبر وارد مدينه شد، اين شوق و اين نسيم لطيف و ملايم، به توفاني در دلهاي مردم تبديل شد و دلها را عوض كرد. ناگهان احساس كردند كه عقايد و عواطف و وابستگيهاي قبايلي و تعصّبات آنها، در چهره و رفتار و سخن اين مرد محو شده است و با دروازه جديدي به سوي حقايق عالم آفرينش و معارف اخلاقي آشنا شده اند. همين توفان بود كه اوّل در دلها انقلاب ايجاد كرد؛ بعد به اطراف مدينه گسترش پيدا كرد؛ سپس دژ طبيعي مكه را تسخير كرد و سرانجام به راههاي دور قدم گذاشت و تا اعماق دو امپراتوري و كشور بزرگ آن روز پيش رفت؛ و هرجا رفت، دلها را تكان داد و در درون انسانها انقلاب به وجود آورد. مسلمانان در صدر اسلام، ايران و روم را با نيروي ايمان فتح كردند.
¤
ملتهاي مورد هجوم هم به مجردي كه اينها را مي ديدند، در دلهايشان نيز اين ايمان به وجود مي آمد. شمشير براي اين بود كه مانع ها و سركرده هاي زر و زورمدار را از سر راه بردارد؛ والّا توده مردم، همه جا همان توفان را دريافت كرده بودند و دو امپراتوري عظيم در آن روزگار - يعني روم و ايران - تا اعماق خودشان جزو نظام و كشور اسلامي شده بودند.
همه اينها چهل سال طول كشيد؛ ده سالش در زمان پيغمبر بود؛ سي سال هم بعد از پيغمبر (ص)...

 



طعم گيلاس

نيمكتي براي تو...
هميشه روي همين نيمكت مي نشستند و خيره مي شدند به ديوار روبه رو. ما تازه به اين محل آمده بوديم و ديوار روبرويشان از پنجره اتاق من ديد نداشت . با خودم فكر مي كردم حتما بايد چيز جالبي براي تماشا كردن باشد كه اين پيرمرد و پيرزن را با اين سن و سال مي كشاند روي اين نيمكت چوبي زهوار در رفته !
گرما و سرما هم نداشت، روز تعطيل و غير تعطيل هم نمي شناختند. آمارشان را داشتم، آفتاب كه طلوع مي كرد روي نيمكت بودند و تا غروب خورشيد فقط نيم ساعتي غيبشان مي زد .
گاهي كه فضولي ام گل مي كرد، با خودم مي گفتم امروز كه برمي گردم خانه يك سر مي روم كوچه پشتي تا ببينم اين دو نفر به چه چيز خيره مي شوند و هر روز خستگي راه منصرفم مي كرد .
صبح جمعه اي بود به گمانم، يك صبح سرد و برفي اواخر بهمن ماه. از پنجره بيرون را تماشا مي كردم.نيمكت اما هنوز خالي بود. چند دقيقه اي گذشت، پيرمرد با قاب عكسي در دست لنگان لنگان، خسته تر از هر روز، از ميان برف ها خودش را به نيمكت رساند. خيلي درمانده به نظر مي رسيد. شروع كرد به ناله كردن، به حرف زدن، انگار داشت با ديوار درد و دل مي كرد. عكس را گرفت روبه روي ديوار. عكس پيرزن بود. داشت حرف مي زد كه به سرفه افتاد، روي زمين زانو زد...
دلم به حالش سوخت، نفهميدم چطور، ولي خودم را به كوچه پشتي رساندم و نيمكت و پيرمرد داغدار ...
هنوز داشت درد و دل مي كرد؛ مادرت هم آمد پيش تو، پيش تنها پسرش، خوش به حالتان پسرم. مرا هم ببريد. نمي داني عباس جان از وقتي عكست را روي اين ديوار كشيدند شب و روز نداشت، خودت كه شاهد بودي صبح به صبح مي آمد اينجا، خدا هم شاهد است كه طلوع و غروب خورشيد را در چشمان نقاشي شده تو بر ديوار مي ديد. نه پسرم، از رفتن مادرت خيلي هم ناراحت نيستم، راحت شد پيرزن، زندگي بي تو برايش مثل زندان شده بود، هيچ وقت باورش نشد كه بي پسر شده...
مريم حاجي علي

 



ساعت 25

مردي مقابل گل فروشي ايستاد. او مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست كند.
وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه توي پياده رو نشسته بود و گريه مي كرد. مرد نزديك دختر رفت و از او علت را پرسيد.
دختر گفت: مي خواستم براي مادرم چند شاخه گل بخرم ولي پولم كم است. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يك دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا آن را به مادرت بدهي.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي كه دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندي حاكي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت. مرد به دخترك گفت: مي خواهي تو را برسانم؟ دختر گفت نه، تا قبرستان و مزار مادرم راهي نيست!
مرد بغضي كرد و به سرعت به گل فروشي بازگشت، دسته گل سفارشي را پس گرفت و 200 كيلومتر رانندگي كرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شكسپير مي گويد: به جاي تاج گل بزرگي كه پس از مرگم براي تابوتم مي آوري، شاخه اي از آن را همين امروز به من هديه كن!

 



بوي بارون

وقتي از فكر غزل هايم سرت آتش گرفت
باورم كردي وليكن باورت آتش گرفت
درد من را با قفس گفتي، صدايت دود شد
مرغ عشقت سوخت، بال كفترت آتش گرفت
خيس باران آمدي سرما سياهت كرده بود
آنقدر بوسيدمت تا پيكرت آتش گرفت
گفته بودي من لبالب آتشم پروانه جان!
پس چرا پروا نكردي تا پرت آتش گرفت
گفته بودي شعرهايت سرد و بي روحند مرد!
شعرهايم را نوشتي دفترت آتش گرفت
دستهايم را گرفتي رفتنت نزديك بود
دستهايت داغ شد انگشترت آتش گرفت
من لبالب آتشم اما نمي داني چقدر
سينه ام با نامه هاي آخرت آتش گرفت
رضا عزيزي

 



طنز سوم

اندر احوالات رابطه فرهنگ و فلسفه ...
هنگام مطالعه يكي از نشريات موقر، به اين مطلب برخورديم كه: مدتها پيش در ايالتي اين خبر فراگير شد كه قيمت بوقلمون و مرغ از پنير ازران تر شده است! يعني مرغ و بوقلمون به وفور در دسترس همگان است، ولي پنير به زحمت گير مي آيد، و در حقيقت كمياب است! آن نشريه اين مهم را اضافه كرده بود كه در آن شرايط، مردم آن شهر وقتي به هم مي رسيدند در احوالپرسي هاي عاميانه به جاي گفتن اين عبارت كه: خدا را شكر، نان و پنيري مي رسد، مي گفتند: شكر خدا نان و بوقلموني مي رسد! اوضاع آن شهر را در ذهن داشته باشيد و با پايگاه خبري چرند همراه شويد تا شباهت زمان ما و آن زمان را به نيكي درك كنيد !
خبرنگار ما اين گزارش را از ميان مردم و دل شهر برايمان فرستاده كه اتفاقا خيلي هم داغ است ...
بعد از ماجراي گران شدن پنير، با خبر شديم كه يك بنده خدايي هم در ديار فرانسه پيدا شده با نام دكارت يا نيچه فرقي نمي كند(!) و چنين افاضه كرده كه: من فكر مي كنم، پس هستم !
وقتي با خودمان كمي انديشيديم و به اتفاقات دور و برمان با تامل بيشتري نگاه كرديم، با خودمان گفتيم اين بنده خدا ايده شخصيت هاي برجسته كشورما و بعضي كشور هاي ديگر را ربوده است. و گرنه از اين دست جملات را بارها شنيده ايم ...
به اين مثال ها توجه كنيد :
رئيس اداره شوتبال: به همه چيز مي خندم، پس هستم !
امپراتور وعده ها: قول قهرماني مي دهم، پس هستم !
دروازبان تيم گچ و خاك شميرانات: در دوبازي از تيم كره شش گل مي خورم، پس هستم !
يك بازيكن فوتبال: عليه همه چيز و همه كس مصاحبه مي كنم، پس هستم !
يك راننده فرمول يك: از در خانه تا نانوايي محل بيست بار به در و ديوار مي زنم، پس هستم !
يك روزنامه نگار معلوم الحال: به زمين و زمان نامه مي نويسم و اعتراض مي كنم، پس هستم !
نامبارك كه الهي خدا ريشه اش را بخشكاند: دست به دامن همه زورگوهاي عالم مي شوم و مردم بي گناه را مي كشم، پس هستم !
يك مسئول نگران آمريكايي از اتفاقات مصر: براي ماست مالي شدن اتفاقات به هر كاري دست مي زنم، پس هستم !
دانشجوي دانشگاه آزاد: هر ترم كلي شهريه مي پردازم، پس هستم!
استاد يكي از دانشگاه هاي بين المللي: در همه شبكه هاي تلويزيون به عنوان كارشناس شركت مي كنم، پس هستم !
احمد طحاني از يزد

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14