(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 14 اسفند 1389- شماره 19879

براي «مدرسه» كه تولدش را جشن مي گيرد
بهار نو
غرق خنده
در پيله دل تنگي!
يك هديه كبوترانه
مدرسه! به سوي تو مي آيم
نامه اي براي مدرسه
دلش گرفته بود...



براي «مدرسه» كه تولدش را جشن مي گيرد

1
براي تولدت
شمعي
نه
شعري خواهم آورد
اما
چند شعر؟
راستي
تو چند ساله مي شوي؟
2
درحوالي ما
همين كوچه بغل
مدرسه اي ست
كه با مهرباني اش
مشقهاي پرغلط مرا
خط...
نه
چاپ مي كند
زهرا- علي عسكري

 



بهار نو

مي شود براي تو
يك سبد ستاره چيد
با تو و هواي تو
حرف قصه را شنيد
مي شود در آسمان
مثل يك پرنده شد
مي شود كنار تو
غرق نور و خنده شد
مي شود تو را كشيد
در ميان كودكي
در ميان خاطره
با دو بال كوچكي
مي رود دلم هنوز
سوي قصه هاي تو
سوي هر ترانه ات
سوي يك بهار نو
مدرسه تولدت
پرز خنده مي شوم
تا ابد كنار تو
من پرنده مي شوم
زهرا گودرزي (آسمان)

 



غرق خنده

تويي كه غرق خنده اي
پراز گل و پرنده اي
پر از نگاه مهربان
توتا ابد برنده اي

روز تولدت مرا
به حال خود رها نكن
مرا ز طعم شادي ات
دقيقه اي جدا نكن

مدرسه جان! بيا كمي
به شعر ما نظر بكن
تولدت مبارك است!
به سوي ما گذر بكن
سپيده عسگري «رايحه»

 



در پيله دل تنگي!

جواد نعيمي
دلم براي خيلي چيزها تنگ شده است! براي گلدان هاي شمعداني، براي ماهي هاي قرمزي كه در آب زلال حوض هاي آبي رنگ، بازيگوشي مي كردند. براي بوي نان هاي تنوري كه كوچه ها را پر مي كرد. براي صداي صميمي و قصه ها و حكايت هاي پندآموز مادربزرگم...
دلم براي بوي عطر اقاقياي كهنسالي كه همه محله مان را خوشبو مي كرد، تنگ شده است. براي كرسي زغالي و كتري چايي كه مادرم گوشه منقل آن مي گذاشت. براي خورجيني كه پدر خدا بيامرزم، پشت ترك بند دوچرخه اش مي گذاشت و آن را پر از ميوه مي كرد و به خانه مي آورد.
براي كوچه هاي خاكي يا سنگي اما با صفاي شهر. براي سكوهايي كه در كنار در بعضي حياط ها مي ساختند تا پذيراي عابران خسته كوچه ها باشد. براي پرده خوان هايي كه هرازگاهي در گوشه اي از شهر، حماسه هاي ماندگار كربلا را روايت مي كردند. براي پهلواني كه با مشت، سنگ مي شكست و بازويش را زيرگلوله فلزي و سنگيني كه به هوا پرت مي كرد، مي گرفت.
براي شيرفروش دوره گرد محله، براي مغازه هايي كه اجناس شان به جاي بسته بندي هاي زيبا و دل فريب، كيفيتي مطلوب داشت. براي پيرمرد بقال سر كوچه مان كه لباس بلندي مي پوشيد و سر صبح، پس از باز كردن درهاي چوبي مغازه اش، جلوي آن را آب پاشي و جارو مي كرد و بعد هم روزش را با تلاوت آيه هاي چندي از قرآن مجيد و با تبرك جستن از آن، آغاز مي كرد...
دلم براي صداقت و صميميت سنتي آدم ها تنگ شده است! براي همدلي همسايه ها، براي سادگي زندگي ها، براي همه بي شيله، پيلگي ها! براي شكوه ايمان، براي لبخندها و مهرباني ها، براي يك دلي ها و يك رنگي ها، براي صفاي كودكي، براي خوابيدن پشت بام در شب هاي تابستاني و مهتابي.
براي گل ريزان درخت عناب خانه پدري، براي صداي خش خش جاروي مادر در صحن حياط خانه و روي پله ها، براي روضه خواني ها و دوره هاي قرآن، براي صداي كل كل قليان مادربزرگ و سرفه هاي پياپي اش، براي آهنگ دل نواز كشكسابي مادرم، براي گل هاي سرخي كه روي طبق هاي پر از توت مي گذاشتند. براي خلوتي كوچه ها و خيابان ها. براي ازدحام عجيب همه خوبي ها در قلب ها و انديشه ها...
در ميان هياهوي اين زندگي ماشيني، براي همه اين ها و براي كودكي ام، دلم حسابي تنگ شده است! يادشان به خير...

 



يك هديه كبوترانه

مدرسه خوبم سلام!
چقدر چشم هاي هميشه باراني ات را دوست دارم. نوازش اين چشم ها آرام دل من است. بگذار باز با كلمه هاي سختم باراني ترين حرف ها را بر تو بنگارم. مي گويند امروز آمده اي... و تو هر روز و هر ساعت و هر لحظه و هر دقيقه مي آيي. تو بارها متولد شده اي... همراه با تولد ستاره هايي كه مادرانه سلامشان را جواب دادي. هر چند به رسم كاغذ...
در گوشي بايد برايت بگويم كه خيلي دوستت دارم. از مدرسه ي خودمان هم بيشترتر. آن قدر خوشمزه اي كه هر كس ببيندت دلش مي خواهد بخوردت. خوشمزگي نكن اين قدر. مي خوريمت ها بگذار اين يك بار را به هر رسمي دلم مي خواهد حرف بزنم با تو... كمي شوخي... كمي جدي... به دل نگير... به رسم كيهان باش و به دل نگير اين جنب و جوش بچگانه اين كبوتر كوچولو را... دلش به پر زدن در آسمان تو خوش است... دلخوشي اش را نگير.
رسم تو رسم عشق است. رسم شور است. رسم پرواز است. رسم نوجواني است و چقدر من اين رسم را دوست دارم. رسم تازه اي است...
مدرسه با حالي هستي. نمونه نداري كلا. آدم آزاد است. هر وقت دلش خواست مي خواندت هر وقت نخواست نمي خواند. خدا وكيلي يك بار مدرسه كيهاني¤ هميشه مدرسه كيهاني. كي هست كه نخواهد تو را بخواند؟...
البته هنوز خيلي كار داري... هنوز تا آسمان راه درازي هست... مي رويمش. نگران نباش. ما ستاره هاي كيهاني پيمان بسته ايم با خداي خود كه راه سبزش را با تو بپيماييم. خدايا در اين راه ياري مان كن! آمين يا رب العالمين
و اما هديه ات...
جشن تولد حال و عشقش به هديه هاست ديگر. راستش... نمي دانم. شايد هم خوشت نيايد. شايد هم هديه ي مرا قبول نكني. اشكالي ندارد. مختاري به انتخاب...
هديه ي من يك پيشنهاد است. پيشنهادي براي راه درازي كه قرار است بپيماييم. يك قسمت از تو را بگذاريم براي بحث. آن قدر كيف مي دهد. صحبت كنيم در مورد موضوعات مختلف.
موضوعاتي كه دغدغه ي نوجوان امروز هستند. اگر موضوعات به صورت سؤال مطرح بشوند به نظرم بهتر باشد. راستش آخرين زورم را زدم كه خوشت بيايد. ببخشيد اگر موفق نشدم...
اسمش را هم مي گذاريم نگاه نوجوان. البته اين سليقه من هست. اگر اسم بهتري پيدا كردي همان را مي گذاريم ديگر.
اميدوارم لباسي كه برايت دوختم مناسب قامتت باشد. خوش تيپ تر بشوي. هميشه دوستت دارم.
كبوتر/ جهرم

 



مدرسه! به سوي تو مي آيم

سيده خديجه صالحي
مدرسه باز هم به سوي تو مي آيم و سر كلاس درست حاضر مي شوم و روي تخته سياهت به نام خدا را مي نويسم. سپس گچ سفيد را برمي دارم و از سرمشق «خوب بودن» و محبت به مردم بارها و بارها مي نويسم تا طرحي از خواسته شيرينم گردد. بعد الفباي پايداري را هجي مي نمايم. مثل سرو قامتان و دانش آموزان ممتاز مدرسه ديروز آنها كه حماسه خلق كردند و داستان را از روي واقعيت و خون پاك خود نوشتند. همانند «شهيدان حسينيه شهداي بسيج» كه پنج شهيد گمنامند. يكي 16 ساله و دو تن 19 ساله و دو تن ديگر 23 ساله. آنها چه زود به كمال رسيدند. من هم مي خواهم پرواز كنم بروم بالا. اوج بگيرم و كنار آرامگاه آنها بنشينم و با اشكهايم وضو بگيرم و فاتحه بخوانم. خانه و مدرسه مان هدف بمب و موشك دشمن بود. اما غيور مردان از پشت ميز بيرون آمدند و با آسايش قهر كردند و دريايي شدند و آسمان را همرنگ خود كردند و حالا در مدرسه شوقي برپاست. مهر و مهرباني تو حياط مدرسه هياهو دارد و فصل بازي كبوترهاست. حال من بي دغدغه در كلاس مي نشينم تا دوباره معلمم برسد. من هم درس را از برمي كنم اولش ياد خدا را زمزمه روي لبها مي كنم. بعد خدمت به مردم را از ته دل آرزو مي نمايم.

 



نامه اي براي مدرسه

سلام و صدتا سلام به كسي كه بهترين لحظات زندگي را با آن سپري مي كنم از وقتي كه با تو آشنا شدم مدت سه سال مي شود. بدان، خيلي چيزها از تو آموختم. يادم هست كه اوايل مثل يك دانش آموز كلاس اولي بودم كه بسيار خجالتي و ترسو بودم و فكر نمي كردم كه بتوانم با تو دوست شوم و زيبايي هاي زندگي را با تو قسمت كنم. مدرسه، تو به من درس شاد بودن را آموختي. درس مهرباني، وفاداري و دوست داشتن و ادب را آموختي. اين نامه اي ست كه دوست دارم در روز تولدت به دستت برسد و از صميم قلبم چهاردهمين بهار زندگيت را تبريك مي گويم و با قلبي آكنده از شور و شادي مي گويم. مدرسه دوستت دارم و هرگز لحظات خوب با تو بودن را فراموش نمي كنم مدرسه تو مرا به آرزويم رساندي و با تو توانستم خوشبختي را در آغوش بگيرم به پاس تمام خوبي هايت در اين روز زيبا بهترين گلها را به تو تقديم مي كنم و مي گويم تولدت مبارك. مدرسه تو بهترين دوست لحظات تنهايي ام هستي با تو شادم و زندگي برايم زيبا شد و حاضرم براي داشتنت از تمام زيبايي هاي دنيا دست بكشم. مدرسه را مي خواهم معني كنم كه هر يك از حرف هايش هم برايم معني خاصي دارد كه همه اين كلمه ها به من درسهاي محبت و شادي را مي دهند. مدرسه= ميم را به معني مهرباني، دال را به معني دوستي، ر را به به معني رفاقت، سين را به معني سلام سلامتي مي آورد هـ را به معني هميشه در قلب مني و هرگز تو را و تمام دوستان خوبي را كه پيدا كردم را فراموش نمي كنم و به خصوص معلم گرامي و مهربان و با حوصله و صبورمان آقاي عزيزي كه براي همه ما خيلي زحمت مي كشد و تمام خوبي ها را از او آموختم و از تمام كساني كه براي شكوفا شدن ما زحمت مي كشند تشكر مي كنم. مدرسه تو سوگلي روزنامه كيهان هستي و اميدوارم تا آخر عمرمان پايدار باشي. در آخر آرزويم اين است كه هرسال دانش آموزان زيادي را بپذيري و بهترين رتبه را كسب كنيد. ان شاء الله
مدرسه تمام غم هاي خودم و خودت مال من
تمام شادي هاي خودم و خودت مال تو
تبريك كوچكم را پذيرا باش.
سال روز شكفتنت ، هزاران گل ياس و ميخك را در جام بلورين گذاشته و با عطر مهرباني عطرآگين مي كنم و تقديم تو مي كنم و با تمام دوستانم و تمام كاركنان مدرسه 13 سال زندگيت را با شادي جشن مي گيريم.
آرزومند آرزوهاي زيباي تو
حق يارت!
دعايم را بدرقه راهت مي كنم
شاگرد حقيرت الهام ملكي

 



دلش گرفته بود...

دانه هاي ريز باران، آرام آرام به پنجره اتاق مي كوبيدند، برگ هاي گلدان پشت پنجره آرام نوازش مي شدند و چشماني كه از پشت پنجره به حياط خيره شده بودند و پيكري تنها و خسته كه آن جا نشسته بود.
و با دستان قلاب شده، پاهايش را درآغوش كشيده بود.
دلش گرفته بود، مي خواست از ته دل گريه كند...
مي خواست براي يك لحظه هم كه شده باراني شود...
مي خواست اين همه دل تنگي به پايان برسد...
اين همه خواسته هيچ گاه تحقق نمي يافت زيرا او نمي دانست براي چه و براي كه دلش گرفته و حتي نمي دانست با چه چيز التيام مي يابد.
خوش به حال ابرها كه راحت مي زنند زير گريه و آرام مي شوند.
درهمين فكرها فرو رفته بود كه دراتاق به آرامي بازشد، مادر آرام وبي صدا دختر را درآغوش كشيدو سكوت آن دورا
يك دفعه بغض دخترك شكست و اشك درچشمانش حلقه زد و صداي هق هق دختر، اتاق را فراگرفت.
بوي نم يا بهتر است بگويم بوي غم حس مي شد، انگار وسايل اتاق هم درك كرده بودند كه چه اتفاقي افتاده بود انگار فهميده بودند كه درمان دل دختر پيدا شده بود و انگار متوجه بودند كه مادر براي لحظه اي از پيش خدا به ديدن دخترش آمده بود...

طاهره شهيدي پور

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14