(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 15 اسفند 1389- شماره 19880

ماشاءالله مو را از ماست مي كشيد!
گفت وگو با نويسنده «جاي امن گلوله ها» آن مرد 13 گلوله دارد!
اي جمال عشق و هستي ...
چه زيبا داوود حقش را گرفت



ماشاءالله مو را از ماست مي كشيد!

عبدالرحيم سعيدي راد
1
اسمش ماشاالله بود. برادر كوچكتر شهيد غلامعلي پوستكتان. از وقتي برادرش غلامعلي توي عمليات بدر شهيد شد (البته سال هاي سال مفقودالاثر) بچه هاي بسيج بيشتر بهش توجه داشتند. بيشتر مورد لطف و محبت دوستان بود. البته به قول خودش كه يك شب سر پست نگهباني با هم حرف مي زديم، اين رفتارها خيلي آزارش مي داد. مي گفت: منم براي خودم يه شخصيت دارم. برادرم براي خودش منم براي خودم. از اين نگاههاي ترحم آميز بدم مي آد!
براي والفجر 8 با هم ثبت نام كرديم. حدود 10 نفر بوديم كه با هم اعزام شديم. افتاديم گردان بلال. ماشاالله يه عادت داشت كه توي هر غذايي مويي پيدا مي كرد. گاهي مي پاييدمش كه تقلب نكند اما نه اهل اين حرفا نبود. از شانسش هميشه يه مو پيدا مي شد.
2
يه روز نهارمون نون و ماست بود. خيلي ماست خوشمزه اي بود. يهو بهش گفتم: از توي ماست به اين سفيدي هم مي توني مو بكشي بيرون؟
همه از خوردن دست كشيدن و نگاه ماشاالله مي كردند كه چطور مو پيدا مي كند. ماشاالله شروع كرد به نگاه كردن. زير لب هم آهنگ پلنگ صورتي را مي زد. چند لحظه بعد در ميان چشمان از حدقه درآمده ما، مثل كسي كه گنج پيدا كرده باشد. گفت: يافتم!... بعد با نك قاشق مويي را از گوشه ظرف غذا بيرون كشيد.
3
شب عمليات شهيد «سيدجمشيد صفويان» اجازه نداد ماشاالله در عمليات شركت كند. منظورش اين بود كه كساني كه قبلا از خانواده شون كسي شهيد شده كمتر در معرض خطر قرار بگيره. خيلي بهش برخورد ولي چيزي نگفت.
4
چند روز بعد از عمليات، بعد از آن پاتك معروف عراق. دم غروب داشتم از خاكريز محل درگيري برمي گشتم براي استراحت كه ديدم ماشاءالله با ماشين تداركات دارد مي آيد. شب با هم در يك سنگر خيلي كوچك جا گرفتيم. سنگر آنقدر كوچك بود كه نمي شد پاها را دراز كنيم. هوا به شدت سرد بود. به علت كمبود وسايل تنها يك كيسه خواب گيرمان آمد و يك پتو. قدر مسلم كيسه خواب گرمتر بود اما هيچ كدام قبول نكرديم داخلش بخوابيم. به ناچار كيسه خواب را باز كرديم و زير سر گذاشتيم و پتو رو روي پاهايمان كشيديم. چون وضعيت خيلي ناامن بود مجبور شديم با كلاه آهني بخوابيم. آن شب آنقدر حرف زديم و درد دل كرديم كه خوابمان برد. اما يك باره از خواب پريديم چون يك گلوله منور درست بالاي سنگرمان مي سوخت و روغنش مي ريخت بغل گوشمان. خوشبختانه بادي وزيد و از بالاي سرمان دور شد. دوباره چرتمان گرفت اما ساعتي بعد يك لودر كه داشت خاكريز راترميم مي كرد توي تاريكي بيل پر از خاكش را روي سرمان خالي كرد. چيزي نمانده بود كه زنده بگور شويم. به زحمت خودمان را بالا كشيديم و با فرياد به راننده لودر فهماندم كه ما اينجاييم...
5
ماشاالله پوستكتان در عمليات كربلاي 4 شهيد شد...

 



گفت وگو با نويسنده «جاي امن گلوله ها» آن مرد 13 گلوله دارد!

سيدمهدي حسيني
به اعتقاد بسياري، ادبيات دفاع مقدس در مرحله بالندگي و پويندگي خاصي قرار گرفته و اقبال عمومي جامعه به مطالعه آثار اين عرصه به ويژه خاطرات رو به فزوني است و اميد است با تداوم اين رويه، نويسندگان و پژوهشگران حوزه دفاع مقدس فرصت بيشتر و بهتري براي انتقال و گسترش مفاهيم و ارزش هاي دفاع مقدس در جامعه بيابند.
به تازگي، انتشارات سوره مهر كتابي با عنوان «جاي امن گلوله ها»- خاطرات عبدالرضا آلبوغبيش- منتشر كرده كه مي توان آن را جزو آثار موفق دفاع مقدس در گونه خاطره نگاري برشمرد و انتظار اقبال جامعه به آن را داشت. اين كتاب خاطرات رزمنده اي است كه در روزهاي آغازين جنگ همراه با خيل نيروهاي مردمي از خانه و كاشانه و ميهن خود به دفاع برخاست و رشادت هاي زيادي آفريد. او همرزم كساني چون شيخ محمدحسن شريف قنوتي (اولين روحاني شهيد دفاع مقدس)، سيده زهرا حسيني (راوي كتاب دا)، سروان محمود امان اللهي، سرگرد حسن اقارب پرست، مژده امباشي، صباح وطنخواه... بود و مي توان بنوعي او را شهيد زنده به شمار آورد.
او با آنكه سيزده گلوله خورد و افسر عراقي حتي تير خلاص را هم به وي شليك كرد اما به طرز ناباورانه و شگفت انگيزي زنده ماند و خاطرات خود را از آن لحظات سخت و ديرگذر و ديگر لحظات جانكاه جنگ به روايت نشست. خاطرات او را مي توان تاريخ شفاهي 34 روز مقاومت خرمشهر به شمار مي آورد. اين اثر پائيز امسال در تالار مهر حوزه هنري رونمايي شد و ما نيز به همين بهانه با نويسنده اين كتاب به گفت وگو نشستيم.
¤ جناب آقاي كامور بخشايش، شما از نويسنده هاي تاريخ و ادبيات انقلاب اسلامي و دفاع مقدس هستيد، لطفا خودتان را بيشتر معرفي كنيد.
- به نام خدا. كامور بخشايش هستم كارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي و از 1373 در دفتر ادبيات انقلاب اسلامي حوزه هنري مشغول امور پژوهشي هستم و چند اثر در موضوع انقلاب و دفاع مقدس نوشته ام كه بحمدالله با اقبال خوبي روبرو بوده است و اميدوارم «جاي امن گلوله ها» نيز به جايگاه واقعي خودش در جامعه برسد.
¤ آثارتان را معرفي مي كنيد؟
- بله، «ياس در قفس» زندگينامه داستاني شهيد محمدجواد تندگويان، «نامي كه ماند» زندگي و زمانه شهيد سيدكاظم ذوالانوار»، «خاطرات سيدمرتضي نبوي»، «آينه جويبار» فرهنگنامه 137 شهيد شهرداري تهران، و «شيخ شريف» زندگي و مبارزات اولين روحاني شهيد دفاع مقدس حجت الاسلام محمدحسن شريف قنوتي.
¤ آقاي كامور، چه انگيزه اي باعث شد كه به نگارش كتاب «جاي امن گلوله ها» اقدام كنيد؟
- سال 1376 كتاب «شيخ شريف» را نوشتم كه به عنوان كتاب سال دفاع مقدس انتخاب شد. شيخ شريف شخصيت گمنام و در عين حال قهرماني بود كه بسياري او را نمي شناختند اما او نقش مؤثر و مهمي در چند روز اول جنگ ايفا كرد و در ساماندهي نيروهاي مردمي و روحيه دادن به بچه ها مؤثر بود، او سنگ صبور نيروها به شمار مي رفت و در روزهاي آغازين جنگ كه نظم و نظام خاصي در جبهه ها حاكم نبود شيخ شريف زحمات زيادي متحمل شد و به اعتقاد من يكي از دلايل مهم مقاومت 34 روزه خرمشهر وجود شيخ شريف بود. او يك روحاني بود اما از فنون رزم هم اطلاعات زيادي داشت.
كتاب شيخ شريف را در سه محور اسناد، خاطرات و منابع مكتوب به نگارش درآورده بودم و لحظه شهادت شيخ را از زبان عبدالرضا آلبوغبيش روايت كرده بودم. اين اثر با استقبال خوبي روبرو شد به ويژه آنكه صحنه شهادت شيخ و تصويري از جنازه بي سر شيخ تأثيرگذار بود. خيلي ها دوست داشتند از روز شهادت شيخ و اتفاقات پيراموني آن اطلاعات بيشتري به دست آورند. لذا به توصيه استاد بزرگوارم آقاي سرهنگي به سراغ آقاي آلبوغبيش رفتم و پس از اصرار زياد و رفت و آمدهاي فراوان خاطراتش را ثبت و ضبط كردم.
¤ صحنه شهادت شيخ شريف يكي از جانكاه ترين صحنه هاي دوران دفاع مقدس و يكي از اسناد معتبر جنايت بعثي هاست. لطفا درباره چگونگي شهادت شيخ و تيرباران شدن آلبوغبيش بيشتر توضيح دهيد.
- آلبوغبيش تنها ناظر صحنه شهادت شيخ شريف بود و در خاطرات خود لحظه لحظه شهادت شيخ شريف و حتي ريخته شدن مغز وي به روي آسفالت خيابان چهل متري را داشت و در كنار افرادي چون سرگرد اقارب پرست و سروان امان اللهي و با هدايت نيروهاي محلي و مردمي مقاومت جانانه اي در برابر ارتش بعث نشان داد. او در يك تاكتيك نظامي گروه نيروهاي مردمي را كه شايد تعدادشان به پانصد نفر هم نمي رسيد «لشكر الله اكبر» نام گذاري كرده بود و همين موضوع سبب شده بود عراق از ترس اين لشكر، با احتياط بيشتري جنگ در خرمشهر را پيش ببرد. نام و آوازه شيخ شريف بين افراد ارتش عراق هم گسترش يافته بود و آنها حساب ديگري روي شخصيت وي باز كرده بودند. اين اتفاقات تا روز 24 مهر ادامه يافت و آن روز ارتش عراق شيخ محمدحسن شريف قنوتي و عبدالرضا آلبوغبيش (راوي كتاب «جاي امن گلوله ها») را به اسارت درآورد و جلوي چشم عبدالرضا به سبب خشمي كه از شيخ شريف داشت كاسه سرش را با سرنيزه از سر جدا كرد و به طرز فجيع و وحشيانه اي شيخ شريف را به شهادت رساند.
عراقي ها بالاي سر اين دو نفر ايستاده بودند و پس از آنكه هر دو را به باد كتك گرفتند و كتف و دماغ ودندانهاي آلبوغبيش را شكستند به رقص و پايكوبي پرداختند چون اعتقادشان بر اين بود كه يك «خميني» كشته اند. آنها عمامه شيخ را روي سرنيزه هايشان گرفته مي چرخاندند و مي گفتند: «قتلنا الخميني». اهميت شهادت شيخ براي عراق به حدي بود كه همان شب تلويزيون عراق رقص و پايكوبي عراقي ها بر بالاي جنازه شيخ را نشان داد.
به هر حال عراقي ها پس از رقص و پايكوبي و شهيد كردن شيخ، به سمت عبدالرضا حمله ور شدند و پس از كتك هاي زياد، يكي از آنان يك خشاب گلوله- كه سيزده گلوله داشت- به بدن آلبوغبيش خالي كرد و براي اطمينان از شهادت آلبوغبيش تير خلاص هم به وي شليك كرد و در يك اقدام وقيحانه و به دور از شئون انساني بر بالاي جنازه آلبوغبيش ايستاد و به سر و صورت وي ادرار كرد. اما لطف خدا شامل حال آلبوغبيش بود و او بر اثر امدادهاي غيبي به طرز معجزه آسايي نجات يافت.
جنگ ما جنگ نابرابر و خانمانسوزي بود. عراقي ها رحم و مروت سرشان نمي شد. اين تكه اي كه تعريف كردم تابلويي از جنايت ها و وحشيگري هاي ارتش بعث عراق عليه رزمنده هاست و تصوير كوچكي از مجموعه تصاوير و قصه هاي آلبوغبيش است. حوادث و بلايايي كه در چند روز اول جنگ به سر آلبوغبيش و همرزمان او آمده سند معتبري از جنايت بعثي هاست و بر ماست كه اين صحنه ها و تابلوها را ترسيم و به جامعه ارائه دهيم. «جاي امن گلوله ها» سرشار از خاطرات شگفت انگيز آلبوغبيش از جنگ است و اميدوارم نحوه نگارش و ادبيات مورد استفاده در آن براي خواننده ها خوش بيايد و مقبول بيفتد.
¤اشاره كرديد كه آلبوغبيش سيزده گلوله خورد و حتي تير خلاص هم به او زدند، حالا بفرماييد كه او چگونه از دست عراقي ها نجات پيدا كرد؟
-بله، روز 24 مهر- روز شهادت شيخ شريف و تيرباران شدن آلبوغبيش- روز عجيبي در تاريخ جنگ و خرمشهر است. آن روز عراقي ها خيلي از نيروهاي مردمي را گرفتار كرده به شهادت رساندند. شيخ شريف و آلبوغبيش، مژده امباشي به همراه پنج رزمنده و صباح وطنخواه به همراه دو رزمنده از جمله افرادي بودند كه آن روز گرفتار عراقي ها شدند و هنوز فجايع عراق در 24 مهر در خرمشهر به طور كامل به تصوير كشيده نشده و من سعي كردم در حد توان و در حد اطلاعات موجود تصويري از آن روز ارائه دهم.
وقتي نيروهاي مردمي مستقر در مسجد جامع خرمشهر به جنايت هاي عراقي ها در خيابان چهل متري پي بردند تصميم گرفتند نبرد را در آن خيابان متمركز كنند، لذا با امكانات اندك به آن خيابان ريختند و نبرد تن به تن با عراقي ها را آغاز كردند. نبرد آنها ساعت ها طول كشيد و در طول اين مدت پيكر بي جان شيخ شريف و جسم خون آلود آلبوغبيش روي آسفالت افتاده بود. آلبوغبيش ناي حركت و تكان خوردن وحتي نفس كشيدن نداشت. چند ساعت بعد عراقي ها عقب نشيني كردند و نيروهاي ما بالاي سر آلبوغبيش و شيخ شريف آمده آلبوغبيش را نجات دادند و پيكر شيخ را براي خاك سپاري به عقب انتقال دادند. در غسالخانه آبادان عكاسي از سپاه چند عكس از پيكر شيخ گرفت و من يكي از آن عكسها را در انتهاي كتاب آورده ام و با اين كار خواستم گفته هاي آلبوغبيش از صحنه شهادت شيخ را مستند كنم.
به هر حال، آلبوغبيش را با نااميدي به بيمارستان طالقاني آبادان انتقال مي دهند شدت جراحات آلبوغبيش به حدي زياد بود كه بيمارستان او را نپذيرفت و او را به اجبار به بيمارستان شركت نفت بردند. در اتاق عمل چند گلوله از تنش خارج كردند. او چند روز بيهوش بود و پس از آنكه به هوش آمد پزشكان اطمينان پيدا كردند كه او زنده خواهد ماند. همسر آلبوغبيش پرستار همان بيمارستان بود و شدت جراحات سر و صورت آلبوغبيش آن قدر زياد بود كه حتي او هم آلبوغبيش را نشناخته بود. چگونگي ديدار اين دو در آن لحظات حساس از بخشهاي خواندني كتاب است.
با سقوط خرمشهر آلبوغبيش هم از بيمارستان فرار كرد و دوباره به جبهه رفت و به نقش آفريني خود در جبهه ها ادامه داد كه ديگر تعريف نمي كنم و بقيه را به عهده خواننده كتاب مي گذارم.
¤ در صحبت هايتان اشاره كرديد كه آلبوغبيش همرزم سيده زهرا حسيني راوي كتاب دا هم هست، در اين زمينه بيشتر توضيح دهيد.
- بله، جنگ كه شروع شد ساكنان شهرها و مناطق مرزي، در قالب نيروهاي مردمي به دفاع از شهر و كشور خود پرداختند. زنان و مردان شجاع و قهرماني كه خانه و كاشانه شان را ترك نكردند و با حداقل امكانات برابر دشمن ايستادند. عبدالرضا آلبوغبيش و سيده زهرا حسيني هم از آن جمله بودند. مسجد جامع خرمشهر مملو از زنان و مردان شهر بود كه براي جلوگيري از سقوط خرمشهر تلاش مي كردند و مي جنگيدند. نبرد در آن روزها انسجام نظامي نيافته بود. مردها روزها مي جنگيدند و شب ها به مسجد جامع براي استراحت برمي گشتند. زنان هم پخت و پز مي كردند و هم گاهي با مردها به نبرد مي رفتند. آلبوغبيش و حسيني پيش از جنگ آشنايي خانوادگي با هم داشتند و بالطبع در لحظه هاي سخت نيز در كنار ديگر خواهران و برادران به دفاع از آب و خاك ميهن برخاستند. حسيني در مطب دكتر شيباني و عبدالرضا در مسجد جامع و كوچه پس كوچه هاي شهر.
¤ ويژگي «جاي امن گلوله ها» را در چه مي دانيد؟
- اين كتاب خاطرات يك رزمنده زخمي است كه به شيوه روايي به نگارش درآمده است. اما برخلاف كتاب هاي خاطرات، از زمان تولد راوي شروع نمي شود. كتاب از اوج قصه آلبوغبيش يعني از لحظه تير باران شدنش آغاز مي شود و خواننده به يك باره با شهادت آلبوغبيش روبرو مي شود و وقتي آلبوغبيش نقش زمين گرديده در جدال بين مرگ و زندگي و در حالت نيمه بيهوشي قرار دارد قصه به عقب برمي گردد و زندگي عبدالرضا از تولد تا زمان تيرباران شدنش روايت مي شود. بدين ترتيب خواننده كه منتظر به هوش آمدن و نجات يافتن آلبوغبيش است با چشم باز كردن آلبوغبيش با تمامي گذشته او آشنايي يافته ادامه ماجرا را پي مي گيرد.
ويژگي ديگر اين كتاب، مستندات آن است. خاطرات عبدالرضا شگفت انگيز و برخي از آنها شايد براي خواننده ناباورانه باشد به همين دليل آدم هاي قصه هاي آلبوغبيش را پيدا كرده ام و با آنها به گفت وگو نشسته ام و هر جا لازم بود براي مستند كردن گفته هاي آلبوغبيش، از آن خاطرات هم استفاده كرده ام. حتي چگونگي پيدا كردن تك تك آن آدم ها و شخصيت ها را هم توضيح داده ام كه براي خواننده جذاب خواهد بود. ديگر ويژگي آن تصاوير منحصر به فردي است كه با متن و زيرنويس احساسي، خواننده را براي مدتي به كوچه پس كوچه هاي خرمشهر مي برد. شايد ويژگي ديگر آن را بتوان حجم كم كتاب دانست. اين اثر 280 صفحه است و خواندنش براي خواننده خسته كننده و ملال آور نخواهد بود. از حواشي كاسته ام و اصل خاطرات را روايت كرده ام تا جذابيتش بيشتر باشد.
¤ مطالعه اين اثر را به چه قشري از جامعه توصيه مي كنيد؟
- به تمام قشرها، به ويژه نسل جوان، چه زن، چه مرد. اين اثر سند افتخار مردان و زنان جنوب كشور و به تعبيري تمام مردان و زنان كشور در دوران دفاع مقدس است. نسل جوان بايد بداند مملكت ما چه عقبه اي پشت سر گذاشته، چه سختي ها و كوشش هايي شده تا كشور به سكوت و سكون كنوني رسيده است. اينها ارزش است. بايد در جامعه گسترش يابد. اينها قهرمانان گمنام جامعه اند كه بايد شناخته شوند.
¤ آقاي كامور، درحال حاضر مشغول چه كاري هستيد؟
- درحال حاضر مشغول ضبط خاطرات يك مبارز سياسي هستم كه پنج سال از عمرش را در زندان هاي رژيم پهلوي سپري كرد. در راه مبارزه تا پاي جان ايستاد و بر عقيده اش پافشاري كرد. با پيروزي انقلاب اسلامي با آن همراه شد و در آغاز جنگ به عنوان معلم عقيدتي ايفاي نقش كرد و در جبهه درحال نبرد با بعثي ها به اسارت درآمد و پنج سال از بهترين دوران عمرش را در اسارت بعثي ها گذراند. او حافظه اي بسيار قوي و اطلاعات مفيدي دارد. او حافظ كل قرآن، نهج البلاغه و ادعيه مختلف است و اميدوارم اين توفيق را بيابم از خاطرات او اثر ماندگاري به جامعه ارائه دهم.

 



اي جمال عشق و هستي ...

اي جمال عشق و هستي حسن تابان شما
قبله آزادگي گلگشت بستان شما
با هزاران آفتاب آمد سپهر زندگي
آسمان تا آسمان قنديل ايوان شما
همنواي گردش گردون آواي ملك
نغمه هاي عرشي مرغ غزلخوان شما
خنده اي جانبخش و شيرين است از مشكوي مهر
برق شكرخند مرواريد دندان شما
دل به سينه چون كبوتر مي تپيد و مي تپيد
چون كبوتر مي تپيد از بيم دستان شما
تا چه ها در كار ايمان كرد خواهد اي دريغ
اي دريغا عشوه پيدا و پنهان شما
جلوه جان است يا افسانه خرم بهشت
يا شكرخندي زلعل شكرافشان شما
اي كدامين پرتو ديدار جان ز ايوان شهر
ز آينه گرداني صبح فروزان شما
باده اي كز آن به گردش دورهستي آمدست
عشوه اي از نرگس مخمور فتان شما
تا بخندد زندگي در بزم دل از طاق مي
مي دمد هردم به رخ گل هاي خندان شما
با دلي از دردها لبريز و بار دردها
دردهاي عالمي بر بوي درمان شما
با زبان روشن صبح و نواي ماهتاب
مي شنيدم نغمه مرغ خوش الحان شما
خيره از اين سان تماشا را ندانم سوي كيست
اي تماشاگه هستي چشم حيران شما
با چنين حسني فراز عرش استغنا كجاست؟
كي رسد دست نياز ما به دامان شما؟!
اي عجب گر خاطري مجموع ماندي اي عجب
با سر زلف گره گير پريشان شما
اي شهيدان ره عشق اي عزيزان بسيج
مردم چشم هنر، جان من و جان شما
گرچه با خون شما سودا كند دور زمان
مي نخسبد هيچ گه خون شهيدان شما
& مهرداد اوستا

 



چه زيبا داوود حقش را گرفت

اسفندماه، سالگرد دوعمليات بزرگ خيبر و بدر است. به ياد شهداي مظلوم اين دو عمليات، خاطراتي از آنان را مرور مي كنيم. اين روايت مربوط است به شهيد داوود عابدي، از اعضاي كادر گردان ميثم از لشكر 27 محمد رسول الله(ص). «داوود عابدي دخرآبادي» به تاريخ هفتم فروردين 1342 متولد شد. وي در اسفندماه سال 1363، طي عمليات «بدر» شربت شهادت نوشيد. پيش از او برادرش حميد، در بهمن ماه سال 1361 در جريان عمليات والفجر مقدماتي به شهادت رسيده بود:
داوود عابدي كه يكي از يلان گردان ميثم بود، با صداي رسا و قشنگي روضه مي خواند و با لهجه اصيل تهراني و بسيار تو دلي دعا مي كرد. بچه ها به داوود مي گفتن: «داوود غزلي». او يك بار هم ابرام هادي(1) را زيارت نكرده اما مريدش شده بود. هروقت مرا مي ديد، از پهلواني و مرام و مسلك ابرام مي پرسيد. مي خواست مثل ابرام داش بشود. گيوه نوك تيز مي پوشيد. شلوار كردي به تن مي كرد و كلاه كف سري مي گذاشت. اين جوري، بسيار خوش رخ تر مي شد.
داوود، يك تسبيح سندلوس اعلا داشت كه هر روز صبح، با يك تكه چوب مخصوص بهش روغن مي زد تا شفاف و براق بماند. داوود از عمليات والفجر چهار به گردان ميثم آمد و من هر وقت او را مي ديدم، اين تسبيح سندلوس دستش بود.
كم كم زمزمه عمليات پيچيد و توجيه عملياتي و شناسايي ها بيشتر شد. معلوم شد نام عمليات، بدر، و خود عمليات چيزي شبيه خيبر و ادامه آن است. نيروهايي كه در خيبر بودند، راه و چاهش را خوب مي دانستند و تقريبا توجيه بودند. عقبه و نقطه رهايي برايشان معلوم بود. عراق اما روي منطقه حساس شده بود و معلوم نبود اين بار چطور عمل مي كند؛ به ما راه مي دهد يا نه.
مرحله اول عمليات، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شكسته شد. شب دوم عمليات، نوبت گردان ميثم بود كه به خط بزند. عصر روز دوم عمليات، يك مجلس عزا و روضه خواني براي امام حسين(ع) دست داد و محمود ژوليده و داوود عابدي روضه خواندند. داوود، آخر شب، روضه حضرت ابوالفضل(ع) را خواند. تا زمان حركت به طرف خط مقدم، همه مان بيدار بوديم. نصف شب سوار كاميون شديم و نزديك صبح رسيديم لب آب. يكي يكي سوار قايق ها شديم. انتقال نيروها به ساحل جنوبي جزيره مجنون تا نزديك غروب طول كشيد. وقتي قايق ما به لب و ساحل رسيد و از آن پياده شديم، گفتند: بايد تا تاريكي كامل هوا صبر كنيد. حدود ساعت12شب، بچه ها را جمع كرديم پشت خاكريز.
يك دفعه يك نفر آهسته صدايم زد: «آسيدابوالفضل، آسيدابوالفضل»...
برگشتم و ديدم داوود عابدي است. گفتم: «چيه داوودجان؟»
- دوست داري با چه ذكري بريم تو عراقي ها؟
- هر چي شما دوست داري.
- شما ساداتي. ما رو دست سادات نمي چرخيم.
- حالا يه چيزي شما بگو.
- من دلم مي خواد بگم «حيدر».
- يا علي.
- بيا بشين پيش من؛ مي خوام دم آخري روضه مادرت زهرا رو بخونم. و نرم نرمك شروع به خواندن كرد. يكي يكي بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند. حسين عزيزي، اصغر ارس، اصغر كلاهدوز، عباس رضاپور، سعيد طوقاني، محمود عطا، حاج همت علي و...
سيدابوالفضل شاكي شد. آمد طرف ما و گفت: «بابا، چه خبره؟ يواش تر. الان همه مون لو مي ريم.»
آخرش داوود خواند:
- اگر از كوي تو اي دوست برانند مرا
باز آيم به خدا گر چه نخواهند مرا
شدم اي دوست، سگ قافله درگاهت
به اميدي كه به كوي تو رسانند مرا
همه مان گريه كرديم. به دلم افتاد داوود رفتني است. واقعاً آسماني شده بود. از رخش پيدا بود. نگاهش كردم. شانه اش را از توي جيبش درآورد و ريشش را شانه كرد.
گفتم: «داوود، انگار ملاقاتي داري.»
گفت: «امشب مي خوام حقم رو بگيرم، سيد!»
دور و بر ساعت12، تو سكوت كامل و به ستون راه افتاديم.
كم كم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم (آثار زخم عمليات رمضان). بچه ها آمدند و از من گذشتند. درد پايم آن قدر شديد شد كه از گروهان سوم هم جا ماندم و رسيدم ته گردان. ستون داشت دور مي شد و من به نفس نفس افتاده بودم. لنگ لنگان ادامه دادم. كمي جلوتر ديدم دو-سه نفر حلقه شده اند. رفتم طرفشان و ديدم سعيد طوقاني(2) افتاده. تير دوشكا به شكمش خورده بود و از پشت، زخمي به اندازه دو تا كف دست دهن وا كرده بود و شرشر خون مي ريخت. سعيد درد مي كشيد و به سر و سينه اش چنگ مي زد و خودش را مي كند و مي گفت: «يا حسين، يا حسين»...
نشستم، دستم را زير سرش گذاشتم و گفتم: «سعيد جان، طوري نيست. الان بچه ها مي برندت عقب.»
دستم را گرفت و گفت: «يا حسين، يا حسين، ديدي ما نامرد نيستيم.»
تو حال خودش نبود. داشت شهيد مي شد.
چند لحظه به صورتش نگاه كردم و رفتم. ديگر رمق نداشت. نفس آخر را مي كشيد.
جلوتر رفتم و ديدم باز بچه ها حلقه شده اند دور يك نفر.رفتم پيششان و ديدم داوود است! تير دوشكا خورده بود. چمباتمه زده بود و مي لرزيد. قبضه آرپي جي را ستون كرده بود زير دستش و به آن تكيه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه ها تا مرا ديدند، گفتند: داوود، داوود، ببين آسيد ابوالفضل آمده. سر داوود روي قبضه بود و نمي توانست بلندش كند. فقط گفت: «يا علي... آ سيدابوالفضل، ديدي من مسافر شدم؟»
گفتم: «سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوود جان.»
جمله اي زير لب زمزمه كرد. نشستم كنارش و دستم را روي شانه اش گذاشتم. سرم را بردم بيخ دهانش.
گفت: «سيد، آن جا منتظرت هستم.»
بغلش كردم و ماچش كردم. وقتي بلند شدم، يك وري افتاد زمين و شهيد شد.
بچه ها رفتند و من آخرين نفري بودم كه داوود غزلي را تنها گذاشتم و رفتم جلو.
داوود عابدي در بهشت زهرا(س)، قطعه 27، رديف117، شماره9 آرميده است.

1- شهيد ابراهيم هادي
2- شهيد سعيد طوقاني، قهرمان كشوري ورزش باستاني، از اهالي كاشان بود.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14