(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 16 فروردین 1390- شماره 19893

آخر خط
راز
الاغ بابا
در باغ سبز شاد ي
او خواهد آمد
سين آخر
به بهانه درگذشت استاد قاسم فشنگچي (رنج)
پرواز شاعر درد ها و رنج ها
فرصتي براي تشكر از معلمان خوبمان



آخر خط

يك قدم آهسته و
يك قدم آهسته تر
مي روم بيرون ز خود
مي روم در يك سفر

در ميان تاكسي
لطفا آقامستقيم
اهل ايرانم ولي
درشب شعرم مقيم

كوچه اول گذشت
نام ميلادش بهار
مقدم نو آمده
بخت آبي با تو يار

كوچه دوم كمي
سبز و سرخ و آبي است
بي گمان شبهاي آن
نوري از مهتابي است

نور تابستاني اش
رنگي از رنگين كمان
سرعتت را كم بكن
مي روم در آسمان

يك كمي نزديك تر
بعد ميدان جوان
يك چراغ زرد است
نام بلوار خزان

توي بلوار خزان
برگها دردسرند
ناگهان پر مي زنند
از خيابان بگذرند

دانه دانه سرخ و زرد
هديه ها خوش رنگ وشاد
برگ برگ خاطرات
درميان دست باد

تاكسي آخر ايستاد
آخر اين خط كجاست؟
كوچه باغي سمت نور
مقصد فرداي ماست
سپيده عسگري «رايحه»

 



راز

رازي نهفته
در دلتنگي هاي ما
در غروب آوارگي ها
از خود نمي گويد
و سرپناهي آشكاري است
در اين تاريكي دنيا
شوقي در راه است
در آرزوي صلح
سيده الهه حسيني مهرآبادي
دبيرستان داربر
ناحيه3 شيراز

 



الاغ بابا

روزي روزگاري در يكي از ده هاي اطراف مازندران، پيرمرد و پيرزني زندگي مي كردند كه پيرمرد ديگر طاقت راه رفتن با پاهايش را نداشت و پيرزن هم نمي توانست خود را تكان دهد. وقتي فصل بهار فرا رسيد و عيد نوروز آغاز شد، فرزندان پيرمرد براي مسافرت به مازندران رفتند. حدوداً چند روز از آمدن آنها مي گذشت كه شبي در خانه دختر كوچك خانواده سؤالي پرسيد، كه آقاجان شما چه طوري به زمينهاي خود سر مي زنيد؟ پدر گفت: الآن حدوداً يك ماه است كه نه به صحرا رفته ام و نه از خانه به بيرون. آخر من كه نمي توانم. اسبم را كه فروختم گاو و گوساله ام را كه فروختم دلم را به چه چيزي خوش كنم؟ در حين همين بحثها بودند كه برادر دوم نظر خود را بيان كرد: بهتر است الاغي براي بابا بخريم ما كه هم طويله براي نگهداري و هم غذا براي خوردن و زنده ماندن او داريم، بهتر است الاغي براي بابا بخريم، چون هم آرام تر حركت مي كند و هم دردسر كمتري دارد. با گفتن اين سخن از سمت پسر سكوت همه جا را فرا گرفت. همه به يكديگر نگاه كردند و سرهاي خود را تكان دادند. از پدر پرسيدند: آيا موافقي يا نه؟ پدر با لبخندي رضايت خود را نشان داد. بالاخره نيمه شب فرا رسيد همه در خواب بودند و پدر خواب الاغ هاي سم طلا را مي ديد كه در زميني كه گندمهايش همانند طلا و ميوه هايش همچون نقره است با الاغي سم طلا در ميان آنها قدم مي زند و الاغ به خود مي بالد و با تكان دادن خود به اين سمت و آن سمت شادي خود را نشان مي داد.
در همين حين كه خواب مي ديد با خود مي گفت: الاغ سم طلا را من كه دارم، زدرد پاي خود دردي ندانم، همچون فرشتگان آسماني لبخند مي زد و از خواب زيبايش لذت مي برد، بالاخره پدر شب خودرا با خوابهاي الاغكي خود سپري كرد و صبح فرا رسيد. خانواده براي خوردن صبحانه دور هم جمع بودند كه نوه كوچك خانواده هم كه مثل اينكه او هم خواب مي ديد ناگهان به طور عجيبي از جا برخاست با چشمان بسته پشت دايي را گرفت و تكانش داد و هن هن كرد و گفت: هن هن الاغ كوچولو، همه از كار كودك در حال خنديدن بودند، اما در همين حين كه بر دوش دايي آويزان بود ناگهان دايي تكان خورد و كودك افتاد وقتي چشمانش را باز كرد، ديد كه اي بابا همه سر سفره جمع اند و از الاغي هم خبري نيست. زبانش لكنت گرفت و سريع از ترس كتك دايي فرار كرد. همه همين طور كه مي خنديدند در حال خوردن صبحانه بودند. پدر ديگر نتوانست تحمل كند. طاقت نشستن نداشت. بيچاره داشت از شوق الاغ داشتن مثل پرنده ها بال و پر مي زد، از عجله اي كه داشت پسرش را از جا بلند كرد و گفت: اول الاغ من بعد صبحانه ي تو، مرا ببريد الاغ مورد نظرم را بپسندم. پسر گفت: باباجان مگر قرار است به خواستگاري برويم قرار است يك الاغ بخريم! پدر كه ديگر حوصله كل كل با پسر را نداشت دست او را گرفت و سريع از خانه خارج شدند. حدوداً دو ساعت گذشته بود كه پدر بزرگ با الاغي زيبا و به خيال خودش الاغك طلايي و ملوسكش برگشت. روز اول آن قدر دوستش داشت كه از خانه بيرون نمي برد. اما رفته رفته روزهاي خالي خود را با بيرون رفتن با الاغش مي گذراند. حتي آن قدر محو تماشا و عشق به الاغش بود كه فرزندانش وقتي برگشتند به تهران متوجه نشد. خلاصه روزها و شبهاي او همان طوري مي گذشت تا فصل سرد شدن خانه ها و يخ بستن آبها يعني فصل زمستان فرا رسيد و پدر بايد براي معالجه پاهايش به تهران مي آمد، اما از اينكه الاغش را به چه كسي بسپرد ناراحت بود و با كسي صحبت نمي كرد. خلاصه با كمي اصرار الاغ او را به يكي از دوستان به نام دلاور سپردند. اما با اينكه الاغ را سپرده بود به دست كسي، باز هم طاقت ماندن در تهران را نداشت، با كلي بهانه او را به تهران آوردند. شبي پدر قصه ما اصرار كرد كه بايد فردا مرا برگردانيد، دلم براي الاغم و براي خانه ام تنگ شده است. پسرش بليط آنها را براي رفتن گرفته بود كه فردا شب آن روز، پدر از بيمارستان برگشت. اما انگار در دل پدر تشت رختي بود و كسي آن را مي شست و انگار نمك زياد و آب كمي با هم قاتي شده و واكنش شوري به وجود آورده بود كه دل او همچنان شور مي زد. ناگهان تلفن به صدا در آمد انگار صدايي آشنا بود. صداي دوستش دلاور بود كه با حال ناراحت گفت: الاغ در اثر سرما يخ زد! پيرمرد وقتي اين حرف را شنيد ديگر حتي فكر كرد اميدي براي بازگشتن ندارد و پاهايش سست و بي احساس شد و سعي كرد خود را برساند تا براي آخرين بار چهره ي زيباي الاغش را ببيند.
فاطمه جليلي
دبيرستان عبدالله رهنما منطقه 15 تهران

 



در باغ سبز شاد ي

براي پيدا كردن عوامل غم خوردن، تلاش بسياري لازم نيست. چه در زندگي فردي و چه در زندگاني اجتماعي، علل و اسباب بسياري هست كه توجه به آن ها، موجب احساس غصه و اندوه مي شود.
اما آيا ما انسان ها براي اين آمده ايم كه فقط نقاط سياه زندگي را ببينيم و با غصه خوردن، روزان و شبان خود را به تلخ كامي بگذرانيم؟ مسلماً چنين نيست. انسان منبع لايزالي از انواع توانايي هاست كه خداوند مهربان در وي به وديعت نهاده است. يكي از آن قدرت ها، توانايي احساس شاد بودن هست. نمي خواهم بگويم كه به زور خود را بخندانيم. اما با اندكي توجه مي توانيم به چيزهايي بينديشيم كه موجب شادي ما مي شود. نخستين آن، همين توانايي دم بر آوردن و دم فرو بردن و ادامه حيات است كه مردگان از آن محروم شده اند. مولاي متقيان حضرت علي (ع) مي فرمايد: «آيا تو اي انسان! مي پنداري كه جسم كوچكي هستي؟ در حالي كه اين جهان بزرگ در تو خلاصه شده است.» يكي از چيزهايي كه در اين جهان بزرگ هست و خلاصه و چكيده آن در ما آدميان وجود دارد همين احساس شادي است.
گاهي به افرادي بر مي خوريم كه ذاتاً شادمانند و محيط خود را سرشار از احساس شادي و نشاط مي كنند. تصور نكنيم كه آن ها ميليونر هستند يا از پست و مقام بالايي برخوردارند. آن ها هم مثل ما انسان هاي معمولي هستند؛ اما انسان هايي كه نمي خواهند سياهي ها و كاستي ها را ببينند و احساس اندوه كنند؛ بلكه از امكانات حيات برخوردار مي شوند و احساس لذت مي كنند و اين احساس را به ما هم منتقل مي كنند. چرا ما چنين نباشيم؟ بسياري از بيماري هاي جسماني و اعصاب مولود اندوه و غصه ناخواسته اي است كه ما برخود تحميل مي كنيم. مثلاً خود را با ديگران مقايسه مي نماييم و از كمبودهاي خويش، زندگي را برخود تلخ مي كنيم. در حالي كه مي توانيم اين مقايسه را با افرادي از طبقات پايين تر از خود به عمل بياوريم و از اين برتري ها، احساس شادماني كنيم. در زندگي روزمره و در مجالس و محافل، معمولاً اشخاص اخمو و غصه خور، منزوي هستند و در برابرشان افراد بگو و بخند و سرزنده مورد محبت ديگران واقع مي شوند. چرا ما چنين نباشيم؟ ما بايد به خود بقبولانيم كه با غم خوردن، زندگي را بر خود سياه مي كنيم و عمر خود را كوتاه. درحالي كه با توجه به توانايي هاي خود، اين امكان را مي توانيم بيابيم كه سرزنده و خوشحال باشيم و محيط خود را نيز سرشار از احساس شادماني كنيم و به اين ترتيب در دل ديگران براي خود جايي سزاوار بيابيم. اميدوارم كه همه ما چنين باشيم.
بيژن غفاري ساروي از تهران
6/12/1389

 



او خواهد آمد

خبري در راه است. او خواهد آمد، با سبدي پر از نرگس و فانوسي روشن در دست كه مي تواني از راه دور عطر گل ياس را استشمام كني. بهار مي آيد تا نويد دهد آمدن او را. همه دل هاي خسته منتظر آمدن او هستند و لحظه شماري مي كنند. دردمندان انتظار مي كشند كه او بيايد و مرهمي بر دردهاي دلشان بگذارد. او خواهد آمد تا دل همه مشتاقان را شاد كند.
مولايم! خسته شدم از بس كه هر جمعه انتظار آمدنت را كشيده ام. دلم بي قرار آمدنت است. مي دانم سرتا پا پر از گناهم ولي مولايم تو را قسم مي دهم كه بيايي. زندگي ام بدون تو سخت و طاقت فرسا سپري مي شود. شب هايم تاريك و روزهايم سرد و بي معناست. مولايم در سال جديد بيا كه زيبايي بهار را بهتر احساس كنم.
الهام ملكي

 



سين آخر

ساعت را از روي تاقچه كه پارچه تورتوري رويش بود برداشتم، وگذاشتم روي سفره گل گلي كه مادر گوشه اتاق پهن كرده بود.
در را باز كردم، هنوز وارد خانه نشده بود كه صداي سرفه هايش تمام خانه را پر كرد.
دست هاي چروكيده اش را روي سرم كشيد و با صداي پرخشش گفت: سلام...!
جوراب هايش بو مي داد و لباس هايش سياه و روغني بود؛ شال گردن آبي اش را روي پشتي انداخت... و...
بابا لبخندي زد و رفت تا لباس هاي خال خال از روغنش را عوض كند، با سيگاري بر لب آمد؟ هي پوك مي زد و هي سرفه مي كرد!
بوي سيگارش يك طرف و صداي سرفه هايش يك طرف ديگر...!
- مرد آن زهرماري را بنداز اون ور 5 دقيقه بيشتر نمونده تا سال تحويل بشه!
بابا سيگارش را در آورد و بر سر سفره هفت سين نشست.
من، زهره و رضا هم نشستيم... سفره، سيني، سنگ، ساعت، سمنو و سبزه اي كه مادر يك هفته پيش كاشته بود.
رضا گفت: يك سين كم داريم مامان!
بابا با همان لبخند هميشگي سيگاري از جيب پيراهنش در آورد و روي سفره گذاشت و با صداي سرفه هاي بابا سالمان تحويل شد.
شيرين كلاته
مدرسه شهيد جعفري
سوم راهنمايي

 



به بهانه درگذشت استاد قاسم فشنگچي (رنج)
پرواز شاعر درد ها و رنج ها

توي تعطيلات نوروز 90 بود كه پيامكي خبر داد : استاد فشنگچي سفر كرد!
خيلي دلم مي خواست شاعر شعر هاي صميمي و درد آشنا را از نزديك ببينم اما مثل اين كه قسمت نبود.
شعرهاي استاد فشنگچي بارها زينت بخش صفحه ي ما شد. بهار براي استاد عزيزمان آغاز يك زندگي نو در دنيايي ديگر شد.
روح اين شاعر متعهد شاد و خانه ي آخرتش آباد باد.
مدرسه

«فشنگچي» و تخت4 اورژانس بوعلي!
امروز سري زدم به بيمارستان بوعلي، تخت 4 بخش اورژانس، اول كه ديدمش فكر
نمي كردم كه خودش باشد، داشتم از كنار تختش رد مي شدم كه همسر فداكارش را ديدم. سلام كه كرد متوجه شدم درست آمده ام و هماني كه قيافه اش برايم نا آشنا بود، خود آشنايم بود.شاعر توانا و پيشكسوت شهرمان، «قاسم فشنگچي»، شاعري كه با نام تخلصش«رنج» سال هاست كه در رنج است!
عزيزي پرسيد: «چرا رنج؟»گفتم: «امروزش را ببين و تا آخرش را بخوان!»
از وب سايت حسن شكيب زاده / قزوين

جوانه هاي زندگي
بچه هاي خوب و نازنين
شاعرانه است شاعر شما شدن
در هوايتان قدم زدن
با شما رفيق و آشنا شدن
با نگاه كنجكاوتان
جور ديگري نگاه مي كنيد
صاف و ساده ايد و مهربان
چشم پوشي از گناه مي كنيد
دستتان براي دوستي دراز
چشمتان هميشه جستجو گر است
راستگو و پاك و يكدل ايد
مهرباني شما به عالمي سر است
خوش به حالتان جوانه هاي زندگي
راستگوتر از شما نديده ام
در خيالم از شما براي خود
نقش يك فرشته را كشيده ام
زنده ياد قاسم فشنگچي (رنج)

 



فرصتي براي تشكر از معلمان خوبمان

ويژنامه ي شكوفه هاي گچي
مي خواهيم براي روز معلم
هديه اي آماده كنيم.
قلمتان را برداريد و براي بهترين معلمتان نامه ، شعر ، داستان و ... بنويسيد.
ما منتظريم .

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14