(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 3 اردیبهشت 1390- شماره 19908

غنچه و خار!
مهرباني هاي تو
آگهي بازگشت به خويشتن!
كودكي
منظره دل انگيز
چندنهال كوچك
هرچه مي خواهد
دل تنگت ...
لحظه هاي زندگي



غنچه و خار!

جواد نعيمي
خوش به حال غنچه اي
كه با كمال سادگي
و با طراوتي شگرف
در جوار خار، رشد مي كند
و با دلي ظريف و پاك
جفاي خار را به جان خويش مي خرد!
چرا كه دوست دارد او
براي هر تني
صفاي ديده و دلي
به ارمغان بياورد!
شكفته باد غنچه اي
كه يار ديده و دل است!

 



مهرباني هاي تو

جمعه ها جمع ايم ما
در درون خانه اي
خانه اي از جنس ياس
مي رويم كاشانه اي

تا كه وارد مي شويم
خنده بر لب هاي اوست
او كه نامش آشناست
با دل ما هست دوست

بوسه بر من مي زند
بوي ريحان مي دهد
خنده چشمان او
بر دلم جان مي دهد

او حنا دارد به دست
درد دارد پاي او
مي نشيند بر دلم
گرمي آواي او

زيركرسي مي رويم
چاي را مي آورد
چاي را با اشتياق
سوي مهمان مي برد

او برايم مي پزد
آش رشته، آش جو
با تمام خستگي
بقچه هايش هست نو

اين تويي مادربزرگ
خوب و پاك و مهربان
من تو را مي خوانمت
من كه هستم (آسمان)
زهرا گودرزي (آسمان)

 



آگهي بازگشت به خويشتن!

حتما كه نبايد كسي را ببيني تا دلت برايش تنگ شود ، خيلي ها هستند كه آدم نديده ، هوايشان را مي كند ، مثل همين دوستان مدرسه اي ما ، كه اين روزها كمي كم لطف شده اند. بعضي ها دانشجو شدند ، بعضي ها سرباز ، بعضي ها ديگر حس و حال نوشتن ندارند و بعضي هاي ديگر! پاك همكلاسي هايشان را فراموش كرده اند.
بد نيست يك تلنگري به بعضي هايشان بزنيم ، كه گاهي سراغي از رفقايشان بگيرند ، دست تازه واردها را بگيرند و كمكشان كنند روي نيمكت هاي كاغذي مدرسه بنشينند.
از«وحيد بلندي روشن» شروع كنيم ، كه از وقتي رو به روي پرچم پا مي كوبد ما را از ياد برده. خودش بهانه مي كند كه فعلا مي خواهم تمرين نوشتن بكنم و ... انگار يادش رفته «مدرسه» كلاس درس است و تمرين جز در كلاس صفايي ندارد. بماند كه حسابي سرش را شلوغ كرده با بعضي سايت ها و «يار هميشه همراه» بعضي ها شده!
«جلال فيروزي » فعلا قول داده داستانش را تمام كند و بفرستد. يك هفته سكوت مي كنيم و هيچ چيز نمي گوييم ، وگرنه «وزنه» ها را رو مي كنيم ها! حواست باشد...
«محمد جواد رحماني» از وقتي -به اشتباه!- فيزيك دان شده ، نوشتن را جز در فرمول هاي صلب فيزيك نمي بيند ، انگار يادش رفته قلم به دست گرفتنش مي تواند بعضي ها را چقدر خوشحال كند! لااقل نوشتن از پيامك زدن كه بهتر است!
بگذاريد آقايون را با يك نام آشنا به پايان ببرم ، «محمد عزيزي (نسيم)»! كه خيلي وقت است دل همه براي نوشتن حرف هاي دلش تنگ شده ، بايد يك ستونكي تعبيه كنيم توي صفحه كه حرف هايش را بزند ، چند جمله ي كوتاه هم كه بگويد بس است ، كه «العاقل يكفيه الاشاره».
از خانم ها اما «ياسمن رضائيان» از همه با سابقه تر است. از وقتي يادمان مي آيد پاي ثابت «مدرسه» بوده و هنوز هم فكر كنم اگر آمار نوشته هاي چاپ شده ي «مدرسه» را طي اين سال ها در بياوريم ، با اختلاف ، اول باشد.
اما از وقتي «آب و هوا» ي تهران را دود گرفته ، انگار كه مشغله اش بيشتر شده. بايد دعا كنيم هوا ، كمي باراني شود تا شعرها و داستان هايش باز بر سر «مدرسه» ببارند ...
«نجمه پرنيان»گفته بود «به خاطر مشغله هاي شديد فكري ، روحي ،درسي و كاري ...» نمي تواند بنويسد.
تا جايي كه يادم مي آيد كتاب هايم خط خطي بود ، هميشه دل مشغولي هايم را توي حاشيه هاي سفيد كتاب هاي درسي ام مي نوشتم و بعد خطشان مي زدم.
نوشتن بي دغدغه ، بي درد ، كه مزه اي ندارد ، فانتزي هاي شاعرانه اي مي شود كه تنها به درد كافه هاي دود زده ي روشنفكرنماها مي خورد ، براي وقتي كه قهوه ي تلخشان را ،بدون شير و شكر ، مي خورند نگاهي به اين خطوط بيندازند تا خستگي چشم هايشان در برود.
«مشغله هاي شديد فكري ، روحي ، درسي و كاري» تان را براي همكلاسي هايتان بنويسيد. براي شما هيچ نداشته باشد ، دوستانتان را با تجربه هاي جديدي آشنا مي كند.
¤¤¤
خيلي ها از قلم افتادند ، مي دانم. اما يك سپاه هيچ وقت تمام مهره هايش را يك هو رو نمي كند. گاماس گاماس ...
محمد حيدري
عضو هيئت تحريريه

 



كودكي

نوشتن خاطره اي از دوران خنده هاي كودكانه كار سختي نيست. تنها زماني كه با آفتاب و مه و باد، اجازه داري بدوي و با خورشيد لبخند بزني و اجازه ندهي كه سرماي برف و گرماي آفتاب را در پشت صخره كهن سالي از تو پنهان كنند.
خسته و بي تاب منتظر آينده نباش.
سعي كن شب را در خنده مهتاب گم كني و آن را روشن بداني و زماني كه كودكي را استشمام مي كني، دوست داري كه ديگر صداي تيك تيك ساعت ها را نشنوي.
كودكي دنيايي دگرگون است كه با چشيدن احساس باران بهار و خش خش برگ هاي زرد و نارنجي پاييزي سپري مي شود، چه دل نشين است.
چه خاطره اي بهتر از دانه بودنم در باغچه دوباغبان مهربان به خود باليدم و رشد كردم.
لحظه هاي عمر من لبريز از شادي و زمان كودكي بوده است و حالا به تو مي گويم: خاطراتت را در فصل دانه بودنت بنويس و آن را در غنچه نگاه دار.
كودكي دوراني است كه مي داني ستاره ها آن بالا
به تو چشمك مي زنند و فكر مي كني ماه برادر خورشيد است و روزي مي تواني در آسمان ها سوار بر پرنده ها پرواز كني.
فرين رسولي
مدرسه راهنمايي عترت منطقه 13 تهران

 



منظره دل انگيز

ايستاده بودم و به منظره اي كه رو به رويم قرار داشت نگاه مي كردم. كوه هاي سر به فلك كشيده و بلندي در رو به رويم بودند. تصميم گرفتم مانند كوه استوار باشم.
سنگ ها پاهاي برهنه ام را درد مي آوردند. مه غليظي وجود داشت. حس كردم كه بر روي ابرها هستم. چشمانم را بستم و دستانم را دو طرف بدنم قرار دادم. تصور كردم يك پرنده هستم.
نسيم خنكي مي وزيد و لطافت خاصي داشت اما ناگهان سردم شد و به خودم لرزيدم. به خودم گفتم يك پرنده خوب بايد سرماي هوا را تحمل كند پس دويدم و دويدم. سنگ ها پاهايم را زخم مي كردند اما پرواز كردم مانند پرنده به بالا رفتم. بالا بالا بالا. با خودم گفتم: چه ابرهاي زيبايي!
وقتي چشمانم را باز كردم ناگهان سقوط كردم. ايستاده بودم و به منظره اي كه رو به رويم قرار داشت نگاه مي كردم. در آن لحظه تصميم هاي زيادي گرفتم.
تصميم گرفتم مانند كوه استوار. مانند سنگ مقاوم. مانند پرنده بلند پرواز كنم و مانند نسيم لطيف باشم. من آن لحظه تصميم هاي زيادي گرفتم.
مهيا كريمي
مدرسه راهنمايي عترت منطقه 13 تهران

 



چندنهال كوچك

در بيست و ششمين روز از فروردين ماه سال 1375 در تهران متولد شدم. به نقل از مادرم، هنگام اذان مغرب، براي اولين بار اين دنياي خاكي را نظاره گر شدم. چندسال اول زندگي را همراه با مسئوليت هاي كودكانه گذراندم. درپاييز سال 80 همراه با خيلي از بچه هاي ديگر آماده واردشدن به باغ دانش شدم. باغي كه در ابتدا غير از چندنهال كوچك چيز ديگري نداشت اما رفته رفته همين نهال ها تبديل به درختچه هاي باطراوت و سرسبز شدند و نهال وجود من جان گرفت و بزرگ ترشد.
يادم مي آيد در دبستان خيلي از كارهاي هنري و فرهنگي را برعهده مي گرفتم. يادم مي آيد درسال86 براي اولين بار طعم شيرين نوشتن را تجربه كردم و از آن به بعد بود كه وارد دنياي تازه اي شدم. دنيايي كه با نيرنگ و دل هاي سياه عده اي از انسان ها خيلي فاصله داشت. دنيايي كه در آن از واقعيت ها، عواطف زندگي و زيبايي ها پر شده بود.
يادم مي آيد درسال 87 با آقاي عزيزي آشنا شدم (به طور قطع ايشان راهنما و استاد من در اين كار هستند) آشنايي كه سبب شد بتوان بهتر و بيشتر بنويسم.
در ضمن درهمين سال هم اولين داستان خود را روي برگ مدرسه نظاره گر شدم و از آن وقت تا به امروز با جديت تمام قلم فرسايي ام را پيش بردم.
من در تهران زيسته ام اما با صراحت بگويم اهل تهران نيستم، بلكه اهل همان جايي ام كه روزي نيما در آنجا زيسته است.
نويد درويش 16ساله
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه
دبيرستان نمونه دولتي صنيعي فر

 



هرچه مي خواهد
دل تنگت ...

اول سلام
مي خواستم از اينكه صفحه ي مدرسه عوض شده تشكر كنم. راستش در مورد صفحه هاي قبلي بيشتر نقاشي و طراحي اضافه مي شد اما اين بار جا گيري مطالب به نحوي ديگر عوض شده و براي مطالب امتياز دهي مي شود و مطالب دسته بندي شده كه به نظرم خيلي خوب شد.
دوم ؛ اين عكس كوچه مدرسه را تا به حال چند بار چاپ كرديد اما فرستنده ي عكس را ننوشته ايد (كه من باشم!)
سوم ؛
براي گزارش و تحقيق هم جا براي چاپ هست؟
چهارم ؛
آيا اين امكان وجود دارد كه صفحه ي مدرسه مانند صفحه ي نسل سوم نسخه ي پي دي اف داشته باشد(نهايت كيفيت!)
با تشكر
وحيد بلندي روشن از تبريز

زهرا فيروزي/ 15 ساله / ساوه
قطعه ي زيبايتان در نوبت چاپ قرار گرفت.
نجمه پرنيان /جهرم
از حضور دوباره تان خوشحال شديم .
به اميد خدا از مطالب خوب تان استفاده خواهيم كرد.
با تشكر از دوستاني كه در مسابقه ي جدول رمزدار شركت كرد ه اند:
مهدي عالمي / ساوه
كريم مصلحي / تهران
احمد رضا يوسفي/ شهر كرد
حديث محدثي / رشت
وحيد انصاري فر / ساوه
يعقوب علي كهن شهري پور/ قم
رضا سعيدي / تهران
هادي قندهاري/ ؟
مهديه بختياري رمضاني /؟
مصطفي ايران زاد / اصفهان
ريحانه سادات حيدري / تهران
ريحانه پرويزيان / تهران
رمز جدول 1 :
داشتن هدف ، رمز پيروزي دانشمندان است.
رمز لوح 2 : سلام بر بانوي آب و آينه.
جدول سوم در شماره ي بعدي چاپ مي شود .

 



لحظه هاي زندگي

آن موقع همه چيز داشتم و چون خيلي سرم شلوغ بود، وقت اضافه اي نداشتم.
با خود فكر مي كردم خيلي گرفتارم،پس آرام آرام خدا را فراموش كردم.
و آن لحظه ها، كوتاه ترين لحظه هاي زندگي ام بود...
ناگهان حس كردم همه وجود كمبود دارد و چيزي نمي يابم تا مرهم تمام دردهايم باشد، آيا خدا مرا در اين جا گذاشته بود و بدون توجهي از كنارم عبور كرده بود!

زمان را به سرعت مي گذراندم، اما هر چه جلوتر مي رفتم، دورتر مي شدم و غافل از اينكه خدا را در آن لحظه ها جا گذاشته بودم و او در تمام اين مدت فقط مرا نگاه مي كرد آن موقع همه چيز داشتم و چون خدا را نداشتم، هيچ نداشتم و اكنون به تمام نداشته هاي زندگي ام خدا را مي افزايم، حال ديگر چيزي كم ندارم.
طاهره شهيدي پور / قم
دوست مدرسه!
خانم شهيدي پور. نامه هايتان به دستمان رسيد و آنها را خوانديم. اميدواريم از اين به بعد با تنوع موضوع و جديت بيشتر، راهتان را ادامه دهيد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14