(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 24 اردیبهشت 1390- شماره 19925

جواب سلام
مغازه نوشته ها
فقط به خاطر روي ماه خدا...
پاسخ هزارمعما
شعر امروز
املاي الفبا
بندگي خدا
فرش واژه ها
شعر نوجوان
صدايت كردم
در آرزوي زيارت امام رضا(ع)



جواب سلام

اول از همه از همه ي بر و بچه هاي خوب مدرسه بابت تاخير توي چاپ نوشته هاشون معذرت! لطف همشاگردي هاتون باعث اين تاخير شد. اون قدر كه نامه و ايميل رسيده! كلي كار توي نوبت چاپ داريم. كارهايي از خانم موحدي ، خانم كريمي، خانم پرنيان ، خانم رضائيان ، آقاي فيروزي، آقاي غفاري ، آقاي نهاني و ...
اميدواريم اين قصور ما توي چاپ مطالبتون باعث نشه نوشتن براي مدرسه از سرتون بپره! ما همه ي سعيمون رو مي كنيم تا نوشته هاتون رو چاپ كنيم ، اگر كسي از قلم افتاد پيشاپيش معذرت. بهمون يادآوري كنيد كه يادمون رفته و ما هم در اسرع وقت! جبران مي كنيم.
اما جواب نامه ها:
خانم زهرا كريمي (باران زده)
همه نوشته هايتان رسيد ، خيالتان تخت! دنبال جايي مي گرديم توي اين صفحه ي كوچك مدرسه تا چاپش كنيم. سعي مي كنيم هيچ كدامشان از قلم نيفتد. اما خب ، بعضي وقت ها خطاي انساني است ديگر ...!
خانم زهرا قدس
نوشته ي تان را براي ويژه نامه شكوفه هاي گچي كمي دير فرستاديد اما زيبايي اش مي تواند اين تاخير را جبران كند. سعي مي كنيم هر چه زودتر چاپش كنيم اما چاپ نشدن ، يا تاخير در چاپش شما را دچار سوظن نكند كه مدرسه منتظر كارهايتان نيست ...
خانم ياسمن رضائيان
اگر اشتباه نكنيم دو شعر و يك گزارش از شما در دستور كار مدرسه است. شعرهايت كه تاريخ مصرف ندارند ، اما گزارشت ... آن هم معرفي كتاب است كه باز تاريخ مصرف ندارد! اما سعي مي كنيم به زودي چاپش كنيم! مي دانيم كه قصورمان را
مي بخشيد ، بالاخره شما شاگرد بزرگ تر ها بايد هواي تازه وارد ها را داشته باشيد ديگر ...
خانم نجمه پرنيان
دو نامه ات كه رسيد («مي شود آيا؟» و «وقتي ماژيك ها
مي شكفند») اما تعدادي از كارهايت را در نوبت چاپ داريم (خودمان دقيق نمي دانيم چند تا!) كه سعي مي كنيم چاپشان كنيم! «وقتي ماژيك ها...»يت را ... دير شده اما يك كاريش مي كنيم! بنويس كه چشم انتظار نوشته هايت هستيم ...
آقاي جلال فيروزي
چه عجب از شما هم نامه اي رسيد! مرديم از چشم انتظاري! قطعه ادبي ات را گذاشته ايم براي چاپ ، اما انصافا ناز قلمتان چند است؟! بگوييد تا بخريم ...
خانم محيا ايرجي
گلايه تان رسيد! حق با شماست البته نه تمام حق! مراعات حال ما را هم بكنيد و صد البته فراموش نكنيد كه«مدرسه» شاگردانش را دوست دارد و هيچ چيز به اندازه ي ناراحتي شان ناراحتش نمي كند.
هنوز منتظر نوشته هاي جديدت هستيم ...
خانم زهره موحدي
يك داستان و يك قطعه ، هر دو زيبا و خواندني و البته هر دو در نوبت چاپ! مدرسه به شاگردان خوش قريحه اي چون شما بيش از هميشه نياز دارد. پس قلمت را زمين مگذار و باز براي مدرسه بنويس ، بيشتر و بيشتر ، بهتر و بهتر ...

 



مغازه نوشته ها

جواد نعيمي
ادبيات فارسي، رابطه تنگاتنگي با زندگي ايراني دارد. حضور و ظهور ادبيات در حوزه هاي گوناگون زندگاني ما، نشان از اهميت و نقش ادبيات بالنده، قدرت مند و تأثيرگذار فارسي دارد.
آميختگي ادبيات با صحنه هاو لحظه هاي گوناگون زيست ما، به ويژه در گذشته؛ در خور تعمق و تأمل زياد است. با اين كه برخي از نمودها و جلوه هاي ادبيات، در روزگار ما، تحت الشعاع شيوه هاي تغييرپذير زندگي قرارگرفته باز هم جايگاه شعر وادب، هم چنان والاست و برخوردار از شأن و منزلتي خاص.
براي مثال، در زمينه حضور ادبيات در صحنه هاي زندگي مي توان به نوشته ها و اشعاري كه به شكل هاي گوناگون در برخي مغازه ها به چشم مي خورد، اشاره كرد. آن چه در پي مي آيد، مروري كوتاه بر برخي از اين مغازه نوشته هاست:
در يك پيراهن فروشي:
نباشد پاك باطن در پي آرايش ظاهر
به نقاش احتياجي نيست ديوار گلستان را
در يك محل معاملات املاك:
وجدان يگانه محكمه اي است كه احتياج به قاضي ندارد.
در يك قصابي:
عنان مال خودت را به دست غير مده
كه مال خود طلبيدن كم از گدايي نيست
در يك بقالي:
اي كه در نسيه بري همچو گل خنداني
پس سبب چيست كه در دادن آن گرياني؟!
در يك آرايشگاه:
اوقات فراغت خود را با مطالعه كتاب هاي خوب پربارتر كنيم
در يك محل گرفتن فتوكپي:
با خود كج و با ما كج و با خلق خدا كج
آخر قدمي راست بنه اي همه جا كج
در يك مغازه ديگر:
باش چون آب تازه و خندان
تا به هر جا روي صفا باشد
نه چو آتش كه هر كجا سر كرد
مايه زحمت و بلا باشد
در يك عطاري:
اي كه پول و پله بسيار به پستوداري
گندم و آرد، تو در داخل تاپو داري
من به صد خون جگر جنس به دكان آرم
تو بدي نسيه، عجب رو داري!
در يك مغازه ديگر:
نسيه مرد!
در يك نانوايي:
شاطر ما شير و شكر داخل نان مي كند
در حقيقت منبر ما را گلستان مي كند
گندمش كمتر مباد از گندم باغ بهشت
هر كه آن را مي خورد لعنت به شيطان مي كند
در يك كفاشي:
كفاش اگر بر سر هر بخيه اي از كفش
صدبار به چشمت بخورد نيش درفش
به زان كه به نزد ناكسي، چرخ كبود
سازد زطمع، روي سفيد تو، بنفش

 



فقط به خاطر روي ماه خدا...

سلام! راستش، نمي دانم خدا را دوست داري يا نه... يا اگر دوستش داري آن قدري هست كه به خاطر خدا كاري كني يا نه... براي همين نمي توانم بگويم به خاطر روي ماه خدا حجابت را درست كن...
هركه هستي... هرچه هستي... از هر مرام و مسلكي باشي خودت را دوست داري... نگو نه... مي دانم كه دوست داري... ذات انسان اين است كه خودش را دوست داشته باشد. به خاطر خودت... به خاطر روي نازنين خودت... به خاطر قلبي كه سال هاست نشسته اي و غبار گرفته... خدا را دوست بدار. ببين! آن قدر دوستت دارد كه هيچ وقت رهايت نمي كند. حتي اگر رهايش كرده باشي. حتي اگر در حد نماز واجب او را نخواني. حتي اگر دوستش نداشته باشي... دوستت دارد. آن قدر كه بارها و بارها دعوتت مي كند. شايد امر و نهي هاي مامان، شايد سخنراني تلويزيون كه بابا مجبورت مي كند بنشيني و گوش بدهي، شايد نصيحت هاي اقوام، شايد... شايد... شايد...قرآن. دوستش داري؟ تو را به جان حضرت زهرا(س) نگو نه. قرآن را كه ديگر نمي شود دوست نداشت... يك بار بخوانش... جان من يك بار بخوانش... خداي من آن قدر دوستم دارد كه حتي دلش نمي خواهد به خاطر پوششم كوچك ترين ضرري به من برسد. تو صاحبي و مالكي و پروردگاري از اين بهتر پيدا نمي كني... مطمئن باش. بگذار برايت بگويم از آزادي يك فريب بود. فريبي از طرف آنان كه نمي خواستند مسئوليت سنگين تعيين بهترين پوشش را بپذيرند. نمي توانستند. بلد نبودند. بهانه ي راحتي تو را آوردند. مي دانستند كه هرچه جز حرف خدا بگويند غلط از آب درمي آيد، بهانه ي آزادي تو را آوردند. پس با ذات پليد و روح خبيثشان حاضر شدند بدترين پوشش ها را به تو بپوشانند تا از زير پوشش پرزرق و برقت ديگر نتواني هيچ چيز را ببيني. حتي خودت را...
بچه ي با معرفتي هستي... انسان بي معرفت نداريم ما... اگر هست دو پاي بي معرفت... يقين بدان هرچه هست انسان نيست. تو را به آن معرفتت قسم، تو كه عاشق اهل بيتي... توي مراسم ها اشكت را ديده ام كه تا بي نهايت خدا مي رود.. مگر آغوش بهشتي حضرت زهرا(س) را نمي خواهي؟ اين همه اين خاندان محبت كردند و بارها و بارها دعوتت كردند به مراسمشان. يك بار هم تو ياعلي بگو و تاج بندگي بر سرت بگذار... تاج عشق حق... و هر كس تو را به خاطر اين تاج به مسخره گرفت، لبخندي بزن و بگو: عشقم، خدايم گفته اين گونه باش... از معرفت به دور است كه اين گونه نباشم.
زود برگرد! قبل از آن كه دير شود. برگرد به آغوش پاك خدا... پاك كن اين زرق و برق لباس ها و رنگ و لعاب هاي ضايع را... ببين چه ديوار محكمي ساخته اند اين ها ميان تو و خدا... برگرد... تو را به قلب پاكت قسم- مگر هميشه نمي گفتي دلت پاك است؟... برگرد.
نمي دانم تصميمت راگرفته اي يا نه؟ نمي دانم حرف هايم اثري بر تو داشته اند يا نه... ولي مي دانم... مي دانم كه اين نوشته هاي اتفاقي بي حكمت نيست... مي دانم خداي من هيچ چيز را بي دليل الهام نمي كند به قلب آدمي و هيچ چيز بي خواست او پيش نمي آيد... مي دانم كه شايد قرار است اين حرف ها سرآغازي بشود براي برگشتن كسي... يا كساني... شايد هم آن منتخب خدا خودتويي... راستش را بگو چه كرده اي كه خدا اين قدر دوستت دارد؟ دلش نمي خواهد حتي به اندازه ذره اي گناه كني؟ و دلش مي خواهد برگردي... برگرد به آغوش پاك خدا...او كه آرام دل هاست...
نجمه پرنيان/ جهرم

 



پاسخ هزارمعما

مي بينمت به اوج تماشا در آينه
تا انعكاس روشن فردا در آينه

بايد ز مرز درس و تكاليف بگذرم
تا كشور وجود تو تنها در آينه

تشديد روي نام تو را جا گذاشتم
در خط گنگ سوم املا در آينه

پايين برگه اي كه فقط صفر نقش داشت
شد محو با تبسم زيبا در آينه

تصوير خط خطي شده ي انضباط من
اصلاح شد به خط معلا در آينه

عقلم به حل مسئله ات قد نمي دهد
اي پاسخ هزار معما در آينه

هر لحظه پاي تخته سياه كلاس درس
پرونده ات سفيد شد آنجا در آينه

مثل مداد رنج تراشيدنت رسيد
وقتي نبود فرصت معنا در آينه

گل كرد روي بوم دلم با دو دست تو
باغي ز طرح سبز الفبا در آينه

انديشه ام ز فكر تو اي گل بهاري است
پاييز را اگر ندهد جا در آينه

پايين كارنامه ي من مي درخشد از
مهر قبولي تو و امضا در آينه

عبدالرضا مروتي اردكاني دبير آموزش و پرورش ناحيه 3 شيراز

 



شعر امروز

دبستان (1)
دبستان بهترين جاي جهان است
همان جايي كه باغ كودكان است
ميان باغ سرسبز دبستان
معلم باغباني مهربان است

دبستان (2)
دبستان ، گلستان
گلستان ، دبستان
سلامي صميمي
به گل هاي خندان

به آن ها كه قلبي
چو آيينه دارند
به لطف خداوند
هميشه بهارند

شكوفه ، شكوفه
پرستو ، پرستو
بهاري چه زيبا
بهاري چه خوشبو

گل و شاپرك ها
كلاس محبت
مناجات و قرآن
نمازجماعت
محمد عزيزي (نسيم)

 



املاي الفبا

مي دانم حرفهاي الفبا را خوب به ياد داري، همان الفبايي كه بزرگشان كردي در انديشه كودكاني كه قرار بود اوج بگيرند در نگاه سبز آينده، همان الفبايي كه كبري با آن تصميم هاي بزرگ گرفت و حسنك ياد گرفت حواسش به املاي كارهاي اشتباه باشد. و من امروز دارم با الفباي خودت از تو مي نويسم، از تو كه اثبات شدي در جمع و تفريق منظم تا يادم نرود اگر فردا خواستم دستي در دنيا ببرم، واژه هاي صبورت انگيزه اراده ام شود، تا يادم نرود اگر زندگي صحنه هاي بي انصافش را به رخم كشيد، قصه هاي صميميت را احاطه كنم بر سختي هايي كه بايد باشد: من تو را هميشه يادم مي ماند، تو كه در قشنگ ترين روزهاي كودكي- آن زمان كه از تمام زندگي فقط بازي كردن را آموخته بودم- قدم به عرصه انديشه ام گذاشتي و يادم دادي املاي همان بازي هاي كودكانه را.
هر سال كه مي گذشت با درس هاي جديد اما با همان مفهوم ساده و صميمي در من مرور مي شدي و در باور زمانه تثبيتم مي كردي تا در فردايي نه چندان دورپيدا شوم در تقدير رنگارنگ اين آدمها.
و اينك همان نهالي كه هر ساله به دست باغباني دلسوز و مهربان آبياري شد، بزرگ شده تا در قشنگ ترين روزهاي هستي اش به بار بنشيند و جاري شود در آوندهاي بي قرار زندگي.
اما آن زمان كه در نگاه لحظه ها اوج خواهم گرفت، همچنان در برابر شكوهت حقير خواهم بود و خواهم ماند تا بداني نهال ديروزت هميشه مديون خستگي هاي باغبانش خواهد بود.
پريوش كوه پيما
انجمن ادبي آموزش و پرورش ناحيه 3 شيراز

 



بندگي خدا

گل هاي شقايق مي رويند. غنچه هاي گل باز مي شوند. بوته ها سر بر مي آورند. بلبل عاشق به چهچهه مي نشيند. خورشيد پديدار مي شود. مردم به تكاپو مي افتند. همه تو را كه ما را خلق كرده اي صدا مي زنند و به عبادت مي برخيزند.
اي خداوند دو جهان تو همواره هستي ولايزالي. اما عمر عاريتي گاه هست و گاهي نيست.
پس ما بندگان صديق و صميم تو چند روزي كه در اين مرحله مهلت داريم؛ بايد سپاس نعمت هاي تو را به جاي آوريم و بكوشيم تا انسانهاي مفيدي براي جامعه خود باشيم.
از تو درس محبت و انعام آموختيم بايد نسبت به بندگان تو نيز مهربان و منعم باشيم.
زيبايي
زيبايي چيست؟ زيبايي برگ گلي است در سبزه. زيبايي غنچه اي است در بيشه. زيبايي آواي خوشي ست از پرنده. زيبايي رنگ آميزي طبيعت هست در شفق و فلق. زيبايي تلألو مهتاب است در شبي پرستاره. زيبايي تجلي خلق و خوي انسان هايي ست والا و وارسته. زيبايي هاله نور خداييست بر چهره مهربان مادر. زيبايي لبخند كودك هست و بسياري از چيزهاي ديگر كه مي توان در آن انعكاس زيبايي هاي آفريننده زيبايي را ديد و تحسين كرد. اي زيبايي! ما ترا ستايش مي كنيم؛ زيرا تو پديده آفريننده اي زيبا و جميلي. ما آدميان جاودانگي تورا كه بازتاب لايزالي خالق توست ستايش مي كنيم. گنجينه ها از تو مي سازيم و ساليان دراز از آنها حراست مي كنيم و به نسل هاي آينده مي سپاريم. و چنين مي پنداريم كه پديده هاي زيباي طبيعت، مخلوقات پرجمال و جلالند كه بايد آنها را دوست داشت.
بيژن غفاري ساروي

 



فرش واژه ها

از دل تا دفتر فرشي از واژه ها پهن كرده ام تا بيايي و قلم و كاغذ از تو معطر شود تا كلام رنگ و بوي ديگري بگيرد و... اما هرچه فكر كردم ديدم چه خودخواهي بزرگي است اگر تو را از دل به دفتر بكشانم، حتي براي زيباترين عاشقانه ها، اي عشق

كوچه اسرار
ديوار نوشته هاي آن بسيار است
صد خط شكسته بر تن ديوار است
از قلب شكسته است خطي كه شكست
اين كوي عجيب كوچه اسرار است
¤ ¤ ¤

امان نامه
عشق امان نامه اي است كه خداوند براي زمينيان فرستاده است. كاش با دقت بخوانيمش و امضايش كنيم و تا هميشه به آن وفادار بمانيم.
¤ ¤ ¤

بهانه
بهار همان بهانه اي است كه باعث مي شود طبيعت در زمستان اميدش از دست ندهد. دوست داشته شدن توسط ديگران همان بهانه اي است كه ما را به زندگي اميدوار مي كند.
قنبر يوسفي/ آمل

 



شعر نوجوان

ردپاي انتظار
كوچه پاييز، كوچه تنها
كوچمون دلنگرونه
كوچه باريد، كوچه ناليد
كوچه مثل آسمونه
¤¤¤
كوچه هرگز، توي دنيا
كسي رو نديده تنها
كوچه حالا، شده غمگين
مثل حال و روز ابرا
¤¤¤
دل كوچه، زير بارون
مي گيره طاقت نداره
ديگه بسه، خسته مي شه
كوچه داره كم مياره
¤¤¤
آي خداي آسمونا
دل كوچه هم گرفته
دل كوچمون، كوچيكه
هوا بوي غم گرفته
¤¤¤
تو بيا مهدي خوبم!
كوچه شاد ميشه دوباره
كوچه هر جمعه براتون
گل شمعدوني مياره
¤¤¤
كوچه جون گل هارو بازم
دم مسجد جا مي ذاره
گل ها اما اون جا نيستند
كسي اونو برميداره
¤¤¤
دست مهربون آقا
گل هارو مي ذاره اينجا
كوچه خيلي سوت و كوره
كوچمون داره تماشا
¤¤¤
تا كه آقا پا گذاشتش
توي كوچه ي ما اومد
بغض كوچمون ترك خورد
بارون اومد، بارون اومد
¤¤¤
حالا ديگه بعد سالي
كوچمون داره مي خنده
كوچه دلتنگ ديروز
دل به فرداها مي بنده...

شيرين كلاته كلاس دوم راهنمايي مدرسه شهيدجعفري




 



صدايت كردم

سلام
امشب دلم مي خواهد دوباره برايت بنويسم!
از خودم از خودت
از تويي كه مامن محجوب اين خاك بي آرامش بودي!
يادم مي آيد از همان جوانه در خاطراتم ريشه داشتي .
وقتي قطرات اشك صورت را مشت مي كوبيد صدايت كردم!!
وقتي غمواژه ي من اسير پنجه هاي بي رحم گناه مي شد در گذر عمرم بي تلخي صدايت كردم.
در هجوم دلهره صدايت كردم و تو بي آنكه منتي بر من گذاري از پهنه ي ملتهب آتش و زبانه هاي نارنجي رهاندي مرا!
آري با تو عشق را فهميدم با تو فهميدن را فهميدم .
از وقتي شاعر نبودم برايت سرودم از وقتي عشق را تفسير نكرده بودم عاشقت شدم و اين يعني تو هميشه سرخط من بودي
و من درياوار بيقرار رسيدن به ساحل پرشكوفه هاي محبت تو بودم!
خيلي وقت بود زنگار و بيهودگي و غبار آينه ي من را مدفون كرده بود من هنوز محتاج توام.
كاش من بميرم، دردل خاك روم و تار و پودم با خاك يكي شود
و بعد طوفاني آيد كه خاك ها را به صورت هوا بريزد و خاك ها در دست باد
آن قدر شنا كنند كه در دنياي خاكي در نقطه ي بود خود نماند.
شايد خاكم در طوفان به خاكت خورد يا فاطمه شايد...
الناز فرمان زاده (تداعي)

 



در آرزوي زيارت امام رضا(ع)

دلم گرفته از همه چه مي شود مرا طلب كند
مرا به سوي خانه اش امام هشتمين رضا(ع)
نرفته ام به مشهدش نيامده به خواب من
ولي نشد دلم كمي از آن محبتش جدا...
مهري آقايي (م.منتظر)
عضو انجمن ادبي كانون شهيد فهميده منطقه ي 13 تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14