(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 4 تیر 1390- شماره 19958

شعر امروز
شعر نو جوان
شعر نو جوان
خاطرات روستا
خاطره يك سفر
روياي سه روزه
جدول رمزدار(5)
پنج سال...



شعر امروز

قنوت

به ياد ذكر خدايا قنوت مي بندم
غريب و بي كس و تنها قنوت مي بندم
تو را به خواب ببينم خيال خوش دارم
به اين خيال خوش اما قنوت مي بندم
اگر كه موج به ياد تو مي زند قامت
منم به حرمت دريا قنوت مي بندم
گرفته بغض گلويم نماز مي خوانم
تمام بي كسي ام را قنوت مي بندم
به آن دمي كه دلم حال گفت و گو دارد
هميشه رو به غزل ها قنوت مي بندم
تو ربناي مني من به اذن ديدارت
به آخرت و به دنيا قنوت مي بندم
جلال احمدي



 



شعر نو جوان

قسم بر عشق

به نام آن خداوندي كه داناست
به آنچه مي كنم در لحظه بيناست

قسم بر عاشقان راه ايمان
قسم بر آسمان پاك قرآن

قسم بر آفتاب و روشنايي
قسم بر مهر و ايمان خدايي

قسم بر عشق و هستي و وجودش
براي عاشق و بود و نبودش

به آن دلبستگان همدل و پاك
قسم بر اين جهان، هم خاك و افلاك

به آتشگاه عشق آتش افروز
به ذكر مومنان هر روز و هر روز

به درياي بزرگ و چشمه و رود
به آن اختر كه نورش سوي ما بود

به آن غم ديدگان زندگاني
قسم بر عاشقان آسماني

زتنهايي و غربت كن رهايم!
ز راه بي كسي ها كن جدايم!

مبادا لحظه اي با من نماني!
و يا من را به سوي خود نخواني!

چراغ خانه ام خاموش و سرد است
دل غم ديده ام سرشار درد است

به درياي غمي در موج گيرم
در اين دنيا و زندانش اسيرم

به تاريكي و ظلمت ره گشودم
خدايا اين منم، آن من نبودم!

تو هر روز و شبم را پر نمودي
ز قلبم هر سياهي را زدودي

بگير دستان من را هر شب و روز
به آتشگاه عشقم آتش افروز

نگاهم كن! نگاهت آسماني است!
همه هست و وجودت مهرباني است
زهرا كريمي (باران زاده)

 



شعر نو جوان

نسيم

چه زيباست قصه نسيم؛
خيلي لطيف، خيلي دلنواز،
مثل خود نسيم
وقتي كه گونه هاي شما را مي نوازد.
نسيم
از آن سوي قله هاي پوشيده از برف
آمده است با خبرهاي خوش
براي آهوان دردمند
جويباران روان، كبوتران شكسته بال،
پرستوهاي مهاجر...
و براي من و شما
معصومه نانكلي/ قزوين

 



خاطرات روستا

محمد احمدي

گرگ و بيابان
هوا گرگ و ميش بود كه با گوسفند ها و بزها راهي صحرا شدم. مادرم وقتي نهارم را در كوله پشتي ام مي گذاشت سفارش هاي هميشگي را به من كرد: «مواظب گله باش» مدتي بود كه گرگ سياهي به گله هاي روستا حمله مي كرد. من اغلب اوقات مواظب گله بودم. در روستاي ما بيشتر اهالي در خانه هاي شان بز و گوسفند نگه داري مي كردند و هر گله چوپان مخصوص به خود را داشت. همسايه مش رحيم نيز گله داشت كه پسرش وحيد، چوپان گله شان بود. من با وحيد قهر بودم. من و وحيد قبل از آن دوستان خوبي بوديم. دعواي ما بر سر مزرعه گندم بود كه تازه برداشت گندم آن تمام شده بود. بعد از برداشت ساقه هاي كوتاه گندم باقي مي ماند كه ما گله خودمان را به آنجا مي برديم. با وحيد بر سر مزرعه گندم دعوا كردم. بعد از آن ديگر سراغي از وحيد نگرفته بودم. بعد از آنكه گله مان را از كوچه پس كوچه هاي خاكي روستا رد كردم به نزديكي رودخانه رسيدم. رودخانه آب كمي داشت و گله به راحتي از آن مي گذشت اما تكه هاي ابر سياه، نشانه باران بود. هنگام بارندگي آب رودخانه بالا مي آمد و عبور گله دچار مشكل مي شد. تصميم گرفتم به صحرا و زمين هاي گندمزار گله را راهي كنم. مدتي در صحرا بودم و گله مشغول چرا بود كه هوا ابري شد و باران شروع به باريدن كرد. تصميم گرفتم گله را به روستا برگردانم. وقتي مشغول جمع آوري گله بودم بزها و گوسفندها به اين طرف و آن طرف مي دويدند. ناگهان متوجه شدم كه گرگ سياهي به دنبال گوسفند و بزهاست.
گرگ سياه گوسفندي را گرفت اما گوسفند فرار كرد. باران تند مي باريد. كلافه شده بودم و نمي دانستم چكار كنم داد و فرياد كردم و كمك خواستم ناگهان ديدم يك نفر به طرف من مي آيد. گرگ به سوي گله حمله مي كرد من با چوبدستي گرگ را دنبال مي كردم. آن فرد وقتي نزديك شد او را شناختم. وحيد، پسر همسايه من بود كه به كمك من آمده بود. آن روز با كمك وحيد گله هايمان را به خانه برديم و بعد از آن دوستان خوبي براي هم بوديم و گله هايمان را با هم به چراگاه مي برديم.

آتش در خرمن
در فصل درو گندم ها را بعد از چيدن به روستا مي آورديم و در زمين هاي صاف و هموار روي هم تلنبار مي كرديم كه به آن خرمن مي گفتند. ما كودكان از ساقه هاي بلند گندم ها خانه مي ساختيم و در آنجا بازي مي كرديم و روزها هم مواظب بوديم تا بزها و گوسفندها خرمن را نخورند.
گندم هاي خرمن به وسيله تراكتور خرد مي شد البته كاه و گندم مخلوط مي شدند. روزهايي كه باد مي وزيد گندم ها را به وسيله وزش باد از كاه جدا مي كرديم. براي نگه داري گندم ها گودال هاي بزرگي در زمين ايجاد مي كردند و گندم ها را در آن مي ريختند. بدين ترتيب كه ابتدا كف گودال و اطراف ديواره آن كاه مي ريختند و بعد گندم ها را در آن مي ريختند و روي آن دوباره كاه ريخته و با خاك مي پوشاندند يك سال خرمن پدرم آتش گرفت. پدرم خيلي ناراحت شد زيرا براي فصل هاي بعد گندم نداشتيم اما مردم روستا هر كدام يك يا دو گوني گندم به پدرم كمك كردند. پدرم از اين كار مردم روستا خيلي خوشحال شد و از آنها تشكر كرد. بازي هاي كودكانه در خرمن از بهترين خاطراتم است.

ماه محرم در روستا
ماه محرم كه فرا مي رسد همه مردم روستا لباس سياه بر تن مي كنند. آن وقت ها كه كودك بوديم ما هم در عزاداري ماه محرم شركت مي كرديم و لباس سياه مي پوشيديم و به سينه زني و زنجيرزني مي پرداختيم. شب ها در زير نور ماه در كوچه هاي خاكي با صفاي روستا به زنجير زني مي پرداختيم. شب عاشورا تا صبح به نوحه خواني و سينه زني مي پرداختيم. در شب عاشورا همه مردم روستا در مسجد جمع مي شدند. يكي از اهالي روستا نوحه مي خواند و زنان ومردان به سر و سينه خود مي زدند و گريه مي كردند و براي امام حسين(ع) اشك مي ريختند. در ظهر عاشورا به تمام مردم روستا نذري داده مي شد. هر كسي هم نمي توانست به مسجد بيايد، غذا به در خانه آنها برده مي شد كه البته اين كار را ما كودكان انجام مي داديم و از اين كار بسيار خوشحال بوديم. زيرا سهم كوچكي در عزاداري امام حسين(ع) داشتيم. عشق به امام حسين(ع) در خون مردم روستا بود. خاطرات شب هاي عاشورا و محرم هميشه زنده است. ما كودكان در اين ماه، ثواب زيادي مي برديم.

 



خاطره يك سفر

اين خاطره به سال هاي خيلي دور برمي گردد. سعيده آن زمان نوجوان 14ساله اي بود كه حال جسمي و روحي خوبي نداشت و گرفتار يك بيماري بود. او از زيبايي هاي زندگي چيزي احساس نمي كرد. هر روز مثل يك شمع آب مي شد و از زنده بودن و زندگي كردن نااميد. بي حوصله و تمام كارش گريه بود و گاهي اوقات هم سكوت و خيره شدن به پنجره بسته شده رو به حياط. تمام خانواده و دوستانش سعي مي كردند براي شاد كردن دلش هر كاري كه از دستشان برمي آيد انجام بدهند ولي سعيده هر روز غمگين و نااميدتر مي شد. حتي داروهايي كه دكتر برايش تجويز مي كرد را نمي خورد. حس مي كرد به آخر خط رسيده. زندگي كه دلش مي خواست پر از شادي و خنده باشد ولي الآن جز غم و درد چيزي ندارد. سعيده هميشه دختري شاد و پرجنب و جوش بود. هنوز صداي پدربزرگ از ته باغ به گوشش مي رسيد: «چقدر شلوغ مي كني. تو مگر درس نداري كه اين همه به دنبال گوسفندها و بزغاله ها مي دوي و براي ميوه چيدن از درخت ها بالا مي روي؟»
سعيده هم با خنده جواب مي داد: «نه آقاجون! همه درس هايم را ازبر كرده ام. امسال هم مثل پارسال شاگرد اول مي شوم!»
با به ياد آوردن خاطرات اشك از چهره اش جاري شد و صداي گريه اش تمام فضاي اتاق را پر كرد. مادر با عجله به اتاق آمد. با مهرباني موهاي پريشان سعيده را نوازش كرد و گفت: «دخترم! گريه نكن، خداي تو هم بزرگه يادته پدربزرگ مي گفت فقط خداست درمان دل هاي خسته؟ راستي ديروز دايي قاسم از مشهد تلفن كرده بود كه همگي برويم خانه آنها و زيارت آقا امام رضا(ع)» سعيده كه با خبر خوب مادرش آرام شده بود با دلخوري گفت: «مامان من كه نمي توانم بيايم.» مادر با شنيدن اين سخن اشك توي چشمانش حلقه زد و گفت: «همه باهم با ماشين مي رويم. من نذر كرده ام كه امام رضا(ع) تو را شفا بدهد.»
سعيده تابستان آن سال با يك دنيا اميد و دعا و آرزو به زيارت امام رضا(ع) رفت. وقتي چشمانش ضريح پاك و مطهر آقا را ديد مرواريدهاي درخشان از چشمانش سرازير شدند. فضاي عطرآگين آنجا و بوي خوش گلاب شادابش كرده بود. حس مي كرد كه فرشتگان دعايش را به آسمان مي برند. از ته دل دعا كرد و از آقا خواست كه حاجتش را بدهد. سفر 10روزه سعيده و خانواده به خوبي به پايان رسيد. موقع برگشت سعيده احساس مي كرد ديگر غصه اي ندارد. او آرام و سبك شده بود درست مثل كبوتران حرم.
الهام ملكي

 



روياي سه روزه

تمام شد آن روزهاي سپيد كه آغازين شبش را ياعلي گفتم و برخاستم.
حالا من ماندم و يك حس خوب كه فقط تو مي داني و من.
دلم تنگ شده براي آن روز نخست، براي اولين سجده ، شايد براي اولين سلام به همراهان شب تا سحر.
امروز آخرين ديدار صميمانه ماست درخلوتي شكوهمند. ميهماني دونفره. من هستم و خدا و سفره اي درميان من ميهمان و او ميزبان.
شب بود اما آنقدر سپيد بود كه سياهي در آن محو شد.
اما انگار تمام شد و روياي سه روزه من كه براي ديدنش بايد تمام كبريت هاي عالم را آتش زد. و من آنها را آتش زدم تا تو را ببينم. تا رويايي دوباره باز هم آتش خواهم زد. براي ديدنت شب را سپيد خواهم كرد و تا سحر بيدار خواهم ماند.
ثانيه ها گذشت و عقربه هاي ساعت چه زود از پي هم مي روند ديگر صداي گريه هاي شبانه نمي آيد. صداي الهي العفو. تمام شد. آن روزهاي سپيد، آن روزهاي نوراني!
باران

 



جدول رمزدار(5)

ورزش ها

سواركاري- دوچرخه سواري- وزنه برداري- تيراندازي- كشتي آزاد- كشتي فرنگي- ژيمناستيك- واترپلو- دووميداني- كوه نوردي- صخره نوردي- شنا- شيرجه- فوتبال- فوتسال- قايق راني- هندبال- واليبال- بسكتبال- بيس بال- گلف- اسكي- هاكي- تكواندو- كاراته- جودو- تنيس- كبدي-چوگان.
دوست مدرسه اي ام!
سلام بر تو و چشمانت كه در جدول به دنبال حروف كلمات مي گردند و ورزش مي كنند! حروف كلمات به سه صورت افقي و مورب (از راست به چپ) و عمودي (از بالا به پايين) در جدول گنجانده شده اند.
بعد از پيدا كردن تمام كلمات، 34 حرف در جدول باقي مي ماند. اگر اين حروف را به ترتيب از راست به چپ كنار هم بگذاريد، يك بيت شعر به دست مي آيد كه شعار پهلوانان است. اين يك بيت همان رمز جدول ماست. رمز به دست آمده را به صورت زير براي ما به شماره 30002323 پيامك نماييد.
رمز جدول 5:......... نام و نام خانوادگي- نام شهر.
توجه: مهلت ارسال پيامك تا ساعت 24 دوشنبه 6/4/90 مي باشد.
لطفا بعد از گذشت اين زمان پيامكي ارسال نفرماييد زيرا بررسي نشده و امتيازي به آن تعلق نمي گيرد.
با تشكر (بخش جدول و سرگرمي مدرسه)

 



پنج سال...

باورتان مي شود پنج سال گذشت! انگار همين ديروز بود كه همراه پدر و مادرم و امين در جشن كلاس اولي ها شركت كردم! اما پنج سال گذشت و من كلاس پنجمم را هم به پايان رساندم. در اين سال ها تلاشم براي خوب ياد گرفتن و نمرات خوب كسب كردن بود. حتي سه سال پشت سر هم در «خوش نويسي» مقام هايي در منطقه كسب كردم. همين طور امسال نيز به عنوان مقام اول برگزيده شدم...» يادم مي آيد كه چگونه خانم «تن قطار» معلم كلاس اولم «بابا آب داد» را به بچه ها مي آموخت... يا اين كه چه طور بود كه معلم كلاس دومم يعني خانم «حمزه»، «دندان شيرين» را يادمان داد يا ما را با كتاب هديه هاي آسماني در سال دوم آشنا كرد و... در كلاس سوم با تلاش خود و همين طور معلم خوبم خانم «مؤذني» با خزندگان، پستانداران و... آشنا شديم و فهميديم هر كدام چگونه زندگي مي كنند. كلاس چهارم،در آن زمان بود كه خانم «بهاري» را ديدم او نيز دلسوزانه به ما مي آموخت 242 تقسيم بر 5 تقسيمي است كه باقي مانده دارد و...
تا اين كه به كلاس پنجم رفتم و با خانم «توكل» آشنا شدم. او هم خوب بود و به من آموخت كه مي توانم با خواندن نماز با خداوند ارتباط برقرار كنم. همه اين ها را دوست دارم. وقتي فكر مي كنم كه دوره دبستانم به پايان رسيده كمي ناراحت مي شوم زيرا ديگر بايد از دوستان و هم كلاسي هايم خداحافظي كنم. راستي دوستانم را به ياد آوردم «سارا» كه از سال اول تا دوم با هم دوست صميمي بوديم اما در سال سوم كلاس هايمان از هم جدا شد و من با «صدف» دوست شدم. سال چهارم همه آن ها به مدرسه ديگري رفتند اما من «نازنين» را پيدا كردم و از همان نگاه اول فهميدم كه دختر خيلي خوبي است. او را دوست دارم. ما سال چهارم و پنجم باهم دوست بوديم. او مهربان، بامزه و شوخ بود. درسش هم مثل هم كلاسي هاي قبلي ام خوب بود. او نيز مرا دوست داشت پس باهم دوست شديم.
واي! دوست ندارم از او جدا شوم اما چرخه روزگار اين را مي گويد قرار شده كه در تابستان به خانه هم زنگ بزنيم و يا اگر شد پيش هم بياييم. هرگز نمي خواهم اين پنج سال را از ياد ببرم دوستان و معلمانم را در قلبم جا داده ام و آن را از ياد نخواهم برد.
كيانا تيموري 22/3/90

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14