(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 5 تیر 1390- شماره 19959

خاطرات يك جانباز شيميايي از كرخه تا راين
نفس كشيدن ممنوع
خاطره يك تخريب چي از درگيري تن به تن با عراقي ها



خاطرات يك جانباز شيميايي از كرخه تا راين
نفس كشيدن ممنوع

سيدهادي كسايي زاده
بعضي چيزها مقدمه ندارد. مثل جنگي كه بي مقدمه آغاز شد. مثل بمبي كه بي مقدمه فرو مي افتد. مثل گازي سمي كه بي مقدمه منتشر مي شود و مثل نفس هايي كه بي مقدمه به شماره مي افتد.
اين خاطرات هم از جنس همين بي مقدمه هاست. خاطراتي از روزنوشت هاي يك جانباز شيميايي كه اصرار براي درج نامش بي فايده بود و دلش مي خواست گمنام باشد. اين روزها كه همگان در پي هر چه بلندتر فرياد زدن نام خود هستند تا از اين راه ناني به چنگ آورند، چنين مرداني نادرند. مرداني كه مباد ياد و مرامشان را در پيچ و خم روزمرگي فراموش كنيم.
برگه اول
از روزي كه خرمشهر آزاد شده، بمب هاي شيميايي امان اين شهر ويران شده را بريده است. به همراه برادر مسرور بايد يك گروه خارجي را همراهي كنيم تا از خرمشهر بازديد كنند. چند پيرمرد كه مي گويند پروفسور هستند به همراه چند عكاس اروپايي و يك عكاس ايراني، اروپايي ها با ديدن من تعجب كردند. شايد انتظار نداشتند نوجواني را در قد و قواره و شكل و شمايل من در لباس نظامي ببينند.
با اين كه خطر آلودگي شيميايي در مناطقي كه بازديد مي كرديم، شديد نبود، اما همه گروه از ماسك و بادگير استفاده كردند.
يكي از پيرمردها به نام پروفسور هندريكس كه از بقيه سرزنده تر بود، سعي مي كرد با من ارتباط برقرار كند. دست آخر هم يك خودكار به من هديه داد. لابد فكر مي كرد من با پدرم به پيك نيك آمده ام و اين لباس را هم از سر شيطنت كودكانه به تن كرده ام.
پروفسور هندريكس به يكي از خبرنگاران مي گفت، اگر يك سرباز ايراني با تجهيزات كامل پدافند شيميايي هنگام بمباران در خرمشهر مي ماند. حتما كشته مي شد. زيرا اين حجم مواد شيميايي حتما به پوست و ريه او نفوذ مي كرد.
با خودم فكر مي كنم آيا اين اروپايي ها مي توانند باعث شوند صدام از عواقب اين كار بترسد.
دوستم ياسر مي گويد، اين اروپايي هاي... از يك طرف مواد شيميايي را به صدام مي دهند و از يك سو مي آيند بررسي كنند چقدر پدر ما را درآورده، تا بمب هاي شيميايي بهتري درست كنند.
برگه دوم
امروز با ياسر به بيمارستان ساسان تهران رفتيم. يكي از بچه محل هايشان كه در گردان عمار است تازه از اتريش برگشته. آن ها يك گروه بودند كه براي درمان تاول هاي شيميايي به آنجا رفتند. سه نفر از گروه به شهادت رسيده اند.
تعريف مي كرد در بيمارستان اتريش، اجازه ملاقات با هر كسي را نداشتند. بيشتر، دانشجويان ايراني مقيم اتريش دور و برآ ن ها بودند و غذاي ايراني براي آن ها مي بردند. يكي از آن ها به نام دكتر نهاوندي كه رئيس انجمن اسلامي دانشجويان اتريش بوده تصميم مي گيرد براي آن سه نفر كه شهيد شدند تشييع جنازه راه بيندازد. اما پليس اجازه نمي دهد. آن ها هم سه تا جعبه خالي با روكش پرچم ايران در خيابان روي دست مي گيرند. جمعيت زيادي از مسلمانان تركيه و ايراني و عرب جمع مي شوند. پليس فكر مي كند آن ها جنازه اند، حمله مي كند و با جعبه هاي خالي روبه رو مي شود!
بنده خدا از اروپا فقط يك تخت و يك اتاق را ديده است و چند تا خاطره از دانشجويان.
برگه سوم
ديشب بچه هاي گردان زهير همه، شيميايي شدند و به عقب رفتند. تمام جزيره مجنون آلوده است. ما هم بايد تا فردا برگرديم. سيد كه از قديمي هاي جنگ است مي گويد قبل از آزادي خرمشهر، عراق فقط چند بار از گاز اشك آور و تهوع آور استفاده كرد. اما بعد از فتح خرمشهر، انواع و اقسام بمب هاي شيميايي نيست كه مرتب روي بر بچه ها نريخته باشد.
بايد ضربه فتح خرمشهر خيلي كاري بوده باشد كه صدام تير خلاص خودش را بزند و از يك سلاح ممنوعه استفاده كند. آن هم اين قدر علني.
چند روز پيش برادر مسرور را ديدم، مي گفت آن پيرمردي كه از تو خوشش آمده بود، دوباره به ايران آمده است. او از سفر قبلي مقداري موي سر يك زن كه در بيمارستان اهواز در اثر تماس با گاز خردل شهيد شده را با خود به بلژيك برده است. خبرنگارها گفته اند دروغ مي گويي كه عراق از گاز خردل استفاده كرده است.
پروفسور هندريكس در شيشه را كه موهاي زن در آن بوده، باز مي كند و مي گويد اين موها را لمس كنيد اگر دروغ باشد كه هيچ اتفاقي نمي افتد ولي اگر راست گفته باشم و دست شما تاول بزند، كاري از من برنمي آيد. چون سولفو موستار (خردل) پادزهر ندارد!
تازه متوجه شدم چه بايكوت خبري شديدي عليه ما حكمفرماست.
برگه چهارم
امروز صبح در جفير بچه هاي لشكر را ديدم كه دم بهداري صف كشيده اند. مي گفتند گاز اعصاب خورده اند. عصبي و وحشت زده به خود مي لرزيدند. صحنه رقت انگيزي بود. بچه هاي دوست داشتني و نترسي كه هيچ كس حريف آنها نمي شود، به بيماران رواني تبديل شده بودند.
با خودم فكر كردم دشمن چقدر حقير و زبون است كه به جاي مقابله مردانه و رودررو از سم استفاده مي كند. شايد دشمنان ائمه هم از وحشت رويارويي با آن ها به سم روي مي آوردند. چنين دشمني مي ترسد به حقانيت حريف و به قدرت و توان او اقرار كند. قانون جنگ مي گويد بايد در مقابل كسي كه توان بيشتر دارد و حق با اوست، تسليم شد.
در اين جنگ، هم حق با ماست و هم توان و روحيه ما بالاتر است. پس چرا صدام تسليم نمي شود و هر چه در ميدان جنگ كم مي آورد، با سلاح شيميايي جبران مي كند؟
برگه پنجم
اولين بار است فاو را مي بينم. به نظرم فرماندهان عراقي ديوانه شده اند كه دستور مي دهند اين قدر مواد شيميايي در اين شهر خالي شود! شايد ياد از دست دادن خرمشهر افتاده اند. اين جا ديگر مثل مناطق ديگر كسي پس از حمله شيميايي به عقب نمي رود. بچه ها مي ايستند تا ديگر توان شان تمام شود. هر كس اين جا نفس بكشد آلوده مي شود. صادق مي گويد از شنود قرارگاه خبر گرفته يك گردان عراقي هم شيميايي شده، جهت باد مكر دشمن را به خودش برگردانده. گرچه آن بدبخت هايي كه شيميايي شدند به احتمال قوي جيش العربي بوده اند. سرفه و سوزش چشم اينجا طبيعي است. هر كس مي آيد دست خالي برنمي گردد.
فكر نكنم بتوانم تا فردا دوام بياورم.
آيا فاو در صفحه زمين به فراموشي سپرده شده است؟ چه كسي جز خدا مي بيند ظلمي را كه در اين شهر رخ مي دهد؟
برگه ششم
چند هفته اي است، كه صالح، يك كبك را كه بالش زخمي شده نگهداري مي كند. وقتي به خط آمديم. چون كسي در كرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمي تواند بپرد ولي پاهاي تيزي دارد.
بعد از ظهر پريروز كه خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش كرده بود، هوايي بخورد. ديگر جلد شده بود. وقتي مستقيم به سمت عراقي ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر كه نگهباني مي دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح كنار من، مقابل در سنگر دراز كشيده بود و چفيه اش را روي صورتش انداخته بود كه ناگهان با پرت شدن چيزي روي سينه اش، همه از جا پريديم. باور كردني نبود كبك بيچاره در حالي كه از چشم و دهانش ترشحات كف مانند خارج مي شد، در دستان صالح جان داد، لحظاتي در حيرت گذشت تا با فرياد يكي از بچه ها كه شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد كشيد: شيميايي زدند! شيميايي!
حدس او درست بود. پرنده بيچاره به محل اصابت بمب شيميايي نزديك تر بود و پيغام رساني اش كه با مرگش همراه بود، سبب شد يك گردان به موقع خبر شوند و ماسك ها را بزنند.
عامل تاول زاي خردل زده بودند. به زودي محلش كشف شد و چاله بمب ها با خاك پوشانده شد و محدوده آلوده تعيين شد.
با ديدن اين صحنه تازه فهميدم مفهوم سلاح كشتار جمعي چيست! سلاحي كه هر جان داري را بي جان مي كند. در اين فكرم كه زورمداران و اسلحه سازان منتظر نمي مانند تا سلاحي متعارف شود و سپس از آن استفاده كنند؟ آيا اين كه در عقبه خط در حال تردد يا كاري هستي و ناگهان يك توپ اتريشي بدون سوت يا هيچ نشانه اي كنارت منفجر مي شود، غيرمتعارف نيست؟
صدام ملعون هم اين وظيفه را به عهده گرفته است تا سلاح شيميايي را متعارف كند! آيا اين از مصاديق پيشرفت سلاح جنگ افروزان است؟ تا كسي نبيند، در نمي يابد چه تفاوتي ميان سلاح شيميايي و سلاح هاي متعارف وجود دارد.
برگه هفتم
همين امروز صبح به كانال ماهي رسيديم. شلمچه از مناطق بسيار آلوده است. امروز براي سومين بار شيميايي زدند. حالم به هم ريخته است. همراه بقيه به عقبه آمده ام. در بيمارستان با ديدن وضع بچه ها خجالت مي كشم بگويم شيميايي شده ام.
تاول هايي روي پشت يكي از بچه هاست كه نيمي از پشت او را پوشانده، چشم عده اي نمي بيند و ترشحات ناجوري دارد. نفس ها بريده بريده است. حتي با اكسيژن به زحمت نفس مي كشند، انگار ريه شان پر از آب است.
چشم بعضي ديگر سرخ شده و عصبي و به هم ريخته مي لرزند. برخي آرام دراز كشيده اند. برخي نشسته اند و نمي توانند دراز بكشند. اوضاع وخيمي است.
كسي را نديدم روحيه اش را باخته باشد. ولي وضعيت بلاتكليفي است. اگر قرار باشد جنگ اين طور پيش برود چه مي شود، صدام از انواع و اقسام بمب هاي شيميايي استفاده كند و ما سكوت كنيم و هيچ كس به داد ما نرسد.
برگه هشتم
امروز از گردان مرخصي گرفتم و همراه برادرم كه در لشكر مسئوليتي دارد به يك روستاي مرزي در استان كردستان رفتيم. متاسفانه تا آخر سفر هم نفهميدم نام اين روستاي كوچك چيست؟ چون تمام مردم آن به شهادت رسيده اند. آن هم با گاز شيميايي اعصاب. هنوز يك ماه از حمله شيميايي صدام به حلبچه با گاز اعصاب نگذشته است و برخي صحنه ها كه در فيلم ها و عكس ها از حلبچه ديده ام برايم تداعي مي شود. گاز اعصاب بلافاصله پس از تاثير بر انسان ها و حيوانات و مرگ آني آن ها، در محيط تجزيه مي شود و اثري در آب و خاك محيط به جا نمي گذارد. تنها با بررسي كيفيت مرگ افراد مي توان نوع گاز را تشخيص داد.
در حلبچه، مردم هنگام فرار بر زمين افتاده و جان داده بودند و آثاري از زجر و درد در آن ها ديده نمي شد. اما مردم اين روستاي كوچك كه با ده بمب مورد حمله قرار گرفته، پس از درد و زجر فراواني به شهادت رسيده اند. چنگ زدن به موي خود، لباس يا خاك را در غالب آن ها ديدم.
ظاهرا گاز اعصابي كه در حلبچه استفاده شده بود، اول مغز را از كار مي اندازد، لذا مرگ در آرامش رخ مي دهد. در حالي كه در اين نوع گاز، تا آخرين لحظه جان دادن، مغز هوشيار است و ريه در اثر واكنش طبيعي خود پر از آب مي شود و خفگي با ريه پر از آب خيلي دردناك است.
به نظرم رسيد اگر سلاح هسته اي منفور است، لااقل به دليل هزينه تكنولوژي بالايي كه نياز دارد در دست كساني است كه حداقل براي اعتبار بين المللي خود هم كه شده در مقابل هر واكنش كوچكي از آن استفاده نمي كنند. اما سلاح شيميايي كه تيتر يكي از روزنامه ها آن را سلاح هسته اي فقرا ناميده بود، مي تواند در دست هر بي سروبي پايي نظير صدام باشد تا به هر دليل از آن استفاده كند. استقبال مردم حلبچه از ايرانيان وجود حقير او را به خشم آورد و دستور استفاده از گاز اعصاب با مرگ آسان را داد و معلوم نيست با چه خصومتي دستور بمباران وسيع اين روستا را داده تا از مرگ زجرآور آن ها لذت ببرد.
برگه نهم
امروز با يك دخترچه در بيمارستان ساسان آشنا شدم. از سردشت آمده است. سه سال از پايان جنگ مي گذرد و يك دختر بچه پنج ساله كه به شدت دچار عارضه هاي شيميايي است. از مادرش پرسيدم، گفت در حادثه هفتم تيرماه 66 شيميايي شده.
بعد توضيح داد آن روز صدام با 9 بمب خردل شهر مرزي سردشت را مورد حمله قرار داده كه حدود صدنفر به شهادت رسيده اند و چند هزار نفر شيميايي شدند.
يادم آمد حلبچه در اسفند همان سال مورد حمله شيميايي قرار گرفت. گاز اعصاب همه مردم شهر حلبچه را در جا كشت و صحنه هاي دلخراشي به وجود آورد. به همين دليل همه جا ي دنيا حلبچه را شناختند. اما چون سردشت يك شهر ايراني بود و تبليغ در مورد آن ممكن بود روحيه مردم را تضعيف كند، در سكوت ماند. الان چه بايد كرد؟
دخترك، سرفه هاي شديدي مي كند. مادرش براي پزشك مشكلاتش را مي شمارد. سرماخوردگي هاي پياپي، سوزش چشم و بوي بد دهان، و شايد مشكلاتي كه خودش هم نمي دانست.
مادرش مي گفت سالي دو سه بار مجبور است براي درمان به تهران بيايد و بنياد مستضعفان و جانبازان هنوز آن ها را جانباز نشناخته است. او مي گفت مثل او صدها نفر در سردشت هستند و چون سردشت امكانات تخصصي ندارد مجبورند به اروميه يا تهران يا شهرهاي ديگر بروند. اين ديگر يك مظلوميت مضاعف است.
برگه دهم
بنياد مي گويد تا درصد تعيين نشود، هيچ هزينه درماني تعلق نمي گيرد. چند آزمايش ريه داده ام هزينه اش صد و بيست هزار تومان شده است. گفتند بايد از بيمه بگيري. در سالن انتظار بيمه در نوبت نشسته، روزنامه مي خواندم. ناخواسته حرف هاي دو خانم پشت سري را مي شنيدم. معلوم است اغلب حرف ها در مورد چيست!
- مهناز رو؟ آره هفته پيش تو هفت حوض ديدمش. يه خواستگار براش اومده شيميايه! گفتم نري زنش شي ها! اينها بچه دار نمي شن! خودش هم يك چيزهايي...
صدايم كردند و بلند شدم. خانمي از پشت كيوسك شماره شناسنامه خواست. اولش نشنيدم چه مي گويد سرم را جلوي پنجره شيشه اي بردم، بوي دهانم به او خورد با حالت چندش ناكي عقب رفت. برگه ها را گرفتم و به اتاق وارد شدم. خانمي برگه ها را وارسي كرد و پرسيد: حالش بده؟ لابد حدس زده بود كسي با چنين آزمايش هايي در اين بعدازظهر گرم تابستاني بايد زير كولر خارجي اكسيژن ساز در حال استراحت باشد.
نخواستم بگويم خودم هستم.
گفتم: شيمياييه! بدون اين كه سرش رو بلند كنه گفت: آخ اي ! اين ها مي ميرند همه شان، نه؟!
هفته گذشته تلويزيون فيلم تكراري يك جانباز شيميايي را پخش مي كرد كه سرطان داشت. معلوم نبود چرا صورتش ورم شديد كرده بود. احتمالا سيستم ايمني بدنش از كار افتاده بود. اسمش محمدرضا شاهرخ بود.
عاقبت هم شهيد شد.
مجيد مي گفت هر وقت شبكه خبر اين جانبازهاي شيميايي دم شهادت را با آن وضع رقت انگيز نشان مي دهد دخترم مي پره بغلم ميگه: بابا تو هم اين طوري مي شي؟
مي گفت هر شب كه اخبار تشييع جنازه يك شهيد شيميايي را نشان مي دهد، تا چند روز خانواده من به هم مي ريزد. هر تماس تلفني كه مي شود، منتظر يك خبر از من هستند. خانه كه هستم دخترم از مدرسه مي آيد اول مي پرسه: باباكو؟!
برگه يازدهم
امروز بالاخره قرار است كميسيون پزشكي بنياد مستضعفان و جانبازان تكليف من را معلوم كند.
پس از چند سال پيگيري اداري و درمان، با هزينه شخصي، هنوز بنياد مرا جانباز شيميايي نمي داند! چند ماه است آزمايش هاي تنفسي و خون و غيره و معاينه كردند و فرم پر كردند. هنوز اميد ندارم آبي از اين ها گرم شود. وضع من كه اين همه سفارش كننده دارم اين است، بقيه چه مي كشند؟
در كوران جنگ فكر مي كردند مهم ترين مشكلي كه گاز خردل ايجاد مي كند، مشكل پوستي است. چون تاول هاي شديد روي بدن رزمنده ها ظاهر مي شد. بعد فكر كردند مشكل چشم حادتر از مشكل پوست است. چون پوست پس از مدتي بهبود پيدا مي كند ولي چشم تازه مشكلاتش شروع مي شود.
الان پس از گذشت سال ها از پايان جنگ، دريافته اند مشكل اصلي مصدومان شيميايي، مشكل ريه است. كسي هم كه ريه اش را از دست بدهد، درماني ندارد.
احتمالا چند سالي هم بايد بگذرد تا بفهمند هر كس در منطقه آلوده بوده، بايد تحت آزمايش و درمان قرار بگيرد. از جمله آن رزمنده اي كه الان دور از امكانات پزشكي در روستايي مشغول دست و پنجه نرم كردن با مشكلاتي است كه نمي شناسد.
نگاه مردم هم به شيميايي ها بهتر از اين نيست. ظاهر سالم را مي بينند و نمي دانند اين آدم نه مي تواند بدود نه مي تواند از پله بالا برود، نه در آلودگي شهر تردد كند و نه نفس راحت بكشد.
برگه دوازدهم
در سالن انتظار بيمارستان نشسته ام كه يكي از بچه هاي شيميايي با ماسك وارد مي شود. او را پيش از اين ديده ام ولي سلام و عليك نداريم. به سراغ اطلاعات مي رود. مردي آنجا سيگار مي كشد. ريه اش تحريك شده و در حالي كه سرفه هايش شروع شده به مرد اشاره مي كند تا سيگارش را خاموش كند.
مرد، نگاه سنگيني به سر تا پايش مي اندازد و با چند پك عميق سيگار را در جاسيگاري سطل بيمارستان خاموش مي كند. سرفه هاي بنده خدا امانش را بريده، با چهره اي سرخ شده و چشمان خيس و سرفه هاي عميق و چندش ناك از بيمارستان بيرون مي رود.
يك خانم و آقاي آنچناني كنارم نشسته اند. مي شنوم كه مرد مي گويد: بيمار سلي آمده اين جا همه را آلوده كند. صاحاب ندارد اين بيمارستان!
به بخش ديگري مي روم ظاهرا ماده ضدعفوني كننده زده اند، ريه ام تحريك مي شود. ماسك مي زنم. دختر قشنگي جلب ماسك من شده، سمت من مي آيد و خيره خيره نگاه مي كند. يك شكلات به او مي دهم، مادرش متوجه است. لحظه اي بعد مادرش را مي بينم كه شكلات را از دستش گرفته در سطل آشغال مي اندازد و دستان دخترك را با دستمال كاغذي پاك مي كند. بايد به طبقه بالا بروم. منتظر آسانسور هستم. جمعيت زياد است. در آسانسور باز مي شود و من همراه جمعيت داخل مي شوم. همه فشرده ايستاده اند. دو زن جا مي مانند. يكي به من اشاره مي كند و مخصوصا بلند مي گويد: مردم رعايت ندارن! هجوم ميارن تو آسانسور! ناسلامتي جوونيد، دو طبقه رو با پله برويد.
در آسانسور بسته مي شود از داخل آينه براندازي مي كنم، در اين جمع تنها جوان، من هستم!
كارم تمام شده و از در بيمارستان بيرون آمده ام. يك جانباز ويلچري مي خواهد به خيابان برود ولي پل مناسبي نيست. دو نفر سعي مي كنند او را از جوي عبور دهند. تلاش زيادي مي كنند ولي بالاخره به دليل بي تجربگي، ويلچر سرنگون مي شود و جانباز نقش زمين مي شود. خدا رحم كرد توي جوي لجن نيفتاد.
عجب روزي بود امروز!
برگه سيزدهم
امروز همراه دو نفر از بچه هاي شيميايي به آلمان آمديم و در خانه جانبازان در شهر كلن اتاقي به ما دادند. اين خانه قديمي و اشرافي در تصرف پدر زن سابق شاه معدوم بوده. كلن شهر خوش آب و هوايي است. به دور از هياهوي شهرهاي صنعتي، مقابل خانه جانبازان، رودخانه راين است. كنار رودخانه فضاي دل انگيزي است براي نشستن. جاي همه بچه هاي جنگ خالي!
اين جا فهميدم در جمع، براي پنج شش نفر از سي چهل هزار جانباز شيميايي كه مي گويند داراي پرونده اند، امكان چنين سفري مهيا مي شود؟
نمي دانم چند هزار بسيجي عاشق اين جا روي نيمكت نشسته اند و بعدها به شهادت رسيده اند. فضاي عجيبي بر اين محيط حاكم است. شايد هم فقط من چنين حسي دارم.
آيا مردم خواهند دانست جوانان شان در غربت چه دردها و رنج هايي را تحمل كرده اند؟ چه دلتنگي هايي در كنار كارون و دز و اروند و كرخه و چه بغض هايي در كنار راين.
برگه چهاردهم
در اين سفر با يك خانم جوان آشنا شدم كه با همسرش براي درمان به آلمان آمده است. باز هم حادثه هفتم تيرماه شصت و شش 9بمب خردل كه به شهر سردشت اصابت كرد. وقتي بمب در ده متري منزل خانم پروين واحدي منفجر مي شود، او در حمام بوده است. مي شود حدس زد گاز خردل كه به پوست خشك و دست و صورت بچه آن آسيب را مي رساند، او را به چه وضعيتي انداخته باشد. در همان زمان به دليل وخامت حالش به اتريش اعزام شده و پس از قطع علائم حياتي به سردخانه منتقل شده است و به طور تصادفي بخار جمع شده در نايلون مقابل بيني اش، او را نجات داده و دوباره به زندگي بازگشته است.
اوتعريف مي كرد پس از اصابت بمب، گرد سفيدي بر سر و صورت بچه هايي كه در كوچه بازي مي كردند پاشيده و الان هم آن ها زنان جوان صاحب فرزندي هستند كه نيمي از عمرشان را مجبورند در بيمارستان سپري كنند. يكي نفر را هم نام برد كه در آن تاريخ سرباز بوده و هنگامي كه با شنيدن خبر حمله شيميايي، به سردشت مي رسد، در مي يابد مادر و پدر و مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها، عمه ها و عموها، خاله ها و دايي هايش، همه و همه را از دست داده است. از آنجا كه مصدومان سردشت در بيمارستان هاي كشور پراكنده شده بودند، براي ديدن برادرش به مشهد مي رود و مي فهمد روز قبل به شهادت رسيده است. سپس به تبريز مي رود تا خواهرش را ببيند و در مي يابد صبح همان روز به شهادت رسيده است. حتي نقل اين خاطرات هم آزاردهنده است. مي گفت سردشت يك بيمارستان فوق تخصصي دارد كه فقط پزشكي عمومي دارد. اين بيمارستان با همكاري سازمان منع سلاح هاي شيميايي OPCW و دفتر مقام معظم رهبري تاسيس شده است.
مردم سردشت همگي اهل سنت هستند و اين شهر تنها شهر كردنشين در استان آذربايجان شرقي است! در طول جنگ هرگز اين شهر كه چند كيلومتر بيشتر با مرز فاصله ندارد، از ساكنان غيرنظامي خالي نشده است. مردم اين شهر در طول جنگ به بمباران هاي هواپيماها عادت داشته اند و حتي مي گفتند اگر براي هواپيماهاي عراقي هنگام بازگشت بمبي باقي مي مانده، حتما آن را در سردشت خالي مي كرده و مي رفته. اما اين بار، گاز خردل صد و سي شهيد و هزاران مصدوم شيميايي بر جاي گذاشت.
برگه پانزدهم
ديروز صبح براي اولين بار دكتر فراي تاگ با دوربين كوچكي كه سر يك لوله هدايت شونده است و تصوير را داخل يك تلويزيون نشان مي دهد، مرا معاينه كرد. بلافاصله پرسيد: «چه كسي تو را عمل كرده است؟» گفتم در تهران عمل شده ام. مدتي مكث كرد و با تاسف گفت: «كاش دست نمي زد!»
پرسيدم چرا؟ و مترجم پرسيد. اما او فقط سرش را تكان داد!
امروز براي معاينه و مشورت با يكي از پزشكان اتريشي به وين آمده ام. در مسير بيمارستان مجبور شديم تاكسي بگيريم. راننده تاكسي يك ايراني بود كه شش سال پيش پناهنده اجتماعي شده بود. در اثناي صحبت دريافتم عمليات خيبر شيميايي شده. وضع خوبي نداشت و كورتن زيادي مصرف مي كرد.
پس از آن كه صحبت ها گل انداخت و از همه جا و همه چيز گفتيم و شنيديم، پرسيدم: «واقعا چرا پناهنده شدي؟» در جواب پرسيد: «از خدمات درماني و وضع زندگي ات راضي هستي؟» جواب مشخص ندادم. گفت در وين ايرانيان زيادي هستند و غير از او جانبازان بسياري نيز زندگي مي كنند. او از شرايط زندگي و درمان در اين كشور راضي بود. مي گفت تنها كشور اروپاي غربي كه در تلويزيون رسمي اش اعلام كرده صدام عليه ايران شيميايي استفاده كرده، اتريش است.
در انتها به شوخي گفت: «اگر در جنگ هاي امپراطوري عثماني و امپراطوري اتريش، يك تركش ريز به من خورده بود الان نانم در روغن بود.»
برگه شانزدهم
امروز جواب آزمايش معده دوستم نادعلي هاشمي آمد. سرطان است! از آثار گاز خردل. به آرامش او غبطه مي خورم. از وقتي جواب آزمايش را شنيده، جك گفتن هايش بيشتر شده. راستي چرا اين قدر بچه هاي شيميايي آرام اند؟ اينجا بقيه جانبازان را هم مي بينم. براي عمل دست يا پاي يا عمل زيبايي آمده اند. كساني كه نيمي از صورتشان رفته. ولي بچه هاي شيميايي با طراوت تر، مظلوم تر و آرام ترند. وقت كمبودها، وقت بداخلاقي مسئولان و ظلم هاي آشكار، صبورترين ها شيميايي ها هستند. فكر مي كنم چون مرگ لحظه به لحظه همراه ماست! مگر همراه بقيه نيست؟ هست ولي متوجه نيستند!
انسان ها غافلند و بچه هاي شيميايي در هر نفس به خود يادآوري مي كنند كه اين نفس هاي به شمار افتاده روزي پايان خواهد يافت.
قصه غريبي است. انسان ها براي برآورده كردن نيازهاي خود تلاش مي كنند و همه اين دوندگي ها خلاصه مي شود در آب و غذا و خانه. اما آن چه بدون زحمت براي همه انسان ها و حيوانات و گياهان مهيا است، هواست و همين هوا از ما شيميايي ها دريغ مي شود.
برگه هفدهم
يك گروه مستندساز از تهران آمده اند و مشغول مصاحبه با دكتر محور رئيس جديد خانه جانبازان در كلن هستند. من در اتاق مجاور مشغول هستم. صداي دكتر محور به خوبي شنيده مي شود. او متخصص بيهوشي است. نمي دانم الان در حال ضبط هستند يا نه. چون حالت صحبت كردنش طوري است كه انگار براي خودشان توضيح مي دهد. مي گو يد در فاصله بين بيهوشي و قطع شدن نفس تا رد كردن لوله و اتصال اكسيژن، فشار زيادي به بيمار وارد مي شود و اغلب آن چه درون دارند از فحش و ناسزا بيرون مي ريزند. اصولا كمبود اكسيژن بدجوري آدم را به هم مي ريزد. اما عجيب است، جانباز شيميايي كه دچار كمبود مزمن اكسيژن هستند از ديگر بيماران آرام ترند.
سپس خاطره اي از آقاي كلاني مي گويد كه اهل اصفهان است. او خود تعريف كرده كه هميشه نيمي از شب را بيدار مي ماند تا راحت تر نفس بكشد و نيمي ديگر را همسرش بيدار مي ماند و مراقب اوست كه در خواب نفس اش قطع نشود. مي گويد وقتي به او گفتند ديگر در آلمان كاري برايت نمي شود انجام داد، بسيار آرام مهياي بازگشت به تهران شد. كلاني يك ماه قبل شهيد شده است و من افسوس مي خوردم كه چرا نتوانستم او را ملاقات كنم.
برگه هجدهم
امروز عاشوراست. ايرانيان از سراسر آلمان براي مراسم به خانه جانبازان در كلن آمده اند.
سينه زني و نوحه و قيمه امام حسين عليه السلام.
پس از ناهار يك ايراني مقيم آلمان به نام رهنما، از ما سه نفر شيميايي خواست با او در كنار راين صحبت كنيم. او وكيل است و مي گويد ما مي توانيم از شركت هايي كه به صدام كمك كرده اند سلاح شيميايي توليد كند شكايت كنيم و غرامت بگيريم.
يكي از دوستان مي گويد، حراست بنياد مستضعفان و جانبازان گفته اگر كسي اقدامي كند، سفرهاي درماني اش لغو مي شود. دست آخر رهنما كارت خود را به ما داد و رفت و من مقابل رود آرام راين نشسته ام و با خود مي انديشم، چرا چنين حقي از ما سلب شده است؟
آيا شكايت ما پشت كردن به نظام جمهوري اسلامي است؟
آيا اين سدهايي نيست كه خودمان براي خودمان ساخته ايم؟
ما كه وارد چنان جنگ سختي شديم، چرا بايد از اين جنگ ها بترسيم؟
جنگ فرهنگي، جنگ ديپلماتيك، جنگ حقوقي!
آيا ما ضعيف هستيم؟
برگه نوزدهم
چند ماه پيش يكي از بچه هاي جانباز كه تازه از بيمارستان هم مرخص شده بود، شبانه دچار خونريزي شديد بيني مي شود. پزشك بيمارستان بر بالينش مي آيد و آنقدر گاز استريل را در بيني اش فشار مي دهد كه چشمش نابينا مي شود. بنياد مستضعفان و جانبازان براي او وكيل مي گيرد و عليه بيمارستان شكايت مي كنند.
امروز بعد از ماه ها تلاش بي ثمر، وكيل بيمارستان به اين دوست جانباز، يك برابر و نيم مبلغ درخواست ديه اش را پيشنهاد داده تا دست از شكايت بردارد و آبروي بيمارستان حفظ شود.
او هم پذيرفت.
آن همه جانباز مستضعف را بنياد مستضعفان و جانبازان به مقابل سفارت آلمان كشاند و باعث شهادت چند نفرشان شد كه چه بشود؟ بنياد كه متولي كار جانبازان است و بايد در پي شكايت از حاميان توليد سلاح هاي شيميايي باشد، چرا دست در كاسه آلماني ها، قراردادهاي تجاري مي بندد؟مي گويند بيش از چهل هزار جانباز شيميايي پرونده دارند. آيا در طول اين سال ها كار پژوهشي روي آن ها شده است؟ يا به درمان پنج شش نفر در بيمارستان هاي خصوصي آلمان بسنده شده است؟ درمان مصدوم شيميايي نياز به كار پژوهشي دارد كه در بيمارستان هاي دولت معني دارد، بنياد يك پژوهشكده هم دارد ولي بيشتر به دكور مي ماند و ممر درآمدي براي چند پزشك و كارمند.
برگه بيستم
ديگر پس از اين همه سفر، به اندازه اي آلماني ياد گرفته ام كه گليم خودم را از آب بيرون بكشم و بدون مترجم از كلن تا بوخوم يا همر سفر كنم و در بيمارستان بستري شوم. ولي با غربت چه مي شود كرد؟
امروز در بيمارستان منتظر آسانسور بودم، پيرزني آلماني به همراهش گفت: «اين ها اهل كجا هستند؟ اين واقعا مريضه؟»
حق داشت! ظاهر من صحيح و سالم و جوان است؛ ولي نمي دانست سياستمداران و پولداران حاكم بر كشورش چه بلايي بر سر من آورده اند.
يك هفته اي هست با يكي از پرستاران هم صحبت شده ام. هنگامي كه تنهايي فشار مي آورد،
هم صحبتي با مثل او حتي با زبان دست و پا شكسته آلماني، خودش مرهمي است.
ديروز مي گفت: «شماها هنوز قواعد بازي در غرب را نمي شناسيد. در زمان جنگ عراق و ايران، شركت هاي آلماني به صدام مواد شيميايي مي دادند و او را براي توليد بمب شيميايي كمك مي كردند، چون عراق پول خوبي مي داد. مي داني كه، دومين كشور نفت خيز دنياست!
الان هم شما در اين بيمارستان خصوصي براي درمان عوارض آسيب همان بمب هاي شيميايي بستري مي شويد و پزشكان براي شما تلاش مي كنند، چون پول خوبي مي دهيد. حاكميت با پول است.
اگر سياستمداران آلمان غربي هم با علم به اين كه اين همه شركت در توليد سلاح شيميايي به صدام كمك مي كنند، سكوت كردند، شك نداشته باش در ازاي آن حتما چيزي دريافت كرده اند.»
گفتم سال 92 دستگاه قضايي آلمان پذيرفت كه شركت كارل كولب در توليد سلاح هاي شيميايي با عراق همكاري داشته و مديرعامل شركت در دادگاه شهر دارم اشتاد محكوم شد.
گفت اگر دولت آلمان پذيرفته است در اين جنايت انساني مشاركت داشته، چرا اجازه درمان شما را در بيمارستان هاي دولتي
نمي دهد؟
چرا هزينه هاي درمان شما را از شركت هاي خصوصي مشاركت كننده در جنايت انساني صدام مطالبه نمي كند؟ دست آخر هم پرسيد: چرا دوست شما شكايت نمي كند؟ اصلا چرا خود تو شكايت نمي كني؟
گفتم ما يك ضرب المثل داريم كه فلاني هم چوب را خورد هم پياز را! به زحمت توانستم معني اش را برايش توضيح دهم.
ادامه دارد...

 



خاطره يك تخريب چي از درگيري تن به تن با عراقي ها

يازدهم آبان ماه سال 1361 بود كه رزمندگان بسيجي چند لشكر از جمله لشكر 17 علي ابن ابيطالب(ع) براي اجراي مرحله دوم عمليات محرم گوش به فرمان فرماندهان بودند، ذكر خدا بر لبان همه جاري بود، قرار بود عمليات در قسمت جنوب دهلران و غرب عين خوش و چند محور ديگر به اجرا درآيد.
نيروهاي دشمن به خاطر ترس و وحشت از اجراي عمليات شب قبل (مرحله اول عمليات محرم) در حالت آماده باش كامل به سر مي بردند، قرار بود نيروها بعد از باز شدن معبر (معبر به راهي در ميدان مين مي گويند كه فاقد هر نوع مين باشد) توسط تخريب چيان (تخريب چي به خنثي ساز مين و مين گذار مي گويند) و علامت گذاري معبرها با قرص هاي فسفري و نوارهاي فسفري، به جلو هدايت شوند.
فرمان حركت نيروها به سمت دشمن با رمز مقدس يازينب(س) صادر شد، آماده حركت به منطقه عملياتي شديم، بارش باران شب قبل سطح زمين را گل و لاي كرده بود، به همين جهت حركت را براي نيروها دشوار مي ساخت، آتش دشمن به قدري شديد بود كه اگر نيروها در طول مسير، حالت سينه خيز هم به خود مي گرفتند باز خمپاره هاي زماني دشمن در بالاي سر همه منفجر مي شد و كسي را امان نمي داد، ولي عشق و علاقه رزمندگان به حضرت اباعبدالله الحسين(ع) بيش از اين حرف ها بود و هيچ عاملي مانع حركت نيروهاي اسلام نگرديد.
اين حقير به اتفاق چند تن از تخريب چيان و نيروهاي اطلاعات و عمليات لشكر 17 علي ابن ابيطالب(ع) براي عبور نيروها از ميدان مين، وظيفه باز كردن معبرها را داشتيم. يك يا دو نفر از نيروهاي تخريب چي، جلوتر از ستون هاي عملياتي حركت مي كردند، ساعتي گذشت، چند معبر براي عبور نيروها باز شد، عده اي از نيروها به اتفاق فرمانده هان خود ميدان مين را پشت سر گذاشتند و عده اي هم منتظر باز شدن معبرهاي بعدي بودند، ما هم نيروها را يك به يك از معبر به جلو هدايت مي كرديم، اين كار ساعتي به طول انجاميد تا اين كه همه برادران از ميدان مين عبور نمودند.
در اين لحظات، عمليات از چند محور ديگر آغاز و دشمن از حضور نيروها آگاه شده بود، به همين جهت آتش دشمن ثانيه به ثانيه شديدتر مي شد، وصف اوضاع و احوال آن موقعيت با زبان و يا قلم دشوار است، بايد در لحظات صحنه بود تا حقيقت را فهميد.
در حين عمليات، در قسمتي از منطقه با نيروهاي خودمان فاصله زيادي پيدا كردم، تنها بودم كه يك دستگاه خودروي سيمرغ نيروهاي دشمن را در داخل دره كوچكي ديدم. در حالي كه چراغ هاي سوئيچ و پشت آمپرهايش روشن بود، به نظر مي ر سيد، نفرات داخل خودرو به تازگي خودرو را ترك نموده بودند، آهسته به سمت خودرو حركت كردم كه دو نفر ناشناس ظاهر شدند، رمز گردان ها و واحدها نام حضرت «علي اصغر(ع) و پاسخش از طرف نيروهاي مقابل نام حضرت «علي اكبر(ع) بود، آن دو نفر به من نزديك شدند، به آنها رمز علي اصغر را گفتم ولي از پاسخ خبري نشد، با خود گفتم شايد پاسخ رمز يادشان رفته و چون از مسير سمت خودمان به من نزديك شده بودند اصلا فكر نمي كردم كه نيروهاي دشمن باشند، ناگهان يكي از آنها كه هيكل قوي و درشتي داشت مرا غافلگير كرده و يك دستش را محكم به دهانم گذاشت و با دست ديگر نيز سينه ام را چسبيد، ديگري هم كمي از ما فاصله داشت، من كه اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود خودم را در يك قدمي مرگ مي ديدم.
در آن لحظه نمي دانستم چه تصميمي بگيرم، ولي در دل از خدا كمك مي خواستم، فقط توانستم لوله اسلحه اي را كه به وسيله بندي بر گردنم آويزان بود به طرف شكم فرد موردنظر بچرخانم، ناگهان ديدم چند تير رسام (گلوله هاي رسام داراي مواد فسفري هستند و بعد از شليك از خود نور توليد مي كنند) به صورت رگبار از پشت فردي كه مرا گرفته بود خارج شد و لحظه اي بعد بدنش شل شده و نقش بر زمين گرديد، بعد از اين تيراندازي فرد دوم فرياد «دخيل يا خميني» سر مي داد و...
تا آن لحظه نمي دانستم گلوله ها از لوله اسلحه من خارج شده است، بعد از اين كه فرد مقابل به زمين افتاد تازه فهميدم كه ناخودآگاه ماشه اسلحه را چكانده ام، با شليك گلوله هاي رسام، چند تن از رزمندگان سر رسيده و با فرياد من متوجه موضوع شدند و فردي ديگري را كه از نيروهاي دشمن بود با رگباري به هلاكت رساندند.
راوي: كريم داودي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14