(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 12 تیر 1390- شماره 19964

مروري بر خاطرات ناو سروان بازنشسته، يوسف كرمپور
عباس دوران ما را نجات داد
وقتي كه هواپيماي دشمن را اشتباه گرفتم
خاطرات يك جانباز شيميايي از كرخه تا راين
نفس كشيدن ممنوع



مروري بر خاطرات ناو سروان بازنشسته، يوسف كرمپور
عباس دوران ما را نجات داد

علي عباسي مزار
از آغاز جنگ تحميلي تا هفتم آذر 59 به عنوان افسر ارشد رسته برق و سلاح در تمامي عملياتهاي ناوچه پيكان شركت داشتم.
ناوچه پيكان عملياتهاي زيادي را انجام داده بود اما اوج عمليات ناوچه پيكان شش و هفت آذر 1359 بود كه حدود 70 درصد شناورهاي نيروي دريايي عراق توسط ناوچه موشك انداز پيكان به قعر دريا فرستاده شد.
در شب ششم آذر ناوبان يكم سعيد كيوان شكوهي و ناوبان يكم ناصر سرنوشت به همراه تعدادي از تكاوران نيروي دريايي به طرف سكوهاي نفتي البكر و العميه رفتند كه پس از درگيري مختصر ميان تكاوران ايراني و عراقي، تكاوران نيروي دريايي عراق به اسارت نيروهاي ايراني درآمدند.
ناوچه پيكان كه كار پشتيباني را برعهده داشت براي انتقال نيروها و اسرا در منطقه حاضر شد كه اين حضور خود با درگيريهايي مابين ناوچه پيكان و نيروهاي دشمن همراه بود. در همين لحظه يكي از ناوچه هاي عراقي با سرعت زياد به طرف سكوي العميه رفت و در آنجا پنهان شد كه اين ناوچه همان ناوچه اي بود كه در فرداي آن روز به هنگام بازگشت، ناوچه پيكان را مورد هدف قرار داد.
در همان روز يعني در هفت آذر 1359 نيروي هوايي ايران مستقر در پايگاه شكاري بوشهر به كمك ناوچه پيكان آمدند و 11 فروند از جنگنده هاي عراقي را سرنگون كردند.
ساعت 12 و 30 دقيقه روز هفت آذر زماني كه ما سكوهاي البكر و العميه را به كنترل خود درآورده بوديم به ما خبر دادند كه در بوشهر مراسمي با حضور رئيس جمهور وقت (بني صدر) براي تقدير از رزمندگاني كه در عمليات مرواريد شركت داشته اند. برگزار شده است.
در راه بازگشت من به موتورخانه رفتم تا علاوه بر ژنراتور شماره يك ژنراتورهاي دو و سه را نيز روشن كنم كه ناگهان ضربه شديدي به قسمت عقب ناوچه اصابت كرد كه تمام پروانه ها از كار افتاده و چوبهاي كف موتورخانه و مهتابي ها شكسته شد و بعضي از مهتابي ها هم به صورت آويزان از سقف همچنان روشن بود. بيرون آمدم و مشاهده كردم كه سايرين با جليقه نجاتي كه به تن دارند آماده پريدن به آب هستند. من كه داخل موتورخانه بودم نه جليقه نجاتي به تن داشته و نه آماده پريدن به آب بودم؛ به ناچار به داخل آب شيرجه زدم كه در اين هنگام موشك دوم نيز از سوي ناوچه عراقي به ناوچه پيكان اصابت كرد. تركشهاي موشك شليك شده از سوي ناوچه عراقي به پشت سر و كتف و كمرم مي خورد به گونه اي كه فكر مي كردم ناوچه پيكان بر روي سرم واژگون شده است.
تركشها من را به زير آب برد و وضعيت به گونه اي شده بود كه مرگ را پيش روي خود مي ديدم. با زحمت، خود را به سطح آب رسانده و به طرف ناوچه رفتم با فشار دادن پدال آن قايق نجاتي بر روي آب پرتاب شد كه من خودم را به سرعت به آن رسانده و داخل آن نشستم. چند نفر ديگر از همرزمانم كه در داخل آب بودند نيز طنابهاي اطراف قايق را گرفتند.
در اين زمان ناوچه پيكان در حال غرق شدن بود و همين مسأله گردابي را در اطراف ناوچه ايجاد مي كرد و ما كه در نزديكي ناوچه بوديم به سرعت به دور خودمان مي چرخيديم و وضع به گونه اي بود كه اگر هر كدام ما لحظه اي از قايق نجات جدا مي شديم به قعر دريا مي رفتيم.
من حدس مي زدم كه به دليل برگزاري مراسم در بوشهر يگانهاي امدادي به زودي به كمك ما نيايند.
در همان حال كه ما در سخت ترين شرايط در دريا به سر مي برديم ناوچه عراقي نيز به ما نزديك تر مي شد در همين هنگام هواپيماي ايراني در آسمان ظاهر شد و با يك شيرجه بر روي منطقه ناوچه عراقي را مورد هدف قرار داده و به آتش كشيد.
خلع ناشي از غرق ناوچه تمام شده بود و در همين هنگام نيز بالگرد امداد به كمك ما آمد و من و چند تن ديگر از هم رزمانم كه دچار جراحت شده بوديم را به داخل بالگرد بردند. بالگرد امدادي به علت تهديد آن از سوي هواپيماي ميگ عراقي بيش از اين نمي توانست در منطقه بماند و افرادي مانند ناوبان يكم ناصر سرنوشت تا فرداي آن روز در منطقه و در آن هواي سرد ماندند.
روي كف بالگرد دراز كشيده بودم و خون زيادي از من رفته بود اما كاري از دستم برنمي آمد و دوست و همرزمم كه روي صندلي برزنتي قرار داشت در حال جان دادن بود. تعدادي از ما را به بيمارستان نيروگاه اتمي و تعدادي را نيز به بيمارستان فاطمه زهرا(س) بردند.
زماني كه در بيمارستان به هوش آمدم صداي پزشك معالجم را به همراه دو تن ديگر شنيدم كه آن دو نفر از خلبانهاي نيروي هوايي بودند. يكي از آنها كه قدش كمي كوتاه تر بود لب به سخن گشود و گفت من عباس دوران هستم همان خلباني كه ناوچه عراقي را مورد هدف قرار داد. من زماني كه شما را بر روي سطح آب ديدم خيلي ناراحت شدم، با خودم گفتم كه اگر تمام مهماتم هم تمام شود هواپيما را به ناوچه عراقي كوبيده و آن را منهدم مي كنم.
بعد از نجات از حادثه ناوچه موشك انداز پيكان و مجروحيت از ناحيه پشت سر و كمر تقريبا مدت سه ماه تحت مداواي پزشكان مستقر در بيمارستان نيروگاه اتمي كه بعدا بنام پاسداران تغيير نام داد، بودم. علي رغم اينكه پيشنهاد خدمت در تهران بمن داده شده بود اما بخاطر اينكه اصولا خوزستاني بودم و جنگ هم در منطقه آبادان در جريان بود مي خواستم همچنان در دريا حضور داشته و بتوانم در خدمت مملكت و جنگ باشم. به همين دليل در پايگاه دريائي ادامه خدمت داده و به مركز برق و الكترونيك رفته و سپس به اتفاق چند نفر از همكاران طبق دستور مركز تعميرات برق ناوچه هاي موشك انداز كلاس پيكان را برپا كرديم. چند ماهي به كار تعميرات ناوچه هاي موشك انداز مشغول بودم و همچنان از ناحيه محل هاي جراحات رنج مي بردم، به خصوص كه بينائي اوليه چشمانم را هم نداشتم.
در سال 1360 از من خواسته شد تا به منظور تحويل سه فروند ناوچه هاي موشك انداز كلاس پيكان به نام هاي خنجر، نيزه و تبرزين به عنوان افسر ارشد برق و الكترونيك به كشور فرانسه بروم اما محل استقرار و خدمتم در ادامه كار بر روي ناوچه نيزه بود. اين ماموريت در آن مقطع زماني، خيلي حساس و خطرناك بود اين احتمال وجود داشت كه در مسير دريانوردي ناوچه ها از فرانسه به ايران كشورهائي به كشور دشمن پايگاه بدهند و به اين وسيله در مسير راه در دريا به ما حمله هوائي شود. علي رغم مشكلات فراوان در مسير در دريا سرانجام به ايران رسيديم. در تمام بنادري كه وارد مي شديم مورد استقبال فراوان قرار مي گرفتيم مانند بندر چاه بهار، جاسك بندرعباس و بالاخره بوشهر.
پس از انتقال اين سه فروند ناوچه موشك انداز به مدت سه سال در ناوچه موشك انداز نيزه به ماموريت هاي دريائي و انتقال كاروان هاي دريائي به بندر امام شركت فعال داشتم.
خاطره اي هم از زماني كه كاروان هاي دريائي تجارتي را به بندر امام اسكورت مي كرديم دارم.
در يكي از ماموريت ها كه كاروان كشتي هاي تجارتي را كه تعداد آنها هم زياد بود و ما آنها را به بندر امام اسكورت مي كرديم و از بندر امام در دريا منتظر آنها بوديم كه محموله هايشان را تخليه كنند و پس از ترك اسكله، ما مجددا آنها را در خليج فارس براي عبور از منطقه خطر، روانه دهانه تنگه هرمز كنيم. هنگامي كه در دريا منتظر تخليه بار كشتي ها بوديم، براي درامان بودن از موشك هاي بالگردهاي سوپر اتاندارد دشمن به نزديكي يكي از سكوهاي نفتي به نام نوروز رفتيم. در اين هنگام ناوچه ما با رادارهاي سطحي و هوائي منطقه را زير پوشش خود داشت. شب را بدون هيچ گونه مشكل يا حادثه اي سپري كرديم تقريبا هوا كم كم رو به خرابي مي رفت.
به طوري كه بدنه ناوچه در اثر تلاطم آب به پايه هاي سكو اصابت مي كرد در همين هنگام ناوچه را از سكوي نفت جدا كرده و به منطقه اي در همان نزديكي منتقل كرديم تا به اين وسيله از برخورد به سكو در امان باشيم. بعد از چند دقيقه فرمانده ناوچه به من اطلاع داد كه سكان عمل نمي كند. به پل فرماندهي رفتم پس از بررسي هاي لازم در پل فرماندهي متوجه عيب در تابلو سوئيچ در انتهاي ناوچه شدم. به اتفاق ناوبان يكم جعفر رحيمي به اتاق سكان پاشنه رفتيم بعد از بررسي تمام سيستم متوجه شديم كه عيب از يكي از كنتاكتورهاي تابلو بود كه كاملا سوخته بود. متاسفانه اين كلاس ناوچه ها هيچ گونه انبار قطعات يدكي در آنها تعبيه نشده و ما هيچ گونه قطعه يدكي بر روي واحد نداشتيم. در نتيجه ناوبان يكم سيدجعفر رحيمي در پل فرماندهي در آن تلاطم دريا چندين ساعت براي اينكه بتوانيم بر روي سكان كنترل داشته باشيم با دست كليد سوئيچ سكان را نگه داشته بود كه بتوانيم ماموريت هاي لازم را انجام دهيم. از آنجايي كه نگهداشتن سوئيچ سكان ناوچه ما به طور ممتد با دست صورت مي گرفت احتمال آتش سوزي وجود داشت. پس از اجازه فرمانده ناوچه جناب ستوده از پايگاه دريائي بوشهر از بويه جدا شديم و به طرف بوشهر رفتيم از آنجايي كه نياز به برقراري سكان غيرممكن بود مجددا ناوبان يكم رحيمي ناچارا سوئيچ تابلو سكان را همچنان با دست نگه داشت. از آنجا كه من ارشد رسته بودم مي بايست در طول دريانوردي به تمام قسمت ها مرتب سركشي ميكردم و عيوب احتمالي سيستم ها را برطرف كنم.
زماني كه از بويه كنار سكوي نفت جدا شديم آن كشتي يدك كشي كه كار تهيه و تداركات سكوهاي نفت را انجام مي داد به جاي ما به بويه متصل شد. ما هم حدودا نيم مايل از سكو دور شده بوديم. كه ناگهان صداي مهيبي از پشت ناوچه شنيديم. متاسفانه كشتي يدك كش شركت نفت به وسيله يكي از بالگردهاي سوپراتاندارد دشمن مورد هدف قرار گرفته بود. البته ناگفته نماند كه هدف اصلي بالگرد دشمن ما يعني ناوچه نيزه بود كه خراب شدن سكان ناوچه در آن شرايط و جابه جايي ما در منطقه موجب شد تا موشك به ما اصابت نكند.

 



وقتي كه هواپيماي دشمن را اشتباه گرفتم

سال 1360 بود و به من به عنوان شماره چهار يك دسته پروازي به نام «سهيل» مأموريت داده شد. قرار شد با ديگر خلبان هاي دسته به يكي از تأسيسات صنعتي نظامي عراق حمله و به وسيله چهار فروند (اف5» آنجا را بمباران كنيم. با توجه به قدرت پدافندي عراق و دفاع مستحكم آنها قرار شد تا در ساعات اوليه و پيش از طلوع آفتاب به آنجا حمله كنيم.
شب پيش از حمله توجيهات كامل پروازي توسط رهبر دسته پروازي انجام شده بود و پس از خوابي سبك و بعد از خواندن نماز پاي هواپيما رفتيم و سريع مشغول انجام وارسي هاي پيش از پرواز سيستم ها، مهمات و... شديم و با آماده كردن دستگاه دقيق ناوبري، آماده شكافتن دل آسمان شديم.
در ابتداي باند پروازي بوديم كه به خاطر اشكال سيستم كنترل آتش يكي از هواپيماها، آن هواپيما از ادامه مأموريت باز ماند و پرواز به صورت دسته سه فروندي ادامه داده شد و به حول و قوه الهي هواپيماها را يكي پس از ديگري از زمين جدا كرديم.
در آسمان يكي ديگر از هواپيماها هم به خاطر مشكل سوخت رساني از باك خارجي از ادامه مأموريت باز ماند و من و رهبر گروه به شكل دو فروندي به مأموريت عازم شديم. هنوز هوا تاريك بود كه از مرز عبور كرديم و با گذر از مناطق روستايي و كردنشين عراق به سمت هدف پيش مي رفتيم. آنها با اينكه نمي دانستند ما خودي هستيم يا غريبه برايمان دست تكان مي دادند.
ما در سكوت مطلق راديويي تا نقطه IP (شروع حمله) ادامه داديم و در آنجا ضمن بررسي مهمات و در آخر آماده سازي سوئيچ ها، شروع به كاهش ارتفاع تا بيست متري زمين كرديم تا از آسيب سيستم هاي پدافندي در امان باشيم.
با وجود تاريكي هوا با كمك دستگاه هاي ناوبري به نقطه هدف رسيديم. نزديك هدف بوديم كه آتش سنگين پدافندي شروع شد كه خود باعث شد تا بتوانيم موقعيت را دقيقاً با موضوع مورد حمله تنظيم كنيم.
براي فرار از برخورد گلوله هاي ضد هوايي به صورت مارپيچ از لابه لاي آتش پدافندي عبور كرديم و با اتخاذ تاكتيك هاي مناسب مهمات را در محل رها كرديم و به كمك آتش مسلسل به مواضع ضدهوايي ها حمله كرديم و همزمان از محل دور شديم.
من از هواپيماي رهبر گروه دور شدم تا با انجام مانورهاي مربوطه خود را از خطر تعقيب هواپيماهاي عراقي برهانم. پس از اطمينان از وضعيت خود اين فرصت را پيدا كردم تا هواپيما را ا ز نظر پرتاب كامل مهمات و سلامت فني بررسي كنم و موقعيتم را نسبت به جنگنده شماره يك ارزيابي كنم.
در فاصله دو كيلومتري پشت سرم و با ارتفاعي بالاتر هواپيماي شكاري را ديدم با شكستن سكوت راديويي به رهبر گروه اعلام كردم: سهيل شماره يك! شما را ديدم در حدود يك مايلي پشت سر من قرار داريد.
او جواب داد: سهيل شماره دو! مواظب باش. دو فروند ميگ عراقي در حال تعقيب ما هستند!
و سپس پرسش هايي از موقعيتم و ميزان سرعتم كرد و با اطلاعاتي كه در اختيارش قرار دادم فهميد كه من ميگ دشمن را با هواپيماي او اشتباه گرفته ام. بنابراين توصيه كرد تا سرعت بگيرم و ارتفاعم را كم كنم.
من سوخت كافي و البته مهمات براي درگيري نداشتم پس گريختم. دسته گاز را به بيشترين حد برده و با انحراف مسير خود را از تيررس موشكي دشمن نجات دادم.
جنگنده هاي دشمن انگار در بعضي مواقع كور مي شدند و اين مصداق آيه شريفه «و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لا يبصرون...» بود.
خلبان امير حسين خليلي

 



خاطرات يك جانباز شيميايي از كرخه تا راين
نفس كشيدن ممنوع

سيدهادي كسايي زاده
هفته پيش بخش اول خاطرات يك جانباز شيميايي را تقديمتان كرديم. جانبازي كه دوست ندارد نامش را هم بنويسم. اين شما و اين بخش پاياني خاطرات او.
برگه بيست ويكم
در بيمارستان ساسان بستري بودم كه خبر رسيد چند فلسطيني را بستري كرده اند. به ديدن يكي شان رفتم، يكي از دانشجويان فلسطيني كه براي تحصيل آمده بود، در اتاقش نقش مترجم را بازي مي كرد. اين جوان خوش تيپ، درحال آسفالت كاري براي اسراييلي ها هنگام درگيري، تيري به نخاعش خورده و آسيب جدي ديده بود.
پرسيدم، چه كشوري بيش از همه مدافع فلسطين است. انتظار داشتم بگويد ايران ولي گفت عراق! باور كردم تبليغات دروغين صدام ملعون، نافذتر از آن است كه ايران با درمان مصدومان فلسطيني بتواند ذهنشان را روشن كند. ديگر نپرسيدم پس چرا براي درمان به عراق نرفتي؟ لابد مي گفت صدام بيچاره به دليل به خطر انداختن منافع آمريكا در منطقه و شليك موشك به تل آويو و بيرون رانده شدن از كويت، شرايط خوبي براي پذيرايي و درمان ندارد!
ياد كتاب «لابي مرگ» افتادم. «تيمرمن» در اين كتاب نوشته است، شعار حزب بعث اين بود كه سه نژاد موذي در جهان هست كه معلوم نيست خداوند چرا آن ها را خلق كرده است. بنابراين وظيفه ما نابودي آن هاست.
يكي مگس، يكي يهود و ديگري ايراني!
وقتي آن سرلشكر عراقي در مصاحبه مطبوعاتي در اروپا گفت ايراني ها را مثل حشرات موذي امشي كرديم، همان گونه كه شما به حشرات موذي خود سم مي پاشيد و هياهويي در رسانه هاي غربي ايجاد كرد، همه تصور مي كردند اين جمله ها از دهانش در رفته است. غافل از اين كه شعار حزب بعث همين است.
صدام كينه از ايراني ها در دل عراقي ها كاشته است كه به رغم روابط پنهان با اسراييل، همه باور كرده اند بزرگ ترين مرد عرب در مقابل صهيونيست، صدام است.
برگ بيست ودوم
اين هفته بدون برنامه ريزي و خبر قبلي ما را به ساري آورده اند. اول تصور كردم محبت شان گل كرده است اما به زودي فهميدم قرار است پزشكان اروپايي در يك تور علمي با همكاري سازمان منع سلاح هاي شيميايي، ما را معاينه كنند. اين پزشكان، پيش از اين مصدوم شيميايي نديده اند و در مقابل پرداخت مبالغ هنگفت به اين جا سفر كرده اند تا به قول خودشان «كيس نادر» ملاحظه كنند.
ده ها پزشك اروپايي در زمان جنگ مصدومان شيميايي ما را درمان كردند كه تجربه هاي منحصر به فردي دارند. به جاي دعوت از آن ها براي يك كار پژوهشي گسترده، ما را براي بازديد پزشكان تازه كار به ساري مي آورند. آيا اين سفر ثمري براي ما دارد؟ يا پول هنگفتي را به جيب برخي سرازير مي كند؟ ده ها جانباز شيميايي در اثر سرطان به شهادت رسيده اند، پزشكان كشور با اين همه ادعا نمي توانند يك كار پژوهشي علمي انجام دهند و مشكل اين همه مصدوم شيميايي را حل كنند.
اين همه رزمنده پشت در كميسيون ها در انتظار تعيين درصد هستند و بنياد مستضعفان و جانبازان هنوز با روش هاي بدوي وضعيت آن ها را بررسي مي كند.
روزي كه حضرت امام رحمت الله عليه دستور ادغام بنياد جانبازان در بنياد مستضعفان را داد منظورش تأمين هزينه درمان ايشان از راه درآمدهاي آن بنياد بود.
الان جانبازان قرباني و گاهي ابزار درآمد اين بنياد شده اند.
برگه بيست وسوم
امروز عصر با يكي از پزشكان آلماني كه به ساري آمده تا ما را مورد بررسي قرار دهد مشغول صحبت شدم كمي آلماني ،كمي انگليسي، بالأخره حرف همديگر را فهميديم.
مي گفت اروپا مخالف سلاح شيميايي است. به همين دليل جز يك مورد استفاده از گاز كلر در جنگ جهاني اول كه منجر به مرگ سربازان كشورهاي مختلف شد، هيچ مورد استفاده ديگري قيد نشده است. حتي هيتلر هم به رغم انباشته بودن انبارهاي طرفين جنگ جهاني دوم از انواع سلاح هاي شيميايي، جرأت نكرد از آن استفاده كند.
مي گفت در محل كشته شدن سربازان كانادايي و اروپايي در مرز بلژيك و فرانسه يك موزه جنگ شيميايي تأسيس شده است كه آثار خطرناك سلاح هاي شيميايي را تبليغ مي كند.
گفتم، همين اروپا مواد شيميايي را به صدام نداد؟ همين غرب از صدام كه از هيتلر هم جاني تر است حمايت نكرد؟ شما از كاربرد سلاح شيميايي در اروپا جلوگيري كرديد، ولي آيا اين سلاح در نقاط ديگر مورد استفاده قرار نگرفت؟ شما براي جلوگيري از صدام براي كاربرد سلاح شيميايي عليه مردم ايران، مردم عراق و رزمندگان ايران، چه كرديد؟
فكر كرد الان مي خواهم به اتهام همه اين جرم ها محاكمه اش كنم. بلند شد ايستاد و دست هايش را بالا برد و گفت: من فقط يك پزشك هستم، پس از جنگ جهاني دوم هم به دنيا آمده ام، پيش از اين سفر، از كاربرد سلاح شيميايي عليه ايراني ها هم خبر نداشتم!
برگه بيست و چهارم
امروز با راهنمايي يكي از دوستان پيش يكي از پزشكان متخصص ريه رفتم كه سابقه درمان مصدومان شيميايي در جنگ را هم دارد. پس از ويزيت و معاينه سر صحبت باز شد. فهميدم استاد همان پزشكي بوده است كه من اغلب پيش او مي روم و حرف اول را در مورد مصدومان شيميايي مي زند. بدون شك سواد اين استاد بيشتر بود ولي بدون اين كه گله اي داشته باشد معتقد بود كار پژوهشي بر مصدومان شيميايي انحصاري شده است.
داروي جديد شاگردش را نشان دادم، تعجب كرد. پرسيد براي ديگران هم تجويز كرده است. گفتم براي چند نفر از دوستان كه حالشان مثل من خوب نيست. گفت وظيفه انساني حكم مي كند بگويم، دارد روي شما آزمايش مي كند. البته اين كار در پزشكي مرسوم است اما بدون اطلاع و اجازه شما غيرانساني است.
بي درنگ برايم عمل جراحي يكي از دوستان تداعي شد كه يك «لپ» از ريه اش را براي آزمايش برداشتند و ميان چندين آزمايشگاه ايراني و خارجي تقسيم كردند و در گزارش عمل نوشتند يك سانتي متر مربع از ريه برداشته شده است!
به ياد حرف هاي يكي از پزشكان دستيار وي افتادم كه مي گفت: شما مصدومان شيميايي كيس هاي نادر هستيد و از كار پژوهشي روي هر يك از شما يك مقاله علمي بيرون مي آيد.
و ياد حرف پزشك معالجم افتادم كه در يك مصاحبه تلويزيوني مي گفت، بيماري كه مصدوم شيميايي است، اطلاعات سري تلقي نمي شود. پژوهش روي اوست كه مي تواند سري باشد.
برگه بيست و پنجم
امروز همراه مهندس مرتضوي براي پيگيري كاري به بنياد رفته بوديم كه سر صحبت با يكي از مسئولان بنياد باز شد. قضيه شكايت مصدومان شيميايي عليه شركت هاي اروپايي را مطرح كردم. مي گفت ما هيچ مدركي براي اثبات قانوني نداريم.
گفتم، اسناد دادگاه دامشتاد آلمان كه براي محاكمه مديرعامل شركت كارل كولب تشكيل شده، همه در اختيار ماست و توضيح دادم پس از حمله موشكي صدام به تل آويو به تلافي حمله آمريكا به عراق در پي اشغال كويت، اسرائيل از انبوه شركت هاي كمك كننده به صدام كارل كولب را برگزيد، چون مديرعامل آن قبلا نازي بوده است. همچنين لرد نلسون در دو كتاب، اسرار انتقال تكنولوژي ساخت كارخانجات توليد سلاح هاي شيميايي را توسط شركت متروكس چرچيل انگلستان به عراق شرح داده است.
همين طور در سايت كنگره آمريكا، متن سخنراني آقاي گنزالس در مجلس آمريكا آمده است كه وزارت كشاورزي آمريكا تحت عنوان كمك به توليد مواد دفع آفات نباتي ، پولي معادل هزينه توليد حشره كش براي كل دنيا به مدت دويست سال را از طريق بانك BNL ايتاليا به بانك مركزي عراق واريز كرده است.
آقاي تيمرمن، پژوهش گر سياسي آمريكا هم در كتابش اسامي سيصد شركت كمك كننده تسليحاتي به صدام را آورده است.
بنده خدا هاج و واج مانده بود كه من اين اطلاعات را از كجا آورده ام. گفتم آقاي طالب زاده در مستندش مطرح كرد. پرسيد چه ساعتي پخش شده. گفتم: يك و نيم شب!
برگه بيست و ششم
اين NGOها هم قصه اي راه انداخته اند. تب يك چيز كه جامعه را مي گيرد تا به تشنج نكشد ول كن نيست. از ميان چندين NGO مرتبط با مصدومان شيميايي كه با آنها آشنا شده ام، يكي هست كه جدي تر از بقيه فعاليت مي كند و واقعا NGO است. يعني از راندها وكمك هاي مخفي و علني دولتي و ارگاني استفاده نمي كند. دبير آن خودش شيميايي است. امروز مي گفت در ملاقات با آقاي هاشمي ليست برآورد خسارت هاي جنگ را كه تهيه كرده بوديم، خواندم.
خسارت پس از پذيرش قطع نامه ارايه كرديم.
مي گفت پرسيدم براي آسيب رواني جواني كه قدش به تدريج از پدر ويلچري اش بالا مي زند چه قدر خسارت محاسبه كرديد؟
صدمات خانواده شيميايي ها كه با هر حمله تنفسي به هم مي ريزند را چند دلار نوشتيد؟
براي شكست روحي مادر مفقودالاثرها پس از اعلام آخرين مراسم تشييع شهداي تفحص چه مبلغي در نظر گرفتيد؟
آقاي هاشمي هم گفته بود: حالا اين مبلغي كه نوشته ايد را چه كسي پرداخت مي كند؟
مي گفت روي ام نشد بگويم حالاكه قرار به پرداخت نيست، يك قيمتي نگذاريم كه كسي جرأت كند آن را زيربغل بزند و ببرد!
از ما پرسيد: مي دانيد آمريكا به خانواده قربانيان سقوط هواپيماي مسافربري كه ناو وينسنت آن را زد، چه قدر ديه پرداخت كرد؟
مي گفت دادگاه آمريكا براي فردي كه گفته شده بود به دست حزب الله لبنان كشته شده دستور داد از اموال بلوكه شده ايران مبلغي معادل صد و بيست برابر ديه سرنشين هاي هواپيماي ايراني پرداخت شود!
ما هم بايد خودمان را ارزان بفروشيم؟
پرسروصداترين NGO مصدومان شيميايي، انجمني است يك شبه تاسيس كه به جاي همان NGO مذكور در همايش سازمان منع سلاح هاي شيميايي شركت كرد.
همه كارها در دست يك پزشك عمومي است كه به نظر مي رسد اولويت اش سفر خارجي با هزينه هاي دولتي است.
محصول سفرها اين كه يك خيابان در هيروشيما به نام سردشت نامگذاري شده و يك خيابان در سردشت به نام هيروشيما!
محصول كارهاي پژوهشي بر مصدومان شيميايي سردشت هم سفرهايي بود به اروپا براي ارايه مقاله!
بالاخره سردشتي ها در طيف سني چند ماهه تا نود و چند ساله گاز خردل خالص خورده اند!
اين همه، چه ثمري براي شيميايي ها داشته، نمي دانم.
برگه بيست و هفتم
بالاخره هفت خان را پشت سر گذاشتم و پس از ماه ها دوندگي و قرض و ضامن و وام، 206 را تحويل گرفتم به بچه ها نگفته بودم كه هيجانش بيشتر باشد. داخل ماشين كه نشستم بي درنگ ياد چهار جانباز نخاعي افتادم كه طي يك سال و نيم گذشته با 206 به شهادت رسيدند.
همه جاي دنيا ناتواني جسمي، ممنوعيت رانندگي را در پي دارد و در كشور ما ماشين مسابقه مي دهند به جانبازي كه در كنترل ويلچر هم دچار مخاطره مي شود.
به خانه كه رسيدم آهسته وارد شدم تا خبر را ناگهاني بگويم. متوجه دعواي بچه ها با مادرشان شدم: «سينما، ممنوع! نفس بابا مي گيره! استخر، ممنوع! خطر داره! بازار، شلوغه! ازدحامه! كوهنوردي، نمي شه! اسكي؟ سرما؟ حرفش رو نزن! هواي شرجي شمال، نفس تنگي مي آره! فصل بهار توي طبيعت، زير درخت ها، فصل گرده افشاني، بابا نمي توانه بياد بيرون!»
دخترم هم با همان لحن كودكانه حرف هايش را قطع كرد كه: «اون روز بابا اومده بود دنبالم، ماسك زده بود، بيتا گفت، ببين! بابات سل داره؟ من گفتم سل چيه؟ مامان بابا سل داره؟» و مادرشان خنديد كه «بيتا كيه عزيزم؟» چنان وارفتم كه سوييچ ماشين داشت از دستم مي افتاد. به خودم آمدم و آهسته از خانه بيرون رفتم. پس از ده بيست دقيقه اي كه حالم جا آمد با جعبه شيريني به خانه بازگشتم. اما اين بار اول زنگ زدم و همه را دعوت كردم بيايند پايين ماشين نورسيده را ببينند. شايد به مدد كولرش، مسافرتي برويم.
برگه بيست و هشتم
خانم ام كه از در سالن عروسي خارج شد تا بيايد و سوار ماشين بشود در راه سرش را تكان مي داد. پرسيدم چيست؟ گفتم براي دوستت متاسفم! و ديگر حاضر نشد چيزي بگويد. ظاهراً از همسرش خوشش نيامده بود. احمد از دوستان زمان جنگ است كه در شاخ شميران شيميايي شده است. مشكل او حمله تنفسي يا تنگي ناي نيست. مشكل عمده اش سرفه هاي خون آلود و درد شديد ريه است. هر چند ماه يك بار هم لكه هاي قهوه اي سراسر پوست بدنش را مي پوشاند و پس از چند روز خود به خود خوب مي شود. همسرش هم دختر معاون يكي از وزراست و نيمي از عمرش را در كشورهاي اروپايي گذرانده است.
هنوز يك ماه از عروسي شان نگذشته و ما هنوز در نوبت هستيم تا كادوي ازدواجشان را برايشان ببريم كه خبر داد، دارد طلاق مي گيرد. توضيح زيادي نداد اما ظاهراً در يكي از شب ها كه خون بالا مي آورد سركار عليه صراحتاً مي گويد: مردني! من نمي خواهم با تو زندگي كنم! بعد هم او را كتك مي زند و در بالكن حبس مي كند. حال بنده خدا وخيم مي شود و اورژانس و بيمارستان و غيره.
يك سال گذشت تا طلاقي كه دو طرف به آن رضايت داشتند عملي شود. الان با خواهر يكي از شهداي كربلاي پنج ازدواج كرده و رضايت در وجودش موج مي زند.
به نظر مي رسد ما بچه هاي شيميايي خيلي از همسر شانس مي آوريم. بدقلق ترين و بدحال ترين بچه هاي شيميايي چنان همسراني نصيبشان شده كه مثال زدني هستند.
تمام پزشكان درمان گر ما در اروپا توصيه مي كنند بچه ها با همسرانشان به سفر بيايند. حتي يكي از آن ها آمار عملي گرفته بود و ثابت كرده بود كوتاه شدن دوران نقاهت و بهبود سريع و موفقيت عمل بستگي تام به حضور و همراهي همسران بچه ها دارد و مسئول خانه جانبازان را متقاعد كرد كساني كه امكان سفر براي همسرانشان وجود دارد، محروم نمانند.
وقتي فكرش را مي كنم، وضعيت همسر سيدجلال سعادت را مي بينم، همسر شهيد كلاني را مي بينم، همسر نادعلي هاشمي را مي بينم از خودم مي پرسم، ما جانبازتريم يا همسرانمان.
برگه بيست و نهم
امروز داشتم در مورد همسر جانبازان شيميايي فكر مي كردم. ديدم همه مان به شدت مديون همسرانمان هستيم. سيدجلال مي گفت وبال همسرم مي شوم. ولي بالاخره به چه كسي بله گفت!
از خودگذشتگي تك تك شان يك فيلم است. واقعا معجزه است. زندگي كردن با يك جانباز شيميايي كه هيچ كس موقعيتش را درك نمي كند.
مردم جسم شيميايي ها را هم نمي شناسند، چه برسد روحيه شان را.
در هواي آلوده كه نمي توانند نفس بكشند. دويدن و پله برايشان ممنوع است، در محيط هاي بسته مثل اتوبوس و مترو و سينما و يا نزديك دود سيگار و قليان، جان مي دهند.
ديگران هم نمي توانند سرفه هاي خلط دار و بوي دهان ايشان را تحمل كنند.
هيچ كس نمي داند يك جانباز شيميايي شب ها را چگونه صبح مي كند.
كسي نمي داند حمل و نقل كپسول اكسيژن و دستگاه بخور سرد و مصرف چندين اسپري و قرص و عمل جراحي ماهانه يعني چه؟
كسي نمي فهمد اضافه شدن استرس هاي سفر خارجي و ويزا و هزينه سفر و اقامت و درمان در كشور خارجي به استرس هاي كار و زندگي و فرزند يعني چه؟
و اين همه را جانباز نيست كه تحمل مي كند، همسر جانباز تحمل مي كند.
برگه سي ام
شهادت نوبتي بچه هاي شيميايي هم داستاني شده است.
قطع نخاعي ها و ديگر جانبازان هم بعضا شهيد مي شوند. اما شهادت شيميايي ها بازتاب عجيبي پيدا كرده است.
از يك طرف تلويزيون سعي دارد مرتب خبر شهادت بچه ها را بدهد، از طرفي بنياد مستضعفان و جانبازان مراقب است موضوع شهادت از حالت حماسي به درز كردن نارسايي ها و كمبودها و بي توجهي ها منجر نشود.
پزشكان هم اين وسط اصل قضيه را انكار مي كنند. مي گويند پنج درصد جانبازان شيميايي سرطان مي گيرند. پنج درصد مردم عادي هم سرطان مي گيرند. اين ديگر از آن حرف هاست.
خانواده جانبازان شيميايي هم اين وسط بال بال مي زنند. با هر تماس تلفني، يا هر زنگ در، يا هر سرفه شديدي، منتظرند از زير نظر بنياد جانبازان بروند زير نظر بنياد شهيد.
رفته بودم داروخانه، خانم دكتر پرسيدند: مريض بيماري ريه دارد؟ نفهميد خودم هستم! گفتم شيمياييه!
گفت: بيچاره! اين ها كارشون تمومه! نه؟
خجالت كشيدم بگويم خودم هستم.
برگه آخر
اين صفحات جدا شده از دفترچه هاي گوناگون، تنها صفحات باقيمانده از خاطراتي است كه همه سوزانده شده اند. مي خواهم خاطرات همسرم را با اين صفحه كامل كنم.
يك ماه پيش همسرم حميد كه تازه از آلمان بازگشته بود و حال عمومي اش خوب بود، به صرافت افتاده بود تمام بدهي هايش را بدهد و امانتي ها را رد كند و كار عقب مانده اي در زندگي نگذارد! نمي دانستم چرا؟ روز پنجشنبه بود كه حالش بد شد. خود را به خانه رساندم دو ساعتي منتظر آمبولانس بنياد شديم. بالاخره همراه دوستش دكتر امامي كه او هم جانباز است به بيمارستان ساسان رفتند. چند ساعتي در اورژانس معطل شدند و حالش وخيم تر شد. او را به بخش بردند و دوستش را از بيمارستان بيرون كردند. صبح روز بعد بدن بي جانش را به من تحويل دادند.
يك هفته طول كشيد به خودم بيايم. پرس وجو كردم، شنيدم بدون دانستن سوابق شيميايي او و بدون اين كه بدانند بيش از ده سال است با ناي متورم به زندگي خود ادامه مي دهد، با ديدن تنگي نفس سعي كرده اند لوله اي از ناي او رد كنند. يعني غيرتخصصي ترين كاري كه مي شود در يك بيمارستان فوق تخصصي انجام گيرد.
نتيجه اش معلوم است! خونريزي و خفگي ناشي از پر شدن ريه از خون و بالاخره شهادت.
اين يادداشت را به همراه خاطرات اش برايتان مي فرستم. تمام نوشته هايش مستند است. شايد مروري باشد بر بيش از بيست سال درد و رنجي كه هزاران مصدوم شيميايي غريبانه تحمل مي كنند.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14