(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 28 تیر 1390- شماره 19977

در انتظار
شعر نوجوان
قصه هاي زندگي (2)
ديوار چين
يادمان باشد كه...
سخنان بلند پايه
فصل هفتم در باب جواني



در انتظار

چشمان من
اين نقطه هاي سياه
اين سياه و سفيد وهم انگيز
در غروب رنگ آميز
خيره به راه
از شوق لبريز
در انتظار تواند
در انتهاي جاده هاي خيس هميشه تا پاييز...
جلال احمدي

 



شعر نوجوان

ته خط جمعه
يك دل روشن و پاك
و قدم هايي سبز
و سكوتي كه عجب فريادي
مي زند از دل يك برگ سپيد
مي نشاند شبنم
روي يك گوشه ي برگ
ته خط جمعه
بنويسيد:
«دلم مي گيرد...»
علي نهاني/ تهران

 



قصه هاي زندگي (2)

مهدي احمدپور
روزمرّ گي
شنبه: صبحانه: نان و پنير/ ناهار: قيمه پلو/ شام: كوكوسبزي
يكشنبه: صبحانه: نان و كره و مربا/ ناهار: چلوكباب/ شام: كتلت
دوشنبه: صبحانه: نان و تخم مرغ/ ناهار: باقالي پلو با گوشت/ شام: لوبيا
سه شنبه: صبحانه: نان و كره و عسل/ ناهار: سبزي پلو با ماهي/ شام: املت
چهارشنبه: صبحانه: نان و خامه/ ناهار: چلومرغ/ شام: عدسي
پنج شنبه: صبحانه: حليم/ ناهار: پلو با قرمه سبزي/ شام: همبرگر
جمعه: صبحانه: كله پاچه/ ناهار: آبگوشت/ شام: جوجه كباب
بفرما! اين همه تنوع!ببينيد چقدر برنامه هاي ما متنوع و متعدد است روزاي ما با هم فرق دارد !
اون وقت معلم مون ميگه واي بر ما كه همگي دچار روزمر گي شده ايم! كدوم روزمر گي بابا!

 



ديوار چين

روي صندلي پارك، كنار دوستم نشسته بودم و چند دقيقه اي بود كه هر دوتامون سكوت كرده بوديم. با اينكه آرامش و سكوت خيلي وقت ها لذت بخشه و با همه بي زبونيش كلي حرف داره براي گفتن، ولي اين بار كم كم داشت حوصله مون سر مي رفت كه دوستم گفت: احمد، مي خوام يه رازي روبهت بگم! منتهي يه شرط داره و اون هم اينكه هر وقت گفتم كه وقتمون تمومه، بايد قبول كني...
من كه از يك طرف خوشحال بودم كه سكوت كسالت بارمون شكسته و از طرف ديگه حس كنجكاويم برانگيخته شده بود با اشتياق گفتم: راز؟ مطمئن باش بين خودمون مي مونه...
دوستم كه اتفاقا دوران خوش خدمت سربازي را با هم گذرانده بوديم گفت: يادت مياد هميشه مي گفتي آرزو دارم بريم جاهاي ديدني دنيارو با هم ببينيم؟
با شور و هيجان خاصي گفتم: بله، خوب؟
گفت: پاشو دنبالم بيا تا بفهمي ماجرا چيه!
من هم با كمال ميل قبول كردم و با هم راه افتاديم. توي راه من به اين فكر مي كردم كه دوستم شهريار چه رازي داره كه من ازش بي خبرم؟ راستش با خودم فكر مي كردم كه نكنه اختراعي كرده و مي خواد به من نشون بده! آخه دوستم مهندسي مي خونه و از كاراي فني هم خوب سر درمياره...
طولي نكشيد كه رسيديم در خونشون. خونه اي كه اون توش زندگي مي كنه، از اون خونه هاي سنتي هست كه اگر يك سال تموم هم داخلش بموني، اصلا خسته نميشي. همون خونه هايي كه زمستون نشين و تابستون نشين داره، و اتفاقا نسلشون هم داره ورمي افته! آخه همه دارن آپارتمان نشين ميشن!
بگذريم...
وقتي رسيديم درخونش شهريار به من گفت كه چند لحظه همينجا بشين، من الان ميام...
بعداز چند دقيقه اومد بيرون، وقتي نگاه كردم ديدم يه چيزي زير بغلشه. انگار يه تيكه فرش بود، يا شايدم يه قاليچه قديمي!
شهريار با دقت خاصي قاليچه رو جلوي درخونشون پهن كرد و بعد گفت: بيا بشين...
گفتم: شوخي مي كني؟ اين بود رازي كه مي گفتي بايد بين خودمون بمونه؟
درحالي كه داشت با قاليچه ور مي رفت گفت: اين قدر حرف نزن، بيابشين تا خودت همه چيز رو بفهمي!
وقتي با بي حوصلگي رفتم و نشستم روي فرش شهريار گفت: چشمات رو ببند!
من كه ديگه داشت اعصابم خورد مي شد كمي صدام رو بلند كردم وگفتم: داري منو مسخره مي كني؟ از تو پارك به اون قشنگي منو آوردي بشوني روي اين تكه فرش؟ و حالا هم...
حرفم رو قطع كرد و گفت: حالا تو چشمات رو ببند، خودت مي فهمي...
منم با اكراه حرفش رو قبول كردم!
چند لحظه بعد يه صداي پچ پچ شنيدم. وقتي خوب دقت كردم ديدم صداي شهرياره كه انگار داره با قاليچه حرف مي زنه! ديگه داشتم از تعجب شاخ درمي آوردم كه يه دفعه حس كردم باد خنكي خورد به صورتم! زيرپام هم خيلي نرم شده بود. شهريار گفت: خوب، حالا مي توني نگاه كني!
وقتي خيلي آروم چشمام رو باز كردم نزديك بود از تعجب شاخ دربيارم! مونده بودم جيغ بزنم يا بخندم! صحنه اي كه مي ديدم اصلا باور كردني نبود...
ما داشتيم با اون قاليچه پرواز مي كرديم! اون هم كجا؟ درست روي ديوار چين!!
چيزي كه مي ديدم اين قدر عجيب بود كه چند لحظه اي طول كشيد تا بتونم دهنم رو كه از تعجب بازمونده بود، به زحمت ببندم!
ديوار چين، با اون عظمت و با اون زيبايي، الان درست زيرپاي ما بود و ما داشتيم از روش پرواز مي كرديم...
اصلا باور كردني نبود. وقتي از بالاي ديوار رد مي شديم، انبوه درختان زيبايي كه دوطرف ديوار قرار داشت، چشم انسان رو به خودش جلب مي كرد! درختها اين قدر قشنگ بودند كه مي شد از خير ديوار با اون عظمتش گذشت و فقط اونها رو تماشا كرد. خلاصه بعداز اينكه چند باري روي ديوار چرخ زديم شهريار گفت: خوب ديگه، كم كم بايد برگرديم، چشمات رو ببند!
اومدم بگم يه ذره ديگه بمونيم كه فوري گفت: قاليچه ديگه بيشتر از اين نمي تونه مارو نگه داره. بايد زودتر برگرديم، چشمات، چشمات رو ببند!
من هم با اينكه اصلا دوست نداشتم سفرمون تموم بشه ولي مجبور شدم و چشمام رو بستم...
چند لحظه اي گذشت كه حس كردم انگار باد متوقف شده. زمين زيرپام هم مثل سنگ سفت شده بود. خلاصه وقتي چشمام رو باز كردم ديدم جلوي در خونه دوستم نشستم و اون هنوز از خونه بيرون نيومده! تازه متوجه شدم كه انگار كل اين سفر توي ذهنم اتفاق افتاده!
وقتي شهريار از خونه اومد بيرون ديدم يه كتابي توي دستشه. حدس مي زدم كه اون رو براي من گرفته باشه تا اينكه گفت: بيا احمد، اين هديه منه به تو. اميدوارم كه خوشت بياد!
با اينكه چند وقت از اون ماجرا مي گذره، ولي من هنوز مطمئنم كه با دوست خوبم شهريار سفرهاي زيادي ميرم...
راستي، اسم اون كتاب «قدرت تخيل» بود!
احمد طحاني از يزد

 



يادمان باشد كه...

يادمان باشد كه:
دل پاك نيست وقتي راضي مي شود براي جلب نظر غيرخدا، امر خدا را فراموش كند.
دل پاك نيست وقتي عشق مي كند با چيزهايي كه عشق را زيرسؤال مي برند.
دل پاك نيست وقتي بنده حق نباشد.
دل پاك نيست وقتي دل امام زمانش را مي شكند.
دل پاك نيست وقتي مي خواهد آن گونه زندگي كند كه خود مي خواهد نه خداوند.
اين دل هرگز پاك نيست!
كبوتر/ جهرم

 



سخنان بلند پايه
فصل هفتم در باب جواني

از گذشتگان و سال خوردگان كه ايام جواني را جست و جو مي كني يادش را به خير خواهند گفت. اما جواني چون دري است گران بها كه هر چه پيش تر رود قدرش فزوني يافته و ارزشش را بيشتر مي داني.
چون آن چه از دست شود ارزشمند تر بود تا آن چه در دستانت لمس كني.
جواني را چون بهار بنگر كه هرلحظه باراني تند در راه است و هر آن اتفاقي عجيب اين روزهاي پر ارزش را از يابندگانش بپرس كه ايام را خوب در خار پرورانده اند و هنوز فراموش نكرده اند شور و نشاط بي حدش را.
و پيراني خميده بر عصايي چوبين تكيه كرده اند و نگاه برخاك دوخته اند اما در سر بازي مي كنند با خاطرات فيروزه اي.
خميده پشت از آن دارند پيران جهان ديده
كه اندر خاك مي جويند ايام جواني را
زهرا كريمي (باران)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14