(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 4 مرداد 1390- شماره 19983

خاطره اي از دوران كودكي نواب صفوي
در كوچه
همكلاسي آسماني
سيد
قصه هاي زندگي (4)
بوي مادر بزرگ
سخنان بلند پايه
فصل هشتم در باب صبر
بياييد...
رؤياي آبي
تقديم به صميميت بچه هاي مسجد الزهرا(س)
مثل كبوتر
كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ1
شعر امروز



خاطره اي از دوران كودكي نواب صفوي
در كوچه

شهيدسيدمجتبي نواب صفوي اين شيرمرد مخلص و دلاور، نخستين مردي بود كه جنگ مسلحانه را ضدرژيم محمدرضا شاه پهلوي به راه انداخت و با يارانش، چند نفر از مهره هاي درشت آن رژيم را اعدام انقلابي كردند.
سرانجام در سال 1334 شمسي، او را اعدام كردند و در حالي كه صداي «الله اكبر» او بلند بود، به شهادت رسيد.
قبرش در «ابن بابويه» شهرري مي باشد.
¤
از خاطرات او در دوران كودكي اينكه يكي از همكلاسان او در مدرسه حكيم نظامي تهران، مي گويد:
هنگام بازگشت از مدرسه، با يكي از همكلاسي هايمان دعوا كرديم. او سنگي پرتاب كرد و سر مرا شكست.
به منزل رفتم، پدرم كه چهره خون آلود مرا ديد، برآشفت و براي تنبيه كودكي كه مرا زده بود، به دنبال من به راه افتاد. آن كودك وقتي كه پدرم را با قيافه خشمگين ديد، برخود لرزيد و به كناري پناه برد.
ناگهان سيدمجتبي صفوي (همكلاسي ما) به جلو آمد و به پدرم گفت:«ما با هم شوخي مي كرديم. من سنگي پرتاب كردم و سرپسر شما شكست. اكنون براي هرگونه مجازاتي آماده ام.»
من با تعجب بسيار گفتم: «او (سيدمجتبي) نبود بلكه اين يكي مرا زد.»
ولي سيدمجتبي با قيافه اي جدي مي گفت: «من بودم و براي هرگونه مجازاتي، آماده هستم.»
پدرم در مقابل آن صراحت(1) و خضوع(2)، به خانه برگشت.
من از مجتبي پرسيدم: تو كه به من سنگ نزدي. پس چرا اين قدر پافشاري كردي كه من زده ام؟
سيدمجتبي در پاسخ گفت: «درست است كه ضارب(3)، كار بدي كرد و بناحق سر تو را شكست، ولي او را مي شناسم. او يتيم است و پدرش از دنيا رفته است.
من نتوانستم آن حالت خشم پدرت را نسبت به آن يتيم، تحمل كنم. خواستم به اين وسيله تا اندازه اي از درد يتيمي او بكاهم.»
منبع :داستان دوستان
ـــــــــــــــــــــــ
1- صراحت= خلوص، آشكاري
2- خضوع= فروتني
3- ضارب= زننده

 



همكلاسي آسماني
سيد

مهدي! مهدي!
با توام سيد! يادته اون روز، توي خيابون ديدمت؟ من و محسن افشاري داشتيم از تمرين فوتبال برمي گشتيم كه تورو ديدم. عصا به دست، تكيه به ديوار داده بودي. خوب كه نگاهت كردم، خشكم زد! خداي من! چي مي ديدم؟
مچ يكي از پاي همكلاسي قديمي من نيست!
با خودم كلنجار رفتم اما جواب محسن آرومم كرد:
- جانبازه، توي جبهه اينجوري شده.
شايد محسن نمي دونست كه من و تو يه زمون همكلاسي بوديم. فكر مي كنم كلاس 7/2 بوديم.
سيد! زنگ ورزش يادت مي ياد؟ وقتي ياركشي مي كرديم و بازي شروع مي شد، تو دفاع بازي مي كردي و من جلو.
اما حالا ديگه از من جلو زده بودي!
سيد! يادته وقتي چشماي كنجكاو من از پاي قطع شده تو سؤال كردند، با خنده قشنگي جواب دادي:
- اضافي بود پريد!
¤
زنگ مدرسه نزديك بود. باز ديرم شده بود.
من اون روز دوباره از سر كوچه شما رد مي شدم كه يه دفعه...
دوباره چشمم به تو افتاد. تو داشتي باز لبخند مي زدي.
آهن رباي نگاهت منو همون جا ميخكوب كرد. مدرسه، آقاي ناظم و... همه چيز از يادم رفت.
اومدم كنارت، زانوهام لرزيد و بغض گلومو گرفت. تو لابه لاي چراغ ها نشسته بودي و زير لبخندت اين جمله نقش بسته بود: مهدي جان! شهادتت مبارك!
خاطره از همكلاسي سيدمهدي
¤ سيدمهدي سجادي، جانبازي كه با پاي مصنوعي به جبهه رفت و به برادر شهيدش پيوست.

 



قصه هاي زندگي (4)

باريدن يا نباريدن مسئله اين است!
مهدي احمدپور
ابر نگاهي به زمين انداخت و از باران خواست تا ببارد و باران باريد. قطره هاي باران بر كوه و دشت و بيابان و شهرها و روستاها... سرازير شد.
ابر در بيابان مرد تشنه اي را ديد كه از شادي در پوست خود نمي گنجيد. دهانش را به طرف آسمان باز كرده بود و دستهايش را مثل كاسه اي پر از آب مي كرد و تند تند مي نوشيد. مرد فرياد مي زد: «عجب باران به موقعي! داشتم از تشنگي مي مردم!»
¤
ابر نگاهي به شهر انداخت، دختري را ديد كه با لباسي آراسته درحال رفتن به مهماني بود. وقتي باران به سر و صورت و لباس دختر باريد، دختر در حالي كه - با عصبانيت- چترش را باز مي كرد، با خود گفت: «آخر اين چه وقت باران باريدن است؟! لباسم خيس شد. سر و وضعم به هم ريخت. آه...!»
¤
ابر از پشت پنجره ي خانه اي مجلل، مردي را ديد كه در كنار شومينه به مبلي تكيه داده بود. او داشت با لبخندي از سر رضايت، به برخورد باران با پنجره نگاه مي كرد و نسكافه اش را مي نوشيد!
در پشت آن خانه ي مجلل، فقيري را ديد كه از سرما به خود مي لرزيد. دكمه هاي كت رنگ و رو رفته اش را بسته و كلاه پاره اش را به سرش مي كشيد. همچون موش آب كشيده اي بود و سردر گريبان داشت. نااميدانه به دنبال سرپناهي مي گشت تا كمتر خيس شود.
¤
در روستاي اطراف شهر، مردي روستايي را ديد كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. آرزو مي كرد باران همچنان ببارد تا محصول امسالش هرچه پربارتر و پربارتر گردد.
¤
ابر به بالاي ورزشگاهي لبريز از تماشاچي رسيد. ورزشكاران در حال مسابقه و تماشاچيان با سر و صدا و تشويق هايشان استاديوم را پر از شور و گرما و هيجان كرده بودند. وقتي باران باريد، گويي آب سردي بر آن همه شور و گرما پاشيده باشند، تماشاچيان متفرق گرديده و ورزشكاران مصدوم مي شدند. مي شد فهميد كه آنها آرزو مي كردند، اي كاش باران نمي باريد!
اما ابر در پياده رو دو همكلاسي را ديد كه در زير باران قدم مي زدند و از طراوت و شادابي باران، بامحبت و لبخند سخن مي گفتند.
ابر و باران گيج شده بودند، نمي دانستند كار درستي انجام مي دهند يا خير! باريدن يا نباريدن... مسئله اين است!
در همين حال كودكي را ديدند كه قبل از باريدن باران خاك بازي مي كرد و پس از باريدن باران مشغول گل بازي شد! كودك در هر صورت به بازي اش ادامه مي داد. چه باران مي باريد و چه باران نمي باريد!

 



بوي مادر بزرگ

مي خواهد نماز بخواند، با عصاي قهوه اي رنگ و چادر سفيدي، كه هم رنگ موهايش است و مهري كه پيش رويش قرار دارد.
با الله اكبر نمازش را شروع كرد اما هنوز نشسته بود!
وقتي نمازش تمام شد گفتم: «مادر بزرگ! چرا نشسته نماز مي خواني؟»
گفت: «اگر كسي توانايي نداشته باشد، مي تواند نشسته نماز بخواند».
آن وقت صورتم را بوسيده خودش هنوز نشسته بود ولي بوي عطرش بلند شد و همه جا را پر كرد.
مبينا يوسفي 11 ساله
كانون پرورش فكري
آمل

 



سخنان بلند پايه
فصل هشتم در باب صبر

صبر از نشانه هاي مومن و بسيار ارزشمند است و اصلا خدا هم همراه همين صابران مي ماند.
صبر يعني منتظر ماندن براي اتفاقي كه خدا آن را براي من بهتر مي داند .
يعني تلاش و مقاومت براي آنچه كه به صلاح است براي بهتر شدن.
شايد صبر كردن باب ميل نباشد اصلا شايد براي رسيدن به مرادهايمان دوست داريم همين امروز كه نه همين لحظه نتيجه حاصل شود. اما بي خبر از آن كه شايد ارزشمند تر است آنچه باصبر به دست آيد و شايد بزرگ تر است.
صبر يعني هماني كه خداوند مي فرمايد از آن كمك بگيريد به همراه نماز .صبر يعني بزرگ ترين سلاح مومن يعني نيمه ايمان. صبر يعني همان كه امير المؤمنين امام علي (ع) فرمودند : «صبر و ظفر هر دو دوستان همند. بر اثر صبر نوبت ظفر آيد.»
بزرگ ترين و برترين صبر انتظار كشيدن براي فرج است و براي منتظران پاداش بزرگ ظهور درپيش است. انشاءالله
زهرا كريمي
( باران)

 



بياييد...

بياييد با هم باشيم خوب تو دنيا هميشه. بياييد با هم باشيم يك دل و يك رنگ. بياييد با هم قلب ها را به هم بزنيم گره، بياييد با هم، دوستي را مثل ترانه زمزمه كنيم تو دنيا. بياييد با هم سهم چشمانمان را پركنيم از عشق. بياييد با هم دل ها را خالي كنيم از غم. بياييد با هم لبخندي باشيم در خاطر دوستان. بياييد با هم چراغي روشن باشيم در تاريكي ها. بياييد با هم گوهري پاك باشيم در دل دريا. بياييد با هم بنده خوبي باشيم براي خدا.
الهام ملكي

 



رؤياي آبي

امروز كه قلم را به قصد تو به رقص درآورده ام، امروز كه سلول هاي انديشه ام به بهانه توبه تكاپو افتاده اند، امروز كه باورم با تو شكفته است. باورم كن!
باور كن مرا كه مي خواهم با روياي آبي تو تصوير شوم، تو كه سالهاست در روزنه ي احساسم خودنمايي مي كني و كوچه هاي فراموشي را به بن بست هاي خيالي ام گره مي زني، تو كه در خاكستري ترين لحظه هاي سرنوشت دستم را گرفتي و مرا از روزمرگي اين آدم هاي پرحاشيه گذراندي تا يادم بماند زير سايبان بزرگ هستي، كسي هست كه درجمع و تفريق تقديرم كوچه هاي دلتنگي را بي رهگذر رها نمي كند. من تو را ايمان دارم اما نه با الفباي بي خبران كه با آيين قلب و انديشه دردل نگاشتمت.
اما امروز كه جوانه هاي احساسمان دارند به هواي هم مي شكفند، امروز كه داريم ياد مي گيريم صداقت در هر فرهنگي معنا نمي شود و بالاخره امروز كه داريم به حقارت منطق برخي آدميان يقين مي آوريم. بيا! شكوه با هم بودن را درچشمان پر ادعاي اين زمانه بي انصاف تفسير كنيم. بيا! يادمان بماند زندگي هرچقدر كه عظيم، در برابر آيه هاي دوستي مان حقارت را عاشقانه به جان مي خرد، بيا! ثابت كنيم زمان روزي مديون دوستي مان خواهد بود.
پريوش كوه پيما (سحر)
عضو كانون شاعران و نويسندگان ناحيه 3 شيراز

 



تقديم به صميميت بچه هاي مسجد الزهرا(س)
مثل كبوتر

زير باران، يك صداي مهربان
دارد از بالا صدايم مي زند
روبه روي صحن مولايم جواد(ع)
مسجد الزهرا(س) صدايم مي زند
¤
مي روم تا باغ مسجد باز هم
لاي گل ها دوستي پيدا كنم
مي روم تا غنچه هاي غصه را
با نسيم مهرباني واكنم
¤
توي مسجد، بچه هايي باصفا
يك به يك با خنده شان سر مي رسند
بچه ها شاد و سبكبال و رها
يك به يك مثل كبوتر مي رسند
¤
در نگاه پاكشان نور اميد
روي لب ها عطر خوش بوي سلام
باز هم روييده مانند گلي
يك مجله توي دست هر كدام
¤
چيست نام آن مجله، بچه ها؟
آن كه يار و آشناي مسجد است
آفرين! دادي جوابم را درست
آن مجله «بچه هاي مسجد» است
ياكريم

 



كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ1

بچه هاي مسجد
علي آقاي شبستري! سلام و خدا قوت نشريه تان را ديدم و خوشحال شدم ماشاءالله به اين همه همت و ذوق و علاقه! راستش با ديدن نام نشريه تان به ياد نشريه ي قديمي و صميمي مسجد امام رضا عليه السلام در تهران افتادم و شعري كه براي بچه هاي مسجدي سروده بودم:
سلام اي بچه هاي خوب مسجد
شماييد آشناي خوب مسجد
الهي تا ابد سرسبز باشيد
در اين آب و هواي خوب مسجد
شماره ي 15 نشريه تان را ديدم كه رويش نوشته بوديد :
+ويژه نامه ي سالگرد هيئت و جلويش اين تابلو به چشم مي خورد: بها: 1000 تومان
نشريه ي 12 صفحه اي تان بيشتر از اين ها مي ارزد .به نظر من اگر يك صفر كه هيچ، حتي اگر سه صفر ديگر هم جلوي قيمت فعلي نشريه تان بگذاريد باز هم ارزشش را دارد قيمت كار شما را خدا مي داند و بس. مگر يكي از بزرگانمان نبود كه به معلم قرآن فرزندش كه فقط «بسم الله الرحمن الرحيم» را يادش داده بود كيسه اي پر از سكه داد و فرمود: او به فرزندم چيز مهم و بزرگي را ياد داده است و ارزش بسياري دارد.
نشريه تان خوب است و بهتر هم مي شود: استفاده از بچه هاي مسجد در بخش هاي نشريه حسن كار شماست البته به اميد روزي كه به جاي تهيه كننده: عناويني مثل: نويسنده، شاعر، محقق، تصويرگر، گزارشگر، خبرنگار و... را شاهد باشيم. لازمه ي اين تغيير برگزاري كلاس هاي ادبي، هنري و خبري است. ميوه ي اين كلاس ها دست به قلماني مي شوند كه هم خودشان شكوفا مي شوند و هم ديگران و اطرافشان را آباد مي كنند. اي كاش! به قلم ها بيش از قلم پاها توجه مي شد تا علي كريمي و علي دايي هاي عرصه ي نويسندگي و شاعري كشورمان هم پيدا مي شدند. وقتي از خداداد عزيزي پرسيدند: «شهر فريمان خراسان به غير از شما هم چهره ي معروف ديگري هم دارد؟» او با افتخار جواب داد: «بله استاد شهيد مرتضي مطهري». گل خداداد به استراليا را تلويزيون بارها به شكل هاي آهسته و تند نشان داده اما گل هاي طلايي استاد شهيد مرتضي مطهري رحمه الله عليه به دروازه ي فلسفه ي پوشالي غرب را نشان نداده يا نتوانسته خوب نشان بدهد.
راستي آقاي شبستري! از تصوير بچه هاي مسجدالزهرا سلام الله در رو و پشت جلد غافل نشويد كه فوق العاده جذاب و وحدت برانگيز است. در شناسايي و شكوفايي استعدادها موفق باشيد.

 



شعر امروز

مثل خنده
بچه ها! شما خوبيد
مثل خنده شيرينيد
عين چشمه دنيا را
صاف و ساده مي بينيد
¤
بند كفش هاتان را
تند تند مي بنديد
زير گريه ي باران
مي دويد و مي خنديد
¤
بچه ها! چرا ديگر
پيش من نمي آييد؟
خانه ي دلم اينجاست
بچه ها! بفرماييد
محمد عزيزي (نسيم)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14