(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 22 مرداد 1390- شماره 19998

سفرنامه بهشت (دو)
چراغ جادو
قصه هاي زندگي(9)
من شبيه تو هستم
در روشناي واژه ها
چند قدم اون ور ابرا
همه دركنار هم



سفرنامه بهشت (دو)

محمد حيدري
دو: 18/4/90؛ مسجد جامع مهران؛ 15:2 بامداد
ديشب تا خود صبح بيدار بودم. خود صبح يعني چهار و نيم. چهار و نيم بعد نماز صبح بدو بدو آماده شدم و خداحافظي كردم با خانواده و آمدم به سمت تهران (البته همين دو خط چهل دقيقه اي طول كشيد.) از زير قرآن رد شدن و بغض هاي مادر و راه طولاني تا ميدان «هفتاد و دو تن» گذشتم؛ به سادگي !). آن طور كه گفته بودند، هشت و نيم بايد ته كارگر شمالي مي بوديم، دانشكده تربيت بدني دانشگاه تهران.
مسير قم تا تهران را توي ماشين خواب بودم و نفهميدم چطور شش و نيم رسيدم ترمينال جنوب. همين شش و نيم رسيدن كلي از استرسم كم كرد. همه اش توي اين فكر بودم كه طلبيده نشده ام و بايد زوركي خودم را برسانم به اتوبوس ها تا من را هم با خودشان ببرند. اين چند روز هر چند فكر كردم اين كربلا را از كجا دارم، مغزم به جايي قد نداد. نه كار خاصي كرده بودم، نه گريه با اخلاصي، حتي محض رضاي خدا يك روز بي گناه نداشتم.
برگشتن از پاي اتوبوس خيلي سخت نبود. سختش برگشتن توي خانه بود و نگاه كردن به چشم هايي كه بدرقه ات كرده اند. سر همين هم بود كه تا توي اتوبوس ننشستم و اتوبوس راه نيفتاد به كسي زنگ و پيامك خداحافظي نزدم. مسير آشناي ترمينال تا ايستگاه مترو را با آرامش آمدم. انگار كه به رسيدنم مطمئن تر شده بودم. اما نه آن قدر كه به حرف معده ام كه اصرار داشت از ساندويچي ها، يا لااقل سوپري هاي آن جا، چيزي براي خوردن بخرم گوش كنم. ترسيدم ديرم بشود. نيم ساعتي كه توي ايستگاه مترو منتظر قطار بودم ترسم را بيشتر كرد.
هفت و نيم كه رسيدم ميدان انقلاب، دنبال مغازه بازي مي گشتم تا گرسنگي ام را درمان كند. دو تايي آن طرف ميدان باز بود اما حافظه تاريخي ام اطمينان داشت كه چيز خوردني تويشان پيدا نمي شود. همان جا تاكسي هاي كارگر شمالي را سوار شدم و رفتم به سمت دانشكده تربيت بدني. انگار كه همه جمع اند و فقط منتظر من مانده اند تا اتوبوس ها را راه بياندازند.
هفت و چهل و پنج دقيقه كه رسيدم رو به روي دانشكده، غير چند نفري ، هيچ كس نبود. خوب مي دانستم آن طرف ها مغازه اي هم نيست تا صبح جمعه گرسنگي ام را درمان كند.(بعد البته ديدم كسان بيشتري كه قبل ما آمده بودند. بايد مي رفتيم داخل دانشكده تربيت بدني، كه بزرگي اش به پرديس مركزي دانشگاه تهران طعنه مي زد!)
تا ساعت يازده كه راه افتاديم، با چشم هاي پرخواب و شكمي كه از گرسنگي قار و قور مي كرد، توي دلم هر چه بلد بودم به باعث و باني اين برنامه ريزي درخشان گفتم. نوش جانش!
(درخشان ترش اين كه اسم من توي دو تا اتوبوس بود. هيچ كس هم نمي دانست كدام درست است. آخرش زد و اتوبوس شماره شش را انتخاب كردم. اسمم نفر آخر «چك ليست» اتوبوس شش بود، از اتوبوس دوازده خبر ندارم كه اسمم توي چك ليست آن جا هم هست يا نه، اما يحتمل كارم خيلي زار بوده كه دوبار طلبيده شده ام...)
توي راه تا اينجا، غير از نماز و ناهار و در مجموع يك ساعتي كه با بچه هاي دانشگاه امام صادق(ع) توي گعده ته اتوبوسشان حرف زدم، بقيه اش را به جبران بي خوابي ديشب خواب بودم. برخلاف خيلي ها كه تكان هاي اتوبوس نمي گذارد بخوابند، براي من تكان هايش مثل گهواره است. گهواره اي با مادري سر به هوا كه گاهي يادش مي رود گهواره را تكان بدهد و گاه تند تند تكانش مي دهد تا جبران مافات كرده باشد.
حالا كه اتوبوس ما، جزو اتوبوس هاي وسطي رسيده از بين اين همه اتوبوس است و بچه ها خسته و كوفته يا دنبال پريز خالي برق مي گردند (كه پيدا نمي كنند) يا دنبال جاي خوب. به لطف همين گهواره سر به هواي اتوبوس بيدار بيدارم. آن قدر كه چشمم پريز برق توي حياط كه آب سرد كن موقوفه شهيد حميد مرادي بهش وصل بود را ديد و بي هيچ ملاحظه اي جايش را با شارژر عوض كرد. (احتمالا عوض حرف هايي را كه صبح به مسئول برنامه ريزي اردو زدم، امشب بچه هايي كه آب گرم آب سرد كن را مي نوشند به من مي زنند).
و حالا با خيال آسوده روي پله هاي سنگي ورودي طبقه بالاي مسجد- كه درش قفل است- نشسته ام و دارم خاطره اولين شب را مي نويسم. هنوز اتوبوس ها مي رسند و بچه ها كه ديگر جايي توي مسجد برايشان نيست و از پيدا كردن كليد قفل طبقه بالاي مسجد (همين دري كه من بهش تكيه داده ام) نااميدند، چاره اي جز اين نمي بينند كه چفيه هايشان را پهن كنند روي موزائيك هاي كف حياط و زير سقف آسمان بخوابند...
هنوز توي ايرانيم، هنوز دارم فكر مي كنم به اين كه چطور راهي اين سفر شده ام. هنوز مي ترسم نكند دم مرز برم گردانند. حالا كه با همه خداحافظي كرده ام...
خيلي ها مشغول وضو شده اند. سايه هاي محو چند نفري هم پيداست كه دارند آرام توي مسجد نماز مي خوانند. باز دلم مي رود سمت طلبيده شدن يا نشدن. من بين اين همه آدم خوب چكار مي كنم؟!

 



چراغ جادو

احمد طحاني
مادر بزرگ به نوه اش كه مشغول بازي گوشي و شيطنت بود گفت: ننه جان! اگه خيلي حوصلت سر رفته، و نمي دوني چه كار بكني، بلند شو برو انباري رو مرتب كن!
پسرك با اينكه اصلا دل و دماغ كار كردن نداشت، با خودش فكر كرد مي تواند به بهانه تميز كردن انباري، توي وسايل سرك بكشد و به همه چيز دست بزند.
بنابراين به مادربزرگش گفت: باشه، الان ميرم! و بعد سطل آب و دستمالي برداشت و راهي زير زمين شد.
يك جاروي دستي قديمي هم كنار در انبار بود كه آن را هم برداشت و از پله ها پايين رفت. وقتي در چوبي انباري را باز كرد در مقابل چشمانش يك اتاق نسبتا بزرگ بود، با كلي وسايل رنگ و رو رفته و خاك گرفته. بين اين همه خرت و پرت، چمدان چوبي بزرگي كه گوشه انبار بود، توجه اش را جلب كرد.
جارو و سطل را كناري گذاشت و بعد با دستمال، گرد و خاك روي چمدان را تميز كرد.
بعد از اينكه نقش و نگار زيباي چمدان، با معرق كاري هاي چشم نوازش حسابي تميز شد، آرام و با احتياط در آن را باز كرد.
داخل چمدان بقچه هاي پارچه اي زيادي روي هم چيده شده بود. چندتايي هم شمعدان به همراه يك آينه كوچك گوشه اي براي خود ايستاده بودند. اما از ميان اين همه چيز، يكي از آنها خيلي جلب توجه مي كرد. و آن بقچه اي بود كه از طرز بسته شدنش معلوم بود چيز جالبي داخلش پنهان شده! پسرك آرام گره بقچه را باز كرد و در ميان آن يك چراغ پي سوز قديمي، با نقش و نگار بسيار زيبا ديد. چراغ آن قدر زيبا بود كه پسرك نتوانست جلوي خودش را بگيرد و بي اختيار دستش به سمت دسته چراغ رفت و آن را برداشت. روي چراغ كه خيلي قديمي به نظر مي رسيد، به زيبايي هر چه تمام تر كنده كاري شده بود.
نقش و نگارهاي بسيار زيبا ارزشش را زياد مي كرد. اما معلوم بود كه مدتها كسي به آن دست نزده، و به همين دليل گرد و خاك، حتي توي چراغ هم رفته بود. پسرك دستمالش را برداشت تا آن را را تميز كند. يك بار همه چراغ را دستمال كشيد و همين كه خواست براي بار دوم شروع كند، احساس كرد چراغ دارد مي لرزد. اما فكر كرد لابد اشتباه مي كند و خواست به كارش ادامه دهد كه ناگهان مه سفيد رنگي از لوله چراغ بيرون آمد و خود چراغ به شدت لرزيد.
پسرك از ترس چراغ را گوشه اي انداخت و خودش پريد طرف ديگر. با ترس و لرز، اما با دقت و تعجب داشت مه سفيد را تماشا مي كرد كه يك دفعه يك غول بزرگ از وسط مه شروع كرد به خنديدن: هاهاها، هاهاها، در خدمتم قربان...
پسرك كه از ديدن اين صحنه حسابي ترسيده بود، به زحمت و من من كنان گفت: ت،ت، تو،ك، كي هستي؟
غول چراغ جادو خنده اي كرد و گفت: من غولم! غول چراغ جادو. شما من را احضار كرديد، و حالا من غلام شما هستم. شما مي توانيد سه آرزو بكنيد تا من آنها را برآورده كنم!
پسرك كه كم كم ترسش ريخته بود، گفت: آرزو؟ چه جور آرزويي؟
غول جواب داد: من نمي دانم سرورم. من نمي توانم آرزو كنم! كار من فقط برآورده كردن آرزوي صاحب چراغ است! و حالا شما حالا صاحب آن هستيد، پس آرزو كنيد...
پسرك كه خوشحالي جاي ترس را در وجودش گرفته بود گفت: خب، خوب شد! فقط صبر كن ببينم، قبل از اينكه آرزو كنم يك سوال دارم. من شنيده بودم كه غولهاي چراغ دود مي كنند. اما از لوله چراغ تو مه آمد بيرون! چرا اين جوري شد؟
غول در حالي كه بلند بلند مي خنديد گفت: هاهاها، آفرين سرورم! شما چقدر باهوشيد! هاهاها... چراغ هاي قديمي همه دود مي كردند. اما سيستم ما عوض شده. چراغ ما با مه كار مي كند. سرورم شما كه مي دانيد هوا چقدر آلوده است. انسانها به جاي اين كه درخت بكارند، هر روز تعداد زيادي درخت را قطع مي كنند! سرورم، اگر ما دود
مي كرديم، لايه اوزون كه همين حالا مثل آبكش سوراخ سوراخ شده، چيزي ازش باقي نمي ماند. براي همين چراغ هاي ما با مه كار مي كند. در واقع ما نه تنها هوا را آلوده نمي كنيم، بلكه كمك مي كنيم كه رطوبت هوا به حد مطلوب برسد! حالا بفرماييد آرزو كنيد.
پسرك از اينكه با يك غول چراغ دوست شده بود خيلي خوشحال بود. او حالا هم يك دوست قدرتمند داشت، و هم مي توانست آرزوهايش را برآورده كند... اما مشكل اينجا بود كه او هيچ وقت به آرزوهايش فكر نكرده بود. براي همين به غول گفت: صبر كن ببينم چه آرزوهايي دارم. بايد كمي فكر كنم! غول خنده اي كرد و سرش را به علامت تاييد تكان داد.
پسرك همين طور كه گوشه انباري ايستاده بود، دستش را زير چانه اش زد و به فكر فرو رفت...
براي پسري به سن و سال او كه بيشتر وقتش در مدرسه مي گذشت، امتحان و نمره هاي آن يكي از مهم ترين چيزها بود. اتفاقا همين ديروز كارنامه اش را گرفته بود. كارنامه اي كه پر بود از نمرات عجيب و غريب! يكي از سه آرزويش مي توانست همين باشد! كارنامه اي درخشان. اگر اين طور مي شد ديگر كسي به او سركوفت نمي زد كه مثلا فلاني بيست شده تو سيزده! اگر اين طور مي شد ديگر مسولين مدرسه
نمي توانستند هر روز به يك بهانه او را تهديد به اخراج كنند! اگر اين طور مي شد مي توانست سرش را بين اعضاي خانواده و فاميل بالا بگيرد! اگر اين طور مي شد مي توانست در آينده توي بهترين دانشگاه درس بخواند! اگر اين طور مي شد...
بعد از اين رفت به فكر دومين آرزويش. مشكل دوم او پول بود! بله، پول... همين چند وقت پيش بود كه مي خواست براي خودش يك وسيله بازي بخرد، ولي چون خيلي گران بود حسرت خريد به دلش مانده بود! اگر او پولدار مي شد مي توانست خيلي چيزها بخرد! اگر پولدار مي شد مي توانست بهترين لباس ها را بپوشد! اگر پولدار مي شد مي توانست به تنها دوستش كه وضع مالي خوبي نداشت كمك كند! اگر پولدار مي شد مي توانست كلي كتاب بخرد و به كتابخانه مدرسه شان بدهد، كتاب هاي داستان البته! چون كتابخانه مدرسه شان پر بود از كتاب هاي درسي، و يك كتاب غير درسي هم پيدا نمي شد! اگر پولدار مي شد مي توانست...
بعد از اين، پسرك رفت به فكر آرزوي آخر. اين آرزو برايش خيلي مهم بود. چون بعد از آن ديگر نمي توانست چيزي بخواهد. پس بايد آرزويي مي كرد كه كامل باشد و خيلي چيزها را در خودش داشته باشد! اما چه آرزويي؟ پسرك در افكارش غوطه مي خورد. پرنده آرزوهايش به هر سمت و سويي سرك مي كشيد. كمي اين طرف، كمي آن طرف، تا اين كه فكري به ذهنش رسيد. او كه تا به حال به ديوار انبار خيره شده بود، كمي
چانه اش را خاراند و به چراغ نگاه كرد، اين بار نگاهش را به زمين دوخت و باز به فكر فرو رفت...
آرزوي سوم او دوست بود! او مي خواست دوستان خوبي داشته باشد. آن هم نه يكي و دوتا! پسرك مي خواست كلي دوست خوب داشته باشد تا ديگر طعم تلخ تنهايي را نچشد. اگر او دوستان خوبي داشت ديگر
هيچ وقت تنها نمي ماند! اگر او دوستان خوبي داشت مي توانست چيزهاي زيادي از آنها ياد بگيرد! اگر او دوستان خوبي داشت مي توانست غم ها و شادي هايش را با آنها تقسيم كند. مي توانست با آنها بازي كند. ديگر نگران اوقات فراغتش نبود، و مي توانست با آنها باشد...
پسرك بعد از اينكه افكارش را جمع و جور كرد و تصميمش را گرفت نگاهش را از بدنه پر نقش و نگار چراغ برداشت و به چشمان غول نگاه كرد. غول چراغ همين طور دستش را زير چانه اش زده بود و در حالي كه از ميان مه چراغ، فقط نيمه بالاي بدنش ديده مي شد، منتظر بود تا آرزوهاي پسرك را بشنود و آنها را برآورده كند.
از بالاي خانه صداي تق و توق ظرف و كاسه به گوش مي رسيد. صدا احتمالا از آشپز خانه بود، و لابد كسي داشت آنجا را مرتب مي كرد. پسرك با خودش فكر كرد كه چقدر خوش شانس بوده كه به بهانه تميز كردن انباري به اينجا آمده، و چراغ جادو را پيدا كرده است...
بعد از اين كه سر و صدا ها تمام شد، پسرك صدايش را صاف كرد و گفت:
من فكرهايم را كرده ام. سه تا آرزو دارم كه تو بايد آنها را برايم برآورده كني!
غول چراغ در حالي كه لبخند مي زد گفت: مي شنوم.
پسرك شروع كرد به گفتن آرزوهايش: اول اين كه مي خواهم همه نمراتم خوب باشد. مي خواهم در درس هايم موفق باشم و خلاصه با نمرات خوب دل پدر و مادرم را شاد كنم!
غول چراغ جادو دستي به چانه اش كشيد و گفت: آفرين، چه آرزوي خوبي كرديد سرورم! من كاري مي كنم كه شما هميشه در درس خواندن موفق باشيد! آرزوي دومتان چيست؟
پسرك كه از شنيدن جواب غول خوشحال شده بود گفت: آرزوي دومم اين است كه پول داشته باشم. آن هم خيلي زياد! و منتظر جواب ماند. غول كه اين بار چهره اش نشان مي داد كه انگار به چيزي فكر مي كند گفت: اين هم آرزوي خوبي است. پول هم مهم است. اين آرزوي شما هم برآورده مي شود، و من كاري مي كنم كه بتوانيد پولدار شويد! و آرزوي آخر؟
پسرك بلافاصله گفت: دوست؛ من مي خواهم دوستان زيادي داشته باشم...
غول چراغ در جواب اين آرزو هم گفت: آفرين بر شما! دوست خوب هم نعمت بزرگي است. من به شما ياد مي دهم كه چگونه دوستان خوبي براي خودتان پيدا كنيد.
بعد از اين كه پسرك هر سه آرزويش را مطرح كرد، حالا نوبت غول چراغ بود كه آنها را برآورده كند.
پسرك همچنان منتظر بود كه غول چرخي زد و دستانش را بالا گرفت. مه اطرافش را گرفت و چند لحظه طول كشيد تا دوباره پسرك بتواند او را ببيند. اين بار وقتي چهره غول از ميان مه و گرد و غبار انبار مشخص شد كه او به نشانه احترام سرش را پايين گرفته بود و لوحي در دستش بود. روي لوح با خط زيبايي سه كلمه نوشته شده بود: مطالعه، كار و معرفت!
وقتي همه مه ها فروكش كرد غول چراغ جادو سينه اش را پر از هوا كرد و بعد لوح را جلوي دهانش گرفت و به سمت پسرك فوت كرد! كلمه ها كه انگار بزرگ شده بودند، در حالي كه در هوا مي چرخيدند در دل پسرك نقش مي بستند!
او يك لحظه حس كرد سرش گيج مي رود! دستش را به ديوار گرفت و چشمانش را بست، اما هنوز احساس عجيبي داشت. همين كه دوباره چشمانش را باز كرد، بي اختيار روي زمين افتاد و از حال رفت...
چند دقيقه اي گذشت تا اين كه دستان كوچك پسرك حركتي كرد، آرام آرام چشمانش را گشود. در مقابل نگاهش چمداني بود كه چند دقيقه قبل تميز كرده بود. هرچه فكر كرد چه اتفاقي افتاده چيزي يادش نيامد. ولي همين كه نگاهش به چراغ قديمي و زيبايي كه كنار چمدان روي زمين دوخته شد، همه چيز مثل برق از خاطرش گذشت.
آن غول، پس او كجاست؟
پسرك پريد و با دستمالش شروع كرد به تميز كردن چراغ! اما هر چه دستمال را به بدنه و دسته چراغ مي كشيد، انگار نه انگار! او با خودش گفت، شايد غول چراغ ديگر نمي تواند بيرون بيايد، شايد فقط يك بار اجازه بيرون آمدن داشته. به هر حال او آرزوهاي مرا برآورده كرد!
او احساس عجيبي داشت. فكر مي كرد علاقه زيادي به مطالعه دارد و مي خواهد با سواد شود. فكر مي كرد مي تواند وقتي بزرگ شد كار خوبي براي خودش پيدا كند و پول دار شود و فكر مي كرد كه با كسب معرفت و زيبايي هاي اخلاق مثل صداقت و مهرباني مي تواند دوستان خوبي براي خودش پيدا كند. پسرك حس مي كرد غول چراغ نيرويي جادويي در وجود او قرار داده، بي آن كه بداند همه اينها را در رويايي كودكانه و عجيب تجربه كرده است، خوابي شيرين در سايه- روشن انباري ساكت و خنك، آن هم بعد از كمي كار و فعاليت!

 



قصه هاي زندگي(9)
من شبيه تو هستم

مهدي احمدپور
امروز تولد من است. سي ساله شدم. همسن تو. همه مي گويند خيلي شبيه تو هستم.
به من مي گفتند تو خيلي بزرگ بودي. بزرگ و بزرگوار. مرد بود ي وقتي رفتي ، من كوچك بودم. تو را بياد ندارم. اما سالهاي سال از تو شنيدم. تا همسن و سال تو شدم! مادرم سالها به پايم نشست تا از من كسي شبيه تو بسازد. من لذت داشتن پدري چون تو را نچشيدم. ولي مادر برايم، هم مادر بود و هم پدر! حالا كه سي ساله شدم، عكس سي سالگيم را دركنار عكس سي سالگي تو مي گذارم.
راست مي گويند. خيلي شبيه تو هستم. چشم و ابرو! لب و دهان! گوش و بيني! آرايش موهايم شبيه موهاي تو نبود. براي اين عكس موهايم را هم مثل موهاي تو شانه كرده ام.
تا عكسم كاملاً شبيه عكس تو باشد.
ولي حالا كه دقت مي كنم، مي بينم كه يك چيزكم دارم! اين باركه عكس بيندازم حتماً بايد دقت كنم. عكس من يك چيز كم دارد! (چفيه...!)

 



در روشناي واژه ها

ترجمه جواد نعيمي
¤ اميد
هنگامي كه از چيزي آزرده خاطر شدي و دردها به سوي تو هجوم آوردند و در آن زمان كه دل و ديده ات خون فشان و گريان شدند، به نااميدي اجازه ورود به سرزمين جانت را نده!
آيا نمي بيني كه به هنگام گريه ي ابرها، زمين مي خندد! و ماه علي رغم هجوم تاريكي به جهان، لبخند مي زند؟!
¤ هم نشين
بسيار زيباست اگر قلبي داشته باشي كه هم نشين تو باشد! اما زيباتر از آن اين است: هم نشيني داشته باشي كه قلب او باشي!
¤ دوست
گروهي بر اين باورند كه مي توانند تو را خوش بخت كنند و گروهي مي انديشند كه چه گونه تو را بگريانند! خريدار كالاي كساني كه زيان تو را مي جويند مباش و گول كساني را كه تنها يك روز-به هر دليل- هم راهي ات مي كنند، مخور! و اين را بدان كه زيباترين چيز، دوست صادقي است كه تو را از هر آسيب و زياني به دور نگه مي دارد.
¤ شمع و چراغ
تو در اصل و در عمل توان آن را داري كه شمعي را خاموش كني يا شمعي را برافروزي. پس بنگر كه نياز به خاموش كردن كدام شمع ها داري، آن گاه به جاي آن شمع ها، چراغ هاي ديگري را روشن كن!
همواره با خويشتن خويش و با ديگران صادق باش! اين را هم بدان كه جان و دل و احساس تو، هر يك شمع روشني هستند و تو، اين توان را داري كه آن ها را خاموش كني يا هم چنان روشن نگاه شان داري!
¤ ياد خدا
هر كه مي خواهد جانش از محبت خداوند سرشار شود، بايد هماره به ياد او باشد و پيوسته نامش را در دل و به زبان بخواند.

 



چند قدم اون ور ابرا

زهرا كريمي(باران)
(شروع كن! يك قدم با تو، تمام گام هاي مانده اش...)
آسمان آبي تر از هميشه بود و تلألؤ انوار خورشيد زيباتر از هميشه ديده هايمان را نوازش مي كرد. حالا كه نزديك است آن اتفاق عظيم بيفتد دلم در سينه با شتاب مي تپد.
نشانه هايش را خوب بلدم. آسماني فيروزه اي . دلتنگي براي دعوتي بزرگ و هلالي بر گوشه آسمان.
من با همين دلتنگي هاي بزرگ آمدم. شروع كردم. از ابتدا، از صفر از همان جايي كه بايد شروع مي كردم.
جاده طولاني ست و مسير خطرناك، دستم را بگير. كه من از همان روز ازل محتاج نگاه آسمانيت بودم.
دلتنگ صدايي كه مرا بخواند. حالا كه صدايت را گنگ مي شنوم دلم را خوش مي كنم به همين نواي دلنشين و با دستان تو پيش مي آيم.
خداي من اين بندگي را از من بپذير، مرا خالص كن، كه شيطان را بر مخلصين راه نيست.
از دعوت تو دلم خبر خواهد گشت
شيطان وجود بي اثر خواهد گشت
هر سال نشد كه عهد بندم با تو
امسال بدان، دوباره بر خواهم گشت

 



همه دركنار هم

فيلسوفان پيشين، انسان را حيوان ناطق شناخته اند كه نيازمند به زندگي درمحيط اجتماعي ست. وقتي به تاريخچه حيات بشر از بدو تكامل آن نگاه مي كنيم مي بينيم در جوامع اوليه بشري هم انسان هاي آگاه و هم ناآگاه با يكديگر پيوند و همكاري داشته اند. مثلاً در شكار حيوانات يا برداشت محصول از مزارع يا ساختن آلونك و خانه.
هرچه دامنه ترقي و تكامل انسان گسترش يافته است به تناسب احتياج هاي وي ، نياز به همكاري افزون تر شده است. مثلاً در زمينه تبادل كالا، مي بينيم كه افرادي به كشورهاي ديگر اجناس خود را حمل مي كردند و در آنجا به مبادله يا فروش كالاها مي نشستند يعني چيزهاي مورد نياز جامعه خود را با خود مي آوردند.
هنگامي كه در سده هاي اخير براساس قراردادهاي اجتماعي، دولت ها شكل گرفته و اصل تقسيم كار مطرح گرديده نيازبه همكاري، خود را بيش از پيش نشان داده است. يك تن به تنهايي نمي توانسته است هم مثلا كشاورز باشد هم آهنگري كند؛ هم نجار باشد؛ هم فروشنده و يا معلم فرزندانش. بنابراين درهمين چند مورد مختصر، مشاغلي مانند كشاورزي، آهنگري، نجاري، فروشندگي و معلمي مطرح مي شود كه بايد براساس تقسيم كار، براساس لياقت و توانايي به افرادي از جوامع بشري سپرده شود. براين اساس موضوع همكاري و مساعدت، پيش مي آيد. هرچه دامنه تكامل بشري گسترش يابد، اين تنوع مشاغل و نياز به همكاري افزون تر مي شود. اگر شما را به ويلاي مجهزي درساحل دريا يا درخوش آب و هواترين نقطه ييلاقي ببرند و تعهد كنند كه مايحتاج شما را برسانند با همه اين امكانات پس از كوتاه مدتي احساس كمبود و دلتنگي مي كنيد. در وهله اول به خاطر همين تنهايي و احساس عدم معاشرت با ديگران و در مرتبه ثاني احساس نيازبه ديگري كه غير از خورد و خوراك است و بايد با همكاري ديگران تأمين شود. بنابراين در بهترين شرايط هم آدمي نيازمند به تعامل است پس بياييم خود را طوري بسازيم كه براي ديگران مفيد باشيم و ديگران هم از هم نشيني و شهروندي با ما احساس لذت و امنيت كنند. دراين صورت جامعه اي مرفه و آسوده خاطر خواهيم داشت.
بيژن غفاري ساروي/ ساري
(همكار افتخاري مدرسه)

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14