(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 23 مرداد 1390- شماره 19999

امام(ره) : شما بگوئيد بروند بجنگند...
شبي در فاو
پرچمي كه عباس را شهيد كرد
فرمانده اي كه تا آخرين نفس جنگيد
اسيري كه سنش باعث دردسر شد



امام(ره) : شما بگوئيد بروند بجنگند...

در روزهاي سوم چهارم جنگ بود، توي اتاق جنگ ستاد مشترك، همه جمع بوديم؛ بنده هم بودم، مسئولين كشور؛ رئيس جمهور، نخست وزير - آن وقت رئيس جمهور بني صدر بود، نخست وزير هم مرحوم رجائي بود - چند نفري از نمايندگان مجلس و غيره، همه آنجا جمع بوديم، داشتيم بحث مي كرديم، مشورت مي كرديم. نظامي ها هم بودند. بعد يكي از نظامي ها آمد كنار من، گفت: اين دوستان توي اتاق ديگر، يك كار خصوصي با شما دارند. من پا شدم رفتم پيش آنها. مرحوم فكوري بود، مرحوم فلاحي بود - اينهائي كه يادم است - دو سه نفر ديگر هم بودند. نشستيم، گفتيم: كارتان چيست؟ گفتند: ببينيد آقا! - يك كاغذي در آوردند. اين كاغذ را من عيناً الان دارم توي يادداشت ها نگه داشته ام كه خط آن برادران عزيز ما بود - هواپيماهاي ما اينهاست؛ مثلاً اف پنج، اف چهار، نمي دانم سي 130، چي، چي، انواع هواپيماهاي نظامي ترابري و جنگي؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از اين نوع هواپيما، مثلاً ما ده تا آماده به كار داريم كه تا فلان روز آمادگي اش تمام مي شود. اينها قطعه هاي زودتعويض دارند - در هواپيماها قطعه هائي هست كه در هر بار پرواز يا دو بار پرواز بايد عوض بشود - مي گفتند ما اين قطعه ها را نداريم. بنابراين مثلاً تا ظرف پنج روز يا ده روز اين نوع هواپيما پايان مي پذيرد؛ ديگر كأنه نداريم. تا دوازده روز اين نوع ديگر تمام مي شود؛ تا چهارده پانزده روز، اين نوع ديگر تمام مي شود. بيشترينش سي 130 بود. همين سي 130 هائي كه حالا هم هست كه حدود سي روز يا سي و يك روز گفتند كه براي اينها امكان پرواز وجود دارد. يعني جمهوري اسلامي بعد از سي و يك روز، مطلقاً وسيله پرنده هوائي نظامي - چه نظامي جنگي، چه نظامي پشتيباني و ترابري - ديگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما اين است؛ شما برويد به امام بگوييد. من هم از شما چه پنهان، توي دلم يك قدري حقيقتاً خالي شد! گفتيم عجب، واقعاً هواپيما نباشد، چه كار كنيم! او دارد با هواپيماهاي روسي مرتباً مي آيد. حالا خلبان هايش عرضه خلبان هاي ما را نداشتند، اما حجم كار زياد بود. همين طور پشت سر هم مي آمدند؛ انواع كلاسهاي گوناگون ميگ داشتند.
گفتم خيلي خوب. كاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! اين آقايان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظاميمان دست اينهاست. اينها اين جوري مي گويند؛ مي گويند ما هواپيماهاي جنگي مان تا حداكثر مثلاً پانزده شانزده روز ديگر دوام دارد و آخرين هواپيماي مان كه هواپيماي سي 130 است و ترابري است، تا سي روز و سي و سه روز ديگر بيشتر دوام ندارد. بعدش، ديگر ما مطلقاً هواپيما نداريم. امام نگاهي كردند، گفتند - حالا نقل به مضمون مي كنم، عين عبارت ايشان يادم نيست؛ احتمالاً جايي عين عبارات ايشان را نوشته باشم - اين حرف ها چيست! شما بگوييد بروند بجنگند، خدا
مي رساند، درست مي كند، هيچ طور نمي شود. منطقاً حرف امام براي من قانع كننده نبود؛ چون امام كه متخصص هواپيما نبود؛ اما به حقانيت امام و روشنائي دل او و حمايت خدا از او اعتقاد داشتم، مي دانستم كه خداي متعال اين مرد را براي يك كار بزرگ برانگيخته و او را وا نخواهد گذاشت. اين را عقيده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اينها - حالا همان روز يا فردايش، يادم نيست - گفتم امام فرمودند كه برويد همين ها را هرچي مي توانيد تعمير كنيد، درست كنيد و اقدام كنيد.
همان هواپيماهاي اف پنج و اف چهار و اف 14 و اينهائي كه قرار بود بعد از پنج شش روز بكلي از كار بيفتد، هنوز دارد توي نيرو هوائي ما كار مي كند! 29 سال از سال 59 مي گذرد، هنوز دارند كار مي كنند! البته تعدادي از آنها توي جنگ آسيب ديدند، ساقط شدند، تير خوردند، بعضيشان از رده خارج شدند، اما از اين طرف هم در قبال اين ريزش، رويشي وجود داشت؛ مهندسين ما در دستگاه هاي ذي ربط توانستند قطعات درست كنند، خلأها را پر كنند و بعضي از قطعات را علي رغم تحريم، به كوري چشم آن تحريم كننده ها، از راه هائي وارد كنند و هواپيماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اينها، از آنها ياد بگيرند و دو نوع هواپيماي جنگي خودشان بسازند. الان شما مي دانيد كه در نيروي هوائي ما، دو نوع هواپيماي جنگي - البته عين آن هواپيماهاي قبلي خود ما نيست، اما بالاخره از آنها استفاده كردند. مهندس است ديگر، نگاه ميكند به كاري، تجربه مي اندوزد، خودش طراحي مي كند - دو كابينه براي آموزش و يك كابينه براي تهاجم نظامي، ساخته شده. علاوه بر اينكه همان هائي هم كه داشتيم، هنوز داريم و توي دستگاه هاي ما هست.
اين، توكل به خداست؛ اين، صدق وعده خداست. وقتي خداي متعال با تأكيد فراوان و چندجانبه مي فرمايد: «و لينصرنّ اللّه من ينصره»؛ بي گمان، بي ترديد، حتماً و يقيناً خداي متعال نصرت ميكند، ياري مي كند كساني را كه او را، يعني دين او را ياري كنند - وقتي خدا اين را ميگويد - من و شما هم مي دانيم كه داريم از دين خدا حمايت
مي كنيم، ياري دين خدا مي كنيم. بنابراين، خاطرجمع باشيد كه خدا نصرت خواهد كرد.
حضرت آيت الله العظمي خامنه اي
بيانات در ديدار اعضاي دفتر رهبري
و سپاه ولي امر
5/5/1388

 



شبي در فاو

عنبر اسلامي
«نقاش زاده» يكي از جانبازان70 درصد جنگ تحميلي است كه به برنامه «شب خاطره» دعوت شده است. او كه به سختي و با كمك دو نفر از دوستان به روي سن مي آيد، از خاطرات دوران جنگ و از چگونگي جانبازشدن خود برايمان اين گونه نقل مي كند:
درسال 1363 ايران بعد از عمليات بدر، طرح عمليات وسيعي را براي منطقه فاو داشت. اين منطقه، منطقه مسكوني بود مردم آبادان در اين منطقه زندگي مي كردند. عمليات بايد در داخل منطقه و در يك فضاي بسته انجام مي شد. با توجه به اين كه مردم بومي منطقه آبادان و خرمشهر در منطقه بودند و تعدادي از نيروهاي ستون پنجم دشمن نيز درميان آنها بود و آنان اطلاعات را براي نيروهاي عراقي گزارش مي كردند، بنابراين شروع عمليات با مشكلات خاصي روبرو بود. پنج قرارگاه همزمان با هم بايد براي عمليات آماده سازي مي شد. عمليات فاو نزديك به هفت ماه كار شديد عملياتي را مي طلبيد. بعد از اين كه تمام موقعيت ها آماده شد ما جمعي لشگر 27محمدرسول الله(ص) بوديم. بعد از اين كه به لشكر اطلاع دادند كه عمليات در پيش داريم، نيروها را آماده كردند، ما از منطقه كرخه به انديمشك به صورت كاملاً استتارشده و در پوشش اتوبوس هايي كه روي آنها با پلاكاردهايي بزرگ نوشته شده بود: «بازديد دانش آموزان دبيرستان... از مناطق جنگي» در صورتي كه اين اتوبوس ها، مملو از نيروهاي رزمنده اي بودند كه آماده عمليات بودند. به اين ترتيب ما را به منطقه دارخوين انتقال دادند. ما به مدت 15 روز در منطقه دارخوين بوديم و در آنجا دوباره ساماندهي شديم. كار بايد به حدي سري و مخفيانه انجام مي شد كه دشمن از آن هيچ اطلاعي پيدا نمي كرد. در غروب آفتاب شب بيستم بهمن ماه سال 1363 بود كه به منطقه رسيديم. نيروهاي ما بايد از سه رودخانه بهمنشير، رودخانه كارون و اروند كه در ورودي شهر قرارداشت عبور كنيم. در شب نوزدهم و بيستم بهمن بود كه نيروهاي گردان مالك و عمار به سمت رودخانه اروند حركت كردند. اروند كه عرض آن از 500متر تا بيش از دو كيلومتر مي رسيد، اين كار بچه ها را بسيار سخت مي كرد و ما مستقيم در ديد نيروهاي عراقي بوديم. قبل از ورود ما، يك گروه غواص خودشان را با طناب به داخل رودخانه متصل كرده بودند و به اصطلاح در اول خط بودند كه بتوانند دشمن را شناسايي كنند و به اصطلاح راه را براي ورود نيروهاي پياده امن نمايند. گردان عمار به همراه نيروهاي غواص از خط رد شدند و خط جنوبي شهر فاو شكسته شد. گردان مالك كه گردان ما بود، قرار بود در شب دوم عمليات وارد خط شود. هدف عمليات ما سايت موشكي ام القصر بود. حدود ساعت 12 يا يك نيمه شب بود كه ما از رودخانه رد شديم، با حركات كاملا آهسته و سكوت مطلق، در اسكله فاو پياده شديم. روزانه 200-300 كيلومتر حركت مي كرديم و مجروحاني را كه در حين عبور زخمي شده بودند نيز با برانكارد حركت مي داديم. فرمانده گردان روي يكي صندلي ايستاده بود و بچه ها را از زير قرآن عبور مي داد و مدام مي گفت ذكر خدا را فراموش نكنيد. ما در ساختمان هايي كه در آن نزديكي بود پناه گرفتيم. موقع عبور يكي از نيروهاي خودي گفت مواظب باشيد پايتان را روي جنازه نگذاريد. با وجودي كه چندين عمليات شركت كرده بوديم و مقداري آمادگي داشتيم كمي كه جلوتر آمديم ديديم يكي از نيروهاي دژبان عراقي كه كلاه كاسكت سفيد رنگي روي سرش بود، وقتي از وجود نيروهاي عملياتي خبردار شده بود نزديك ساختمان شده بود و بچه ها او را با گلوله زده بودند و روي پياده رو افتاده بود. ما در داخل ساختمان پناه گرفتيم. نزديكي هاي طلوع آفتاب و قبل از نماز، هواپيماهاي عراقي آمدند و به صورت بسيار وسيعي شروع به بمباران منطقه كردند. اين منطقه بيشتر با هواپيما و موشك بمباران مي شد. اين بود كه نيروي هوايي ضدهوايي هاي زيادي را دراين منطقه مستقر كرده بود. براي اولين بار بود كه توانستيم در يك روز حدود 75 تا از هواپيما را سرنگون كنيم. بمباران در منطقه به حدي بود كه تمام آسمان تا نزديكي هاي كويت را دود فراگرفته بود. ازساختمان ها بيرون آمديم و پشت خاكريزها سنگر گرفتيم. ديديم چند كاميون بزرگ پر از مهمات آورده بودند و نيروهاي عراقي درحال تخليه مهمات بودند كه درگيري ها شروع شد. نزديك 30-20 نفر از نيروهاي عراقي در زير كاميون پناه گرفته بودند و تير خورده و كشته شدند. ما مقداري از مهمات كه شامل توپ هاي صنعتي، تانك و غيره بود در آنجا بلااستفاده مانده بود به غنيمت گرفتيم و چون نيروهاي آموزش ديده بوديم، مقداري از كاربردهاي آن را مي دانستيم اين بود كه از توپ هاي عراقي عليه خودشان استفاده مي كرديم. در شب دوم عمليات سايت موشكي ام القصر بود كه بايد حذف مي شد. نيروها سوار بر كاميون به طرف خط حركت كردند. در نزديكي هاي خط نيروها پياده شدند تا مقداري استراحت كنند. به خاطر نزديكي به رود اروند، روز منطقه بسيار گرم بود به حدي كه از شدت گرما پوستمان مي سوخت و شبها به قدري سرد بود كه تمام استخوانهاي بدنمان درد مي كرد و سرما تا عمق جانمان نفوذ مي كرد. ساعت 5:10 قرار بود كه عمليات شروع شود. ساعت يك پشت خط اروند رسيديم. فاصله ما با نيروهاي عراقي حدود 500 متر بود. درسمت راست ما جاده ام القصر قرارداشت كه ميدان مين بود و در سمت چپ كوت عبدالله قرارداشت. عراقي ها تمام نيروهايشان را در منطقه ديگري جمع كرده بودند و فكر مي كردند كه عمليات از جاي ديگري آغاز مي شود بنابراين نيروي كمي در منطقه گذاشته بودند. وقتي ما به پشت خط رسيديم دو تانك در جاده ايستاده بودند و شديد تيراندازي مي كردند. به طوري كه راه ما را سد كرده بودند. هرچقدر گلوله به تانك مي زديم به تانكها نمي خورد. ساعت 20:10 دقيقه بود كه به ما گفتند هرطوري شده بايد عمليات شروع شود. در آخرين لحظه ديديم هيچ كاري نمي توانيم بكنيم. اين بود كه يك گروه ويژه براي عبوردادن ما آمدند. وقتي نيروها آمدند به ما گفتند: اين ميدان مين تخريب نشده است. ما به شرطي شما را از اين منطقه عبور مي دهيم كه شما پايتان را فقط جاي پاي ما بگذاريد نه كمي راست و نه كمي چپ. هر اتفاقي افتاد پاي خودتان است. ما پشت سر اين نيروها به ستون و آرام و با احتياط حركت مي كرديم. ميدان مين را بدون تلفات رد كرديم و به كمين عراقي ها رسيديم. چند تا سنگر خالي بود كه به هر سنگري كه مي رسيديم نارنجگي پرتاب مي كرديم تا مطمئن شويم كميني نيست. همين طور كه قدم به قدم پشت سر هم حركت مي كرديم نفر جلويي به من گفت بنشين. من هم برگشتم كه اين جمله را به پشت سري خود بگويم احساس كردم گلوله اي به كمرم خورد. تكان آنقدر شديد بود كه ضربه اي به صورتم خورد و هفت -هشت متري به بالا پرتاب شدم و مجدد به زمين برخوردكردم. احساس شهادت داشتم و نگاهم سوي آسمان بود. احساس مي كردم بدنم از من فاصله گرفته، پاهايم را مي ديدم ولي قدرت بلندشدن نداشتم. كم كم صداها برايم نامفهوم شد. گاهگاهي به هوش مي آمدم و دوباره از هوش مي رفتم تا اين كه ما را به فرودگاه و از آنجا به بيمارستاني در تهران اعزام كردند و... به قول امام راحل مان شهدا ره صدساله را يك شبه پيمودند، هرچند ما از قافله آنها بازمانديم اميدواريم كه بتوانيم راهشان را ادامه دهيم.

 



پرچمي كه عباس را شهيد كرد

«شهيد عباس چوپاني» دومين فرزند خانواده باقر چوپاني بود كه در ارديبهشت ماه سال 1342 در «كچو مثقال» اردستان بدنيا آمد.
ايشان دوران كودكي را تا هشت سالگي در كچومثقال سپري كرد و در سال 1350 به همراه خانواده به تهران مهاجرت نمود.
شهيد عباس چوپاني دوران دبيرستان را در رشته علوم تجربي در دبيرستان «مروي» تهران به اتمام رسانيد و بعد از گرفتن ديپلم، يك سال در دفتر گزينش وزارت صنايع سنگين باعنوان مسئول تحقيقات مشغول به كار شد.
يكي از سرگرمي هاي شهيد عباس چوپاني فوتبال بود كه در تيم «هلال احمر» جمهوري اسلامي ايران به عنوان كاپيتان توپ مي زد.
در اواخر سال 1361 به اتفاق دوستان دوره دبيرستانش به خدمت سربازي رفت. عباس طي مدت دو سال در «لشگر 28 سنندج» در كردستان به خدمت پرداخت و در تابستان 1363 براي ادامه خدمت به جزيره مجنون منتقل گشت.
شهيد چوپاني در روز 23 اسفند ماه 1363 در حالي كه كارت پايان خدمت خود را در دست داشته و مي توانسته جبهه جنگ را ترك كند با توجه به شروع عمليات بدر در جزيره مجنون داوطلبانه در ميدان رزم مي ماند و مي جنگد. ايشان هنگام درگيري سپاه اسلام باحزب بعث در حالي كه بعد از شهادت دوستانش در حال نصب پرچم مقدس جمهوري اسلامي ايران برفراز بلندي هاي جزيره مجنون بوده است باتركش توپ هاي فرانسوي دشمن بعثي به شهادت مي رسد.
اين شهيد عزيز در بهشت زهرا قطعه 27 رديف 115 شماره هفت به خاك سپرده شده است.
¤ متن وصيت نامه سرباز دلاور اسلام شهيد عباس چوپاني
«بسمه تعالي»
«با سلام و درود فراوان به تنها منجي عالم بشريت حضرت بقيه الله الاعظم و نايب برحقش امام خميني و با سلام و درود فراوان به تمامي شهداي انقلاب اسلامي ايران.
در اين برهه از زمان براين شدم، كه اگر شهيد شدم به يادگار خطي و گفتاري از خود به جاي گذاشته باشم.
اين روزها و لحظه ها زماني است كه خداوند تبارك و تعالي بنده خودش را مورد امتحان قرار مي دهد و زماني است كه يزيديان كافر بر مكتب و كشور ما تجاوز كرده اند و ما جوان ها بايد جوابگوي متجاوزين شرق و غرب جهانخوار باشيم نه جوانان 31 ساله و پيرمردهاي 08 ساله. بله اي برادرعزيز، اي جوان پرتوان و قدرتمند حزب الله، بياييد در جبهه هاي جنگ نور عليه ظلمت و احساس و لمس كنيد كه كافران، چه خيانت هايي كرده اند و چه جنايت هائي انجام داده اند. برجوان ها ننگ است كه بنشينند و بگويند كه جنگ چه موقع تمام مي شود.
جنگ موقعي تمام مي شود كه، ظالم هم، مظلوم شود. تا موقعي كه ظالم بخواهد بر سر مظلوم حكم فرمائي كند، با مكتب ما جنگ دارد. اين جنگ، جنگ اسلام است. جنگ مكتب است جنگ هدف است. ما بايد با دست تواناي تمام جوانان حزب الله، بر اين جنگ چيره شويم. سلام بر تمامي شهيداني كه در اين جنگ با ريختن خون خودشان، نه فقط درخت اسلام را بارور كردند بلكه انقلابي را در داخل خانواده هايشان و دوستانشان بوجود آوردند. برادر عزيز، انقلاب اسلامي انقلابي است كه بزرگترين نيرو، آن را همراهي مي كند: قدرت «الله» و ديگري نيروي عظيم و انقلابي مردم حزب الله، مردمي كه چهره شان شاد و سرشار از مهر خداوند است. مردمي كه پيرزنش، تمامي سرمايه اش كه يك تخم مرغ است، را به جبهه ها، هديه مي دهد.
خدمت پدر و مادر عزيزم سلام عرض مي كنم و اميدوارم كه در اين لحظه از زمان دعاگوي رزمندگان اسلام باشيد. پدر و مادر عزيزم، اگر خداوند قبول كرد و من از خانواده شما، شهيد شدم بايد افتخار كنيد كه فرزندي داشتيد و قرباني اسلام كرديد.
و اي مادر مهربان اگر خواستي گريه كني براي علي اكبر حسين(ع) اشك بريز.
و اي برادر عزيز اميدوارم كه شما دنباله روي خون شهيدان باشي و از حاضرين حلال باشي بگيري.
و حال، شما اي خواهر عزيز و حزب الله، توقعي كه از شما دارم اين است كه همچون زينب همواره در صحنه حاضر باشي.
مادر، در ضمن مبلغي پول به شما و محمد بدهكار هستم. از شما مي خواهم كه مبلغ 5000 تومان به هيئت قمر بني هاشم به مسجد اهدا كني. به آقا نورالله دهيد.»

 



فرمانده اي كه تا آخرين نفس جنگيد

شهيد محمدجواد آخوندي فرمانده گردان يدالله تيپ امام صادق(ع) در تاريخ دوم ارديبهشت 1338 در روستاي اناران به دنيا آمد. ايشان بعد از رشادت هاي فراوان سرانجام در عمليات خيبر بر اثر شليك خمپاره مجروح و سپس در تاريخ 16 اسفند 1362 به شهادت رسيد. اطرافيانش تا مدت ها از سرنوشت ايشان خبر نداشتند تا اينكه پس از گذشت دوازده سال، در فروردين ماه سال 1375، پيكر شهيد توسط گروه تفحص پيكرهاي شهدا شناسايي شد و در قطعه شماره يك گلزار شهداي بيرجند دفن شد. فرزند شهيد آخوندي، در تاريخ پنج شهريور 1363 شش ماه بعد از شهادت پدرش متولد شد كه نام او را به ياد پدرش جواد ناميدند.
آنچه خواهيد خواند خاطره به شهادت رسيدن اين شهيد عزيز است:
تانك ها در حال پيشروي بودند. صداي انفجار گلوله، از هر طرف به گوش مي رسيد. و هر لحظه، تعداد بيشتري از نيروها مجروح مي شدند و به زمين مي افتادند. محمدجواد، به سرعت طول خاكريز را طي كرد و به آرپي جي زن ها دستور داد كه تانك ها را متوقف كنند. مي دانست كه تعداد كم نيروهايش، نمي توانند جلوي اين همه تانك ها را بگيرند و اميدش به نيروهايي بود كه در راه بودند تا به كمك بيايند. محمدجواد با صداي بلند گفت:
آرپي جي زن ها! چرا نشستيد... بزنيدشان، تا به خاكريز نرسيده اند!
يكي از آرپي جي زن ها كه روي خاكريز دراز كشيده بود، به طرف او برگشت و گفت:
حاجي، نمي شود زد. توي ديد مستقيم آنها هستيم. ما را مي زنند.
جوان، آرپي جي را روي شانه اش گذاشت. زير لب چيزي گفت. از جا بلند شد و خواست شليك كند كه گلوله وسط پيشاني اش نشست و روي زمين افتاد. يكي از بچه ها با صداي بلند گفت:
بايد عقب نشيني كنيم. اين طوري همه مان از بين مي رويم.
چند نفر حرف او را تاييد كردند. محمدجواد به بي سيم چي گفت:
ببين اين نيروها چرا نرسيده اند. بعد با صداي بلند فرياد زد: هيچ كس عقب نرود. جنگ تمرين ولايت پذيري است. هر كس خودش را محك بزند ببيند تا چه حد مي تواند مطيع ولايت باشد. تا وقتي كه دستور عقب نشيني نيامده، بايد دفاع كنيم. اين طوري اگر شهيد شديم، دشمن مي گويد تا آخرين نفس جنگيدند اما فرار نكردند. نيروهاي كمكي تو راه هستند. مقاومت كنيد.
بي سيم چي كه داشت با رمز چيزهايي مي گفت، چند لحظه سكوت كرد و گوشي بي سيم از دستش افتاد. محمدجواد شانه هايش را محكم گرفت و آرام پرسيد: چي شده؟ انگشتش را روي بيني اش گذاشت كه آرام حرف بزند. بي سيم چي آرام گفت: نيروهاي كمكي تو راه شيميايي شده اند.
محمدجواد گفت: اشكال ندارد. به كسي چيزي نگو. اين قيافه را به خودت نگير.
يكي از آرپي جي زن ها را صدا زد. آرپي جي و كوله مهماتش را گرفت. به نيروهايي كه اطرافش بودند، گفت: تيراندازي كنيد! تك تيراندازهايشان را بزنيد! عجله كنيد.
از خاكريز بالا رفت و از طرف ديگر پايين پريد. روي زمين نشست. يكي از تانك ها منفجر شد. صداي تكبير بچه ها را شنيد. براي اين كه تيرها به او نخورد، مرتب غلت مي زد و جايش را تغيير مي داد. موشك آرپي جي را جا زد و شليك كرد. تانك ديگري منفجر شد و از حركت ايستاد. چند آرپي جي زن ديگر هم از خاكريز پايين آمدند و به طرف تانك ها شليك كردند و محمدجواد چند تانك را زد. نيروها روحيه گرفته بودند و با اميد بيشتري تيراندازي مي كردند. جواني به طرف محمدجواد رفت. آرپي جي را از او گرفت و گفت: حاجي، شما برو. من مي زنمشان.
محمدجواد به سرعت از خاكريز گذشت. آستين پيراهنش سوراخ شده بود و خون، رويش را گرفته بود. يكي به طرفش آمد و چفيه اش را باز كرد و دور بازويش بست. پيشاني فرمانده اش را بوسيد و گفت: خيلي مخلصتم، حاجي!
تانك ها به سرعت نزديك مي شدند. تعدادشان زياد بود. هر چه آر پي جي زن ها مي زدند، باز هم تعداد ديگري پيش مي آمدند. به خاكريز نزديك شده بودند. نيروها به اين طرف و آن طرف مي دويدند و كاري از دست شان بر نمي آمد. محمدجواد دستور عقب نشيني داد. بلند گفت: سريع برويد عقب. پشت آن يكي خاكريز، سنگر بگيريد و تانك ها را بزنيد.
معاونش به سرعت به طرفش آمد و گفت: حاجي، خودتم بيا. الان تانك هاشان از خاكريز رد مي شوند.
محمدجواد گفت: شما برو، من مي آيم. حواست باشد همه بچه ها را ببري، زودباش.
بچه ها با سرعت به طرف خاكريزي كه تقريباً يك كيلومتري با آنها فاصله داشت، مي دويدند و بعضي از آنها، مجروح ها را روي دوش گرفته بودند و آرام تر حركت مي كردند. اما بعضي ديگر حتي كوله پشتي و اسلحه شان را رها كرده بودند و فقط مي دويدند. محمدجواد پشت دوشكا نشست و شروع كرد به تيراندازي. يكي هم پشت تيربار نشست و به طرف عراقي هاي پياده، تيراندازي كرد تا نيروها بتوانند عقب نشيني كنند.
وقتي كه همه از آن منطقه عقب نشيني كردند، محمدجواد از پشت دوشكا بلند شد، مجروحي را كه كنارش روي زمين افتاده بود، روي پشت خود گذاشت و به سرعت دويد. به خاكريز نزديك شده بود كه گلوله تانك در فاصله كمي، كنارش زمين خورد و منفجر شد و تركش هايش به اطراف پرت شد. محمدجواد، همراه مجروحي كه پشتش بود بر زمين افتاد. چند نفر به طرفشان دويدند و آنها را بلند كردند و پشت خاكريز بردند. پاي راست محمدجواد از زانو قطع شده بود و خون بيرون مي زد. او را روي يك پتو خواباندند و يكي از بچه ها، در حالي كه گريه مي كرد و اشك روي صورتش سرازير بود، كنارش نشست و گفت: قربانت بروم من حاجي. بگذار زخم هايت را ببندم.
محمدجواد آرام دست او را كنار زد و گفت: الان كارهاي مهم تري هست. بلند شد.
ذكر زير لب داشت و حواسش به بچه ها بود. بلند گفت: اكبر، بشين پشت تيربار، محسن زخمي شده، تا آخرين نفس بجنگيد. نگذاريد بگويند كم آورده اند و فرار كرده اند.
امدادگر به طرفش دويد و كنارش نشست. خون از پايش فواره مي زد. امدادگر پايش را باند بست تا از خونريزي كم بشود. وقتي شنيد كه تانك ها به خاكريز نزديك شده اند، دستور عقب نشيني داد و گفت: عجله كنيد زود برگرديد عقب.
چهار نفر به طرفش دويدند. چهار طرف پتو را گرفتند و بلند كردند. محمدجواد با دست بي رمقش، ورق هايي را از داخل جيب پيراهنش درآورد به او داد و گفت: اين اطلاعات دست شما باشد... اگر برگشتيد كه بدهيد به بچه ها وگرنه، خودتان يك جوري از بين ببريدشان.
امدادگر ورق ها را گرفت و در جيب شلوارش گذاشت. محمدجواد گفت: من را بگذاريد و برويد. الان تانك هايشان مي رسند.
عليپور با بغض گفت: حاجي، ما حاضريم بميريم ولي بدون شما برنمي گرديم.
محمد جواد بي رمق گفت: من زنده نمي مانم ولي شما مي توانيد برگرديد. من را بگذاريد زمين. به حرف فرمانده تان گوش بدهيد.
چهار نفر، به هم نگاه كردند. تانك ها فاصله كمي داشتند و با سرعت جلو مي آمدند. محمدجواد را روي زمين گذاشتند. پيشاني اش را بوسيدند و به عقب برگشتند و كمي عقب تر در محاصره تانك هاي دشمن، مجبور به تسليم شدند. محمدجواد، پس از چند دقيقه، در كنار رود دجله به آرزويش رسيد.

 



اسيري كه سنش باعث دردسر شد

غلامعلي نسائي
عراقي ها به خاطر اين كه درجهان، نزد افكار عمومي اعلام كنند، جمهوري اسلامي ايران، مرد جنگي ندارد و
بچه هاي كم سن و سال را به جنگ مي فرستد، هميشه خدا سن بچه ها را كمتر از آنچه كه بودند، توي ليست آمارشان ثبت مي كردند.
دوست داشتند كه خود بسيجي ها، سن و سال خودشان را كمتر بگويند، از طرفي هم بسيجي ها اين ترفند دشمن بعثي را يك جوري ديگر، خنثي مي كردند. بچه هايي كه جثه قوي تري داشتند، حداقل سن و سال خود را، پنج شش سال بالاتر مي گفتند.
خلاصه عراقي ها، از دست بسيجي ها حسابي كلافه و خسته شده بودند.
تابستان داغ تكريت، سال شصت و هفت، «اردوگاه تكريت 12 » يك نقيب جمال بود، افسر ارشد اردوگاه، هميشه خدا، يك تخته تنبيه توي دستش.
يك روزي، همه را به صف كردند. من چهارده سال داشتم، و از لحاظ جثه، بسيار كوچك تر نسبت به بقيه اسرا بودم، هميشه خدا هم به خاطر ريز نقش بودنم، لبه دونبش معركه گيري بعثي ها قرار داشتم.
نقيب جمال من را خواست، صدا زد، «تعال، ايراني كوچوك » دو قدم رفتم جلو، سينه به سينه اش، من مثل يك گنجشگك؛ او مثل يك گاوميش.
فارسي را دست و پا شكسته بلد بود، از من خواست كه بايد سن ام را كوچك تر اعلام كنم، يك سرباز هم پشت يك ميز، با خودكار و دفتر نشسته بود.
نقيب جمال پرسيد، چند سال داري؟
گفتم: چهارده سال.
محكم كوبيد توي سرم و گفت: دوازده سال.
من هر چي با نقيب جمال، كلنجار رفتم كه چهارده سال دارم، چرا شما سن و سال ما را اين قدر كم مي كنيد. حرف حق توي كله پوك اش فرو نمي رفت.
به سرباز گفت: بنويس، «12 »
من با خنده گفتم: يك تخفيفي بدهيدو بنويس «13 ».
نقيب جمال هم به سرباز گفت: بنويس «13 ».
عراقي ها رسم الخط شان، با نوع نوشتن ما، روي اعداد فرق داشت.
«دو و سه » را يك جور ديگر مي نوشتند.
«سه » عراقي ها دو دندانه داشت. رقم «دو » را هم بدون دندانه مي نوشتند.
سرك كشيدم تو دفتر آمار سرباز و ديدم نوشت: «مجيد زارع 12 ساله ».
شروع كردم با سرباز، سروصدا كه فرمانده تان ميگه «سيزده » باز تو داري مي نويسي دوازده.
نقيب جمال و سرباز بهم نگاه كردند و انگار تازه مفهوم حرف من را فهميده باشند، زدند زير خنده و گفتند: چرا چونه مي زني؟ سيزده ما همينه...
اين ماجرا گذشت.
دو سه سال بعد، روزهاي آخري بود كه من ديگه سن واقعي خودم را مي گفتم. يك روز تو حياط هوا خوري اردوگاه دوازده تكريت، توي حال خودمان بوديم كه صوت آمار را زدند. همه به صف شديم، نقيب جمال آمد و يكي يكي ما را بنام صدا زد. نوبت به من رسيد.
صدا زدند: «مجيد كوچوك »
رفتم پاي ميز آمارگيري، نگهبان عراقي زير چشمي نگاهي بهم كرد و نقيب جمال گفت: چند سال داري؟
گفتم: شانزده سال دارم.
گفت: نه خيلي كمتري.
گفتم: نه من شانزده سالمه.
عصباني شد و حسابي قاطي كرد و داد و هوارش بلند شد و گفت: اسمال. حمال. حيوان، مگه سه سال پيش، من آمار گرفتم، تو نگفتي من سيزده سالمه؟
توي آن اوج عصبانيت اش، زدم زير خنده و گفتم: آخه سه سال پيش من سيزده سال داشتم، الان ميشه شانزده سال ديگه. سه سال به عمر من اضافه شده. شدم شانزده ساله، درسته؟
بعد ناگهان اردوگاه مثل بمب تركيد، اسرا زدند زير خنده و بعد خود عراقي ها هم فهميدند كه فرمانده شان خنگ است زدند زير خنده، نقيب جمال كه ديد سوتي داده، از حماقت خودش خنده اش گرفت و ديگه نمي توانست بنويسد، يك نگاهي به سربازهاي خودشان كرد، و نگاهي به من كرد و من بهش گفتم: حالا سن واقعي ام را نمي نويسيد، چرا سنم را اين قدر كم مي نويسيد.
نقيب جمال گفت: مگر براي تو فرق داره، مگه پوله كه كم زياد بشه؟
گفتم: آره واسه من مهمه، فرق داره.
نقيب جمال، مثل گام ميشي كه توي باتلاق مانده باشد، دهانش تا بناگوش باز كرد و شروع كرد به دادو هوار و كتك كاري، فهميد بسيجي هر كجا باشد حواسش به همه جا و همه چيز هست.
آري؛ مجيد زارع، سيزده سال داشت كه راهي جبهه شد، چهارده ساله بود كه اسير شد، و سالها پس از اسارت وقتي بازگشت، جسم نحيفش كم كم قوي شد و روحش قوي تر...
و امروز مجيد كوچك قصه ما، دكتر دندان پزشكي است در شهرستان آمل. با همان روحيه استكبار ستيزي اش، اهل وفا و انس مهر...
مجيدي كه هرگز با گردش ماه و خورشيد، در گذر زمان هيچ گونه تغييراتي در او پديدار نگشت. و همچنان همان بسيجي آرماني، ولائي اردوگاه 12 تكريت است. مجيد حتي در مطبش نيز بسيجي است. تا تو ياد بگيري كه بسيجي هر كجا كه باشد، دلباخته ولايت است.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14