(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 29 مرداد 1390- شماره 20004

سفر نامه بهشت (چهار)
20/4/90؛ حسينيه امام حسين مجتبي(ع)؛ چند دقيقه بعد از نيمه شب (به وقت عراق)
يك قطعه و يك شعر از مريم عسگري ، 16 ساله / تهران
شعرنوجوان
قصه هاي زندگي(11)
ركب
صراحت لهجه



سفر نامه بهشت (چهار)
20/4/90؛ حسينيه امام حسين مجتبي(ع)؛ چند دقيقه بعد از نيمه شب (به وقت عراق)

هرچي خواستم اين يكي به نيمه شب نرسد، نشد. ساعت اينجا يك ساعت و نيم از ايران عقب تر است. خواستم بامبول دربيارم و با ساعت عراق بنويسم هنوز نوزدهم تير است، اما ديررسيدن و شام نخوردن نگذاشت!
امروز، بعد از نوشتن خاطرات ديروز ، رفتم حرم. براي زيارت و نماز صبح و... ساعت شش برگشتم و از زور خستگي سريع خوابم برد. دوبار از گرما و يك بار هم به خاطر صبحانه از خواب بيدار شدم و باز خوابيدم. ساعت ده باز بلند شدم و رفتم حرم. آخر امروز و فردا را قرار بود فقط نجف باشيم، اما...
ساعت ده باز رفتم حرم، و وقتي بعد نماز ظهر برگشتم، فهميدم ماراتن كوفه-سهله از فردا به امروز منتقل شده و قرار است چند دقيقه بعد راه بيفتيم. ناهارم را نصفه و نيمه خوردم و سريع ساك ها را جمع و جور كرديم و ريختيم توي دفتر مديريت حسينيه. قضيه منتقل شدن مسجد سهله و مسجد كوفه به امروز هم اين بود كه ساعت دو تا هفت عصر يكي از امتحانات حوزه علميه نجف توي اين حسينيه تر و تميز برگزار مي شد.
وقت برگشتن از مسجد كوفه و سهله، از اين فرصت دوباره استفاده كرديم و جايمان را منتقل كرديم به روبروي يك كولر سالم.
و دوباره، بعد از چند دقيقه باز رفتم حرم.
حسينيه ما نزديك ميدان سابق «ثوره العشرين» است. ميداني كه هنوز بقاياي تخريب كردنش مانده. دارند به جايش يك سري پل مي سازند، پل هاي تر و تميز و دوسه طبقه اي كه تهران هم - با آن ترافيك و جمعيتش - ندارد. توي اين دو سه باري كه رفتم حرم آن قدرها ماشين نديدم كه نيازي به اين پل باشد، پلي كه به هيچ كجاي شهر نمي آيد. (ماشين شخصي كه اصلا نيست! پر تاكسي است نجف! تاكسي ها از مسافرها بيشترند!) ثوره العشرين ميداني بوده كه به يادبود مقاومت عراقي ها در برابر انگليسي ها ساخته شده بود، حالا اما...
[خيلي دوست دارم از مسير حرم بنويسم. از راهي كه از كنار وادي السلام مي گذرد، از ايست بازرسي ماشين ها، از لحظه اي كه گنبد معلوم مي شود، از بازار بين راه، از سه جايي كه تا رسيدن به حرم مي گردندت، از درب، از رواق، از ضريح... اما نمي شود؛ هر كار كه مي كني نمي شود...
حتي نمي شود از مسجد سهله اي نوشت كه داشتند بازسازي اش مي كردند، يا از كوفه اي كه كلي تر و تميز شده و قبر مسلم بن عقيل و مختار، حتي نمي شود از عزاداري دسته جمعي توي مسجد كوفه نوشت، كه صدايمان كل حياط را برداشته بود. مجبوري به همين جزئيات اكتفا كني. به نوشتن فاصله سي دقيقه اي و خراب كردن ثوره العشرين و...]
توي حرم نمي دانم چرا دلم گرفت. دلم نيامد شب آخري باشد كه توي حرمم. بغض كردم و رو به ضريح گفتم: «دلت مياد امشب شب آخر باشه؟!»
نصفه شب كه برگشتم حسينيه، تقريبا همه خواب بودند. شام را - كه رفيقم گرفته بود- برداشتم و داشتم مي خوردم كه رفيقم چشم باز كرد، سلام و زيارت قبولي گفت و گفت: «قراره يه روز بيشتر نجف وايسيم!» و دوباره خوابيد. باورم نمي شد، هنوز هم باورم نمي شود...
خيلي خسته ام، خيلي. اين پسره امام صادقي هم من را، كه آمده ام يك گوشه حسينيه كه نور از بيرون مي آيد تا بتوانم بنويسم، گير آورد و به حرف گرفت. يك ساعتي حرف زديم. از همه جا و حالا تا اذان صبح هم خيلي وقت ندارم. بايد زود بخوابم. سرم را بگذارم روي زمين خوابم مي برد...

 



يك قطعه و يك شعر از مريم عسگري ، 16 ساله / تهران

كاش من هم بودم...
كاش بودم آن زماني كه زهرايت را شبانه به قبرستان بردي و من هم هم نواي گريه هاي شبانه و دلتنگي هايت مي شدم.
كاش بودم آنروزهايي كه سرت را در چاه مي كردي و مي گريستي و من صدايت مي كردم اي مولاي من گريه نكن. به چاه عضه هايت را نگو كه هنوز هستند كساني كه گوش شنيدن درد دل هايت را داشته باشند.
اما از خود مي پرسم آيا هيچ كس چنان كه بايد نمي دانست غم دل علي چه بود.
هيچ كس نمي فهمد از كجا قلب دريايي اش مي گرفت و پر ازاندوه مي شد.
كاش بودم لحظه اي كه به يارانت گفتي: «سلوني قبل ان تفقدوني»
و اي كاش بودم آن روزي كه ضربت خوردي! كاش من هم در ميان بچه هايي بودم كه برايت كاسه هاي شير مي آوردند!
و افسوس از همه ي اين لحظه هايي كه نبودم...

دل من
باز هم شد شب قدر
باز هم گريه بي حرف علي(ع)
باز هم دل ژرفاي علي(ع)
باز هم غربتستان بقيع
باز هم دل من زود گرفت
اشك من زود فتاد
و تو در اين همه بي پروايي
بنشستي در قلب،
در دل پاك حسن(ع)
در همان گنبد سرخ
كه حسين(ع) آمده بود
و من از دل تو مي خوانم
كه دلم تنگ گرفت
و همه مي دانند
كه حسينت در خون
در شب پاك سجود
نام تو مي آورد
و تو در سجده نور
ياد او مي كردي
تو نوايي در دل
تو چراغي در شب
و تو آن پنجره بينايي
در همان لحظه پاك
دل من سخت مي گريد باز

 



شعرنوجوان

گريه هاي شقايق در باد
من همان گوشه نگاهت هستم
در آن خلوت تاريك و شلوغ
منم آن داغ شقايق بر دل دشت
كه سراپا غرق است
غرق يك باور ناب
غرق يك آرامش
كه ندارد پايان
من همان ناجي خاكستر درياي محالم
بشناس مرا، از برق نگاه ياس هاي باغچه
و صدايم را از،
عطر تن بيد بخواه
و مرا پيدا كن
در غزلواژه ي دفترهايت
در نگاه تن بوم، به دستان قلم
و تو را مي بينم
تو را در اشك شقايق به دستان سحر
تو را، در بهار قله هاي پربرف
تويي آن در گران
به كف زلف پريشان و سياه دريا
تو همان ماه لب حوض حياط دلها
كه به سنگ دستم
مي لرزي
و دوباره مثل يك آينه صاف و زلال
مي آيي
خوب است كه مي دانم
تو مي آيي
شايد دير، شايد زود
مهم آن است كه تو مي آيي
و من هر روز و هر لحظه
به شوقت، نرگس باغ بهاري را
نوازش مي كنم
تا به عطر نرگس به هواي
آن دل تنگش بيايي
يلدا خداداد خامنه (فانوس)
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



قصه هاي زندگي(11)
ركب

مهدي احمدپور
از جلسه امتحان اومديم بيرون. از خوشحالي داشتيم با دممون گردو مي شكستيم! من و مسعود و خسرو، اين قدر تميز تونسته بوديم، برگه هاي تقلب كه شب قبل آماده كرده بوديم رو بين هم رد و بدل كنيم كه آقاي رحيمي اصلا متوجه نشده بود. يادم مياد، اول سال تحصيلي وقتي براي اولين بار به سر كلاس اومد، بچه ها رو آن قدر از تقلب ترسونده بود كه بچه ها جرأت خودشون رو از دست داده بودند.
همش مي گفت: يادتون باشه. اگه درس نخونيد، قبول بشو نيستيد. سركلاس من هيچ كس نمي تونه تقلب كنه. من حواسم جمع جمع...! همه چيز رو متوجه مي شم.
ولي ما سه نفر تصميم گرفته بوديم هر طور كه شده سر جلسه امتحان آقاي رحيمي تقلب كنيم كه اين كار رو كرديم. بيچاره سعيد! از ترسش اين قدر درس خونده بود كه مخش تركيده بود! چقدر بهش خنديديم و سر به سرش گذاشتيم!
سعيد مي گفت: اگه مي دونستم، تهديدهايي كه كرده، همش الكي بوده، اين قدر درس نمي خوندم! من هم مثل شما تقلب مي كردم. مخم تركيد! آقاي رحيمي از روي صندليش يك بار هم بلند نشد تا ببينه توي كلاس چه خبره! به شما حسوديم مي شه!
من و مسعود و خسرو زديم زير خنده. برگه هاي تقلب رو انداختيم توي جوي آب و به طرف خونه رفتيم. خيلي دوست داشتيم قيافه آقاي رحيمي رو ببينيم كه با تعجب نمره هاي بيست ماهارو وارد دفترش مي كنه.
يك روز بعد
- برپا
وقتي آقاي رحيمي وارد كلاس شد، ما سه نفر با غرور منتظر بوديم تا نمره ها رو بخونه. آقاي رحيمي به بچه هاي كلاس نگاهي انداخت و لبخندي موذيانه اي زد و گفت: اكثر شما امتحان ديروز رو خوب داديد. چون كه مي دونم همه جوابهايي رو كه داده بوديد، هنوز هم يادتونه، به خاطر همين يك بار ديگه مي خوام امتحان ديروز رو امروز باهمون سؤالهاي قبلي تكرار كنم. دوست دارم يك بار ديگه جوابها رو برام بنويسيد...!
ديگه گوشهامون نمي شنيد. انگار آب سردي روي ما ريخته بودند. بدجوري ركب خورده بوديم! برگه هاي تقلب رو كه ديروز پاره كرده بوديم و انداخته بوديم توي جوي آب.
به سعيد كه نگاه كردم، ديدم داره يواكشي به ما مي خنده. اين دفعه ما سه نفر به اون حسوديمون شده بود...!

 



صراحت لهجه

گاهي در زندگاني روزمره ما، مواردي پيش مي آيد كه ناگزيريم در برابر خواسته كسي ايستادگي كنيم زيرا بر آوردن آن خواسته يا اصلاً در قدرت ما نيست و يا آنكه مستلزم زيان و خسراني خواهد بود. در اين گونه موارد چه بايد كرد؟ برخي به دروغ متوسل مي شوند؛ اما من اين راه را توصيه نمي كنم. دروغ اگر چه مصلحت آميز باشد مذموم و ناپسند است.
پس بياييد صراحت لهجه داشته باشيد. در كمال ادب و صداقت به طرف بگوييد كه من دلم مي خواهد به شما كمك كنم؛اما متأسفانه انجام دادن اين خواسته از توانايي من خارج است. آنگاه مي توانيد راه هايي را كه به نظرتان مي رسد برايش توجيه كنيد. مثلاً بگوييد: فلان كس قدرتش از من بيشتر است. من مي توانم سفارش شما را برايش بنويسم يا به او تلفن كنم. در چنين حالتي طرف مراجعه كننده نه تنها ناراحت نمي شود بلكه بر صراحت لهجه شما در دلش آفرين مي گويد.
اين حالت بهتر از آنست كه از روي رودربايستي كاري كنيد كه به زيان تان تمام شود. صراحت لهجه مقام ما را پايين نمي آورد بلكه بر احترام ما مي افزايد.
اين بهتر است تا آنكه در مورد خواسته طرف اقدامي كنيد كه به ناكامي بينجامد. در اين صورت به او خدمتي نكرده و خود را به دردسر انداخته ايد. پس بياييد با همه راست و صادق باشيم. از صداقت، هيچ كس زيان نمي بيند و از صراحت لهجه تان كسي شكسته نمي شود.
بيژن غفاري ساروي از ساري
همكار افتخاري (مدرسه)

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14