(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 5 شهریور 1390- شماره 20009

سفر نامه بهشت (شش)
براي عموي شهيدم سيداسدالله لاجوردي
بي تاب ترازباران،آرام ترازدريا
كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ چهار
دهكده
قصه هاي زندگي (12)



سفر نامه بهشت (شش)

22/4/90؛ ايوان طلاي حرم اميرالمؤمنين(ع)؛ 10 بامداد (به وقت عراق)
امشب فصل اول عاشقي تمام مي شود. قرار است كوچ كنيم از حريم امنت، از ايوان با صفايت و تا حسين(ع) پياده برويم... كاش اما حقيقت اين قدر ساده بود و توي دو خط جا مي شد. حقيقت رفتن از بارگاهت اما...
كاش مي شد دل بريد و رفت. كاش مي شد دل گذاشت و رفت. كاش تكه اي از روحم را گره مي زدم به ضريحت و همين جا نگه اش مي داشتم؛ اما بلد نيستم. عاشقي بلد نيستم.
شنيده ام عاشقي يعني در گرو دلدار بودن، دوست داشتن آن چه دلبر دوست دارد و دشمن داشتن آن چه در نظرش مكروه است. من اما خيلي فاصله دارم تا عاشقي. هنوز زبان الكنم هرزه است. هنوز دست هايم خطا مي كنند، پاهايم خطا مي روند و گوش هايم خطا مي شنوند. چشم هايم هنوز دل بسته زيبايي هاي دنياست و توي خيالم در جست وجوي لذت هاي جديدم...
من ته تهش مي توانم بگويم «دوستتان دارم»، «دوست دارم كه دوستتان داشته باشم» و كسي كه دوست داشته باشد، نه دل گره مي تواند بزند و نه دل ببرد. فقط دلش برايتان تنگ مي شود؛ خيلي زياد...
من بعد، هر بار يادي از شما بشود بغضي توي گلو مي نشيند و انگار كه براي شكستنش محتاج چشم ها باشد، منتظر ديدن ايوان طلايتان مي ماند. منتظر مي ماند تا چشم ها ضريح چهار گوش تو را ببيند و بعد، مثل مرد، بشكند.
دل خوش به عكس نمي توان بود آقا، عكس كاري از پيش نمي برد جز اين كه حسرت مرا براي نداشتن توفيق زيارت دوباره تان بر مي انگيزد و مرا توي خودم مي شكند.
مي شكنم از سنگيني بار اين گناه كه ديدن دوباره تان را ممكن نمي كند.
از اين به بعد توي هر مجلس مداحي و عزاداري ، ياد امشب مي افتم كه صحن تان را حسينيه كرده بوديم. مي خواند و گريه مي كرديم و آرام روي سينه مي زديم. كجا بهتر از صحن شما حسينيه پيدا مي شود؟!
فردا صبح بايد از حرمتان تا حريم پسرتان، حسين(ع)، را پياده بروم تا ابراز ارادت كنم به سالار شهيدان. به اين خاندان با عظمت ارادتي تنها از سر دل؛ نه به طمع مقامي و مكاني...
با همه اين احوال اما دلم نمي آيد لحظه اي چشم روي چشم بگذارم. مي دانم بعدها حسرتش را خواهم خورد. حسرت ماندن در اين حريم باصفا را. و اين كه بنشيني توي ايوان طلا و زير لب زمزمه كني «ايوان نجف عجب صفايي دارد...»

 



براي عموي شهيدم سيداسدالله لاجوردي
بي تاب ترازباران،آرام ترازدريا

- توآزادي!
دررابرايش بازكردند.تادربازشد،چشمانش رابه هم ماليد.هنوزانقلاب نشده بود ولي نمي دانست كه اين آخرين باري است كه به زندان رفته است.
هنوزهم فعال بودو
مبارزه هايش تمامي نداشت.به خاطرهمين مبارزه وپخش
اعلاميه ها،چشمانش وكمرش راتقريباازدست داده بود.راست مي گفت؛ مي گفت سالم به زندان رفتم وباكلكسيوني ازمريضي اززندان آزادشدم!
اماخودش هم مي دانست كه تمام اين كارهابراي امام وانقلاب ارزشش رادارد.
انقلاب شد.قبل ازانقلاب زندان،وبعدازانقلاب هم كار.
به اوگفتندكه بايددادستان انقلاب شوي.
گفت:اين هم كاربودبراي ماانتخاب كرديد؟تاديروزكه زندان بودم،حالاهم...
بهشتي گفت:امام دستوردادند.
گفت:اگرامام گفتندمن اطاعت مي كنم.شددادستان انقلاب.
برعكس همه مديرهابود.اتاق خيلي ساده اي داشت.البته خودش دستورداده بود.
بارئيس قوه قضائيه كه جلسه داشت گفت:حاج آقا!شمابين مردم بدبخت نيستيدوازمشكلات مردم بي خبريد.شماراازمسيري
مي برندكه اطلاعي ازوضع مردم پيدانكنيد،ولي من درميان مردم هستم....
صراحت گفتارش همه راشوكه كرده بود.
هرچندوقت يك باراطلاعيه به ديوارزندانها وسلولها نصب
مي شد.همه جمع
مي شدند.منافقين كمونيستها....
هركس حرفي داشت مي زد.حتي اهانت.ولي لاجوردي تاآخرگوش
مي كردوبعدجواب مي داد.
مي گفت:فقط يك جاكوتاه مي آيم.آن هم دربرابرامام.
مي گفتند:مسئول باش اماطبق حرف ماعمل كن.مي گفت:من عمله نظام هستم،نه افراد!
خيلي هاموقعي كه سركاربودنمي توانستند تحملش كنند.
امام مي گفت:سرجايتان باشيدومحكم به كارتان ادامه بدهيد.
به حاج احمدخميني خيلي تهمت زدند.امام مي گفت:غيرازاحمدكسي رانديدم كه بيشتر،ازآقاي لاجوردي طرفداري كند.
به قول معروف با يك تيردونشان زد.هم از حاج احمد آقا دفاع كردوهم ازلاجوردي!
خطرمنافقين
انقلابي نماراهشدار مي داد. مي گفت:«اينهاازمنافقين خلق هم خطرناك ترند.»بعدهاحرفش به وقوع پيوست.
مثل هرروزدوچرخه رابست ودرمغازه رابازكرد.چندساعت بعدصداي شليك گلوله آمد.بعدازسالها،اولين باري بودكه استراحت مي كرد.هم درزمان خودش مظلوم بودوهم بعدازآن.
بعدازآن هم كساني كه دوست نداشتندحتي اسمي ازاوباشد،گفتندكه امام عزلش كرده!
رهبرمان فرمود:تصويراين مرددرذهن ما،تصويري ازاستقامت،صداقت وپولادين بودن اوست.
قدرش راندانستند.
سيدعرفان لاجوردي / تهران

 



كارگاه نقد نشريات تجربي مساجد ايران ـ چهار
دهكده

مديرمسئول: آيت الله لطفي
سردبير: مريم ربيعي
كانون فرهنگي و هنري شهيد علي نيك پور
يكي از افتخارات روستاي «سرسختي عليا»ي استان مركزي مي تواند «نشريه ي دهكده» باشد. دهكده با انديشمنداني مثل سردبير فهيمش سركار خانم مريم ربيعي، محقق خوش ذوقي چون سركار خانم زهرا عبدي و مدرس متعهد در حوزه و دانشگاه جناب آقاي قاسم عابدي به نشريه اي وزين از نظر محتوا تبديل شده است. براي ارتباط بهتر اين نشريه با مسجدي هاي روستاي «سرسختي» ذكر چند نكته را لازم مي دانم:
1-صفحه آرايي يعني آرايش صفحه با مطالب و تصاوير به گونه اي كه باعث هماهنگي و تعادل در صفحه شود.
طرح حاشيه و زمينه ي نشريه ي دهكده باعث شلوغي شده و مزاحم مطالعه ي راحت چشم ها مي شوند. اي كاش از اين حاشيه ها استفاده نشود چون رنگ مناسبي ندارند و سفيدخواني صفحه را مي بلعند.
خدا را شكر كه اندازه ي حروف نشريه تان درشت بود اگر مثل بعضي از نشريات مي خواستيد با حروفي ريز حرف هايتان را بزنيد نمي دانم چه بر سر چشم مخاطبان دهكده مي آمد!
2-بعد از حذف حواشي و طرح هاي تند زمينه لازم است اندازه ي حروفتان را كمي ريزتر كنيد تا مطالب بيشتري در نشريه تان جا شده و تصاوير از كوچك شدن رها شوند.
و نكته ي آخر اين است:
3-حيف نيست نشريه به اين خوبي گاه نامه شود. يا علي بگوييد و با جذب نيروهاي تازه نفس نشريه تان را از گاه نامه به ماه نامه تبديل كنيد. به اميد موفقيت شما در نشريه ي آينده دار «دهكده».

 



قصه هاي زندگي (12)

پلاك
مهدي احمدپور
بيست و چهار...! صد و بيست و يك ...! پنج ....! هجده...! صدو دو...! و...
بچه ها به شوخي شماره پلاك خانه هايشان را مي گفتند تا ثابت كنند، با اينكه مدتها براي تفحص به جبهه آمده و از خانه و كاشانه خود دور بوده اند ولي هنوز شماره پلاك خانه هايشان را فراموش نكرده اند!
همه در حال شوخي و خنده بودند كه من يك لحظه رفتم توي بحر حاج مرتضي. در كمال تعجب متوجه شدم كه در سكوت و به آرامي در حالي كه سرش را پايين انداخته بود، قطرات اشك بر روي گونه هاي مردانه اش مي لغزد.
دستم را روي شانه اش گذاشتم و به آرامي گفتم: حاجي، چيزي شده؟ اتفاقي افتاده؟
حاج مرتضي در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد، سرش را بلند كرد و نگاه نافذش را به من انداخت و گفت: راستش رو بخواي وقتي بچه ها شماره پلاك خونه هاشون رو مي گفتند، ياد آخرين لحظه اي افتادم كه سيدعلي، پلاكش رو برداشت و روي گردنش انداخت، باهام روبوسي كرد و رفت براي شناسايي و ديگه برنگشت!
اولش قرار بود من براي شناسايي برم، اما طوري مريض شدم كه نمي تونستم از جام تكون بخورم. اون شب قرار بود عمليات بشه. اطلاعات سيدعلي در آخرين شب، از نون شب هم واجب تر بود.
حاج مرتضي نفسي تازه كرد و ادامه داد: اطلاعاتي كه سيدعلي با بي سيم به قرارگاه داد، باعث شد عمليات موفقيت آميز بشه! در آخرين لحظه ها كه داشت اطلاعات مي داد، صداي انفجاري از بيسيم شنيده شد و ديگه كسي صداي سيدعلي رو نشنيد.
جنازه اون هم تا حالا پيدا نشده. حاج مرتضي آهي كشيد و ادامه داد: اگه سيدعلي و امثال سيدعلي نبودن، الان هيچ كدام ما نمي توانستيم توي آرامش زندگي كنيم. در واقع اون جونش رو فداي همه ما كرد...!
ازش پرسيدم: حالا واقعاً فكر مي كني همين اطراف باشه؟
حاج مرتضي اشكاش رو پاك كرد و گفت: آره. چون قرار بود از همين اطراف دشمن رو زيرنظر بگيره...!
هنوز حرفهاي حاج مرتضي تموم نشده بود كه يكي از بچه هاي گروه تفحص فرياد زد: بيايد اينجا! بيايد اينجا! يه پلاك پيدا كردم؛ يه پلاك!

 

(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14