(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 8 شهریور 1390- شماره 20012

شب هاي آفتابي در مسجدالزهرا سلام الله عليها
شعر امروز
سفر نامه بهشت (هفت)
22/4/90 يكي از موكب هاي بين راه؛ 11:00 صبح
حرف هاي آسماني
قصه هاي زندگي (13)
پدر من بازاريه



شب هاي آفتابي در مسجدالزهرا سلام الله عليها

محمد عزيزي نسيم
انجمن ادبي و هنري «ياكريم» در شب ولادت امام حسن مجتبي عليه السلام، با اجراي برنامه سرود و نمايش كريم اهل بيت(ع) سال روز تاسيس خودش را نيز جشن گرفت.
در 15 رمضان سال گذشته بود كه اولين جلسه انجمن ادبي و هنري «ياكريم» با حضور من و نويد درويش در اتاق بسيج مسجدالزهرا سلام الله عليها تشكيل شد.
آن روز ما دو نفر بوديم اما امروز دوستان شاعر و نويسنده مان بيشتر شده است؛ دوستاني مثل علي نهاني، احسان فيني زاده، سيدمسعود سيدي، احسان تركمن، سيدحسين سجادي و...
هر دو هفته يك بار و بعضي وقت ها هر هفته مي آييم و شعر و داستان هايمان را براي هم مي خوانيم. دلم مي خواست از خاطرات ريز و درشت انجمن بنويسم و حال و هواي دوستان ادبي ام اما فكر مي كنم اگر به جاي گزارش من، خود قلم دوستان در آثارشان حرف بزند بهتر باشد.
فقط لازم مي دانم اين نكته را بگويم كه- به نظر من- انجمن ادبي داشتن در مسجد امروز، يكي از مهم ترين كارهاي نرم افزاري است.
ما مي خواهيم ظرف خوب را بشناسيم تا حرف خوب مان را با آن عرضه كنيم. هميشه اين جمله زيباي يكي از اساتيد را از ياد نمي برم كه در همايش نويسندگان و ناشران مذهبي گفتند: «مواظب باشيم يك وقت گوهر دين را با كيسه زباله بي هنري مان به ديگران عرضه نكنيم!»
داشتم از انجمن ادبي مان مي گفتم اما اگر دقت كرده باشيد انجمن ما در كنار ادبي بودن كلمه هنري را هم يدك مي كشد. ما براي اين بخش تا به امروز تنها به اجراي نمايش و سرود بسنده كرده ايم. نمايش و سرود بچه هاي مدينه را در ايام شهادت بانوي دو عالم حضرت زهرا سلام الله عليها را دوبار اجرا كرديم آن هم در مقابل جمعيتي نزديك به 1500 نفر.
برنامه كريم اهل بيت عليه السلام هم دومين اجراي ما بود كه براي 15 دقيقه، نزديك به 10 روز و هر روز دو ساعت تمرين كرديم.
ديشب هم نمايش «يك كاسه شير» را بعد از نزديك به 20 ساعت تمرين در شبستان مسجد اجرا كرديم. براي اين كه اين حركت با بركت ادامه پيدا كند شروع كردم به نوشتن گزارش گونه اي از قبل و بعد از نمايش مان. اميدوارم دوستان مسجدي مان با خواندن اين گزارش انگيزه اجراي نمايش هاي مسجدي را در مسجد محله شان پيدا كنند.
انشاءالله
بعد از اجراي برنامه مان در شب ميلاد امام حسن عليه السلام، مانده بودم در اين فرصت كوتاه باقي مانده تا روزهاي ضربت و شهادت مولايمان علي عليه السلام، مي توانم بچه ها را دوباره جمع كنم يا نه؟
پنجشنبه 28/5/1390
امشب به دعوت دوست هنرمندم حسين عالم بخش كه مدير صحنه نمايش «اذان صبح» است، با خانواده عازم تالار بزرگ وحدت هستيم. اين نمايش يكي از كارهاي گروه فرهنگي فدك است.
قبلا اعضاي گروه نمايش خورشيد كاروان را ديده بودم.
ديدن يك نمايش حرفه اي آن هم در اين روزها كه به نوعي با سرود و نمايش سروكار دارم، واقعا به دل مي نشيند. درهاي سالن ساعت 22 باز مي شود. جاي من در يكي از كناري ترين صندلي هاي رديف سوم از جلوست. خوبي اين جا در اين است كه از اين زاويه، مي شود بخش هايي از پشت صحنه را هم ديد! وقتي دستگاه مه ساز را آماده مي كنند، وقتي پرده ها را كنار مي زنند تا نور فيروزه اي به فضاي مه آلود كوفه بتابد و...
نمايش آغاز مي شود با حركات حماسي و منظم جنگاوران سپاه اميرالمؤمنين علي عليه السلام. من زل زده ام به خيلي از چيزهاي ريز و درشت نمايش كه همه برايم جالبند؛ درست مثل كسي كه براي اولين بار سوار هواپيما شده و نشسته در صندلي وسط و هي سرك مي كشد تا از پنجره دو وجبي هواپيما به مناظر پايين نگاه كند و چه شكنجه اي است روزنامه خواندن بغل دستي ات كه جايش افتاده درست بغل پنجره!
روان نويسم را جا گذاشته ام در خانه و رويم نمي شود از كسي سؤال كنم. حتي اگر يك مداد كوچولو هم بود مي توانست كارم را راه بيندازد. فقط بايد يك چيزي خط بكشد روي كاغذ تا نپرند اين پرنده هاي سپيدبال خيالم.
به بليط هايم نگاه مي كنم چقدر جاي خالي دارند براي نوشتن! البته سالن تاريك و گاهي خيلي تاريك چندان براي نوشتن مناسب نيست.
احساس مي كنم بايد از نمايش چيزي بيشتر از تماشا نصيبم شود. مي نشينم و با چشم هايم يادداشت برداري مي كنم.
نگاه كن محمد!
آن دستگاه مه ساز كجاي كار به درد مي خورد؟ براي جلوگيري از انعكاس نور، بر روي صفحه پلاستيكي بنر، چه بايد كرد؟ آقاي انوشيروان ارجمند با 70 سال سن، چه بيان رسايي دارد؟ براي بيان بهتر چه تمرين هايي لازم است تا صداي راويان نمايش ما هم در مسجد، شنيدني شود.
به دكورها و لباس ها خوب- نه- خيلي خوب نگاه كن. ببين براي ساخت كوچه هاي كوفه چقدر «يونوليت» لازم است؟
ببين تنه نخل ها را چقدر منظم و قشنگ تراشيده اند كه با تابش نور ماه روي آن تو رفتگي و برآمدگي هايش به چشم آرامش مي دهد!
محمد آقا نگاه كن به لباس مردم كوفه؛ ببين پارچه هاي ساده و رنگ و رو رفته كه در هيچ كدام از ويترين هاي خيابان ولي عصر(عج) جايي ندارند اينجا چگونه در قاب چشم ها جا خوش كرده اند.
به يتيمان كوفه خوب تر نگاه كن؛ به كاسه سفالي شان؛ به شمع كوچكي كه در تاريكي سالن راه را نشان مي دهند در جاده اي از كنار سالن تا پشت خانه پدرشان علي عليه السلام در كوفه!
¤ ¤ ¤
نمي دانم اين جرقه از كجاي نمايش اذان صبح در من زده شد؛ اين كه من هم مي توانم اذان صبح را در مسجد الزهرا سلام الله عليها به گوش نمازگزاران برسانم.
شايد كار آن دستگاه مه ساز بود و نورهاي فيروزه اي؛ شايد كار اشك هاي صميمانه آقاي سيروس كهوري نژاد بود و شايد هم صف خسته و دل شكسته يتيمان كوفه مرا برده بود به جمع بچه هاي باصفاي مسجد و دبستان مان كه لبخندشان شارژر روح ناآرام من است.
پرده خيس پلك هايم كه پايين آمدند اشك هايم را پاك كردم و «اذان صبح» به پايان رسيد.
از سالن آمديم بيرون و من روي برگه نظر خواهي نوشتم:
اذان صبح بود و بغض كوفه
فضا پر بود از عطر شكوفه...
شب بود اما در من صبحي در حال طلوع بود و خورشيدي كه هر چه مي گشت شعله ورتر مي شد.
جمعه 29/5/1390
صبح من آغاز شد و فهميدم كه باز بايد كاري كنم. راه افتادم به طرف مسجد و زنگ زدم به بچه ها.
-علي جان! مي آيي نمايش؟
-كي؟ كجا؟
-همين امروز در مسجدالزهرا(س)
-...
و همين طوري شد كه بچه مشتاق دوباره گرد هم آمدند. توي اتاق بسيج نشسته بوديم. بچه هاي انجمن ادبي آمده بودند باز هم گل بكارند هر چند جاي احسان تركمن و سيدسعيد سجادي بينمان عجيب خالي بود! آنها چند وقتي است كه به مشهد رفته اند.
مي نشينم و فكرهايمان را روي كاغذ مي آوريم. از «محمدحسين سيف دار» كه قرار بود نمايش يك كاسه شير را كارگرداني كند. مي خواهم طرح نمايش نامه اش را برايمان تعريف كند.
محمد حسن دارد مي رود كلاس سوم راهنمايي و در مدرسه نمونه دولتي امام خميني(ره) در منطقه 15 تهران درس مي خواند.
او قلم خوبي دارد و از اعضاي با استعداد كانون پرورش فكري شماره شش در پارك ولي عصر(عج) و انجمن ادبي و هنري خودمان است.
خلاصه طرحش را مي شنويم. او براي نمايش نامه اش كتاب هاي زندگي امام علي عليه السلام را خوانده است.
اجراي نمايش آن هم نمايشي كه يك داستان را دنبال مي كند نياز به فضايي آرام و مناسب دارد. فضاي پر رفت آمد مسجد، نياز به نمايش هايي كوتاه و تأثيرگذار دارد كه بتواند نمازگزاران را جذب كرده و شوق تماشا را در آنها زنده نگه دارد.
قرار مي شود همه با هم فكرهايمان را به كار بگيريم و متن نمايش را بنويسيم.
اسامي دوستان نونهال و نوجوان مان در برنامه هاي سرود و نمايش انجمن ادبي و هنري «ياكريم»:
حسين ذوالفقاري، سيدعلي حسيني، سيدحميدرضا مسعودي، سيدعليرضا مسعودي، محمد پورناصراني، اميد رمضاني، نيما رمضاني، ابوالفضل علي نژاد، علي علي نژاد، محسن فروردين، محمدحسين نژادهندي، علي اصغر اهوازي، نياز رئوفي، محمدامين ميرشاه ولد، محمدرضا ميرشاه ولد، مبين جعفري، مهدي بالنده، مسعود شيرازي، محمدهادي آسيم، محمدجواد سروري، محمدرسول راحتي، سيدحسن موسوي، سيدجواد موسوي، عليرضا چرمي، يونس صادقي، اشكان حسين پور، امير عامري، مهدي بهادري، سيدحسين سجادي، مهرداد ضيايي، علي نهاني، نويد درويش، محمدحسن يوسف دار، سيدكمال كيايي، جواد الماسي، پيمان محقق، عليرضا عزيزي، ايمان حسين پور، احسان حسين پور، احسان فيني زاده، رضا حق وردي.
با تشكر از: امام جماعت محترم مسجد حاج آقا صادقي، خادم پرتلاش مسجد عباس محقق و خانواده گرامي اش، حاج آقارضايي از هيئت امناي مسجد، طراحان دكور: استاد حاج محمدرضا متقيان، سيدمسعودسجادي، نجاري حاج آقا شهبازي، سيدمرتضي موسوي مسئول هماهنگي: احمد عزيزي، مديران اجرايي: سيدسعيد سجادي و محسن شاهرخي
كانون فرهنگي و تربيتي شهيدمطهري (آقايان مهرپور، عمري و قوامي) مدير صحنه نمايش «اذان صبح» حسين عالم بخش و حسينيه قمربني هاشم(ع)
نمايش نامه ي يك كاسه شير
با صداي طبل دو راوي به وسط صحنه مي آيند.
با صداي طبلي ديگر هر يك به سمتي مي روند؛ يكي به سمت راست و ديگري چپ.
راوي اول: بسم الله الرحمن الرحيم
راوي دوم: يارحمن و يا رحيم
راوي اول: چند روزي است كه فضاي كوفه را غم گرفته است.
راوي دوم: و كوچه هايش، بوي ماتم دارد.
راوي اول: سحرگاه نوزدهم ماه رمضان بود.
راوي دوم: كه مولايمان اميرالمؤمنين علي عليه السلام، روانه مسجد شد.
[صداي اذان به گوش مي رسد.
حضرت علي عليه السلام و نمازگزاران مسجد كوفه براي نماز صبح آمده اند.]
حضرت علي عليه السلام: الله اكبر
نمازگزاران: الله اكبر
[ابن ملجم وارد صحنه مي شود. با هر ضربه اي كه به طبل مي خورد، او يك قدم به امام نزديك تر شده و بعد از سجده دوم شمشير خود را به سوي سر مولا فرود مي آورد. هم زمان با پايين آمدن شمشير، صداي سنج بلند مي شود. چراغ ها خاموش شده و صداي نوحه به گوش مي رسد.]
نوحه خوان: اميرالمومنين يا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گردان...
[راويان وارد صحنه مي شوند.]
راوي اول: ضربه شمشير ابن ملجم، در سجده نماز، بر فرق مولا، فرود آمد.
راوي دوم: ضربتي زهرآگين، بر فرقي نازنين.
راوي اول: بر بالينش طبيبي آوردند
راوي دوم: طبيبي ماهر و چيره دست
راوي اول: طبيب، زخم سرعلي را كه ديد، گفت:
راوي دوم: شايد شير مرهم زخم او باشد.
راوي اول: و اما بشنويد از يتيمان كوفه.
راوي دوم: آن ها كه انتظارشان طولاني شده بود، بهانه پدر را مي گرفتند.
راوي اول: همان پدري كه شبانه، با كيسه هاي نان و خرما، به آن ها سر مي زد.
راوي دوم: كودكان، وقتي كه شنيدند حال پدرشان خوب نيست.
راوي اول: و شير مرهم زخم سراوست.
راوي دوم: با كاسه هاي شير، روانه خانه مولا شدند.
[ صداي نوحه بلند مي شود. يتيمان كوفه درحالي كه بعضي كاسه شير و بعضي ديگر شمع در دست دارند، در دو صف، وارد صحنه مي شوند. ]
نوحه خوان: يتيما با ظرف شير
ساكتند و سر به زير
غم رو شونه هاشون
اشك چشماشون روي گونه هاشون
ناله مي كنند از غم باباشون
اون كه شب مي اومد تك و تنها
روي شونه ش نون وخرما
حالا فهميدند كه كي بوده!
اون كه شب ها با حال خسته
مي اومد با روي بسته
حالا فهميدند علي بوده...
[ يتيمان، به ديوار خانه امام كه مي رسند، جلوي در، بر روي زمين مي نشينند. بچه ها منتظر نشسته اند كه ناگهان در باز مي شود، يك نفر كه لباسي عربي بر تن دارد از خانه بيرون مي آيد. او غم سنگيني در چهره دارد.]
يتيم اول [ درحالي كه به طرف مرد مي رود]: اي مرد! آيا تو از پدرمان علي خبري داري؟
[ مرد تنها نگاهي محبت آميز به او مي كند و حرفي نمي زند.]
يتيم دوم از صف دوم:
چند روزي است كه او به ما سر نزده و دلمان برايش خيلي تنگ شده است.
يتيم سوم [ درحالي كه كاسه شيري در دست دارد به طرف مرد مي رود]:
وقتي كه شنيدم شير برايش خوب است، سهم شيرم را براي او آوردم.
[ مرد درحالي كه سرش را به علامت افسوس تكان مي دهد، چند قدمي به سمت عقب حركت مي كند تا در ميان حلقه يتيمان قرار بگيرد]
مرد [ با بغض و ناراحتي]: بچه هاي كوفه! كاسه هاي شيرتان را برداريد و به خانه هايتان بازگرديد، چرا كه ديگر پدرتان علي شفا گرفته است!
[ مرد مي نشيند و سر بر زانو مي گذارد. يتيمان يكي يكي بلند مي شوند و به كنار او مي آيند، سپس مي نشينند و سر به شانه يكديگر مي گذارند.
يتيم چهارم: تو را به خدا به ما بگوييد كه چه بر سر پدرمان آمده است؟
يتيم پنجم: او به خانه ما مي آمد و همبازي ما مي شد.
يتيم ششم: اي كاش او دوباره مي آمد تا خانه تاريك ما را روشن كند.
يتيمان بر زمين نشسته اند كه تابوت حضرت علي(ع) وارد مي شود و يتيمان از جايشان بلندشده و به طرف تابوت مي روند و با نوحه خوانان همنوا شده و از صحنه خارج مي شوند.
نوحه خوانان:
كوچه ها را غم گرفته
كوفه را ماتم گرفته
آيد از هر خرابه صدايي:
يا علي، يا علي جان كجايي؟


 



شعر امروز

براساس شعري از شاعر عرب: «حليم دموس»
كتاب من

جواد نعيمي

بهار عمر خود
يعني جواني را به راهت صرف كردم
چه تو هنگام دوري از تمام دوستانم
مونسم بودي
و تنها همنشين من، به گاه سخت تنهايي!
كتاب من!
سرود هر شب و روز مني تو
- سرودي خوش، سرودي خوب و زيبا-
چه بسيارند آناني
كه چون بينند رويت را
به فريادي بلند، اين گونه مي گويند:
«نهفته در كنار توست، آرامش»

كتاب من!
بپرس از آن كه از تو روي گردانيده، اي دوست
بدون تو، چه معنا دارد آخر، زندگاني
كتاب من!
تو ياري باوفايي
ميان همنشينان، برترين هستي
هلا! پاينده باشي، اي كتابم!
به گاه خواب من، خوابي
و در بيداري ام با من رفيقي، يار هستي
دلت سرشار دانايي است،
آن گونه كه در فكرم:
فقط يك صفحه تو
مثل يك درياست
مثل اين زمين است!
و تو انگار، همسايه هستي بامحبت، مهر، دانش
و تو پاكي و هم تو بي ريايي
نگهدارنده اسرار هستي
به پيمانها وفاداري
كنون، اين است اميدم:
«تمام دوستانم،
به مانند تو باشند، اي كتابم!»

 



سفر نامه بهشت (هفت)
22/4/90 يكي از موكب هاي بين راه؛ 11:00 صبح

بايد تك تك اين لحظات را ثبت كرد. تك تك قدم هايي كه در خيابان بهشت بر مي داري را بايد بنويسي. نه كه قدم هايت را بنويسي و از شور و حال عاشقانه ات بگويي، آنچه را كه مي بيني بنويسي كافي است.
توي مسير پر است از ايستگاه صلواتي و حسينيه كه اينجا بهش مي گويند موكب! (البته موكب و حسينيه يك فرق هايي با هم دارند، چون بعضي جاها نوشته بود «موكب و حسينيه...») از ايستگاه صلواتي قرص بگير كه توي اول راه، طرف قرص هايش را يكي يكي بريده بود، تفكيك كرده بود و گذاشته بود روي ميز تا آبميوه و آب و هندوانه و غذاي زوركي! غذاي زوركي خالي نه! غذاي زوركي با كسي كه توي جاده ايستاده و جلوي زائرها سرخم مي كرد، با آغوش باز ازشان استقبال مي كرد و بلند بلند به پير و جوانشان مي گفت: «انتم نور عيني...» يا يك چيز توي همين مايه ها با ضمير درست تر!
بين راه، تا پشت در همين موكب را با محمد آمدم! محمدي كه حدودا 15ساله بود و با رفقايش از ناصريه تا اينجا را پياده آمده بود. سيگار مي كشيد و وقتي پيكسل منقش به عكس امام و رهبرمان را بهش دادم، چسباند روي كلاهش، كنار عكس مقتدا صدر. توي راه تمام زبان هاي زنده و مرده اي كه بلد بوديم با هم قاطي مي كرديم تا مقصودمان را بگوييم و دم همين موكب، كه قرار بود جدا بشويم، نيم ساعتي داشت كلمه پشت هم مي چيد و ايما و اشاره مي كرد كه بگويد: «دماغت خون آمده!»
همين خون دماغ كه چكيد روي لباس بهانه اي شد تا با محسن آشنا بشوم. آمدم توي موكب، چند تايي زودتر رسيده و كف حسينيه ولو شده بودند. سراغ جايي را گرفتم كه خون ها را بشويم، فرستادندم سمت دستشويي و حمام. محسن آنجا داشت لباس خودش را مي شست كه ديد مي خواهم لباس بشورم، لباسم را به زور ازم گرفت، پرتم كرد توي حمام و وقتي از حمام با چفيه اي كه حالا لباس شده بود برگشتم، ديدم لباسم را توي آفتاب سوزان عراق آويزان كرده و با رضايت مي گويد خون هايش پاك شد!
براي تشكر يك جاسوئيچي منقش به حرم امام رضا(ع) بهش هديه دادم، بغض كرد و عكس حرم را بوسيد...
بچه ها تقريبا همه رسيده اند، يكي حالش خيلي خوب نيست و يكي از همين دست اندركاران موكب دارد بادش مي زند و پاهاي بعضي تاول زده اما نمي تواني خستگي را توي چشم هاي هيچكس بخواني.
سر نخوابيدن ديشب خسته ام و بايد بخوابم...
يك مستشفي سيار بين راهي؛ 45:10 شب.
رسيده ايم شماره ي هشتصد. پاها ديگر به اراده ي كسي نيست، همه مان را خود امام دارد مي كشاند و مگر تا اينجايش جز اين بوده؟!
گروه كاملا پخش و پلا شده، از اولش هم البته پخش و پلا بود، اما الان ديگر هيچ كس هيچ چيز از بقيه نمي داند. هفت هشت نفري هستيم كه با هم مي رويم. من و مهدي و غلامرضا به لطف دانشگاه و خوابگاه و سوئيت تقريبا مشترك! از اول مسير با هم بوديم و چند نفري را هم توي موكبي كه ايستاديم براي نماز پيدا كرديم. بعد نمازي كه خوانديم، برايمان چايي و شامي آوردند كه به لطف تاريكي و نديدن محتوياتش تا تهش را خوردم! و بعد با سيد كرار كه هفده، هجده ساله مي خورد و توي نماز بهمان پيوسته بود هم قدم شديم و برايمان از مقتدا صدر گفت و جيوش المهدي و شهداي بيش از «الف» ش! (الف يعني هزار!) حالا هم كه نشسته ايم بيرون اين مستشفي و داريم پاهايمان را درمان مي كنيم. دكتر تا فهميد ايراني هستيم، حسابي تحويلمان گرفت و تاول پايم را خودش خالي كرد و با باند، خوب باند پيچي اش كرد! منتظر بقيه ايم تا كارشان تمام شود، كمي خستگي در كنيم و باز راه بيفتيم، توي دل شب، سمت كربلا...
پ.ن: از نجف تا كربلا، تقريبا مثل همه جاي دنيا بين جاده تير چراغ برق وجود دارد كه البته نه مثل همه جاي دنيا، شب ها خاموش است! روي اين تيرها پلاك شماره دار نصب كرده اند و اين شماره ها تا دم بين الحرمين رفته! براي مكان يابي بين راه، بهترين وسيله همين است!
محمد حيدري

 



حرف هاي آسماني

الهام ملكي
خدايا هميشه ياد تو مرا به اوج مي برد. هرگز تو تنهايم نمي گذاري و با كمك توست كه توانستم با تمام مشكلاتم مبارزه كنم و يك دنياي زيبا براي خود بسازم.
خدايا! تو هميشه و همه جا كنارم هستي و از تمام دردهايم باخبري و بدان ياد تو مرا به آرامش مي رساند و با عشق توست كه به آسمان پرواز مي كنم.
هرچه هستم فقط تو مي داني با داشتن تو به وسعت يك دنيا شادم. هر وقت كه دلم گرفته با تمام ناراحتي هايم به سوي تو دست نياز برمي دارم و در درياي معرفتت شنا مي كنم. و با زمزمه كردن ذكر توست كه روح و جسمم جاني دوباره مي گيرد براي ادامه زندگي.
مي خواهم برايت عاشقانه بنويسم كه تو بهترين معبودم هستي از اينكه دوستي به خوبي تو دارم خيلي خوشحالم.
تو از تمام دلتنگي هايم و روح پريشانم خبرداري پس خودم را به تو مي سپارم كه مي دانم فقط تو مي تواني دردم را درمان كني و خدايا روحم را آزادكن از همه پريشاني ها.
دستان خالي و پرگناهم را با يك قلب آكنده از عشق به سوي تو دراز مي كنم تا كمي از رحمت بي كرانت را به من عطا كني.
¤¤¤
دلم مي خواهد...
دلم مي خواهد مثل يك آبشار جاري باشم. مثل يك رود روان، مثل يك كوه استوار، مثل يك خورشيد سوزان و گرم، مثل يك غزل با احساس و ساده باشم.
مثل يك قناري شاد و سرحال، مثل يك دل مهربان و بي ريا باشم.
مثل يك گل زيبا و خندان، مثل يك انسان خوب و با سخاوت باشم.

 



قصه هاي زندگي (13)
پدر من بازاريه

مهدي احمدپور
وقتي آقا معلم از بچه ها شغل پدراشونو مي پرسيد، من گفتم: پدر من بازاريه!
چشماي همه گرد شده بود. همه با حسودي به من نگاه مي كردن...
و من با افتخار، سينمو سپر كردم و دوباره گفتم: آقا اجازه! پدر ما بازاريه... توي بازار سرشناسه، همه مي شناسنش...!
زيرچشمي به بچه ها نگاه كردم. انگار با زبون بي زبوني مي گفتن: اي كاش ما جاي تو بوديم! كاش پدر ما هم بازاري بود.
آقا معلم با لبخندي از من پرسيد: حالا پدرت توي بازار چه كارس؟ توي كار لوازم صوتيه يا توي كار لوازم خانگيه؟ توي كار لوازم ماشينه يا توي كار بلورجاته؟
گفتم: بستگي به بازار داره. پدرم توي همه اين كارها هست. همه كاري مي كنه! من بابامو خيلي دوست دارم.
شب ها كه خسته و كوفته مياد خونه، شونه هاشو با پماد مي مالم. با پاهام مي رم روي كولش و مشت و مالش مي دم...! وقتي خستگيش در مي ره، منو مي بوسه و مي گه: پير شي بابا، خستگيم در رفت.
وقتي به بچه ها نگاه كردم، حسرتو توي چشماشون مي ديدم. عجب كيفي داشت. توي خيال خودم بودم كه آقا معلم با تعجب پرسيد: بابات مگه كارگر نداره؟ خوب بهتره كارها رو بده كارگرا انجام بدن.
گفتم: كارگر؟ بابام خودش كارگره! اين قدر روي كولش بار اينور و اونور مي بره كه از كت و كول مي افته...!
آقا معلم با تعجب به من خيره شده بود و نمي دونست چي بگه...!
ولي من افتخار مي كنم كه چنين پدر زحمتكشي دارم.
بله... پدر من بازاريه.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14