(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 26 شهریور 1390- شماره 20025

سفر نامه بهشت (11)
28/4/90: گاراژ اتوبوس ها، بيرون شهر كربلا؛ 5:00 صبح (به وقت عراق)
رؤيا
حرفهاي آسماني
قصه هاي زندگي (17)
آي آدم ها...
دوباره مي نويسم
بين خودمان باشد
آفتاب



سفر نامه بهشت (11)
28/4/90: گاراژ اتوبوس ها، بيرون شهر كربلا؛ 5:00 صبح (به وقت عراق)

نشد توي حرمتان از وداع بنويسم، بس كه عزادارشي شلوغ بود و با حس و حال. تا دو و چند دقيقه نيمه شب طول كشيد. بعدش هم زيارت وداع و حرم عباس(ع) و... نماز صبح كه با عجله بين الحرمين را دويدم تا حرمت و بعدش هتل براي جمع و جور كردن وسايل و... حالا هم كه توي يكي از گاراژهاي كربلا، بيرون شهر منتظر حركت اتوبوسيم به سمت سامرا و كاظمين. نشد برايتان بنويسم از شور و حال بهشتت، آمدن، ماندن و رفتنش، نشد....
نشد زيارت شب جمعه ام- كه به خاطرش اين همه سختي كشيده بودم- درست و حسابي باشد؛ نشد درست و حسابي خاطره بنويسم از تمام غم هايي كه موج مي زند توي شهرت؛ نشد يك بار گوشه دنجي از حرمت بنشينم و با تو خلوت كنم؛ نشد يك بار پاي همه اين روضه هايي كه هر روز نشستم، چشم بدوزم به ضريحت و يك دل سير گريه كنم، آن قدر كه خالي شوم، نه اين كه بغضي همچنان توي گلويم گير كند... نشد... نشد...
چند روز ميهمانت بودم و نشد يك زيارت كه خودت بپسندي.
حتي اين نوشته همه نوشته خوبي نمي شود، چرا كه كار كربلا هنوز ناتمام است. سندش همان پرچم سرخي كه بالاي گنبد طلايت آويزان مانده. پرچمي كه تا زمان نيامدن منتقمت و نگرفتن انتقام از همه يزيدها و شمرها، جايش را به رنگ ديگري نمي دهد.
اين الطالب بدم المقتول بكربلا...

 



رؤيا

نوشته: جبران خليل جبران ترجمه : جواد نعيمي
شباهنگام، آن زمان كه آسمان پرده تيرگي را بر روي زمين افكند، از بستر خويش برخاستم و به سوي دريا شتافتم، درحالي كه زيرلب زمزمه مي كردم:
دريا هرگز نمي خوابد و در بيداري او، مايه اي براي تسلاي ارواح بي خواب وجود دارد!»
... به ساحل كه رسيدم آب را ديدم كه انگار از فراز كوهها به دريا فرو مي ر يخت و همه چشم انداز مرا فرا مي گرفت...
ايستادم و چشم و گوش به سپاه امواج و زمزمه تحليل گونه آنها سپردم و به عظمتي كه در وراي آنها بود، انديشيدم. به اين نيرويي كه همراه بادها مي دود، در آتشفشانها جريان مي يابد، به مرز گلها كه مي رسد لبخندي برلب مي آورد و با جويها و نهرها، ترانه سرايي مي كند.
اندكي بعد كه آرامش بيشتري يافتم، سه شبح را نشسته بر صخره اي درهمان نزديك ديدم كه امواج آب، گاه به گاه بر سر و روي آنها هجوم مي آورد و آنان را فرو مي پوشيد؛ حال آن كه آنها قادر به فروپوشيدن موجها نبودند. گويا در وجودشان نيرويي بود كه مرا به سوي آنان فرامي خواند. آرام آرام به پيش رفتم؛ اما هنگامي كه به چند قدمي آنها رسيدم، از پيشروي باز ماندم. همچون افراد مسحور، براي حركت، تواني در خود نمي يافتم؛ درحالي كه تخيل در همه وجودم برانگيخته شده بود.
درست دراين هنگام، يكي از اشباح به پا خاست و با صدايي كه گويي از ژرفاي دريا بيرون مي آمد گفت: «زندگي، بدون محبت همچون درختي فاقد گل و ميوه است و محبت منهاي زيبايي همانند گلي بي بو و ميوه اي بي دانه است. زندگي، محبت و زيبايي سه روحند در يك بدن آزاد و مستقل كه هرگز جدايي و تغيير نمي پذيرند.»
او، اين را گفت و درجاي خود نشست.سپس شبح دوم برخاست و با صدايي كه بي شباهت به غرش امواج نبود، گفت:«زندگي بدون سركشي، همچون فصلهايي بدون بهار، در صحرايي خشك و بي آب و علف است.
زندگي، سركشي و راستي و درستي سه روحند در يك بدن آزاد و مستقل كه هرگز جدايي و تغيير نمي پذيرند.»
آنگاه سومين شبح بلند شد و با صدايي همچون فرياد رعد، گفت: «زندگي بدون آزادي همانند جسم بدون روح است و آزادي بدون انديشه، به سان روح آشفته است. زندگي، آزادي و انديشه سه روحند در يك بدن آزاد و مستقل كه هرگز جدايي و تغيير نمي پذيرند.»
سپس هرسه شبح در كنار هم ايستادند و با صدايي بلند و هماهنگ گفتند:
«محبت و آنچه زاده آن است، طغيان و به وجودآورنده آن، آزادي و خواسته هايش هرسه مظاهر خدايند و خداوند، ضمير دانا و عاقلي است.» پس از آن، سراسر ساحل را چيزي همچون صداي نرم بالهايي كه ديده نمي شد و ارتعاشي همچون لرزش اجسام اثيري، فراگرفت.ديده برهم نهادم. صداها درگوشم طنين افكند.
به آنها انديشيدم و همين كه چشمهايم را گشودم و دوباره نگريستم، جز درياي خروشان و پيچش امواج در يكديگر چيزي نديدم. به صخره اي كه اشباح بر روي آن شسته بودند، نزديك تر شدم، اما جز ستوني از دود و بخار كه به سوي آسمان فرامي رفت، چيز ديگري نديدم!

 



حرفهاي آسماني

من بي تو، آيينه اي تنهايم. تو سكوت پر از صدايي و من زمزمه ام. من با اشك هايم شعله اندوه را خاموش مي كنم. من مسافر جاده ي آبي عشقم.
خداوندا! تو تك ستاره اي هستي كه درقلبم مي درخشي و قلبم بهترين خزانه رازهاست. ديگر كلمات بيهوده را به بازي نمي گيرم و در حريم واژه هاي صميمي وارد مي شوم و تو را فرياد مي زنم تا بيداري عايدم گردد و قناري اشتياق نغمه سرايي آغاز كند. بر رخش توكل سوار مي شوم و سيمرغ عشق را به رهبري برمي گزينم و روحم را جلا مي دهم تا اشك را در سياهچال تنهايي به زنجير بكشم و در مرداب گناه دست و پا نزنم.
بيژن غفاري ساروي

 



قصه هاي زندگي (17)

مهدي احمدپور
حسنك كجايي؟
گاو در حالي كه شكمش قار و قور مي كرد گفت: ماما... گشنمونه ما...! حسنك كجايي؟
خر صداي زيبايش را صاف كرد و گفت: عرعر... از بس كردم من عرعر، گوش همه شده كر، حسنك كجايي؟
خروس پريد بالاي درخت و گفت: قوقولي قوقو... قاقالي ليه ما كو!؟ حسنك كجايي؟
گربه با ناراحتي گفت: ميوميو... اه اه اه! مي خواي بيا، نمي خواي نيا...! حسنك كجايي؟
مرغ با عصبانيت گفت: قدقدقدا... قداقدا...! معلوم نيست كجاست اين بچه قد سر به هوا...! حسنك كجايي؟
كلاغ گفت: غار غار... نكنه رفته توي غار... با رادياتور كسي نميره توغار! حسنك كجايي؟
سگ گفت: هاپ هاپ... نكنه رفته به كافي شاپ...!؟ حسنك كجايي؟
حسنك با عصبانيت از اتاقش بيرون آمد و به حيوانات گفت: اي بابا... پشت كامپيوتر هم نمي زاريد كمي آرامش داشته باشم! چه خبرتونه هي حسنك كجايي؟ حسنك كجايي!؟ چند دقيقه داشتم با اين كامپيوتر لعنتي چت مي كردم، شماها كله ما رو برديد! به من چه كه گشنتونه! بريد بايد... بريد! خدا ايشاالله روزيتونو جاي ديگه اي حواله كند... اه!
ببعي كوچولو كه تا اون موقع يه گوشه اي ساكت ايستاده بود، با ديدن حسنك بع بعي كرد و گفت: بع بع... به به... به به... حسنك...! چه عجب شمارو ديديم! حسنك هم حسنكهاي قديم! با دو تا حسنك كجايي كه حيوونها مي گفتن، سر مي رسيدن و به همه غذا مي دادن!
حسنكهاي الان اين قدر پشت كامپيوتر نشستن و تنبل شدن كه صد بار هم بگي حسنك كجايي، انگار نه انگار! حسنك جون برو بابا... برو پاي كامپيوتر و چت كن ببين عاقبتش چي مي شه.
ما حيوونهاي بدبخت بيچاره هم دسته جمعي مي ريم يه فست فوت حسابي مي زنيم و ديگه نمي گيم حسنك كجايي؟

 



آي آدم ها...

آن قدر تدريجي اتفاق مي افتد كه خودت هم نمي فهمي... بعد از يك مدت مي بيني معتادش شده اي و بدون آن شب ها خوابت نمي برد؛ نمي تواني درس بخواني؛ يك لحظه نمي تواني دور باشي و...
اوايل ريتم ها فقط مجاز شرعي است. حتي چند تا نوحه هم به چشم مي خورد. بعدتر اما مي رسد به شبهه ناك ها... دليل مي آوري و گوش دادنشان را توجيه مي كني. توجيه هاي الكي بي خود. و بعد... ناگهان مي بيني در بين انواع آهنگ هايي كه قطعا حرام اند دست و پا مي زني... مي بيني گوشيت را عكس خواننده هاي مختلف پركرده و ديگر جايي براي يك عكس زيبا از طبيعت ندارد. آه كه چقدر چيز نمي بيني...
نمي بيني كه چقدر دل خدا مي شكند از غفلت تو ونابودي ات به دست خودت. نمي بيني كه اينها تمام مي شود و تو مي ماني يك مشت گناه بي شعور كه از سر و كولت بالا مي روند و راحتت نمي گذارند. تو مي ماني و يك دنيا، خداي نكرده حتي يك آخرت پشيماني...
خيلي چيزها هست در دين كه بايد همراه انجام؛ همراه عمل در موردش تحقيق كني. تحقيقت براي عمل نكردن نباشد و اگر به نتيجه درستي نرسيدي خود را مقصر بداني نه دين را... عمل نكردن باعث ضرر است. در حالي كه مي دانيم عمل كردن ضرري نمي رساند به ما! پس عقل سليم حكم مي كند كه عمل كنيم تا هم اين عمل ما و هم تحقيق بيشتر ما فلسفه حكم را به ما نشان دهد. اگر نشان نداد دليل بر بطلان حكم نيست؛ دليل بر محدوديت خرد ماست. بر خدا خرده نمي توان گرفت..
اما قبل از پذيرفتن دين مي توانيم تا آن جا كه ممكن است تحقيق كنيم و هيچ اشكالي هم ندارد. البته تحقيق حقيقت جويانه و سالم و هدفدار. دين را كه پذيرفتي؛ شهادت ها را كه دادي بايد تسليم شوي در برابر امر خدا... و تسليم نبودن گاهي معنايش نپذيرفتن دين است و از دين خارج شدن و...
¤ كبوتر رضوي

 



دوباره مي نويسم

محيا ايرجي
مي نويسم بدون هيچ مقدمه اي چون واقعاً نمي دانم چه بايد بنويسم. انگار نوشتن برايم خيلي سخت شده است...
نمي گويم دست به قلم نمي برم، نه!
اتفاقاً شايد بيشتر هم بنويسم. اما براي خودم . ولي يك حسي به من اجازه ارسال آنها را نمي دهد. شايد چون حرفهاي دلم است و حرف دل را به كس نبايد گفت جز به ...
بگذريم...
از سال گذشته كه در همايش ادبي مدرسه شركت كردم يك چيز را خيلي خوب به ياد دارم و آن بخشي از صحبتهاي آقاي فردي نويسنده پيشكسوت است.
ايشان گفتند: بيشتر از آنكه بنويسيد بايد مطالعه داشته باشيد.
همين يك جمله ساده مرا به فكر فرو برد. اينكه واقعاً در قبال نوشته هايم چقدر مطالعه داشته و دارم؟
و البته كه سعي كردم اطلاعاتم را بيشتر كنم. اما نمي دانم چرا هر بار كه مي خواهم بنويسم مدام يك فكر عذابم مي دهد. اينكه آيا مطالعه تو براي نوشتن كافي است؟
و شايد همين باعث مي شود كه از نوشتن دست بكشم.
امروز (22/6/1390) دومين كارگاه خاطره نويسي دفاع مقدس واقع در فرهنگسراي استاد شهريار، و زير نظر بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس شهرستان شهريار برگزار شد.
در آن جلسه با جناب استاد شاه رضايي حدود سه ساعت بحث و گفت وگو كرديم. ايشان در بخشي از صحبت هايشان پندي از زبان يك استاد برايمان بازگو كردند كه از قضا بعداً فهميدم اين استاد عزيز همان جناب آقاي فردي بودند.
آن پند اين بود:
بخوان بخوان بخوان
بنويس
پاره كن
ايشان توضيح دادند: پاره كردن مطالب بعد از خواندن و نوشتنش، باعث مي شود به آن نوشته دل نبنديم و هر بار بتوانيم مطلب بهتري بنويسيم.
از ايشان سؤال كردم كه: شايد مطالعات من بيشتر هم شده باشد اما با اينكه زياد مي خوانم نمي توانم بنويسم.
در جواب گفتند: منظور از بخوان و بنويس اين نيست كه بعد از خواندن چند سري كتاب، يك بار بنويسي. بلكه بعد از هر خواندن بنويس...
دوباره پرسيدم: به نظر شما من مي توانم فرد موفقي شوم؟
پاسخ دادند: چرا كه نه؟ البته انتظار نداشته باش با گذشت زمان كوتاهي جلال آل احمد شوي، نياز به فرصت هست. اما مي تواني...
همين يك قسمت برايم درس بزرگي بود. اينكه افراد موفق از ابتدا موفق نبودند. خواندند و نوشتند تا بزرگاني پديد آمدند كه ما امروزه از آنها به عنوان اسطوره هاي زبان فارسي ياد مي كنيم.
جلسه امروز درسهاي بسياري برايم به يادگار گذاشت. مهم ترينش شايد اين بود كه بعد از گذتش دو ماه دوباره براي مدرسه عزيزم نوشتم. اما اين بار به قلم يك دانشجوي تازه نفس رشته فلسفه و كلام اسلامي. به اميد روزي كه به عنوان يك استاد دانشگاه به مدرسه مهربانم درس پس بدهم...

 



بين خودمان باشد

وقتي كه دارم اين نقد را مي نويسم، ساعت 45/3 بامداد روز يكشنبه است سعي دارم هر چه زودتر اين نقد به دست آقاي عزيزي برسد.
وقتي كه دارم اين نقد را مي نويسم، دلم گرفته است، از اوضاع حاكم بر صفحه، از بحراني كه هم اكنون مدرسه به آن دچار است.
سؤالي دارم: چرا بايد صفحه مدرسه، صفحه اي كه اختصاص يافته به آثار دانش آموزان، نوقلمان، نويسنده ها و شوراي آينده كشور، اين قدر كم اهميت شود؟
چرا بايد اين قدر صفحه نصفه زير چاپ برود؟
به هر حال دلم گرفته است نه تنها از نصف چاپ شدن مدرسه به خاطر آگهي، بلكه از كاهش كميت و جذابيت در مدرسه.
اي كاش تابستان سال 89 دوباره تكرار مي شد، تابستاني كه به نظر من بهترين وقت براي به اوج رسيدن مدرسه بود. همايشي كه برگزار شد، نقد و شعر و داستان هاي جذاب دوستان و خيلي چيزهاي ديگر كه به شكوفايي و ايده آل شدن صفحه كمك مي كرد اما افسوس كه امسال، تابستان خيلي كم شاهد اين عوامل بوديم .
در ضمن به خاطر اين مي گويم خيلي كم كه مطالب خواندني هم امسال داشتيم مثل قصه هاي زندگي آقاي احمدپور، سفرنامه بهشت جناب حيدري و يا گزارش هاي آقاي عزيزي عزيز كه واقعا جا دارد به اين بزرگواران، خداقوت گفته باشيم چون مطالب زيبا و خواندني شان به كمتر شدن ركود صفحه كمك كرد.
در ضمن دوستان ديگري هم بودند كه كماكان فعاليتي داشتند، از آنها هم تشكر مي كنيم.
اما در مجموع يك تابستان كم جنب وجوش در صفحه رقم خورد يك فرصت سه ماهه خوب و باارزش كه به راحتي از دستش داديم.
فرصتي كه مي توانيم براي تحقق اهداف صفحه، كارهاي زيادي بكنيم اما حيف كه...
شما مي توانستيد در اين سه ماه با قرار دادن مسابقه، فراخوان و... انگيزه اي براي نوشتن در همه ايجاد كنيد و از خود دوستان قلم به دست هم براي ياري خويش بهره ببريد.
الحمدالله در صفحه مدرسه هم افراد توانا كم نداريم.
در آقايان جناب جلالي و حيدري و بلندي روشن دوست گلم علي نهاني همچنين در خانم ها، سركار رضاييان، گودرزي، عسگري.
در ضمن براي جلوگيري از فرستادن نقد خانم پرنيان كه چرا فقط تهراني ها را مي گوييد عرض كنم اصلا به اعتقاد من تعداد دوستان عالي قلم در ديگر نقاط كشور خيلي بيشتر از بروبچه هاي تهراني است براي مثال خود خانم پرنيان، آقاي طحاني و...
پس همه جوره، راه بهتر شدن صفحه مدرسه وجود دارد.
و اما حرف آخر:
شخصي مي گفت به اميد آن روز كه صفحه مدرسه بهترين شود اما خوب است بگوييم كه آن روز، فردا است به شرط اين كه همگي دست به دست يكديگر بدهيم و صفحه خويش را كنيم آباد.
يا علي مدد
نويد درويش
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



آفتاب

مديرمسئول: حسن پيروز
سردبير: سيدجلال مصطفوي نژاد
مسجد صاحب الزمان(عج) روستاي دره بيدعليا
ماهنامه ي خبري
كانون فرهنگي، هنري آل ابيطالب(ع)
دوستان مهربانم و برادران عزيزم در نشريه ي آفتاب از روستاي دره بيدعلياي كهگيلويه و بويراحمد
نشريه سياه و سفيد شما رنگين كماني از مطالب گوناگون را در خود جاي داده بود. راستش اول كه نشريه تان را ديدم فكر كردم اين نشريه براي دانشجويان است. نوع مطالب و صفحه آرايي اش طوري بود كه اين حس را در من ايجاد كرد. زحمت كشيده ايد و معجوني از مطالب متنوع را در يك مجموعه به نام «آفتاب» گرد آورده ايد.
من از مطالب تان استفاده كردم مخصوصا نكته هايي كه درباره ي كلمه ها و احساس ها و انديشه ها نوشته بوديد.
بگوييم: از اين كه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد متشكرم.
نگوييم: ببخشيد كه مزاحمتان شدم.
بگوييم خدا سلامتي بده. نگوييم: خدا بد نده
بگوييم: شاد و پرانرژي باشيد. نگوييم: خسته نباشيد و...
در مسجد صاحب الزمان(عج)
با اين همه مطلب متنوع جاي يك چيز مهم عجيب خالي است جاي بچه هاي كانون فرهنگي، هنري آل ابيطالب(ع)
مجله ي دره بيدعليا بايد بوي روستا را بدهد نه بوي كتاب فروشي هاي جلوي دانشگاه تهران را.
دلم مي خواست مي ديدم فضاي روستا را، بچه هاي قد و نيم قد و باصفاي دره بيدي را. اما هرچه گشتم كمتر يافتم.
در صفحه آرايي بالاي صفحه با رنگ هاي تيره سفيدخواني را از بين برده است.
نشريه تان شكل و شمايل خوبي دارد و به نظر من با يك انقلاب دروني به روزهاي شكوفايي اش نزديك تر مي شود.
دعوت از نويسندگان، شاعران و هنرمندان روستاي دره بيدعليا و روستاهاي اطراف، استفاده از استعدادها براي توليد مطلب نه براي جمع آوري و مونتاژ مطالب ديگران. راه اندازي تيم خبري نشريه براي تهيه ي خبر، مصاحبه و گزارش استفاده از آثار بچه هاي روستا مثل شعر داستان، خاطره و... برگزاري مسابقات ساده مثل جدول رمزدار (ارسال پاسخ به پيامك) مي تواند بر جذابيت و تعداد مخاطبان آفتاب بيفزايد. به اميد نورافشاني زيبا وگسترده تر آفتاب در روستاي دره بيدعليا!
بصيرت
دو ماه نامه كانون فرهنگي، هنري امام مهدي(عج) مسجد جامع اباتر (فرهنگي- اجتماعي، علمي)
مدير مسئول: بهمن قنبري زاده
سردبير: مسعود محسني
برادر متعهد و متخصص مسجدي ام جناب آقاي بهمن قنبري زاده.
نشريه بصيرت را كه ديدم متوجه توانمندي شما در امور اطلاع رساني با امكانات روز شدم. اين خيلي خوب است كه بچه هاي مسجدي روي پاي خودشان بايستند، نرم افزار توليد كنند و در فراز و نشيب هاي روزگار پيشرو باشند.
ضمن تبريك اين مسير روشن و اميدواركننده به شما و بروبچه هاي مسجد جامع اباتر ذكر چند نكته را براي نشريه بصيرت خالي از لطف نمي دانم كه تقديم جنابعالي و آقاي سردبير گرامي جناب مسعود محسني عزيز مي شود:
1- دستگاه منگنه مي تواند از جدايي برگه هاي نشريه تان جلوگيري كند.
2-چرا از تيم تحريريه در نشريه تان خبري نيست؟
3- در جلسه هفتگي قرآن مسجد اباتر جوانان دور هم نشسته اند و قرآن مي خوانند.
اين قاريان مي توانند پرچم بخش هاي مختلف نشريه را هم در دست بگيرند.
حيف است با يكي دو نفر يك دو ماهنامه را ببنديد.
4- با تلاش و همت بيشتر مي توانيد مدت زمان انتشارتان را به ماه نامه تغيير دهيد.
5- فن آوري هاي روز را در يك ستون يا يك صفحه بياوريد تا نشريه تان نظم و شخصيت بهتري بگيرد.
مثل بعضي از مغازه ها نباشد كه جنس هاي غير هم جنس را در كنار هم قرار داده اند مثل قرار دادن دم پايي در كنار خوراكي ها و...
ضمنا به جاي كلمه ديجيتال بهتر است كلمه خلاقانه تري بيابيد مثل تازه هاي فن آوري و يا...
سربلند باشيد و سرحال مثل طبيعت با صفاي شمال.
جاي اين ها خالي است:
¤ اخبار مختصر و مفيد
¤ تصاويري از دورنماي شهرك يا مسجدتان
¤ آثار بچه هاي اباتر
¤ از مطالب ادبي و هنري هم استفاده كنيد.
يك داستان كوتاه، يك شعر جالب، چند لطيفه بامزه مي تواند از تلخي و مستقيم گويي مقاله هاي رسمي بكاهد و آن ها را قابل هضم تر كند.
من يقين دارم با مشورت و تفكر به آن «بصيرت» مي رسيد كه نشريه اي در شأن اهالي «اباتر» در صومعه سرا تهيه كنيد.
موفق باشيد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14